وزیر تفاهمداران vs. سربازِ سوار بر اسبِ Queen Anne's revenge
سردترین روزهایِ نیوکسل را دیده بود... سرما برای بدنش ناآشنا نبود. اما چیزی که اکنون رگهایش را منجمد کرده، نفسش را به شماره انداخته و پاهایش را سست کرده بود؛ چیزی فراتر از اینها بود... بسیار فراتر.
اگر میخواست این دو را در مقام مقایسه با یکدیگر قرار دهد، مانند آن بود که دردِ از دست دادنِ چشمهایش را با دردِ زخمی شدن انگشتش مقایسه کند.
احساسی که لحظهی شنیدن آن خبرِ ناگوار داشت چیزی کم از این مقایسه نداشت.
او به راستی سوی دو چشمشانش را از دست داده بود. مگر از دست دادنِ روشنایی خانهات فرقی هم با از دست دادن بیناییات میکند؟ چراغ خانهات را که از دست بدهی، نه صرفاً جلوی پایت را... زندگی را دیگر نمیتوانی ببینی. چراغ خانهات را که از دست بدهی تنها مشکلت ندیدن رنگِ غذایِ پیشِ رویت نیست... بلکه آن غذا طعمش را هم از دست میدهد... دستهایت لامسهشان را از دست میدهند و زندگی به یکباره رنگوبوی میبازد.
اینها را میدانست چون حسِشان میکرد، چون دردشان را با تمام وجود لمس میکرد و چون دیگر زندگیاش رنگوبو باخته بود.
آخر دیگر این زندگی را برای چه میخواست؟ برای چه میخواست پاهایش زمین را، همان زمینی که امیدش برای تلاش کردن را به مانند هیولایی درنده فرو برده بود، لمس کند؟
پرسشها و چراها، ذهنِ شوریدهاش را همچون عصایِ موجشکن، طغیانِ دوباره میبخشیدند و قلب شکستهاش را خُرد تر از همیشه میکردند.
خوب میدانست آخرین پناهش برای فرار از این درد چیست. خوب میدانست کافیاست چوبش را، که اکنون همانند خودش بی ارزش شده بود، بر شقیقهاش بگذارد و با زمزمهی کلماتی جانگیر، زندگیاش را پایان ببخشد.
همیشه در زندگیاش شنیده بود افرادی که دست به گرفتنِ جان خود میزنند، ضعیفاند. اما حال که در جایگاه آنان ایستاده بود، با تمام وجود درک میکرد که این سخنان دروغی بیش نیستند .اتفاقاً آنان که دل میکَنند از این دنیا قویترینند. چرا که سخت است ماهی را بیاوری بیرون تنگ و دور از آب، همان جا نگه داری تا جان بدهد. چوب دستیات را روی سرت گرفته، کلمات را بخوانی و دور شوی از آبی که حیاتت را تضمین میکند؛ تصمیمی بگیری به بزرگیِ تمام زندگیات.
افکارِ به جنون رسیدهاش را در ذهن فریاد میزد و سر در گریبان به مقصدی نامشخص میدوید. گویی که گمگشتهای باشد در پی پرتویی نور. پرتویی که از این زندانِ بیرحم رهاییاش بخشد. پرتویی که یادش بیاورد چرا باید ادامه دهد و از این قطارِ زندگی بهبیرون نَجَهَد.
از پا افتاد. خسته نشد؛ چون جانی در تنش نبود که بخواهد خسته شود. از هیچ نمیتوانی چیزی برداری. او نیز اکنون هیچ بود. بیمعنی و پوچ. اما از پا در آمد. از پا در آمدن، جان و روح و حال نمیشناسد.
روی نیمکتی باران خورده نشست و سرش را پایین گرفت، پایینترین حد ممکن. میخواست نباشد. نمیخواست توجهی جلب کند، نمیخواست ترحمی بخرد. فقط میخواست نباشد.
اما اگر قرار بود همهچیز بر خواستِ او پیش برود، اکنون به اینجا نرسیده بود...
- چی شده جَوون؟
مردی کنارش نشست.
- هووم... فکر کنم حرف نمیتونی بزنی نه؟ نکنه زبونتو گذاشتن لای منگنه؟
مردِ ناشناس در حالی که از تهدل به شوخیِ بامزهاش میخندید، با دست بر کمرِ تام کوبید.
یکباره، گویی که خاکستری قدیمی در ذهنش دوباره شعلهور شده باشد، تام به یاد آورد که جادوگر است. میتواند با یک پیچش چوبدستیاش از شر مرد خلاص شود. اینکه کِی و کجا به این مرحله از شرارت رسیده بود که چنان فکری را در سر میپروراند چیزی بود که برای خودش هم عجیب بود. اما کرد. چوبدستیاش از حبسِ جیبِ ردایش خارج شد و چون عقابی تیزبال هوا را شکافت تا وردِ اسیر شده در تار و پودِ جادویی وجودش را خارج کند.
- استوپیفای!
و در لحظه اوجِ انجامِ این عمل بود، که سرش با واکنشِ مَرد، لحظهای سنگین شد و چوبدستیاش از دستانش افتاد. بیهوش شد.
***
- هنوز قصد نداری چیزی بگی؟
سکوت ممتد.
تعداد دفعاتی که به اشکال و انواع مختلف از او خواسته شده بود تا برای کاری که قصد انجامش را داشت، یعنی شکستن قانونِ عدمانجام جادو پیشِ چشمِ ماگلها، توضیح بدهد و در کنار آن، تعداد دفعاتی که روانکاو میخواست تا سکوتش را بشکند از شمارش خارج شده بود... اما همچنان، ساکت و آرام در جایش نشسته بود.
- ببین تام... هر چقدر بیشتر کنار نیومدنت با این قضیه طول بکشه، بیشتر اذیت میشی. تو هنوز به سن قانونی هم نرسیدی. این فشار میتونه آیندهت رو خراب کنه.
روانکاوِ استخدامیِ وزارتخانه کنارش نشست و درحالی که سعی داشت دستهای تام را در دستانش بگیرد؛ ادامه داد.
-کمپین حمایت از بیخانمانهای وزارتخونه بهت خونه و غذا میده. خرج تحصیلت تو هاگوارتز رو پرداخت میکنه. اما اول از همهچی باید این برگهها امضا بشه.
و به اوراقی که به مهرِ طلایی رنگِ وزارتخانه مزین شده بود اشاره کرد.
آخر چرا هیچیک از آنان نمیفهمیدند؟ تام ترحم نمیخواست. تام نیازی به خانه و تحصیل نداشت.
آرزو داشت این از سکوتش فهمیده شود... اما فقط آرزو بود. مانند آن شبهایی که زیرِ نورِ ماهِ بیسکوئیتی، مادرش برای اینکه ترسش از شب بریزد اینگونه به او گفته بود، دراز میکشید و با تمام وجود رویا میبافت.
- ببین تام. ما حمایتت میکنیم. هواتو داریم. میدونیم چه دردی داره از دست دادن عزیزانت.
نمیدانستند. دروغ میگفتند. مثل آن لحظهای که خُرد میشوی اما به روی خود نیاورده و در ظاهر بشاش نشان میدهی. روانکاو وزارتخانه هم در حال گفتن دروغِ مصلحتی بود برای اینکه تام را به زندگی برگرداند.
اما تام، مصلحت خود را در این نمیدید.
تام هیچچیز نمیدید.
مگر از دست دادنِ روشنایی خانهات فرقی هم با از دست دادن بیناییات میکند؟سرش را به میز چسبانده بود و فقط میخواست تا این لحظاتِ آزاردهنده به پایان برسند. آسمان تبدیل به باتلاقی شده و همهرا به درون خود بکشاند؛ زمین دهان بگشاید و همه را ببلعد... نمیدانست. فقط میخواست این بحث به اتمام برسد.
- وضعیت اضطراری در ورودیِ جنوبی. وضعیت اضطراری در ورودیِ جنوبی.
و برای اولینبار، انگار که صدایش شنیده شد. فریادِ وردها و تنهایی که پس از برخورد طلسمها به زمین میافتادند را میتوانست بهوضوح بشنود. میتوانست به وضوح ببیند که چه اتفاقی دارد میفتد.
جادوگری نبود که مرگخواران، و در صدر آنها بلاتریکس با آن موهایِ عجیبش را، نشناسد.
- آواداکداورا!
شاید تنها آوایی که میشد در میان آن همهمه به خوبی شنید و با تمام وجود سردیاش را لمسش کرد، همین کلمه بود. آواداکداورا. کلمهای ساده و بهظاهر خوشآهنگ؛ اما با تاثیری نابود کننده. تاثیری که زندگی را از کسی و شاید هدفِ زندهبودن را از کس دیگر میگیرد. تام اما در این دنیا نبود. انگار نه انگار که ساختمان وزارت در حال فروپاشی بود و انگار نه انگار که دور تا دورش را خطرناکترین جادوگرانِ معاصر احاطه کرده بودند.
- اینم واسه شما لعنتیایی که خواهرمو ازم گرفتید.
فریاد توام با خشمی وصفناپذیر که تمامی اصواتِ محیط را برایش صامت کرد. فریاد مرگخواری که تام را به زندگی برگرداند. او هم می توانست مانند مرگخواری که وحشیانه ماموران وزارت خانه را، برای کشتن خواهرش، تک به تک به صلابه می کشید انتقام بگیرد!
این افکار بودند که به او هیجانی دوباره بخشیدند و او را وادار به حرکت کردند. این افکار بودند که باعث شدند نقابِ بر زمین افتادهای که مشخص نبود از آنِ چه عابریست را بردارد و در نهایت؛ این افکار بودند که باعث شدند تام چوبدستیاش را از روی میز برداشته و یکصدا با مرگخواران فریاد بزند...
- آواداکداورا!
***
- و تو... جاگسن. چرا فکر میکنی باید بهت اعتماد کنیم؟
باورش نمیشد روزی در این صحنه حضور داشته باشد. بلاتریکس لسترنجی روبرویش ایستاده بود که کابوس شبانهی بچگیهایش بود و حال، درحالی که بهشکل تهدید آمیزی چوبدستیاش را تکان میداد، از او چراییِ تصمیمش برای عضو شدن در مرگخواران را میپرسید.
- دلیلی برای اینکار نمیبینم. اما اگر راهم نمیدید لااقل آزادم کنید که برم... برای اون چند دقیقهی توی وزارتخونه حداقل. منم تظاهر میکنم همچین مکالمهای هیچوقت شکل نگرفته.
- هوم. از جسارتت خوشم میاد. چیزی که یه مرگخوار باید داشته باشه همینه. ولی وای به حالت اگه دست از پا خطا کنی.
و با قرار دادن چوبدستیاش بر روی گردن تام، نتیجهی دستازپا خطا کردن را به خوبی نشانش داد.
بلاتریکس با بیاعتناییای خاص که کاملاً از او بر میآمد، در حالی که لب پایینش را به دندان گرفته بود، گفت:
- پاشو. میریم پیش ارباب. ایشون نظر نهایی رو میدن.
- فکر نمیکنی با این دستای بسته نتونم از جام بلند شم؟
بلاتریکس زیر لب دشنامی گفته و رو به آگلانتاین که پیپی بر لبش گذاشته و به تام خیره شده بود، کرد.
- تو! جای اینکه مثل یه مترسک بیخاصیت اونجا بایستی و دود بدی بیرون اینو بازش کن.
آگلانتاین حس میکرد یکجایِ کارِ تام میلنگد... نمیدانست چرا اما از لحظهی اولی که او را با آن نقاب مسخره در تعقیب مرگخواران دیده بود، این حس در وجودش حلول کرده بود.
با کراهت جلو آمده و در حالی که نگاهی مشکوک به تام میانداخت، دستهایش را باز کرد.
***
از اولین حضورش در صحنهی نبرد یکسال میگذشت. از اولین باری که بدون اینکه کسی شناختی از او داشته باشد، با آن نقابِ تاریک در صفِ مرگخواران جنگیده بود و با خشمی که برای خودش هم قابل تصور نبود، مامورین وزارتخانه را از پا در آورده بود.
و اینبار نیز همان اتفاق در حال افتادن بود. با این تفاوت که اینبار ناشناس نبود. اینبار پسرکی غریبه که از فرط بیپناه بودن به نبرد در جبههی تاریکی پیوسته بود، نبود.
این بار تام بود. تام جاگسن. زندگیاش معنا و هدف داشت و این مهمترین رُکن زندگیاش بود. هدف. هدفش ساده و واضح بود. از پا درآوردن عاملِ از دستدادنِ کسی که به او زندگی بخشیده بود.
کشتنِ قاتلِ مادرش.
نقل قول:
نام و نام خانوادگی: ویلیام لوییس.
شغل: مامورِ وزارتخانه.
مشخصاتظاهری: ریشِ بلند، قد حدود 180 سانتیمتر، عینکِ تهاستکانی، مویِ فر، چشمِ قهوهای رنگ، تتویِ اژدها شکل بر روی دستِ چپ.
مشخصات و چهرهاش را به خوبی در ذهن داشت. عکسی که از پروندهی پزشکیاش در سنتمانگو برداشته بود را از جیبش در آورد و بار دیگر با تمامِ تمرکزش به آن خیره شد. امروز فرصت دیگری بود برای پیدا کردن او و انجام ماموریتش.
نه هر ماموریتی... ماموریتی که برای آن زنده مانده بود.
- جاگسن! تو و ایوانوا خروجی شمالی رو مسدود کنید. بانو! شما با من سمتِ بایگانی بیاید. رودولف! مارو پوشش بده.
بلاتریکس با سرعت کلماتش را شلیک میکرد و وظایف مرگخواران را به آنان گوشزد میکرد. تام عکس را در جیبش گذاشت و در حالی که با طلسمی دفاعی جلوی اصابتِ طلسمِ بیحرکت کنندهی مامور را میگرفت، پیشرَوی به سمتِ خروجی شمالی را آغاز کرد.
دقایق یکی پس از دیگری میگذشتند و جنازهها بیحرکت بر زمین میافتادند.
تام با وردی طلسمِ روانهشده به طرفِ ایوانوا را منحرف کرد و از جایش جابجا شد و... دید! لحظهای گذرا نگاهش با اژدهایی بر روی دست چپِ فردی تلاقی کرد و همین کافی بود تا ماموریتش یکباره بهکل تغییر کند.
- سدریک! جای منو پر کن!
و بعد از فریاد زدنِ این کلام، به سمتی که ویلیام را دیده بود دوید.
- ریداکتو! بومبارادا ماکسیما!
با روانه کردنِ دو طلسم انفجاری به سویِ سنگهای دیوار، آنها را بینِ ویلیام و دیگر مرگخواران حایل کرد.
او برای تام بود.
- یکسال پیش... توی یکی از کوچههای همین شهر... یادت میاد؟
- لِه وی کورپس!
- لیبرا کورپس.
- نمیدونم از چی حرف میزنی.
- خب روشنت میکنم. اینسندیو!
تام در جا چرخید. ردایِ کارآگاهی که قصد داشت از پشت به او حمله کند را به آتش افکند و با صلابتی که ماحصل یکسال فرو خوردنِ احساساتش بود، حرفهایش را ادامه داد.
- ساعت ده شب، تو و رفقایِ مستت حمله کردید به یه زنِ بیچاره که داشت راهشو میرفت و هیچ سلاحی همراهش نداشت. کسی نبود که ازش حمایت کنه. یادت اومد؟!
با یادآوری آن شب شوم، صدای تام رفتهرفته بلندتر میشد و بهجرئت میتوان گفت که پرسش آخرش را فریاد زد.
ویلیام از ترس به خود لرزید.
- ا... او... اون... یه اتفاق بود. ما تلاشمونو کردیم. نشد برش گردونیم.
همانطور که با لکنت سخن میگفت، تلاش کرد طلسمی که از سوی تام به سمتش روانه شده بود را دفع کند... که موفق نشد و لحظهای بعد، خود را طنابپیچ شده دید.
تام به بالینش آمد.
- اتفاق؟! توی آشغال به اون میگی اتفاق؟! وقتی چهارنفرتون زیر بار لگد گرفته بودینش اتفاق بود؟! وقتی ازتون خواست ولش کنید شما عوضیا فقط خندیدین. شما... عوضیا... فقط... خندیدین! کروشیو!
اکنون دیگر فریادِ خالی نبود، تام از درونش میغُرید. غرشی به بلندیِ تمامی شبهایی که با رویای دیدن مادرش به خواب رفته بود. به تلخیِ تکتک لحظاتی که تنها، در اصطبلی متروک، گوشهای از خانهی ریدلها گذرانده بود.
مامورِ وزارت از درد به خود میپیچید و تلاش میکرد تا رشتهی سخنانش را بههم پیوند دهد.
- م... م... معذرت میشم... میخوام.
- و فکر میکنی که این کافیه؟ نیست!
حرفهای مرد بیشتر از آرام کردن، آتش خشمِ تام را بیش از پیش برافروخت. طلسمِ شکنجه و انواعی دیگر از طلسمهای دردناک یکی پس از دیگری بر کالبدِ طنابپیچ شده مرد مینشست و او را زجر میداد.
در نهایت، پس از آخرین کروشیو، خونآبه از دهانش به راه افتاد و لحظاتی بعد؛ او نیز مرده بود.
آدمها وقتی که کوهنوردی را بالای قله می بینند، سختی هایی که برای تا بالا رسیدن کشیده را احساس میکنند و در دل به او برای این اراده آفرین میگویند، اما هیچ کس با خودش نمیگوید چگونه قرار است برگردد.
تام هم گیج بود. عضلاتش بالاخره آرام گرفته بودند. درست مانند لحظهای که کوهنورد، قلّهای را فتح میکند. هنگام رسیدن به بالاترینِ نقطهی آن قله و زمانی که پرچم را میکوبد، شادیِ درونش وصفنشدنیست اما یکچیز آزارش میدهد... "بعد از این چه؟". اکنون که انتقامش را گرفته بود، اکنون که به ثمر رسیدن هدفش را خونآلود جلوی پایش میدید... اکنون چگونه باید از قله ی کوه به پایین برمیگشت؟ اکنون باید چهکار میکرد؟
اما با اتفاقی که پس از آن افتاد، دیگر فرصت فکر کردن به اینها را نیافت.
طلسمِ جابجاییای که از طرفِ یکی از وزارتیها بر روی تکهسنگی اجرا شد، باعث شد تا آن سنگ با سرعت به سرِ تام برخورد کند و تامی که سرش غرق در خون شده بود، به زمین افتاد.
آیا از ترکِ این دنیا غمگین بود؟ حتی ذرهای هم نه. آیا از مرگ میترسید؟ نه. سرنوشت ماهی، در نهایت... دور بودن از دریاست.
این شد که با لبخندی عمیق سرش را بالا گرفت و آخرین کلماتش را زمزمه کرد.
- سلام... مامان.
و رفت تا شاید جایی دیگر، خالی از دغدغه و هیاهو، دراز بکشد و در حالی که با دست ماه بیسکوئیتی را نشانه گرفتهاست، رویابافی کند.