تف تشت
vs
طوسی جامگان لندن
حالا زمین مسابقه به رهبری جنگ جهانی به شهر نیویورک رسیده بود و مسابقه بر فراز این شهر دنبال میشد.
- همین الان از برج دیده بانی با من تماس گرفته شد. هم اکنون از بالای شهر نیویرک در خدمت شما هستیم و مسابقه همچنان ادامه داره...کسی درست متوجه منظور گزارشگر از جمله بازی هنوز ادامه دارد نشد. چون رسما هیچ بازی در جریان نبود. از گوشه و کنار زمین آتش و دود به هوا بر میخاست و تعداد زیادی از تماشاگران در گوشه و کنار پناه گرفته بودند. اعضای تیم حریف هم که با خیال راحت کنار تیر دروازه شان بساط پهن کرده و مشغول خوردن کیک و شیرشان بودند. تف تشتی ها هم که عملا با وجود جنگ جهانی کاری از دستشان بر نمی آمد.
گودریک از مشاهده این وضعیت مغزش درد گرفته و سرش درد میکرد. کلا گودریک هیچوقت از تک خوری خوشش نمی آمد همانطور که آخر سر با سالازار سر همین موضوع دعوایش شد. گودریک کلا خسته شده بود و دیگر نمیخواست بازی کند. پس اول دستی بر پیشانیش کشید اما فقط چند زخم عمیق بر پیشانی ، نصیبش شد.
- آخ سرم... من مصدوم شدم! شش هفته منو بفرستین ریکاوری جزایر قناری.
اعضای تیم تف تشت بجز جنگ جهانی سوم، در حال آماده سازی یک باران اسیدی برای بارش بر سر نیویورک بودند تا قدرتشان را به رخ جنگ جهانی بکشانند و نشان دهند از او چیزی کم ندارند. وقتی گودریک این را گفت همگی در بهت و حیرت به او خیره شدند که البته او هم نامردی نکرده و بدون اینکه جوابی بشنود سریع چمدان هایش را بسته بود و برای ریکاوری به سمت جزایر قناری رهسپار شد.
- به نظر میرسه یکی از اعضای تیم تف تشت از بازی خارج شده و حالا این تیم داره 6 نفری به بازی ادامه میده. البته اگر بشه گفت که جز جنگ جهانی بقیه اجازه بازی کردن داشته باشن! اعضای تف تشت نگاه خشمگینی به جایگاه گزارشگر انداختند. فقط همین را کم داشتند که گزارشگر هم اعلام کند آنها عملا هیچ نقشی در جریان بازی ندارند.
آرسینوس:
- من دیگه نمی دونم چه غلطی بکنیم!
وینکی سعی داشت چیزی بگوید اما سریعا به یاد دهانش که تبدیل به مسلسل شده بود افتاد و منصرف شد. البته وینکی میتوانست کمی مسلسل را جا به جا کند تا بتواند حرف بزند ولی وینکی عمل کردن را در هر صورت به حرف زدن ترجیح میداد. ولی برای اینکه نشان دهد حرفی برای گفتن دارد، چند تیر از مسلسل خالی کرد.
به یک باره مغز جوانه زده ی کتی بل جرقه ای زد و او شروع به صحبت کرد.
- من میگم باید بریم با جنگ جهانی حرف بزنیم و بهش قول بدیم که اگه با ما راه بیاد و تک خوری نکنه، می بریمش به منظومه دیگه که اونجا جاهای بیشتری برای ویران کردن داشته باشه!
تف تشتی ها به فکر فرو رفتند. تا آن لحظه هم عملا نتوانسته بودند غلط خاصی کنند. حالا هم که گودریک فلنگ را بسته بود و تنهایشان گذاشته بود. در نتیجه آرسیون با تکان دادن سر موافقت کرد و تف تشتی ها به سمت جنگ جهانی سوم رهسپار شدند تا با او گفتمان مسالمت آمیز صورت دهند.
- هی جنگی! هی جنگی...
ناگهان رعد و برقی بسی خفن با صدای هولناک زده شد و بارانی اسیدی با طعم پرتقال شروع به باریدن بر نیویورک کرد تا این شهر را هم مثل بقیه دنیا به گند بکشد. هرچند کسی نمیداند چطور ممکن است باران اسیدی طعم پرتقال داشته باشد ولی نویسنده اشاره میکند به کسی مربوط نیست. پست خودش است و دوست دارد باران طعم پرتقال داشته باشند.
وینکی با نگاهی عاشقانه که سعی میکرد در شوهر قدرش تاثیر گذار باشد جلو رفت و کوشید چیزی بگوید. اما در نهایت فقط چند تیر شلیک شد که چهارراهی وسط کله دود مانند جنگ جهانی باز کرد. جنگ جهانی خشمگین شد. جنگ جهانی کلا فاقد اعصاب بود. کسی حق نداشت پرستیژ و ظاهر گولاخ او را به هم بزند حتی اگر آن شخص همسرش باشد...
جنگ جهانی بی اعصاب نعره زد:
- چی میگین شما؟ می خوایین یه بلایی هم سر شما بیارم؟
وینکی از ترس شوهرش پرید و پشت آرسینوس پناه گرفت. آرسینوس با چهره ای که تلاش میکرد ریلکس بودنش را حفظ کند نفس عمیقی کشید و جلو رفت.
- هی جنگی بیا بریم منظومه راه نوشابه! اونجا به سیاره پر انسان های میمون شکل هست. بریم اونارو بترکونیم.
جنگ جهانی سوم قهقه ای خوفناک زد.
- دو دقیقه پیش از همونجا میام آرسی! با خاک یکسانشون کردم.
آرسینوس نگاهی به کتی کرد و گفت:
- مگه منظومه ی راه نوشابه داریم اصن؟!
- نه!
آرسینوس هنگ کرد. آرسینوس متحیر ماند. آرسینوس یک دور ریست شد و دوباره سیستم عاملش بالا آمد. پس جنگ جهانی از چه حرف میزد؟
آرسینوس کوشید تا خودش را به جنگ جهانی برساند و بپرسد منظورش چه بوده. ولی جنگ جهانی که آن لحظه مشغول ترکاندن جت های جنگی آمریکایی بود محلش نگذاشت.آرسینوس دیگر از این وضعیت خسته شده بود و کم مانده بود ریکلس بودن را فراموش کند و بنای جیغ و هوار بگذارد و جنگ جهانی را زیر مشت و لگدش سیاه و کبود کند. البته چون جرئت این کار را نداشت تصمیم گرفت تا مثل گودریک بی خیال مسابقه شود و برود یک گوشه سماقش را بمکد.
اما قبل از اینکه مثل گودریک بار سفر ببندد یک پیر مرد لاغر مردنی در حالی که یه اسلحه تک تیر که خشابش تنها 5 تا گلوله جا داشت و با عصا راه می رفت به زحمت از آنسوی زمین خودش را به آنها رساند.
- فرزندان من!
تف تشتی ها نگاهی به سر تاپای تازه وارد انداختند. وسط آن هیری بیری همین را کم داشتند تا یک دامبلدور نما هم به مجموعه مصیبت هایشان اضافه شود. هرچند پیرمد مزبور زیاد شبیه دامبلدور نبود. حداقل سه متر ریش نداشت. وینکی جهت اخطار دادن چند تیر هوایی شلیک کرد تا از نزدیک شدن بیشتر او جلوگیری کند.
پیر مرد با شنیدن صدای گلوله ها ایستاد و دستش را روی قلبش گذاشت:
- این چیه که اینقدر سریع و اونم این همه گلوله رو پرتاب می کنه؟!
وینکی در جواب پیرمرد یه دور دیگه مسلسلش را به راه انداخت ولی باز هم چیزی نگفت.
آرسینوس یک نگاه چپ به وینکی انداخت.
- چی شده عمو جون؟ راهتو گم کردی؟ می خوای کجا بری؟ مسجد حاج دامبلدور می خوای بری؟! همینطور جلو برو بعد سر چارراه شهید پاتر بپیج به راست، درسته الان یه چند هزار کیلومتری از اونجا دور شدیم ولی شما فاصله رو نبین و به هدفت فکر کن!
پیرمرد با صدایی خسته و غمگین گفت:
- نه فرزندم! جایی نمیخوام برم. نجوایی به من رسید و منو از خواب 60 سالم بیدار کرد! من جنگ جهانی اولم!
تیم تف تشتی ها اول کمی بر و بر به پیرمد خیره شدند. بعد یک مرتبه همه ـشان زدند زیر خنده. مسلسل وینکی هم خیال متوقف شدن نداشت و زد یک طرف دیگر ورزشگاه را به همراه تماشاگرانش به لقای مرلین فرستاد.
پیرمرد همانطور خونسرد ایستاده بود. بدون حرف دست کرد و از توی جیب پیراهنش بطری را که کتی بل در پست قبل کنار رود نیل جا گذاشته بود درآورد و نشانشان داد.
تف تشتی ها:
آرسینوس اولین کسی بود که فکش را از روی زمین جمع کرد.
- امکان نداره تو جنگ جهانی اول باشی. نکنه خودتو جای جنگ جهانی اول جا زدی مارو خفت کنی؟ برو عمو جون، مرلین روزیتو جای دیگه حواله کنه.
ولی "عمو جون" مزبور توجهی به این حرف نشان نداد. درحالیکه داشت اطرافش را نگاه میکرد زمزمه کرد:
- من نجوایی شنیدم و باید کمک کنم! همانا من بر پیمانم راسخ هستم.
آرسینوس با نگاهی پوکر فیس به صورت پیرمرد نگاه کرد.
- این نقشه احمقانه فکر کدومتون بود؟
بقیه اعضای تیم، با انگشت اشاره پست قبلی را به آرسینوس نشان دادند.
نقل قول:
-فهمیدم چیکار کنیم. میریم به کوه های آلپ دنبال جنگ جهانی اول!
آرسینوس ضایع شد. ولی سعی کرد ضایع شدنش روی صورتش تاثیری نگذارد. نگاهی به پیرمرد کرد که اسلحه قدیمی و خاک گرفته اش را از دوشش برداشته بود و از جیبش جعبه ی مهماتش را بیرون آورده و مشغول پر کردنشان بود.
- ولی عمو چطور می خوای جنگ جهانی سوم رو متوقف کنی؟!
پیر مرد به جایی که آرسینوس اشاره می کرد نگاه کرد. پورخندی زد. آرسینوس ناامید شد. آرسینوس با خاک کوچه یکسان شد. همه چیز به هم ریخته بود و حیثیت تیم به باد رفته بود. گودریک را هم از دست داده بودند و حالا یک پیرمرد زپرتی آمده بود و به آنها میگفت جنگ اول جهانیست. دیگر هیچ چیز نمیتوانست از این بدتر باشد.
- سرکاریم بابا. بیاین بریم گوی زرین رو بگیریم اقلا مسابقه رو تموم کنیم.
بقیه سری به نشانه تایید تکان دادند. اما همان لحظه پیرمرد اسلحه قدیمیش را مقابل چانه اش گرفت و شروع به نشانه گیری کرد. یک تیر زد و به یک باره جنگ جهانی سوم که مشغول ساخت بمب نانو هسته ای بود ، شروع به نعره کشیدن کرد.
- وای چشمم! وای چشمم
تماشاگران:
تف تشتی ها:
جنگ اول جهانی:
چیزی نگذشت که همه حاضران در ورزشگاه بلند شدند و پیرمرد را تشویق کردند و برایش سوت زدند، هورا کشیدند و شادی کردند.
پیر مرد هم با غرور اسلحه اش را دوباره بر دوشش انداخت به سمت جنگ جهانی سوم رفت. بعد
دستش را دراز کرد یقه اش را گرفت و گفت:
- بگو ببینم تو از متفقین هستی یا متحدین؟! هان؟ بگو؛ حرف بزن!
جنگ جهانی سوم در حالی که هنوز ناله می کرد، گفت:
- چی میگی پیرمرد؟ من خودم هم متفقم هم متحد! من یه پا جنگم! ببین ... تتو مچم رو ببین! من جنگ جهانیم!
جنگ جهانی سوم مچ دست راستش را نشان پیرمرد کرد که رویش نوشته شده بود: "مهسا"
- نه نه! این نیست، این یکیه!
و تتوی مچ دست چپش را نشان پیرمرد داد. پیرمرد با دیدن تتو شگفت زده شد. دهانش باز ماند. با دقت علامت را نگاه کرد. بعد آستین دست چپ خودش را بالا زد و تتوی خودش را که دقیقا شبیه همان تتوی جنگ جهانی سوم بود را نشان داد.
- تو؟
- تو؟
- شما؟
نویسنده که دید صحنه رو به خز شدن میرود، دخالت کرد و محکم یکی پس کله جنگ جهانی اول کوبید.
- نوه عزیم من
- دّدی
جنگ های جهانی اول و سوم همدیگر را بغل کردند و شروع به گریه و زاری کردند.
- پدربزرگ ... چرا زدی چش منو درآوردی؟!
- آه فرزندم ... من ... من نمی دونست تو نوه من بود.
ولی نگران نباش نوه ی من! من قدرتی به تو عطا کرد که تو توانست فراموش کرد نبود یک چشم را... ای نوه ی عزیز من
پیرمرد که جنگ جهانی اول باشد، تتوی خودش را به تتوی جنگ جهانی سوم چسباند و ناگهان نوری در محیط ساطح شد که همگان توانایی دیدن چیزی نداشتند، بعد موجی عظیم نیز ساطح شد که مناره های مسجد حاج دامبلدور را نیز لرزاند.
چند ثانیه طول کشید تا نور از بین رفت و همه چیز به حالت عادی برگشت. آرسینوس نگاهی به کراوات هایش انداخت که همشان سوخته بودند. او گفت:
- چی چی شد؟!
سکوتی عجیب بر فضا حاکم شده بود. رنگ آسمان به قرمز تغییر کرده بود و خورشیدی که در حال غروب بود، به رنگ بنفش درآمده بود. همه در سکوت به این تغییرات خیره شده بودند. انقدر از چند پست پیش شاهد چیزهای عجیب و غریب بودند که ظرفیت تعجب کردنشان لبریز شده بود.
کتی گفت:
- این چه وضعیه آخه؟ من دیگه خسته شدم! بیایین بیرم این گوی زرین رو بگیریم بازی تموم شه، من می خوام برم خونه بخوابم! اه!
- هیچم نمیریم!
همه به سمت صدا برگشتند و گودریک را مشاهده کردند که با یک عدد مایو، درحالیکه تویوپ اردکی شکلی دور کمرش بود، خشمگین و آشفته به سمت آنها می آمد.
- رفته بودم جزایر قناری که یهو جزر و مد شد جزیره رفت زیر آب!
مصدومیتم برطرف نشد! باید یه ماه کلا برم شمال!
- بس کن گودریک! باید بریم این گوی زرین رو بگیریم تا تموم شه این بازی لعنتی! جنگ جهانی هم معلوم نشد کجا غیبش زد.
گودریک که فهمید گاف بدی داده، سعی کرد سوت زنان از کادر خارج شود. اما تف تشتی ها دیگر گول این اداها را نمیخوردند. دسته جمعی ریختند سر گودریک تا مانع فرارش از بازی شوند.
- خب ظاهرا بازکن مصدوم تنها تیم فعال تو بازی برگشته هرچند خیلی به نظر نمیاد مشتاق بازی کردن باشه. اعضای تف تشت دارن باهاش کلنجار میرن تا قانعش کنن.در واقع کار تف تشتی ها از قانع کردن گذشته بود. کتی و گوگل از پاهای گودریک آویزان شده بودند و آرسینوس هم کمرش را محکم گرفته بود. وینکی هم با شلیک پی در پی مسلسل تلاش میکرد کمکی کرده باشد هرچند اگر کمک نمیکرد سنگین تر بود. طبیعی بود در این وضعیت هیچ کدام توجهی به موجودات عجیبی که با بالون ها به آرامی در حال سقوط بر روی زمین کوییدیچ بودند، نکنند...
موجودات عجیب بعد از رسیدن بر روی زمین، از بالون پیاده می شدند و درست به به مرکز زمین می رفتند اما نکته ی عجیب این بود که این موجودات با هم ترکیب میشدند و کم کم در حال تبدیل شدن به موجودی عظیم الجثه و بی ترکیب بودند.
صدای فریاد و هیاهو از گوشه و کنار ورزشگاه به گوش رسید.
- یا امامزاده ریچارد این دیگه چیه!
- مادر خوب و قشنگم!
- مرلینا به فریادمون برس!
در این حین بود که سر این موجود عظیم الجثه نیز کامل شد که البته شامل دو سر میشد. یکی جنگ جهانی اول و دیگری جنگ جهانی سوم!
-پدر بزرگ با اینکه زدی یه چش منو کور کردی ولی خیلی خوشحالم که الان با هم به قدرتی رسیدیم که می تونیم بر هفت آسمان حکومت کنیم.
- آره نوه ی گلم! همیشه باید اهداف بزرگ داشت! پیش بسوی فتح دنیا!
موجود عظیم الجثه که روی سینه اش نوشته شده بود "جنگ جهانی چهارم" شروع کرد به قدم زدن بر سطح زمین و همزمان از تمام گوشه و کنار بدن بی ترکیبش اسلحه و مشک و بمب بود که شلیک میشد. تماشاگران باقی مانده به همراه بازکنان هر دو تیم در حالیکه از ته دل نعره میزدند و ارواح نگارنده پست را به خاطر سوژه اش مورد عنایت قرار میدادند، پا گذاشتند به فرار. صدای گزارشگر در ورزشگاه پیچید.
- خب بالاخره یه اتفاق هیجان انگیز تو این بازی افتاد. هم اکنون شاهد ظهور جنگ جهانی چهارم هستیم در پهنه آسمان نیویورک!
درحینی که این خبر داشت در سر تا سر دنیا مخابره میشد و کشورها یکی پس از دیگری اعلام وضعیت فوق العاده میکردند ناگهان درب ورزشگاه چهارتاق گشوده شد. به دنبال آن مردی چاق وارد قدم به ورزشگاه گذاشت. نکته ی عجیب این مرد موهایش بود که تمامی نداشتند و همینطور پشتش کشیده می شدند.- داوش صبر کن... من حاکم همه عالمم! من ترومپتم... دنیا واس ماست... ینی کلش ماس ماس!
جنگ جهانی چهارم:
فلش بک - کاخ سفید وینکی برای آرام کردن وی، دستمالی زیر اشکهایش گرفت و شروع کرد به دستمال کشیدن موهای بور و همزمان با او اشک ریخت ولی بعد متوجه شد چیزی به عنوان مو روی سر رئیس جمهور نیست و در واقع کلاه گیس است که با تف و آب دهان روی سر او چسبانده شدهاست. ظاهرا بلند کردن موهای رییس جمهور، آنهم به حالت قبلی، تا چند سال آینده ممکن نبود اصلاً.
- اهم... میگفتم. من برای جبران کارهای بدی که کردیم، برای شما معجونی تهیه کردم که موهاتون رو به حالت قبلی برمیگردونه.
ناگهان اشک های ترومپت خشک شدند. چهرهاش که کبود شده بود، به رنگ نارنجی سابقش بازگشت. سپس با نعرهای به محافظانش که تازه داشتند بهوش میآمدند، گفت:
- خاک بر سرتون. گم شید از اتاقم بیرون. برای چی جلوی این مهمونای محترمو گرفته بودید؟! من کاملا تکذیب میکنم هرچی که گفتمو.برید واسه مهمونای من چایی بیارید!
محافظان سریع دویدند از اتاق بیرون و رییس جمهور را با مهمان های عجیب و غریبش تنها گذاشتند. ترومپت نگاهی به دور و برش انداخت تا اینکه چشمش به کتی بل در حال تحقیق افتاد.
- گفته بودم که من خیلی به بانوان احترام میذارم؟
آب از لب و لوچه ترومپت سرازیر بود و کماکان داشت کتی بل را چهارچشمی برانداز میکرد. کتی بل هم کلهاش توی لپ تاپش بود و به جدیدترین یافتههای گوگل خیره مانده بود. ترومپت کم کم داشت به او نزدیک میشد که آرسینوس خطر را حس کرد و دستش را روی شانه وی قرار داد.
- بفرمایید. این هم معجون. البته باید بگم که...
آرسینوس فرصت نکرد تا جملهاش را کامل کند چون مجبور شد با هکتور گلاویز شود که ویبرهزنان وارد کادر شده بود. ترومپت هم از حواس پرتی موقت آرسینوس استفاده کرد و شیشه خوش آب و رنگ را از دستش قاپید. بعد در حالیکه با حالت به شیشه نگاه میکرد و به جای چشم، قلب روی صورتش درآمده بود؛ درب شیشه معجون را باز کرد و همهاش را یکجا سر کشید. سپس با آستین لبش را پاک کرد.
آرسینوس که در نهایت موفق شده بود هکتور را با لگدی از کادر بیرون کند، برگشت و با شیشه معجون خالی مواجه شد.
- این برای مصرف یک ماه بود ها.
- مشکلی نیست. من کارم درسته. خیلی باهوشم. من کسی هستم که مهاجر اخراج میکنم. من تو دهن دشمنای ولاد میزنم.
پایان فلش بک ترومپت بعد از گفتن این سخن بسیار حماسی سرش با قدرت تکان داد و مو های درازش همراه با طول موجی شروع به حرکت کردند و همانند ماری به دور جنگ جهانی چهارم پیچیدند. جنگ جهانی چهارم تلاش کرد از جای جای وجودش اسلحه یا بمبی را بیرون آورد اما مو های ترومپت آنقدر سفت او را مچاله کرده بودند که نمی توانست کاری از پیش ببرند.
اعضای تیم تف تشت که نمیتوانستند از دیدن این منظره هیجان انگیز خودداری کنند دست از فرار کردن برداشتند. بعد چند بسته پاپ کورن و پفک و تخمه از غیب ظاهر کردند و در حالی که تخمه می شکستند، نشستند تا نظاره گر جدال جنگ جهانی چهارم و ترومپت باشند. آنها خبر نداشتند که تماشاگران و داوران و اعضای فدراسیون کلهم در بین این همه بمب و جنگ دار فانی را وداع گفته بودند و دیگر مسابقه ای در کار نبود. دیوانگی هم برای خودش عالمی دارد مگر نه؟!