هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۳
#11
سلامممم ددی خوفی؟
بدون معطلی بریم سر اصل مطلب

1.سه تا گروه دیگه هم تو هاگ هست پس چرا هافلپاف؟

2.تا اونجایی که میدونم تو قبلا تو هافلپاف بودی و بعد اونجارو ترک کردی،چرا؟

3.پستای تدریست تو هاگوارتز چندتایشون درباره محافظت از حیوونا و شکار نکردن و آسیب نرسوندن بهشون بود به نظرم این نشون دهنده علاقت به حیووناست اگه آره چرا انقد دوسشون داری؟اگه بهت این اجازه رو میدادن که یه کاری برای نجات این حیوونا کنی اون کار چی بود؟

4.تو هاگوارتر در گروه هافلپاف قرار داری یعنی گروهی که افرادش وفادار،سخت کوش و با ارادن حالا تو دنیای واقعی ای که تو رو از جادوگران جدا میکنه هم اینجوری هستی؟

5.اگر شخصیتت توی کتاب مرگخوار نبود،حاضر بودی محفلی باشی؟

6.فکر میکنی یه روزی بیاد که دوباره از هافل بری؟

و....
من برم بازم سوال طرح کنم دوباره برمیگردم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۳
#12
شب بر خیابان ها حاکم بود و سکوت ترسناک و مرگباری خیابان تنگ و تاریکی را که رهگذری با عجله از آن رد میشد احاطه کرده بود.رهگذر خطر را احساس میکرد، بوی ناخوشایند مرگ را!
سایه قدم به قدم دنبالش میکرد هرچقدر تندتر پیش میرفت سایه دیوانه وارتر به سمت او می آمد و اگر لحظه ای می ایستاد جانش در دستان سایه بود.دختر بی اطلاع از کوچه بن بستی که روبه رویش بود فرار میکرد تا این که با بن بست زندگی اش روبه رو شد.نفسش در سینه حبس شد برای دقایقی کوتاه اما وحشت انگیز سرش گیج رفت میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد اما صدا در گلویش خفه شده بود.سایه جلوتر آمد،دختر میتوانست نفس سردش را بر روی پوستش حس کند. بدنش سست شده بود و از عجز حتی توانایی برگشت هم نداشت.صدای خشک و خش دار سا یه گفت:
-تعقیب جالبی بود اما خوب آخرش که چی؟

سرفه ای کرد و با پوزخند گفت:
-شاید یه مرگ جالب و خاطره انگیز...چرا برنمیگردی و نگام نمیکنی؟شاید منو بشناسی!

دختر نمیخواست نشان دهد که چقدر احساس ضعف میکند،چرخید و به چشمان بی روحی که عطش به قتل رساندن در آن دیده میشد خیره شد.با صدایی لرزان گفت:
-دست از سرم بردار...منو قاطی مشکلات خانوادگیتون نکن!

زن شنل سیاهش را دور خود پیچید و فریاد زد:
-اون موجودات پست و کثیف هیچ وقت خانواده من نیستن!

خنده ترسناکی سر داد و ادامه داد:
-اما عذاب دادنشون از لذت بخش ترین لذت های دنیاست.

دختر خودش را عقب تر کشید و درحالی که اشک بر گونه هایش میدرخشید گفت:
-کشتن من اونارو عذاب نمیده...
-چرا میده.شرط میبندم اون دختر احمقشون الان داره دنبال دوست کوچولوش میگرده تا از مرگ نجاتش بده!

چوبدستیش را بالا برد و در دست تکان داد و گفت:
-آوادا کداورا چطوره؟یا شایدم...
-ازش فاصله بگیر!

صدای فریاد آشنا بود هم برای دختر که اشک میریخت و با شنیدن صدا امید در دلش سوسو زد و هم برای زنی که لبخند دختر را دیده بود و بیشتر مصمم به کارش شده بود.لبخند بی روحی زد و کمر دختر را گرفت و رو به صاحب صدا گفت:
-به به خانوم تانکس،منتظرتون بودیم.

نیمفادورا نزدیک تر آمد نمی توانست اجازه بدهد که بهترین دوستش عروسک بازی های دیوانه وار بلاتریکس لسترنج شود. چوب دستیش را به سمت بلاترریکس گرفت و گفت:
-با من رو به رو شو!
-به موقش حساب تورو هم میزارم کف دستت!

و ناگهان همه چیز تار شد...گنگ و تار...دورا بر زمین افتاد و از درد به خود پیچید... به زن و دوستش چشم دوخت...صدای خنده ها در میان جیغ ها میپیچید و دردناک ترین صحنه را به وجود می اورد.زن با صدای آزار دهنده اش دوباره گفت:
-نیمفادورا نگاه کن و لذت ببر!

دوستش،لیسی در میان بارانی که نم نم میبارید جان میداد و از درد فریاد میکشید ودر خون گرمی که از گلویش جاری بود میغلتید.کشتن شرافتمندانه ای برای یک جادوگر نبود!وقتی قاتل با سرمستی صحنه را ترک میکرد و جسد بی جان دختر بیچاره را در کنار بدن دوستش که با طلسم فلج شده بود رها میکرد، دورا تلخی ای را در میان لبانش احساس میکرد...تلخی ای که فقط با انتقامی وحشیانه و ترسناک شیرین میشد!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان بین المللی حمایت از ساحره ها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۳
#13
دورا تانکس در را به هم کوفت و کمی به دوروبرش نگاه کرد اما خبری از آشا نبود روی یکی از صندلی ها لم داد و چشمش به دسته فرمی افتاد که روی میز پخش بود.یکی از فرم ها را برداشت و شروع کرد:
نقل قول:
1. نام و شهرت و اینا
نیمفادورا تانکس معروف به نیم دور،دورادور،فامیل دور و تانکر.

2. هدفتون از ثبت نام تو سازمان؟
دفاع از ساحره ها و ثابت کردن به بعضیا که ساحره ها برده هاشون نیستن!

3. اگه ببینین جادوگری داره حقوق ساحره هارو ضایع میکنه ( حالا چه جوریش بستگی به ذهن خلاق خودتون داره) چه جوری دفاع میکنین؟
الف) بازبون خوش و مذاکره
ب) بی اعتنا رد میشین
ج) اصلا به شما چه
د) عصبی میشین و طرفو همونجا به بوق میگشین
ه) برخورد فیزیکی ( کمربند و از اینجور چیزا)

ی) اصلا هیچی نمیگین و میرین دست آقا رو میبوسین چون آقاست و احترامش واجب و نباید از گل کمتر بهش بگین
ک) ابتکار خودتون

4. این فرد کیست؟ چیست؟ ( ساحرست یا جادوگر) با توجه به ساحره یا جادوگر بودنش اگه دیدین یه آقایی داره مثل چی میزنه ایشونو چه عکس العملی نشون میدین؟
الف) تشویق میکنین و هورا میکشین
ب) یه لقدم شما میزنین
ج) بالاخره ایشونم ساحرست و باید از حقوقش دفاع کنین
د) ابتکار خودتون

تامام...با تچکر و سپاس فراوان





تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۳
#14
تق تق تق!
سلام!
میخواستم بگم اگه صلاح میدونید تدریس یکی از کلاسای پیشگویی یا تاریخ جادو رو بسپارید به من.
روزای تدریسم ترجیحا پنجشنبه یا جمعه باشه.
با سپاسات و تچکرات فراوان!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۳
#15
تلق تلوق کفش ها به همراه قطره های باران بر روی کف لخت خیابان های لندن طنین می انداخت.باران سخت میبارید و تا اعماق وجود سه دونده را خیس کرده بود.نفس های بریده شان در میان صدای قهقه و فریادهای گوش خراش مرگخواران میپیچید.دختری که موهای مشکی و خیسش روی صورتش ریخته بود در حالی که ردایش را بالا گرفته بود و با آخرین قدرت میدوید تا به دوستانش برسد بریده گفت:
-من..من میدونم گیر...گیرمون میارن.

دختر دیگری که از همه جلوتر بود و از رنگ موهایش بدون هیچ شکی میشد فهمید که کیست در جواب گفت:
-ما موفق میشیم فرار کنیم!

فلورانسو سرش را تکان داد شکی نبود که مرگخواران آن هارا دستگیر میکنند آن ها خیلی قوی تر و باتجربه تر از چند محفلی تازه وارد بودند.

-کروشیو!

صدا رشته افکارش را پاره کرد...طلسم با سرعت به سمت فرجو می آمد...فرجو جهتش را عوض کرد و با سرعت بیشتری دوید،طلسم با صدایی مهیب به دیوار برخورد کرد. فنریر گری بک ،گرگ نمای بد ذات از پشت سرشان فریاد کشید:
-خودتون رو خسته نکنید به زودی تو چنگمونید!

دورا سرش را برگرداند،چشمش به صورتی افتاد که وحشیانه میخندید،به کسی که میدانست چقدر به خونش تشنه است. خیلی خوب میدانست بلاتریکس این بار نفرتی که از مادرش را دارد سر او خالی میکند. گری بک راست میگفت آن ها در چنگشان بودند!
-واااای

صدای جیغ آشنا بود،دورا با شنیدن صدا دلش فرو ریخت، دلش نمیخواست برگردد میدانست چه اتفاقی افتاده است. اما سرش را به آرامی برگرداند .از دویدن باز ایستاد و به سمت کسی رفت که روی زمین افتاده بود.بر سر بالین بهترین دوستش زانو زد. دختر آسیب جدی ای دیده بود.فرجو با لحنی ناامیدانه گفت:
-همه چیز تموم شد...به نفع اونا!

دورا سعی کرد دختر بیهوش را از زمین بلند کند. بعد از برخورد طلسم به زمین افتاده و سرش به آسفالت های خیس خیابان برخورد کرده و خونریزی کرده بود.نگاه دورا به پنج مرگخواری افتاد که به سمت آن ها میدویدند...هرلحظه نزدیک تر میشدند...باخته بودند...شکسته بودند...محاصره شده بودند... بین پنج مرگخواری که بی شک به آن ها،به فرزندان روشنایی هیچ رحمی نمیکردند.
دورشان جمع شدند،حلقه ای تشکیل دادند. گری بک خنده شیطانی و کجش را هنوز بر لب داشت. به سمت دورا و فرجو آمد.دورا و فرجو حالت تهاجمی ای به خود گرفتند و با چهره ای آکنده از ترس و نفرت به او چشم دوختند.فنریر به فرجو نزدیک شد فرجو میتوانست نفس گرمش را حس کند.گری بک شروع کرد:
-سه تا جوجه محفلی میتونن وعده های خوشمزه ای برای یه گرگ باشن...مگه نه نیمفادورا؟

دستانش را روی شانه دورا گذاشت ناخن های بلند و تیزش او را اذیت میکردند،به خود لرزید و خود را عقب کشید و فریاد زد:
-دستتو بکش!

اشک در چشمانش حلقه زده بودند،ممکن بود هرلحظه زیر گریه بزند. فرجو به او چشم دوخت و با نگرانی سر تکان داد.گری بک این بار به سمت فلورانسو رفت،به او نزدیک شد و چوبدستیش را بیرون کشید.فرجو و دورا نگاهی با هم ردوبدل کردند و ناگهان...ناگهان فرجو سریعا روی گری بک شیرجه زد،حرکتش آنقدر سریع و چابک بود که هیچکس متوجه او نشد.گری بک و فرجو روی زمین افتاده بودند و تقلا میکردند صدای قهقه مرگخوران به آسمان شتافت، دورا دستانش را جلوی چشمانش گرفت زیرا نمی توانست نگاه کند.

-کروشیو!

دورا دستانش را کنار برد،به راحتی میشد درخشش اشک ها بر روی گونه هایش را دید .چشمش به فرجو افتاد که شکنجه میشد و بعد به زنی که بلاتریکس نام داشت.دورا به او نزدیک شد،کارش سرشار از شجاعت ولی بی فکری بود،صدای لرزانش در میان سکوت خیابان پژواک انداخت:
-لعنتیا!

به سمت فرجو رفت اما اندام گری بک او را از نزدیک تر شدن بازداشت.با نیشخند گفت:
-هه شجاعت مادرت رو به ارث نبردی کوچولو...اشکاش رو نگاه!

لوسیوس مالوفی به میان پرید و با اعتراض گفت:
-اون شجاع نبود یه احمق بود.

-شاید...

بلاتریکس مانع ادامه حرف های دیگر شد. به آرامی به سمت دورا آمد و با لبخند دیوانه وارش به او چشم دوخت.در چشمان سرد و بی روحش میشد یک چیز را دید و آن چیزی نبود جز آرزوی قتل دورا!

صدای خشک و خالی از محبتش گفت:
-گری بک این یکی رو بسپار به خودم،میخوام با عروسک آندرومدا یکم بازی کنم!

و بعد...و بعد همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، آنقدر سریع که حتی دورا هم متوجه نشد.اول صدایی آرام بر فضا حاکم شد،صدایی که دورا با شنیدن آن لبخند به لبانش برگشت و بعد شاهد این بود که چگونه مردی با محاسن نقره فامش مرگخواران را در هم شکست،همه شان را دستگیرکرد و همه شان را از پیروزی ناامید.بعد به فرزندانش نگاه کرد، به سمت آن ها امد و به دورا گفت:
-متاسفم...یکم دیر شد.

دورا هنوز در حیرت این بود که چگونه سرنوشت ورق برگرداند و خیلی سریع برگ برنده برگ آن ها شد اما دورا اصلا نمیدانست که این مثل داستان ها پایان خوش کار نیست،نمیدانست که تا چندلحظه دیگر...

فلورانسو کم کم بهوش آمد،فرجو هم حالش کمی بهتر شده بود.دورا،فلورانسو و فرجو به مرگخواران چشم دوخته بودند و دامبلدور را تحسین میکردند در همان لحضات خوش صدایی تاریک بر خوشی هایشان سایه افکند و خطاب به دامبلدور گفت:
-دخترت پیش ما گروگانه اگه برات ارزش داره مرگخوار هارو آزاد کن!

وحشت دوباره در میانشان پیدا شده بود!



ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۲۲ ۱۲:۴۶:۲۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۳
#16
-پارتی بازی اونم تو روز روشن؟
-الان شبه!
-من اون ینفرم!
-خودمم!
-نخیرم برید کنار خودم میشم.
-بس کنید!:vay:

آخری صدای فریاد آنتونین دالاهوف بود که از این وضع خسته شده بود،ملت هافل دره به او چشم دوختند و سپس از او به دخترش چشم دوختند و از دخترش به...در میان همین نگاها ناگهان رز بغضش ترکید و گفت:
-این نامردیه...دورا رو میبری اونوقت منو نمیبری؟...

فرجو :حالا ما چرا انقد مشتاقیم از قدیم گفتن لا تجسسو!
مادام:این تجسس با اون تجسس فرق داره.
فرجو:چه فرقی داره؟تجسس تجسسه!
دورا:این تجسس مصلحتیه!

وینکی مسلسلش را در دست تاب داد و با لحنی تهدید آمیز فریاد زد:
-یا منم جزو گروه تجسس بود یا وینکی تالار را به مسلسل سیتی تبدیل کرد!

رز با همان گریه بریده بریده پیشنهاد داد:
-به...نظر من..همه بشیم..نباید بین اعضا تبعیض قائل شد

آنتونین فریاد زد:
-آخه گله ای که نمیشه!

و بعد از این حالت به این حالت در آمد.دورا به آرامی سر تکان داد و با آه گفت:
-بنظرم...
ناگهان صدایی گفت:
هی اینجا چه خبره؟


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۸ ۱۵:۳۷:۳۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۳
#17
-مطمئنی میخوای بری عزیزم؟

صدا سکوت مطلق اتاق را شکست،زنی که سوال را پرسیده بود دستش را روی دستان همسرش که مردی چاق و بور بود گذاشت و به دختری که روی لبه پنجره نشسته بود چشم دوخت.دخترک تار موی بلوندش را از روی صورتش فوت کرد و درحالی که چشمان طوسی اش بیرون را میکاویدند آهی کشید و جواب داد:
-بله مامان..کاملا مطمئنم!

فلش بک!

اتاق سرد ونمور بود جرق جرق آتش شومینه در فضای اتاق طنین می انداخت.دخترکی با موهای صورتی و چهره ای مظترب روی یکی از صندلی ها نشسته بود پاهایش میلرزیدند به راستی ترسیده بود. در دستانش هم یک کتاب گیاه شناسی دیده میشد معلوم بود که به تازگی از کلاس گیاه شناسی می آید.
مردی که پشت میز نشسته بود دستی به ریش های جوگندمی اش کشید و با لحنی آرامش بخش گفت:
-دخترم من واقعا دلیل این ترس رو نمیدونم،میشه دلیلش رو بگی؟

دختر کتاب را آنچنان سخت فشرد که بند انگشتانش سفید شدند با هق هق ناله ای کرد و جواب داد:
-من...نمی...نمیخواستم اینجوری بشه،اون گفت که من یه دورگه کثیف وسفیدم پروفسور دامبلدور باور کنید راست میگم!

دامبلدور لبخندی زد، از روی صندلی بلند شد و قدم زنان با مهربانی به دختر چشم دوخت و گفت:
-تو زندگی از این اتفاق ها زیاد میفته همیشه هم نمیشه با خشونت و پرتاب طلسم رفتار کرد.مهم این نیست که از چه نژاد و نوعی باشی مهم اینه که بتونی راه درست رو انتخاب کنی دورا.
-چجوری میشه راه درست رو انتخاب کرد؟

دامبلدور ابروانش را بالا انداخت و گفت:
-باید درون خودت دنبالش بگردی در اعماق وجودت چیزی هست که بهت کمک میکنه.چشم نابیناست با دل باید جستجو کرد، با دلت سراغش برو و با دلت از درون تاریکی بیرون بیا و نور رو پیدا کن!

دختر جمله آخر را با خودش تکرار کرد"از درون تاریکی بیرون بیا و نور رو پیدا کن" یعنی امکان پذیر بود؟دخترک سرش را پایین انداخت و با صدایی زیر گفت:
-من بابامو خیلی دوست دارم نمیتونم به کسی اجازه بدم درباره اش بد حرف بزنه ولی این حرف ها باعث میشه...

- باعث میشه که از خانوادت بدت بیاد؟دورا نذار این افکار روت تاثیر بذاره مطمئن باش خانواده تو جزو بهترین ها هستند اونا هم دنبال روشنی ای بودن در ظلمات شب!

دخترک از سرما به خود لرزید ردایش را محکم به خود پیچید و با لبخند گفت:
-در اولین فرصت پیداش میکنم!

پایان فلش بک!

-ما واقعا نگرانتیم،میدونی که.....

دختر هیچ چیز نمیشنید نمیدانست اصرار پدرو مادرش برای چیست،مگر خود آن ها راهشان را پیدا نکرده بودند حالا چرا اجازه رفتن و پیدا کردن راه را به او نمیدادند؟باز هم آن مهر مادری یا دلیل دیگری داشت؟فکرهایش به او اجازه نمیدادند حرف های دیگری را بشنود این بار به هرقیمتی که بود باید میرفت دیگر قادر نبود تا جلوی خودش را بگیرد میرفت سراغ نور،فرزند روشنایی در راه بود!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۳
#18
وینکی و فلورانسو


تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۳
#19
نیو سیوژ

شب از نیمه گذشته بود،در نتیجه جشن هالویین در هاگوارتز هم خیلی وقت بود که تمام شده بود.صدای پای فلیچ سکوت حاکم بر فضا را میشکست.همه تالار ها در خاموشی فرو رفته بودند البته تالار هافلپاف دراین میان استثنا بود.اعضای تالار در فاصله چندمتری پنجره تالار ایستاده بودند و با بیم به آن چشم دوخته بودند.

تق،تق،تق،اووووو...تق،تق،تق،اووووووو...

سه ضربه اهنگین و سپس یک ناله.رز زلر در حالی که شنل خفاشی اش را از روی دوشش برمیداشت با لحنی که معلوم بود طاقتش سرآمده گفت:
-ببینم،تا کی قراره اینجا مثل احمق ها بخاطر حرف جناب رودولف ذل بزنیم به پنجره؟هه،جالبه که ایشون حضور یه شبحو تو تالارمون حس میکنه!

رودولف با ناراحتی به او پرید و گفت:
-مجبور نیستی اینجا واسی!میتونی بری بخوابی ولی من گفتم که فکر....

-تو اصلا فکرهم...
آنتونین بزرگتری کرد و درحالی که چشم از پنجره برنمیداشت گفت:
-هیس!فرجو تو برو ببین بیرون پنجره چیه.

فرجو با شنیدن این حرف جاخورد و لبخندی زد و گفت:
-تو بزرگتر و شجاع تری!

وینکی با حالتی تهدید امیز مسلسلش را در دستانش چرخاند و روبه سه مرد گفت:
-یکی رفت پنجره را دید زد یا وینکی باید از مسلسلش کار کشید؟مثلا شما مرد بود!

آنتونین ابروهایش را بالا انداخت و جواب داد:
-اگه اینجوریه،شما ها هم خانوم هستید،خانوما مقدم ترن!

دورا رویش را به سمت پدر جدیدش برگرداند و گفت:
-اگه الان داداش گیدیونم بود میرفت میدید کیه داره در میزنه.

آنتونین که نفرت و حسدش پیدا بود با ارامش به دورا گفت:
-بله برای این که از قدیم گفتن روح چو روح بیند خوشش آید.

فرجو با قیافه ای متفکرانه گفت:
-اون احیانا دیوانه چو دیوانه ببیند...

دورا به پدرش خیره شد و بعد با بغض گفت:
-داداشی من روح نیست!
-شصت میلیون بار گفتم چشاتو اینجوری نکن عزیز دل فادر.
شترق!:slap:
دورا:
آنتونین:
هافلیون:

-چرا میزنی خو.

رز آهی کشید و سرش را تکان داد و فریاد زد:
-اگه مسخره بازیاتون تموم شد من برم بخوابم؟!در ضمن اگر روح رو دیدی سلام منم بهش برسونید آقایون!

سپس به دنبال او وینکی و دورا هم با دلخوری صحنه را ترک کردند.

رودولف خودش را روی صندلی ولو کرد و دستش را زیر چانه اش زد و گفت:
-خیلی خوب،میگم فکر کنم صدای...

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای!

صدای جیغ مانع ادامه حرفش شد.جیغ،جیغ دورا بود!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳
#20
نگاه های اعضا همچنان به سمت اسلاگ هورن ادامه داشت.پس از کمی سکوت سنگین دورا دستش را از درون دستان ریموس بیرون کشید و با احترام فراوان در حالی که لبخند کوچک همیشگیش بر لبانش بود،تعظیمی کرد و گفت:
-سلام پروفسور، از دیدنتون خوشحالم.

اسلاگ هورن هم لبخندی تحویل دورا داد و گفت:
-سلام دخترم منم همینطور...
و بعد نگاهش را به سمت دیگران چرخاند و گفت:
-خواهش میکنم بفرمایید تو!

هیچکس متوجه لحن خاص اسلاگ هورن نشد.حتی ویلبرت شکاک.بچه ها نگاهی به هم انداختند و انیتا سعی کرد که به فرجو بفهماند تا آمدن دامبلدور وارد نشوند.خوشبختانه فرجو متوجه علامت او شد و جواب داد:
-اوه...پروفسور اگر ناراحت نمیشید ما اینجا منتظر پروفسور دامبلدور میمونیم تا بیاد.

اسلاگ هورن اخمی کرد،دورا با دیدن این حرکت نگاه آشفته ای به ریموس انداخت.هرچند که دورا تا اینجا کم و بیش با نظرات دوستانش مخالف بود ولی این بار ترجیح میداد که با دامبلدور وارد مهمانی شود.اسلاگ هورن با همان اخم ،در حالی سعی میکرد به آن ها بفهماند چقدر ناراحت شده گفت:
-اما خوبیت نداره که مهمون پشت در بمونه..اونم تو یه منطقه مشنگ نشین،مطمئن باشید دامبلدور هم الان میرسه.

باز هم آن نگاه های همیشگی ردوبدل شد،آن نگاه هایی که منتظر بودند تا یک نفر تصمیمی بگیرد و جواب دهد.در آن میان ریموس جلو رفت و با دودلی گفت:
-چشم پروفسور...ما با شما به مهمونی میایم.
اما بعد از اتمام حرفش مشخص بود که پشیمان است. این را دورا فهمید. برای این که کمی او را آرام کند دستانش را روی شانه هایش گذاشت و به طوری که فقط خود او و ریموس میتوانستند بشنوند گفت:
-همه چی حله...نگران نباش!
صدای قدم هایی از پشت سرشان شنیده شد،برگشتند و متوجه فلورانسو شدند.فلو با تردید گفت:
-نباید قبول میکردی.
ریموس آمد تا چیزی بگوید اما دورا مانع شد و خودش گفت:
-اصلا جای نگرانی نیست،مطمئنم خوش میگذره!

فلورانسو نفس عمیقی کشید،به امید آن که شاید بتواند خشمش را فرو ببرد.دورا را خیلی دوست داشت اما همیشه این حالت مطمئن و اعصاب خورد کنش او را عصبانی میکرد آخر نود و پنج درصد مواقع سرانجام مطمئا بودن هایش دردسر بزرگی بود.بچه ها با راهنمایی اسلاگ هورن وارد راهرویی شدند که به سالن منتهی بود.راهرو با نوارهای قرمز و طلایی تزئین شده بود و تابلوهای خوش آمد گویی از دیوارهایش آویزان بود. هرچقدر به آخر راهرو نزدیک تر میشدند سروصدا هم بیشتر میشد.
ویلبرت در حالی که با دقت تمام دور و برش را به طرزی نگاه میکرد که انگار ممکن بود هر لحظه چیزی روی او بپرد و به او آسیب برساند گفت:
-ظاهرا مهمونیه شلوغی هستش.

اسلاگ هورن هنوز آن لبخند ملیحش را داشت.جام نوشیدنی عسلی اش را سرکشید و درحالی که با پشت دستانش دهانش را پاک میکرد گفت:
-بله، به زودی خودتون میبینید.

در طول راهرو به جز صدای هیاهوی جمعیت داخل سالن و لغزیدن کفش ها بر روی کف راهرو صدای دیگری نمی امد.ذهن دورا ناگهان دچار اشفتگی شد..عجیب بود که دامبلدور آنقدر دیر کرده بود.این آشفتگی ها تنها در ذهن دورا نبود بلکه تک تک اعضا به همین فکر میکردند.
-این شما و این هم یه مهمونی خارق العاده!

صدای اسلاگ هورن رشته افکار آن ها را پاره کرد،نگاهشان به داخل سالن افتاد و از شدت حیرت گشاد شد.دورا دست فلورانسو را گرفت و او را به دورن سالن کشید.حیوانات عجیب و غریب،جادوگران زیاد،تزئین سالن،لباس ها...همه و همه عالی بودند.

-اوه عزیزم،ببین کی اینجاست!

یعنی این صدای آشنا متعلق به چه کسی بود؟



تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.