هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: امروز ۱۸:۰۴:۱۵
#1
وقت تاریخ بود. وقت سر نوشتن تاریخ بولشتی بود که خورد ما داده بودند و وقت، وقت بولشت تر کردن تاریخ بود. تاریخ همیشه پر از اتفاق های بولشت بود ولی چیزی که همیشه دست های پشت پرده و ماتریکسیا میخواستند که ما نفهمیم این بود که تاریخ چقدر از چیزی که ما فکرشو میکردیم هم بولشت تر میتونست باشه. الان ما صرفا فقط یک نسخه چیپ تاریخ رو میبینیم. برای فهمیدم اینکه چقدر تاریخ میتونست بولشت تر باشه باید نسخه پرمیوم پلاس تاریخ رو تهیه کنیم. از اونجایی که ما از هر جانبی تحریم شده ایم و حتی اگه تحریمم نشده بودیم توان مالیمون بولشت تر از تاریخ، بولشتیه که ازمون پنهان کردن بود.

اما ازاونجایی که ما استریکسیم و و اسممون هم شبیه ماتریکسه این ادعارو میکنیم که امروز، اینجا قراره یک سری از حقایق کثیف بنیان گذاران رو فاش کنیم.
هرکسی که الان درحال خواندن پست ماست حکم جادو اموز و ماهم استاد وی رو داریم. پس مطمعن باشین که دفتر و قلم برمیدارید و حقایقی که در ادامه براتون گفته میشه رو نوشته باشین. خودم شخصا بعد از تموم شدن مطمعن میشم که تمامی حقایق همراه خودتون به گور برده میشه!

خب باید همین اول بهتون بگم که قضیه بنیان گذاران کاملا پیچیده تر از چیزیه که شما بهش فکر میکنید. میخوام بگم حتی برعکس چیزیه که بهش فکر میکنید ولی اینطوری نیست. برعکس هست ولی نه اون صورت که شما از برعکس بودن تصور دارید. اینطوری بگم که وارونس. هم برعکسش کنید و هم وارونه. قضیه مثل یک مارپیچ عجبیه که هرچقدر توش پیش میرین وارونه میشین و بطور عکس، راهی که ازش اومدین رو طی میکنید و بعد یک ساعت میبینید به همون جایی که ازش اومدین رسیدین و تازه متوجه میشین که شما درون یک چرخه قرار دارین. یک لوپ! ولی من اینجام که بهتون بگم این یک لوپ ساده نیست. یک لوپ مارپیچ طوریه. یک لوپ هزار تو دار!

ما میدونیم که چهارتا بنیان گذار داریم. گریفیندور، اسلیترین، هافلپاف و ریونکلاو. به شما گفته شده این ها تاسیس کنندگان گروه های خودشون بودن درحالی که این دروغ بوده. گودریک بنیان گذار گریفیندور نبوده و ویژگی هایی که برای گریفیندور ما میدونیم ویژگی های گودریک نیستش.
دوستانی این پست رو میخونن و منو نمیشناسن، ببینید. کسایی که من رو میشناسن میدونن من کاملا صاف و صادقم. عین کف دست. عین اخبار 20:30. پس به حرفایی که میزنم اعتماد کنید و قبولشون کنید. هرچند اگه ذره ای صداقتم زیر سوال باشه پس هرچی تا الان خوندین و قراره بخونین ممکنه همش بولشت باشه و صرفا ترشحات مغز کثیفمه که همشو یجا بالا اوردم. بحرحالف، وقت تلف نکنیم و بریم ادامه تاریخ بولشتمون.

ویژگی هایی که برای برای گروه گریفیندور الان هممون میدونیم ویژگی های خود شخص سالازار بود. و ویژگی هایی که برای گروه اسلیترین میدونیم، ویژگی های مخصوص خود شخص گودریک بوده. بله درسته دوستان. گودریک همچین آدم بولشتی بود و شما بی خبر بودین.
هوش و زکاوت ویژگی بارز هلگا بود. و سخت کوشی هم ویژگی های رویینا بود.
اصل قضیه اینه که اون موقع بنیان گذاران دور هم جمع شدن و برای اینکه یوقت هر بنیان گذاری برای گروه خودش پارتی بازی نکنه و مثل آقای سالازار تالار مخفی درست نکنه اومدن رهبری گروه خودشون رو دادن به اون یکی بنیان گذار و هر کسی رهبری گروه دیگه ای رو بعهده گرفت.

خب تا اینجاشو فهمیدین؟ ساده بود مگه نه؟ اما از اینجا به بعد تازه وارد مارپیچ میشیم. تحریف کنندگان تاریخ خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنید تاریخو تحریف کردند. در این حد بهتون بگم که اولش قرار بود تحریف تاریخ در همین حد باشه که فقط ویژگی بنیان گذاران مذکر باهم و بنیان گذاران مونث هم باهم عوض بشه. اما اینطوری نرفت. تصمیم گرفتن تاریخ رو بولشت تر از این کنن. پس تغییرات گروه هارو بظور ضربدری انجام دادند. یعنی ویژگی های گریفیندور از روی روییناگرفته شد و ویژگی های ریونکلاو از روی گودریک، اسلیترین از روی هلگا و هافلپاف نیز از روی سالازار. حقیقت تلخ نیست دوستان. حقیقت بولشته. برای همینه که خیلی از مردم علاقه شدید به دروغ گویی دارن حتی بصورت ناخوداگاه. چون دروغ بولشت نیست؛ مثل حقیقت صاف و ساده و درخشان بیان میشه درست برخلاف بولشتی که بعنوان حقیقت بیان میشه.

خب به ادامه تاریخ بولشت بپردازیم.
بنده کاملا بخاطر میارم که در اتاق تحریفی که خودم شخصا حضور داشتم، نه بخاطر تحریف کردن. بلکه بخاطر نظارت بر هرچه تمام تر بولشت کردن تاریخ! یادمه که حتی به جنسیت های بینان گذاران نیز رحم نکردیم. و همه آنها را عوض کردیم همانندی که رویینا مذکر بود و سالازار مونث. فکر کنید... اصلا شما از کجا میدونید که یک اسم مذکره یا مونث؟ صرفا فقط از تصویر شخصیتی که میبینید. همون اول اومدن بهتون سالازار رو یک مرد کچل ترسناک نشون دادن و در ذهن شما هک شد که سالازار یک مرده. هلگا، رویینا و گودریک نیز همینطور. حتی اصلا از کجا میدونید که خود من چی هستم؟ مذکر؟ مونث؟ یا خنثثی؟ شما نمیدونید پشت این ماسک من چه صورتی نگه داری میشه و صرفا چون همچین تصویری روی اواتارمه از ضمیر مذکر استفاده میشه برام درحالی که همیشه اشاره به موهای بلند هم اندازه با ریش پروفسور دامبلدور داشتم. برگردیم به تاریخمون. امطمعنن اینجا جمع نشدیم که درمورد جنسیت معنوی، فیزیکی و شیمیایی بنده صحبت کنیم.

دوستان روابط بنیان گذاران هاگوارتز بولشت تر و شیر تو شیر تر چیزی بود که فکرشو میکنید. به خاطر دارم که هلگا چطور با سالازار صمیمی شدن، گودریک چطور با رویینا صمیمی بود و هردو دست تو دست هم باهم تو پارک نسبتا خلوت چرنوبیل میگشتن. این صمیمیت در صورتی بود هلگا در نیمه شب با گودریک یه قل دو قل بازی میکرد و رویینا هم با سالازار در روز روشن گرگم به هوا بازی میکردن. شاید براتون سوال شده باشه که بنده چطور درمورد این بازی های شبانه و روزانه خبر دارم، خب... از اونجایی که خودم داور بازی بودم پس طبیعیه که بازی ها جوری که من میخوام پیش برن مگه نه؟

شاید باز براتون سوال باشه که من خودم چقدر عمر کردم که اصلا بخوام داور بازی باشم. جوابش خیلی سادست. شما نمیدونید. حتی نمیدونید یک کلمه از این حروف هایی که نوشتم واگعیه یا کیکه.
پس به ادامه میدیم. روابط این چهار شخصیت به قدری بخاطر داوری ناعادلانه، واقعی چرنوبیل و جنگ های جهانی اول، دوم و سوم که سانسور شده و شما هیچکدوم به خاطر ندارین، پیچیده بود و پیچیده تر شد که یهو به خودم اومدم، چشم باز کردم و دیدم توی یک تئاتر خیال ذهنم گیر کردم و مشغول تماشای نمایشی هستم که تماشاگرانش شامل گودریک و سالازار دست در دست هم کناری نشسته و هلگا و رویینا هم درکناری با وضعیت مشابه قرار دارند. اشتباه فکر نکنید! از اونجایی که خودمم دیگه توانایی تشخیص جنسیت ملت رو در ذهن و خیالات خودم نداشتم، نتونستم فیلمی سینمایی که مقابل پرده تئاتر جریان داشت رو هم تشخیص بدم. تنها چیزی که اون لحضه و حال حاضر برام مفهومه اینه که وارد یک جریان مارپیچی بولشتی شدم که همه شما خواننده های عزیز رو هم با خودم کشوندم و مغزتون رو پر از این بولشت های کثیف کردم. چرا خودم تک و تنهایی تو تصورات اسیدی ذهنم غوطه ور باشم و شما نباشین؟

آیا من مقصرم؟ مقصر اینکه همچین ترشحات چرند و بولشتی رو با سرنگی پنجاه سی سی به مغز شما تزریق کردم؟ ولی نه! نه تا وقتی که تاثیر لازم رو گذاشته باشه. شما با ماشینتون یک نفر رو به ققصد کشت زیر میگیرین؛ اما وقتی شخص مورد نظر هنوز زنده هست و نفس میکشه چه فایده؟ حتی اگه چند بار هم عقب جلو کنید و از روش رد بشین و باز هم نفس میکشه همچنان بی نتیجه بوده و شما هنوز قاتل نیستید و به هدفتون نرسید. پس تا وقتی که سرتون سنگین نشده، حالتون بهم نخورده و 115 تو ترافیک راه خونتون گیر نکرده من به هدفم نرسیدم و این بده! باعث تاسف و سر افکندگی منه. تا اینجا شمارو کشوندم و اوردم مقداری خوشحال نشم ولی یعنی؟ LOL

خب. تحریف وقایع تحریف شده تاریخ تا همینجا. گفته بودم اولش که با چه چیز سمی و بولشتی طرفین. امید وارم نهایت لذت های حرام و حلال رو ازش برده باشین. تا یک جلسه دیگه و یک تدریس دیگه فرشته مرگ یار و دنبالتون.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: دیروز ۱۵:۴۵:۲۳
#2
eat:

:scursor



ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۵:۴۹:۰۰
دلیل ویرایش: :eatscursor:

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: دیروز ۳:۰۴:۰۸
#3
کوچه دیاگون همیشه تاریک بود. حتی وقتی که خورشید تو اوج روشنایی روز قرار داشت هم، از نور گریزان بود و تاریکی رو با تمام وجود به خود جذب میکرد. سایه ساختمان های عجیب و غریب و کج و کوله روی کوچه سنگینی میکرد. ولی قطعا یک نفر بود که از این سایه سنگین نهایت لذت رو میبرد.

آستریکس که همیشه از نور خورشید گریزان بود قطعا این یک نشونه خوب براش به حساب میومد. او هیچوقت نیاز پیدا نکرده بود این وقت روز به کوچه دیاگون بیاد و تا این حد تو کوچه پس کوچه های دیاگون پیش بره؛ ولی قطعا دلیل خوبی داشت. مثل کارت ویزیتی که در دست داشت! یک کارت ویزیت با پس زمینه مشکی که با رنگ قرمز خونی طراحی خاص به شکل قطره خون داشت و در کنار اون ادرس و اسم فروشگاه به چشم میخورد.

آستریکس به دور بر نگاهی انداخت، ادرس رو بنظر درست اومده بود و مغازه باید همین دور اطراف میبود. یک فکری به سرش زد. چرا از یکی نپرسه؟ سوال کردن که عیب نیست، هست؟
چشم های آستریکس سریع متوجه یک شخصی شد که کناری ایستاده و به سمتی خیره شده. گویا درحال تماشای شخص خاصی از فاصله دور است. به سمت اون مرد رفت و نزدیک شد. شخص با یک کت شلوار قرمز با لخندی عجیب به عصایش تکیه داد بود. وقتی آستریکس نزدیکش شد توجه اون نیز جلب شد.
_ وقتتون بخیر. من دنبال این فروشگاه میگردم. میتونین تو پیدا کردنش راهنمایی کنید؟

اون شخص اول نگاهی به سر تا پای آستریکس که یک لباس رسمی یکدست مشکی برتن داشت کرد و سپس نگاهی به کارت ویزیت انداخت و لبخند ملایمی زد و سپس با صدایی رادویی اش گفت:
_ قبلا این فروشگاه اینجا نبود... خیلی جالبه...حتما جدیدا افتتاح کردن.
_ قطعا همینطوره. شعبه جدیدشونه. برای همین خودم شخصا برای خرید خون و همینطور، گفتن تبریک اومدم.
_ هوووووم... مغازه جدید... به نظر سرگرم کننده میاد... خب، میتونم شخصا برای پیدا کردن این مغازه همراهیتون کنم.
_ میتونه همراهی جالبی باشه. ولی، شمام قصد خرید خون دارین؟
_ اوه... نه. میدونی... من این رو ماموریت شخصی خودم میدونم که هر مغازه جدیدی این اطراف باز میشه رو چک کنم. از کشف چیزهای جدید لذت می‌برم.
_ هوم. که اینطور. پس بریم برای کشف چیز های جدید. درضمن آستریکس هستم من. خون اشام گریفیندور.
_ منم الستور هستم. از دیدنتون خوشوقتم هم گروهی، خیلی خوشوقتم!

آستریکس و الستور پس از خوش و بش کردن به راه افتادند. طبق گفته الستور مغازه فاصله زیادی از آنها نداشت پس راه طولانی در پیش نداشتند.
_ خب...آستریکس، مدتی میشد که در همچنین جاهای عمومی حاضر نشدی. هرچند بیشتر زمان خودت رو توی تالار گریفیندور گذروندی ولی همین باعث بوجود اومدن شایعات سرگرم کننده ای بین مردم میشه.
_ عالیه! این که همیشه مردم رو تو شک و تردید نسبت به خودم نگه دارم باعث خرسندیه منه، ولی بزار حدس هاشون رو بزنن. قطعا جفتمون از شنیدن تئوری های بقیه توی برنامه رادیوییت سرگرم میشیم.

آستریکس این رو گفت و با پوزخندی اروم به الستور نگاه کرد که او نیز با بیشتر شدن لبخند همیشگیش، جواب آستریکس رو داد و هردو به راه خودشون ادامه دادند.

_ هووووم... بوی خون رو حس میکنم...بلاخره، رسیدیم!

آستریکس و الستور هردو مقابل یک مغازه تازه تاسیس ایستاده بودند. یک تابلوی بزرگ با طرح خون، اسکلت و خفاش رو آن به بزرگی خودنمایی میکرد و عبارت خون شیرین که مشخص بود با خود خون روی آن نوشته شده. پشت شیشه ویترین انواع شیشه های خون به چشم میخورد با برند های مختلف، اندازه و طعم های مختلف. در طرف دیگر یک سری لوازم های خاص قرار داشتند که مطمعنن لوازم جانبی نوشیدن خون محسوب میشدن ولی بخاطر غیر قانونی بودن زیاد جلوی چشم قرار نداشتند و ماهم برای غیر قانونی شدن سایت به جزئیات آن نمیپردازیم.

بعد از برندازی فروشگاه آستریکس اولین قدم رو برداشت و همراه الستور که درحال گذاشتن عصایش در جیب کتش بود هردو وارد مغازه شدند. با باز و بسته شدن در مغازه توجه مرد فروشنده به آنها جلب شد. فروشنده که که یک مرد جا افتاده رنگ پریده با صورت استخونی که روی لب، گونه و گوش های خود پیرسینگ هایی دیده میشد و لباس رسمی اتو کشیده با مو های سفید خالص و همینطور با لاک، رژ و خط چشم مشکی رنگی که داشت با خوشحالی عجیبی به سمت آنها آمد.
_سینیور آستریکس! چه افتخاری... چه سعادتی... قدم رنجه فرمودین واقعا. لطفا... لطفا بفرمایید بر روی مبل های راحتی ما بنشینید. لطفا اجازه بدین با خون تازه و گرم بانوی جوانی که امروز صبح مخصوص مشتری های ویژه ای مثل شما شکار کردیم پذیرایی کنم... بهتون اطمینان میدم با پوست سفیدی که همانند پر قو داشت مزه اش برای شما لذت و مسرت بخش خواهد بود.

آستریکس با خونسردی کتش را دراورد و با بشکنی که فروشنده زد کت در رخت آویز قرار گرفت. حال استریکس که یک پیراهن مشکی و یک جلیقه شرابی رنگ داشت همراه با الستور روی مبل های راحتی فروشگاه نشسته و لم دادند.
_ مورگان! همیشه مشتری مداریت برام لذت بخش تر از خون توی رگات بوده. ولی متاسفانه مجبورم این پیشنهاد پذیراییتو رد کنمف چرا که درحال پست زدن در سایت هستیم و باید قوانین سایت رعایت بشه... بلاخره ما بدون قوانین چی هستیم؟ چیزی بیشتر از حیوان؟... اما چرا که نه. درکنار تبریک گفتن برای شعبه جدیدتون، قطعا برای خرید همچین خون های اعلایی که دارین هم حضور دارم. مطمعن باش که چند تا از بهترین شیشه خون هات رو برام بسته بندی میکنی. خفاش ها با خودشون چی فکر میکنن وقتی شب بفهمن از اینجا دست خالی برگشتم. هوم؟

فروشنده که حال مورگان نام داشت جوری که انگار افتخار خدمت کردن به ارباب قدیمی خودش رو پیدا کرده باشه با کلی خم و راست شدن و اطاعت امر کردن به پشت پیش خوان خودش رفت و از قفسه پشت سرش یک شیشه خونی که طرح خاصی رو خودش داشت رو با نهایت ظرافت از جایش برداشت. طوری با شیشه خون رفتار میکرد انگار که خون رگ های خودش در آن جریان دارد و افتادن و شکستن آن مساوی بود شکستن قلب خودش.

فروشنده جوری با ذوق و علاقه مشغول بسته بندی شیشه خون های آستریکس بود که کاملا حضور الستور رو فراموش کرده بود. ولی طولی نکشید که این فراموشی پایان یافت. چرا که هرچند الستور کنار آستریکس روی مبل شنسته بود ولی سایه اون فرق داشت. جوری که شخص زنده ای باشد رفتار و حرکات خاص خودش را داشت. با رد شدن سایه الستور از روی پیشخوان فروشنده سریع توجه فروشنده به وی جلب شد.
_ اوه... جناب! لطفا بی توجهی من رو ببخشین! ادب و متانتم کجا رفته... لطفا بفرمایید. شما چه نوع زندگی میل دارید؟ ما اینجا انواع خون هارو داریم که هرکدوم سرشار از زندگی پایان یافته و حتی نیافته افراد خاص هستند.

_ هاه... نه! همچین اتفاقی نمیوفته!

لبخند الستور که بیشتر شده بود و چشم هایش تنگ تر نشون دهنده حال نکردنش با این پیشهاد فروشنده بود. ولی فروشنده که برای اولین بار بود در حضور الستور قرار گرفته بود و هیچ شناختی از وی نداشت سریع دستی به قفسه ای که جدا از قفسه اصلی خون ها قرار داشت انداخت و شیشه ای مقابل الستور گرفت.
_ آه جناب... لطفا بی نزاکتی من رو به بزرگیتون ببخشین. منظوری نداشتم. فروشگاه ما برای حیوان آشام های همانند شما نیز خون های متفاوت و با کیفیتی داریم. برای مثال این خون گوزن که همین امروز چند ساعت پیش برامون اوردند.. شکارش آسون نبود ولی درست مثل گوشت لذیذی که داشت مطمعنن خون تازه و گرمی هم داره. در خدمت شما...

شاخ های الستور که با شنیدن گوزن درحال بزرگ و بزرگتر شدن بود و چشماش که کم کم حالت غیر عادی به خودش میگرفت کم کم باعث نگرانی فروشنده میشد. آستریکس که دید فروشنده هنوز دلیل این حالت الستور رو نفهمیده و اگه سریع مداخله نکنه احتمال به یقین فروشنده محبوبش بجای خون گوزن، گوشت خودش توسط الستور میل خواهد شد، سریع بلند شد و با دستی که بالا گرفته بود میان آن دو پرید و توجهات رو به خودش جلب کرد.
_ مورگان! قطعا تو یکی از بهترین فروشنده هایی هستی که تاحالا تو عمرم دیدم. اما الستور! این دوست ما برخلاف علاقه ای که به گوزن ها دارد به خون گوزن علاقه ای نداره. همونطور که تونستم اولین مشتری امروزت باشم. میخوام که آخریش هم نباشم. پس... ممنون بابت بسته بندی و مشتری مداریت. من و الستور دیگه جا رو برای مشتری های دیگت خالی میکنیم. تا بعد دوست قدیمی.

اول الستور و سپس آستریکس با در دست داشتن بسته بندی از شیشه ها از فروشگاه خارج شدند و سپس روبروی هم ایستادند. وقت خداحافظی بود...
_ خب الستور... امید وارم که امروزت برات حسابی سرگرم کننده بوده باشه.
- هاها... دنیا همیشه مثل یک استیج برای سرگرمیه دوست من. و اتفاقای هر روزش مثل صحنه های استیج برای سرگرمیه.

آستریکس که همواره خودش به لذت بردن از زندگی و هدر ندادن حتی یک روزش تاکید داشت با نظر الستور کاملا مواق بود و این از پوزخندی که روی صورت بوجود اومد کاملا مشخص بود. هردو بعد از فشردن دست یکدیگر و سر تکون دادن، در خلاف همدیگه از هم دور شدند.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴:۱۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۴۰۲
#4
لرد روی کاناپه لم داده بود و با ماساژ دادن کف سر کچلش سعی در تجزیه تحلیل کردن اتفاق های اخیر بود.

_ دخترم عاشق شده! چطور ممکنه! ما به این سن رسیدیم همچین چیزی رو تجربه نکردیم حتی نمیدونیم چه رنگیه، چه بویی داره یا اصلا تو دست جا میشه یا نه؛ اما حالا دخترمون با یک مار مذکر... یا شایدم یک مار... حالا هر ماری که باشه مهم نیست. مهم اینه تنها چیزی که درمورد عشق میدونم اینه که یک چیز سفبیده. دامبلدور همیشه از عشق و عشق ورزیدن حرف میزنه پس مطمعنن نمیتونه چیز خوبی باشه. حتی ممکنه باعث و بانیه سفید شدن قلب و روح دخترمون هم بشه. ما نمیتونیم همچین اجازه ای بدیم. نباید همچین اتفاقی بیوفته. اگه خود دخترمون به سفیدی کشیده بشه ملت درمورد ما چی فکر میکنن؟! لرد سیاهی که خود دخترش به سفیدی کشیده شدذه و عاشق شده! مایه ننگ و مسخره مرگ خوار ها و جامعه سیاه جادوگران میشویم. بعید نیست که حتی جسم فسیل شده سالازار اسلیترین تو گور بلرزه. ایا این بود آرمان های ما؟
نخیر، ما همچین اجازه ای نخواهیم داد. ما دخترمان را به راه چپ هدایت میکنیم و مایه درس عبرت و الگو جامعه مرگخوار ها قرار میدهیم.

_ لرد؟ جناب لرد؟

_ بلی؟!

_ خوبین جناب؟ دیدم به فکر فرو رفتین. من دکتر شما هستم و محرم راز های شما. لطفا افکارتون رو باهام درمیون بزارین تا فرصت و افتخار راهنمایی کردن شمارو داشته باشم.

_ بله به فکر فرو رفته بودیم. اما چیز خاصی نبود. داشتیم به جهزیه و خرج و مخارج مراسم اینا فکر میکردیم. بلاخره این چیزا خرج و برنامه ریزی زیادی میخواد و ما نمیخوایم که دخترمان کم و کسری داشته باشد. ما همه کاری برای دخترمان میکنیم حتی اگر لازم باشد با آوادا... یعنی با آووکادو به پذیرای این شخص مورد نظر دخترمان میرویم.

_ بله درست میفرمایید خیلی هم عالی میشه. خب حالا این امر خیر انشالمرلین چه زمانی قراره باشه؟ کی قراره بیایم برای صرف شیرینی؟

لرد از این حرف آگلانتاین خوشش نیومده بود. او جایگاهش رو بعنوان دکتر مملکت فراموش کرده بود. لرد برای ثانیه ای با خودش فکر کرد شاید نیاز باشه آواداکداورایی نثار دکتر کند اما سریع یادش اومد که برای گرفتن گواهی سلامت به او هنوز نیاز دارد.

_ وقت گل نی! شما نهیاتش بتونین برای صرف آووکادو تشریف بیارین. فعلا ما مشکلمون با شما حل نشده دکتر. دخترمان با ما روراست نیست و به ما دروغ میگوید و بدتر از همه مخفی کاری میکند. اخرین مرگخواری که به ما دروغ گفت و مخفی کاری کرد ما... او را به صرف اووکادو مهمون کردیم. ما همیشه پدری مهربان و دلسوزی برای دخترمان بودیم هرچند به ندرت خشمگین هم میشویم اما باید بفهمیم چرا و چگونه دخترمان توانسته است به ما دروغ بگوید.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: فعال‌ترین عضو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ شنبه ۱ مهر ۱۴۰۲
#5
سلام ملت.
برای فعال ترین عضو رای من نمیتونه کسی جز کوین، بزرگ مرد کوچک گریفیندوری باشه، حتی با اراده.
حقیقتا فعال ترین عضو گریفیندوری بود که تو هاگ داشتیم و حاجیمون ارزش یه جایزه و مدال رو داره دا.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۲
#6
ملت یکی یکی به سمت صندوق رز زلر حرکت کردند و با باز شدن در صندوق یکی یکی وارد شدند.
داخل صندوق پر بود از قفس ها و اتاق های مختلف که تو هرکدوم یه موجود خاصی وجود داشت و ملت هرکدوم وارد یکی از اتاق ها یا قفس ها میشدند.

آستریکس که بین هیاهو ملت ساکت وایساده بود نگاهش به یک اتاق با در فلزی نقره ای رنگ بسته افتاد. احتمالا برای کهنه و رنگ پریده بودن درو دیواراش بود که ملت نظرشون به این اتاق جمع نمیشد، شایدم بخاطر تابلویی که درست روی در اتاق با نوشته ای قرار داشت بود.
با این حال آستریکس نظرش جلب شده بود، به سمت در اتاق رفت و به نوشته ی روی در را خواند.
_ در این اتاق یک موجود زشت و کسل کننده ای وجود دارد. مطمعنن بقیه موجودات جالب تر از این موجود هستند پس به سراغ بقیه اتاق رفته و از موجودات جالب و زیبا لذت ببرید.

ولی آستریکس با این نوشته ها منصرف نشد که هیچ کنجکاو تر هم شد و در را به آرامی باز کرد.
در اتاق یکم باز شد داخل اتاف تاریک بود و چیز زیادی قابل دیدن نبود ولی یهو از تاریکیه اتاق یک چیزی شبیه به انگشت بیرون پرید و به ماسک آستریکس خورد و یهو برگشت و در بسته شد. همه این اتفاق ها خیلی سریع اتفاق افتاد برای همین آستریکس یکم گیج شده بود.

آستریکس یکم از رو ماسک سرشو خاروند ولی مسمم تر از قبل به سمت در رفت و دوباره اون رو باز کرد. دوباره یک چیزی سریع به سمت صورت استریکس بیرون پرید ولی اینبار آُستریکس اماده بود و سریع صورتشو عقب تر برد تا اون چیز دوباره به ماسکش برخورد نکند. یک دست ظریف با سه انگشت که یکی از انگشت هاش رو به بالا بود و دقیقا به سمت صورت آستریکس نشونه رفته بود.
دست با همان سرعتی که بیرون اومده بود باز داخل رفت و خواست درو ببنده که بازم اینبار آستریکس زرنگ تر ظاهر شد و پاشو جلوی در گذاشت و از بسته شدن در جلوگیری کرد و با یه پوزخندی که از زیر نقاب معلوم نبود وارد اتاق شد.
اتاق نسبتا تاریکی بود نور دهی ضعیفی داشت. گوشه اتاق یه موجودی با قد کوتاه اندازه بچه و بدن و دست های ظریف با پوست بنفش رنگ با خال های ابی وجود داشت. دو شاخ کوچیک از بالای سرش بیرون زده بود و با تک چشم گنده خودش و پوکرفیس وارانه به آستریکس زل زده بود. البته دو دست سه انگشتیش هم به سمت آستریکس نشونه رفته بود و بطور عجیب غیر منطقی یکی از انگشتان هر جفت دست نیز بالا بود.

آستریکس که از این حرکت های جوونور کم کم داشت حوصلش سر میرفت یه فکری به سرش زد. اون فکر کرد که اگه همین جونوور رو بعنوان تکلیف به پروفسور رز زلر نشون بده مطمعنن ایشون هم در مقابل انگشت نشان دادن های این موجود حوصلش سر میره و سعی میکنه هرچه سریع تر نمره قبولی تکلیفشو بده تا بیشتر از این حوصلش سر نرفته.

آستریکس فکراشو کرد، تصمیمشو گرفت و یهو به سمت اون موجود شیرجه رفت ولی اون موجود هم به اندازه خودش سریع بود و از زیر دستش درحالی که همچنان انگشت دستش به سمت آستریکس بود در رفت. آستریکس برگشت و دنبال اون موجود اتفاد، با اینکه آستریکس سریع و فرز بود ولی اون موجود بطور عجیب و ریلکسی همزمان با نشون دادن انگشتش جا خالی میداد و اینورو اونور اتاق میرفت.

آستریکس و جونور که مشغول موش و گربه بازی بودن یهو در اتاق باز شد و یکی از دانش اموزای کلاس که از قضا کراوات سبزی هم داشت جلوی در اتاق قرار میگیره و نگاهش رو نگاهای آستریکس و جوونور قفل میشه.

_چخبرتونه؟ چهههه خبرتوونه؟ این همه سروصدا واسه چیه کل صندوق رو گذاشتین رو سرتون! مشکل دارین؟ نه مشکل دارین؟؟ بی فانوسا ما اینجا داریم زحمت میکشیم...

صدای دانش اموز بیترادب اسلیترینی درجا خفه شد چرا که آستریکس و جوونور که از شدت خستگی اینور اونور پریدن و دنبال هم گذاشتنو انگشت نشون دادن خسته شده بودن و مطمعنن که دیگه حال و حوصله این یکیو نداشتن بطور عجیب هماهنگی و در عین حال ناهماهنگی آستریکس و جونور جفتشون انگشتشون رو به سمت دانش اموز اسلیترینی کرده بودن و جمله فّک آف در چهره و چهره پشت ماسک آستریکس قابل رویت بود.

دانش آموز اسلیترینی که آستریکس دانش اموز خونخوار هاگوارتز رو شناخت بیخیال ادامه سخنرانیش شد و بدون حرفی عقب گرد کرد و رفت. این میان که چشمای آستریکس و جوونور بهم افتاد و بین انگشتان خودشون و صورتشون چرخید. یک حس رمانتیک و جذابی بین آنها شکل گرفته بود و هردو این رو حس میکردند. با پایین اوردن دست و انگشت آستریکس، جوونور هم همین کار رو انجام داد. به آرامی به هم نزدیک شدند و تو چشمای هم نگاه کردند.

_ اسمت چیه؟

جوونور انگشتش را درجواب آستریکس به سمت او میگیرد!

_ غذات چیه؟

دوباره انگشتش را بالا میاورد!

_ با چی خوشحال میشی؟

دوباره انگشت!

_میخوای با من باشی و بعنوان تکلیف نشون پروفسور بدمت؟

_ چون اینبار آستریکس دو سوال پرسیده بود جوونور جفت انگشتش را به او نشان میدهد.

- خب بنظر جوونور کم خرجی بنظر میای. با خودم میبرمت...

دوباره انگشت بالا!

آستریکس خم میشه و اروم جوونور رو از زمین برمیداره و به بغلش میگیره و به سمت در خروجی راه میوفته...

_ اسمتم میزارم میدل فینگر.

میدل فینگر دوباره ولی اینبار با شدت اروم تری انگشت میدلشو به سمت آستریکس نشونه میره. آستریکس که این حرکت میدل فینگر رو نشونه رضایت میدونست با لبخند پشت ماسکش که قابل دیدن نبود انگشت میدلشو نشون هم میدن و برای نمره گرفتن از پروفسور رز زلر از صندوق خارج میشن، هرچند بجای نمره گرفتن ممکن بود بی فانوسی بشه و بجای نمره با یه اردنگی از رو ماتحت از کلاس شوت بشه بیرون.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۱
#7
1-برای این جلسه، یه نقاشی از پشمالویی که هدیه گرفتین بکشین. 15 نمره
قابلتون نداره.


2-تکلیف این جلسه به صورت روله. ازتون میخوام که در مورد تغذیه و پوشاک پشمالوتون بگین. و اینکه... نژاد پشمالتون از کودوم نوعه؟ از کجا فهمیدین؟ 10 نمره

آستریکس بعد از باز کردن بسته نسبتا بزرگ روی تخت اش با یک موجود سیاه و با خط های سرخ روی بدنش و چشم های قرمزی روبرو شد. چیزی که به کام آستریکس خیلی خوش اومده بود این بود که هم از لحاظ پوشش و هم از لحاظ تغذیه خیلی شبیه پشمالوی مشکی رنگش بود.

وقتی آستریکس درحال بررسی پشمالوی جدیدش از زوایای چپ، راست، بالا، پایین، جلو و رو بود متوجه دندون های نیش تیز پشمالو شد؛ با دقیق تر نگاه کردن و دیدن نوع نیش هاش بلافاصله فهمید که پشمالوش هم مثل خودش خون آشام هست. آستریکس با فهمیدن این قضیه بسی خوشحال شد، چرا که از این به بعد میتونه شب هارو کنار دریاچه باهاش بساط کنه شیشه خون هارو بهم بزنن.
درمورد پوشاک هم که آستریکس کاملا راضیه. ترکیب رنگ های مشکی و قرمز تیره جلوه خفنی بهش داده قراره شب ها حسابی ملت رو باهم پیش پیش کنند!
آستریکس که فردای گرفتن پشمالو برای ثبت ملی کردنش به اداره ثبت احوال موجودات پشمالو به وزارت سحروجادو رفته بود با سوال عجیب نژاد پشمالو شما چیست مواجه شد که خود مسئولان وزارت با بالا بردن دم و نگاه به قسمت پشتی پشمالو متوجه نژادخون اشامش شدند واصلا هم آستریکس تعجب نکرد که چرا از دندون های نیش و علاقه شدید پشمالو به مکیدن خونشون متوجه نشدن.


3- در آخر... نگهش داشتین یا فروختینش؟ 5 نمره

خیر اقا. چیچیو فروختین! اتفاقا شبا کنار دریاچه باهم بساط می کنیم. ملت رو پیش پیش می کنیم. جاده شمال میریم. شبا تو راه روی های قلعه ول مگردیم و... خیلی هم راضی هستیم. دوست فروختنی نیست! تازه، اسمش رو گذاشتیم هاژتگی. خیلی هم برازندشه. چشم نزنید بی زحمت.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
#8
پرسش 1: کودوم پیرانارو از نظر ظاهر و باطن برای نگهداری انتخاب میکنید؟ ( امتیاز6)

ولی آستریکس برخلاف بقیه ملت که تقریبا از ترسشون ویبره میرفتن یا حتی بعضیا که از مرحله ویبره به مرحله خیس کردن هم رسیده بودند؛ نظرش به پیرانا ها جلب شده بود. نقاط مشترک زیادی بین آستریکس و پیراناها وجود داشت. برای مثال جفتشون علاقه خاصی به دم اسبی بستن موهای خود داشتند. یا جفتشون بوی خون رو از فاصله چندین سال نوری که حالا به لطف جیمز وب بیشترم شده بود میتونستن تشخیص بدن. از همه اینا ساده تر، جفتشون گوشت خوار بودن.
همه این ها توی فکر آستریکس بود. مو به مو و کلمه به کلمه. ولی دیگه وقتش بود از فکرش دربیاد و قبل از اینکه ملت ترسشون بریزه و اکواریوم رو خالی کنن سریع پیرانای مخصوص خودش رو پیدا کنه.
بعد از تموم کردن جمله و نقطه گذاشتن افکارش رو مرتب میکنه و از جاش پا میشه و با سمت اکواریوم میره.
آستریکس برای پیدا کردن ماهی مورد نظرش فکری داشت. ولی فکرش برخلاف شئونات و قوانین مدرسه بود. چرا که قرار بود خون و خونریزی به همراه داشته باشه! پس برای در امان ماندن از همه این ها سریع از جیبش یه پرده چند متری در میاره و میندازه رو خودش و اکواریوم تا از نظر‌ها پنهان باشه و در ادامه با بالا دادن ماسکش و زخم کردن دستش توسط دندون های نیشش چند قطره از خون خود داخل اکواریوم میریزه. پیراناها درست مثل موقع نذری دادن ماگلا سریع از خود بی خود میشن رو سر همدیگه میپرن ولی این میان نظر آستریکس به پیرانایی که خیلی شیک و مجلسی و متین و شکیل و خیلی با وقار و متشخص کنار وایساده بود و تو دلش برای بقیه پیراناها غر میزد جلب کرد. دقیقا همونی بود که آستریکس میخواست. یه پیرانایی که دقیقا مثل خود آستریکس مدل مو دم اسبی ، بال های زخمت و ماسکی که بصورتش داشت. دقیقا خودش بود حتی بیشتر از خودش.
و اینگئنه شد که پیرانای آستریکس زیر اون پرده بطور نامحسوسی انتخاب شد.




پرسش 2: چجوری بدون جادو پیرانا هاتون رو توی این تنگا نگه میدارین که تیکه تیکه نشین؟ (9 امتیاز)

دشواری نداریم که. میدونی چرا؟ نه اخه میدونی چرا؟ چون که... نه ببین چون که ما خود کفا شدیم... وقتی هم که خود کفا میشیم دیگه نیاز به جادو و تیکه تیکه شدن نداریم... میدونی چرا؟ بزار حالا بت میگم چرا.
وقتی دو چیز نمیتونن کنار هم باشن که در جهت مخالف هم باشن. مثلا شکار و شکارچی. یا شکارچی و شکار. اما وقتی دوتا شکارچی کنار هم قرار بگیرن دیگه نیاز به جدو نیست که. دشواری نداریم که. وقتی غذای جفتمون گوشت باشه. وقتی عطر مورد علاقه جفتمون بوی خون باشه. وقتی جفتمون علاقه زیادی به دریدن ملت و... داشته باشیم دیگه ترسی از تیکه تیکه شدن نداریم. اتفاقا جفتمون میشینیم کنار همدیگه و کارت بازی می کنیم، فیلم میبینیم و شکار میریم حتی. خیلیم خوش میگذره بترکه چشم حسودا.

پرسش 3: توی رولی که مینویسین فرض کنین فقط سبزی و جعفری در اختیار دارید. چجوری بدون جادو پیراناتونو سیر میکنین؟ (15 امتیاز)

آستریکس پاکتی که روش به درشتی نوشته بود غذای مخصوص پیرانا رو برداشت و وقتی که بازش کرد بوی یک خروار سبزی، هم حال پیرانا و هم آستریکس رو بد کرد. از ریکشن پیرانا معلوم بود که عمرا همچین چیزی بخوره حتی اگه میخورد هم آستریکس اجازه نمیداد! پیرانا قطعا گوشت خوار بود ولی آستریکس هرچی لای سبزی و جعفریا دنبال گوشت گشت پیدا نکرد که نکرد. ولی ناامید نشد بجاش لامپی بالای سرش روشن شد که پیرانا از شدت گرسنگیش پرید و لامپ رو خورد!

در ادامه همان روز و بعد کلاس آستریکس همراه تنگ پیرانا به سمت جنگل ممنوعه رفت و با نقشه ای که تو ذهنش داشت تنگ پیرانارو کنار تنه درختی گذاشت. با مقداری از سبزیا برای یه حیوون سبزی خوار تله درست کرد و از خوش شانسیش چیزی نگذشت که یه خرگوش سیفیت میفیت به تله افتاد.
آستریکس خرگوش به‌دست به سمت پیرانایی که رسما تو ماتحتش عروسی بود و توی آب بصورت منطقی بال بال میزد درحال حرکت بود ولی چیزی نگذشت که جشن عروسی پیرانا به عزا تبدیل شد چون فکر میکرد آستریکس همینجوری خرگوش رو میندازه تو تنگ و میده به خوردش ولی خب، فقط فکر کرده بود.
آستریکس تو فکرش بود چون استاد جلسه اول و تو اولین رویارویی بهمون گفته گل باقالی نکنه یه‌وقت این یه نکته رمزی چیزی باشه؟! پس با این حساب شروع کرد به تمیز کردن گوشت خرگوش و همزمان دلمه و باقالی درست کردن.
آستریکس گوشت خرگوش رو لای برگ مو میذاشت و روش باقالی اضافه میکرد و دراخر همرو باهم می پیچید. همزمان با این کار پیرانا گشنه تر میشد و این خوب بود. چرا که اینطور قدر صاحابش رو بیشتر میفهمید و طبق منطق آستریکس محبت بینشون بیشتر میشد.
با کامل کردن دلمه ها با اهنگ یکی من یکی تو، دوتا من یکی تو دلمه هارو بطور مساوی بین خودش و پیرانا تقسیم کرد و یه ناهار مشتی باهم دیگه زدن تو رگ.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۳۹ شنبه ۴ تیر ۱۴۰۱
#9
نام: آستریکس.

سن: نا معلوم {صد و خورده ای}.

گروه: گریفیندور.

نژاد:خون آشام.

سپر مدافع: خفاش شاخ دار با بال های کشیده.

چوب دستی: 21 سانت , چوب درخت گردو , وفادار, ترکیب شده با ریسه قلب اژدها و پر ققنوس , انعطاف پذیری مناسب. دارای کنده کاری و طرح بخصوص.

وفاداری: نژاد خون آشام. اتحاد گریفیندور.

ویژگی های ظاهری:
قد تقریبا 185, موهای سیاه لخت و نسبتا بلند , چشم های قهوه ای تیره که تنها قسمت قابل مشاهده وی از ماسک بر روی صورتش هست.
یک عدد ماسک فلزی بدون جای دهان با جای دو چشم و دو شاخ کوچیک که بالای ماسک قرار گرفته { طبق تصویر آواتار} به صورت دارد و تا الان هیچ موجود زنده ای در هاگوارتز صورت وی رو ندیده. قابل توجه که در مواقع خاصی ام از عصبانیت یا موقع احساس خطر و... مردمک و چشم های وی کاملا به رنگ تیره رفته و کاملا دارک میشوند.
هیکل نرمال ولی رو فرم. همراه نیم بوت و لباس های تیره در سبک گوتیک.

ویژگی های اخلاقی:
غیر قابل پیشبینی. سرد و محتاط درمقابل غریبه ها ولی گرم و صمیمی با دوستان و افراد قابل اعتماد خود.
دارای یکسری قوانین و قواعد خاص برای خود که همیشه پیرو آنها بوده و به هیچ عنوان حاضر به زیرپا گذاشتن آنها نخواهد بود. مغرور نبوده ولی بی احترامی را تحمل نمی کند. کمک کننده ولی نه درصورتی که باعث بوجود آمدن انتظارات بی جا در افراد شود. مسئولیت پذیر و حساس در بحث اعتماد دو طرفه. در درگیری ها و بحث ها اولویت او راه حل های مسالمت آمیز و گفت و گو می باشد ولی درصورت تحمیل شدن درگیری به او میتوان مطمعن بود برای مدتی خون گرم مورد نیازش را تامین می کند.

زندگی نامه:
آستریکس در یک قلعه و قصری خیلی قدیمی {حال متروکه} با معماری سبک گوتیک که در یکی از مناطق دور افتاده نزدیک دریا در انگلیس قرار دارد و در یک خانواده نجیب با نژاد خونآشام بدنیا آمد. در همان سال های ابتدایی، خانواده آستریکس دچار بحرانی شده و خانواده وی بصورت کامل به تاریخ نانوشته سپرده میشود هرچند اطلاعات دقیق و جامعی از آن حادثه دردسترس نیست ولی شایعاتی درمورد نبردی که بین خاندان وی با جادوگران وجود داشت حکایت میکند.
وی خاطرات چندانی از آن دوران به یاد ندارد اما تا آنجایی که بخاطر دارد وی توسط پروفسور پرسیوال دامبلدور به هاگوارتز اورده شده و زیر نظر و مراقبت های ایشان بزرگ شده است. با این وجود او همچنان بدنبال دلایل و مسببین اتفاق بچگی خود میگردد و خواهد گشت.
آستریکس علاقع شدید به خون تازه و گرم انسان مونث دارد و قدم زنی زیر نور ماه در کنار دریاچه هاگوارتز همزمان با لب خوانی آهنگ های مورد علاقع خود از جمله تفریحات وی محسوب میشوند. در هاگوارتز انسان های زیادی از اطلاعات خصوصی وی اطلاع چندانی ندارند ولی چیزی که همه ملت هاگوارتز بر آن تفاهم نظر دارند مطمعنن اخلاق و فانتزی های خاص و عجیب او محسوب میشود.

توانایی های فراطبیعی:
قدرت بدنی , سرعت , بینایی وشنوایی , هوش , ذهن خوانی و هیپنوتیزم و کنترل انرژی بدن.

لطفا این معرفی شخصیتم جایگزین بشه. ممنون.

جایگزین شد.


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۴ ۱۵:۰۰:۵۵

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: یک سوال مطرح شده، متناسب با هر یک از گروههای هاگوارتز به آن جواب دهید
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ جمعه ۳ تیر ۱۴۰۱
#10
۱.به کدام یک از خصوصیات خودتان افتخار میکنید:
الف)اصالتتون
ب)خوشبینی تون
ج)هوش و ذکاوتتون
د)مهربانیتون

۲.در صورت تکرار قصه ی سه برادر کدام یک را انتخاب می کردید:
الف)سنگ زندگانی
ب)شنل نامرئی
ج)ابرچوبدستی
د)دانش پس از مرگ

۳.از بین اشیا صندوق جادویی کدام را برمیدارید:
الف)کلید طلایی
ب)بطری زیبا و خالی
ج)کتاب نقره ای
د)شمیشر جواهر نشان

۴.هنگام عبور از پل با دوستان صمیمیتون غولی اجازه ی عبور نمیدهد آنگاه شما چه میکنید:
الف)تسلیم شدن و تعظیم کردن بدون هیچ جنگ و خونریزی
ب)پاسخ به معمای غول برای عبور
ج)داوطلب شدن برای مبارزه
د)عبور از پل دیگر که پس از عبور شما خواهد شکست

۵.از جادو برای چه استفاده میکنید:
الف)به دست آوردن قدرت
ب)در راه پیشرفت
ج)راحتی و آسایش
د)محبت و کمک به دیگران

۶.در برابر چه چیزی کمترین مقاومت را دارید:
الف)جهالت
ب)خواری
ج)گرسنگی
د)تنهایی

۷.از چهار جام کدام را مینوشید:
الف)جام پر از مایع خونی رنگ
ب)جام پر از مایع نقره ای رنگ
ج)جام پر از مایع شفاف یا بیرنگ
د)جام پر از مایع طلایی رنگ

۸.کدام را مورد دوست دارید قبل از بقیه مطالعه کنید:
الف)غول
ب)سانتور
ج)دیوانه ساز
د)انسان

۹.به کدام جادو علاقه خاصی دارید:
الف)جادوی سفید
ب)جادوی خاکستری
ج)جادوی سیاه
د)همه ی موارد

۱۰.از چه حادثه ای بیشتر می ترسید:
الف)از بین رفتن گنجینه ی دانشتان
ب)شکستن چوبدستیتان
ج)از بین رفتن کل زحماتتان
د)مرگ یکی از دوستانتان


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.