هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۹:۲۶ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۹
بانو مروپ در حالی که به بلاتریکس چشم دوخته بود، سوال خود را تکرار می‌کرد.
- مگه نه بلای مامان؟

بلاتریکس، مانند پتریفیکوسی که با توتالوس دست بیعت داده باشند و به طلسمِ خشک‌کردن تبدیل شده باشند و به جسمی جان‌دار برخورد کرده باشند، خشکش زده بود!

- بلای مامان؟

بانو مروپ در شناختِ نگاهِ مردم بی‌تجربه نبود.
او نگاه‌های لردسیاه هنگامی که شیطنتی کوچک مثل کشتن دو سه ماگل کرده بود و می‌خواست از مادرش پنهان کند، دیده بود. و زمانی که نگاه‌های بزرگترین جادوگر تاریخ را بشناسید، شناخت مفهوم نگاه دیگران بسیار آسان‌تر است.

این شد که با دقت افقِ دید بلاتریکس را دنبال کرد و... دید!
- ای... این... اینا خورشت گلابی‌ها و سوپِ پایِ سیب و کباب شلیل‌های مامان نیستن که دارن سمتمون میان؟

بلاتریکس در حالی که آب دهانش را قورت می‌داد و تلاش می‌کرد تا آرامش خود را حفظ کند، گفت:
- خودِ خودشونن.

بانو مروپ پا به سن گذاشته بود و مادرِ چندین تن مرگخوار بودن هم بیش از پیش شما را پیر خواهد کرد.
اما او ریشه‌ای نبود که با این بادها سُست شده باشد!
در جوانی فرار از دمپایی‌های پدر و دویدن به دنبالِ جمع‌کردنِ خراب‌کاری‌های پسر، از او قهرمان دوندگی ساخته بود.

پس، با استفاده از تجاربِ بسیارش در آن عرصه‌ها، دو پا داشته دو کفش اسکیت هم قرض گرفته و با سرعتی که از جوان‌ترین مرگخواران هم بعید بود، پا به دویدن گذاشت.
- واینستا بلای مامان! تو هم دنبال مامان بیا!

بانو مروپ و بلاتریکس در معده ایوا می‌دویدند و تلاش داشتند علاوه بر زنده ماندن و فرار از دستِ میوه‌های منتقم، سر لرد سیاه را نیز بیابند.

و این برای معده‌ی انسان کمی زیادی بود...


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹
وزیر تفاهم‌داران vs. سربازِ سوار بر اسبِ Queen Anne's revenge


سردترین روزهایِ نیوکسل را دیده بود... سرما برای بدنش ناآشنا نبود. اما چیزی که اکنون رگ‌هایش را منجمد کرده، نفسش را به شماره انداخته و پاهایش را سست کرده بود؛ چیزی فراتر از اینها بود... بسیار فراتر.
اگر می‌خواست این دو را در مقام مقایسه با یک‌دیگر قرار دهد، مانند آن بود که دردِ از دست دادنِ چشم‌هایش را با دردِ زخمی شدن انگشتش مقایسه کند.

احساسی که لحظه‌ی شنیدن آن خبرِ ناگوار داشت چیزی کم از این مقایسه نداشت.
او به راستی سوی دو چشمشانش را از دست داده بود. مگر از دست دادنِ روشنایی خانه‌ات فرقی هم با از دست دادن بینایی‌ات می‌کند؟ چراغ خانه‌ات را که از دست بدهی، نه صرفاً جلوی پایت را... زندگی را دیگر نمی‌توانی ببینی. چراغ خانه‌ات را که از دست بدهی تنها مشکلت ندیدن رنگِ غذایِ پیشِ رویت نیست... بلکه آن غذا طعمش را هم از دست می‌دهد... دست‌هایت لامسه‌شان را از دست می‌دهند و زندگی به یک‌باره رنگ‌وبوی می‌بازد.

این‌ها را می‌دانست چون حسِ‌شان می‌کرد، چون دردشان را با تمام وجود لمس می‌کرد و چون دیگر زندگی‌اش رنگ‌وبو باخته بود.
آخر دیگر این زندگی را برای چه می‌خواست؟ برای چه می‌خواست پاهایش زمین را، همان زمینی که امیدش برای تلاش کردن را به مانند هیولایی درنده فرو برده بود، لمس کند؟
پرسش‌ها و چراها، ذهنِ شوریده‌اش را همچون عصایِ موج‌شکن، طغیانِ دوباره می‌بخشیدند و قلب شکسته‌اش را خُرد تر از همیشه می‌کردند.

خوب می‌دانست آخرین پناهش برای فرار از این درد چیست. خوب می‌دانست کافی‌است چوبش را، که اکنون همانند خودش بی ارزش شده بود، بر شقیقه‌اش بگذارد و با زمزمه‌ی کلماتی جان‌گیر، زندگی‌اش را پایان ببخشد.
همیشه در زندگی‌اش شنیده بود افرادی که دست به گرفتنِ جان خود می‌زنند، ضعیف‌اند. اما حال که در جایگاه آنان ایستاده بود، با تمام وجود درک می‌کرد که این سخنان دروغی بیش نیستند .اتفاقاً آنان که دل می‌کَنند از این دنیا قوی‌ترینند. چرا که سخت است ماهی را بیاوری بیرون تنگ و دور از آب، همان جا نگه داری تا جان بدهد. چوب دستی‌ات را روی سرت گرفته، کلمات را بخوانی و دور شوی از آبی که حیاتت را تضمین می‌کند؛ تصمیمی بگیری به بزرگیِ تمام زندگی‌ات.

افکارِ به جنون رسیده‌اش را در ذهن فریاد میزد و سر در گریبان به مقصدی نامشخص می‌دوید. گویی که گم‌گشته‌ای باشد در پی پرتویی نور. پرتویی که از این زندانِ بی‌رحم رهایی‌اش بخشد. پرتویی که یادش بیاورد چرا باید ادامه دهد و از این قطارِ زندگی به‌بیرون نَجَهَد.

از پا افتاد. خسته نشد؛ چون جانی در تنش نبود که بخواهد خسته شود. از هیچ نمی‌توانی چیزی برداری. او نیز اکنون هیچ بود. بی‌معنی و پوچ. اما از پا در آمد. از پا در آمدن، جان و روح و حال نمی‌شناسد.
روی نیمکتی باران خورده نشست و سرش را پایین گرفت، پایین‌ترین حد ممکن. می‌خواست نباشد. نمی‌خواست توجهی جلب کند، نمی‌خواست ترحمی بخرد. فقط می‌خواست نباشد.

اما اگر قرار بود همه‌چیز بر خواستِ او پیش برود، اکنون به اینجا نرسیده بود...

- چی شده جَوون؟

مردی کنارش نشست.
- هووم... فکر کنم حرف نمی‌تونی بزنی نه؟ نکنه زبونتو گذاشتن لای منگنه؟

مردِ ناشناس در حالی که از ته‌دل به شوخیِ بامزه‌اش می‌خندید، با دست بر کمرِ تام کوبید.

یک‌باره، گویی که خاکستری قدیمی در ذهنش دوباره شعله‌ور شده باشد، تام به یاد آورد که جادوگر است. می‌تواند با یک پیچش چوب‌دستی‌اش از شر مرد خلاص شود. این‌که کِی و کجا به این مرحله از شرارت رسیده بود که چنان فکری را در سر می‌پروراند چیزی بود که برای خودش هم عجیب بود. اما کرد. چوب‌دستی‌اش از حبسِ جیبِ ردایش خارج شد و چون عقابی تیزبال هوا را شکافت تا وردِ اسیر شده در تار و پودِ جادویی وجودش را خارج کند.

- استوپیفای!

و در لحظه اوجِ انجامِ این عمل بود، که سرش با واکنشِ مَرد، لحظه‌ای سنگین شد و چوب‌دستی‌اش از دستانش افتاد. بیهوش شد.

***


- هنوز قصد نداری چیزی بگی؟

سکوت ممتد.
تعداد دفعاتی که به اشکال و انواع مختلف از او خواسته شده بود تا برای کاری که قصد انجامش را داشت، یعنی شکستن قانونِ عدم‌انجام جادو پیشِ چشمِ ماگل‌ها، توضیح بدهد و در کنار آن، تعداد دفعاتی که روانکاو می‌خواست تا سکوتش را بشکند از شمارش خارج شده بود... اما هم‌چنان، ساکت و آرام در جایش نشسته بود.

- ببین تام... هر چقدر بیشتر کنار نیومدنت با این قضیه طول بکشه، بیشتر اذیت میشی. تو هنوز به سن قانونی هم نرسیدی. این فشار می‌تونه آینده‌ت رو خراب کنه.

روانکاوِ استخدامیِ وزارت‌خانه کنارش نشست و در‌حالی که سعی داشت دست‌های تام را در دستانش بگیرد؛ ادامه داد.
-کمپین حمایت از بی‌خانمان‌های وزارت‌خونه بهت خونه و غذا میده. خرج تحصیلت تو هاگوارتز رو پرداخت می‌کنه. اما اول از همه‌چی باید این برگه‌ها امضا بشه.

و به اوراقی که به مهرِ طلایی رنگِ وزارت‌خانه مزین شده بود اشاره کرد.

آخر چرا هیچ‌یک از آنان نمی‌فهمیدند؟ تام ترحم نمی‌خواست. تام نیازی به خانه و تحصیل نداشت.
آرزو داشت این از سکوتش فهمیده شود... اما فقط آرزو بود. مانند آن شب‌هایی که زیرِ نورِ ماهِ بیسکوئیتی، مادرش برای این‌که ترسش از شب بریزد این‌گونه به او گفته بود، دراز می‌کشید و با تمام وجود رویا می‌بافت.

- ببین تام. ما حمایتت می‌کنیم. هواتو داریم. می‌دونیم چه دردی داره از دست دادن عزیزانت.

نمی‌دانستند. دروغ می‌گفتند. مثل آن لحظه‌ای که خُرد می‌شوی اما به روی خود نیاورده و در ظاهر بشاش نشان می‌دهی. روانکاو وزارت‌خانه هم در حال گفتن دروغِ مصلحتی بود برای این‌که تام را به زندگی برگرداند.
اما تام، مصلحت خود را در این نمی‌دید.
تام هیچ‌چیز نمی‌دید. مگر از دست دادنِ روشنایی خانه‌ات فرقی هم با از دست دادن بینایی‌ات می‌کند؟

سرش را به میز چسبانده بود و فقط می‌خواست تا این لحظاتِ آزاردهنده به پایان برسند. آسمان تبدیل به باتلاقی شده و همه‌را به درون خود بکشاند؛ زمین دهان بگشاید و همه را ببلعد... نمی‌دانست. فقط می‌خواست این بحث به اتمام برسد.

- وضعیت اضطراری در ورودیِ جنوبی. وضعیت اضطراری در ورودیِ جنوبی.

و برای اولین‌بار، انگار که صدایش شنیده شد. فریادِ وردها و تن‌هایی که پس از برخورد طلسم‌ها به زمین می‌افتادند را می‌توانست به‌وضوح بشنود. می‌توانست به وضوح ببیند که چه اتفاقی دارد میفتد.
جادوگری نبود که مرگخواران، و در صدر آن‌ها بلاتریکس با آن موهایِ عجیبش را، نشناسد.

- آواداکداورا!

شاید تنها آوایی که میشد در میان آن همهمه به خوبی شنید و با تمام وجود سردی‌اش را لمسش کرد، همین کلمه بود. آواداکداورا. کلمه‌ای ساده و به‌ظاهر خوش‌آهنگ؛ اما با تاثیری نابود کننده. تاثیری که زندگی را از کسی و شاید هدفِ زنده‌بودن را از کس دیگر می‌گیرد. تام اما در این دنیا نبود. انگار نه‌ انگار که ساختمان وزارت در حال فروپاشی بود و انگار نه انگار که دور تا دورش را خطرناک‌ترین جادوگرانِ معاصر احاطه کرده بودند.

- اینم واسه شما لعنتیایی که خواهرمو ازم گرفتید.

فریاد توام با خشمی وصف‌ناپذیر که تمامی اصواتِ محیط را برایش صامت کرد. فریاد مرگخواری که تام را به زندگی برگرداند. او هم می توانست مانند مرگخواری که وحشیانه ماموران وزارت خانه را، برای کشتن خواهرش، تک به تک به صلابه می کشید انتقام بگیرد!

این افکار بودند که به او هیجانی دوباره بخشیدند و او را وادار به حرکت کردند. این افکار بودند که باعث شدند نقابِ بر زمین افتاده‌ای که مشخص نبود از آنِ چه عابری‌ست را بردارد و در نهایت؛ این افکار بودند که باعث شدند تام چوب‌دستی‌اش را از روی میز برداشته و یک‌صدا با مرگخواران فریاد بزند...
- آواداکداورا!

***


- و تو... جاگسن. چرا فکر می‌کنی باید بهت اعتماد کنیم؟

باورش نمیشد روزی در این صحنه حضور داشته باشد. بلاتریکس لسترنجی روبرویش ایستاده بود که کابوس شبانه‌ی بچگی‌هایش بود و حال، درحالی که به‌شکل تهدید آمیزی چوب‌دستی‌اش را تکان می‌داد، از او چراییِ تصمیمش برای عضو شدن در مرگخواران را می‌پرسید.

- دلیلی برای این‌کار نمی‌بینم. اما اگر راهم نمی‌دید لااقل آزادم کنید که برم... برای اون چند دقیقه‌ی توی وزارت‌خونه حداقل. منم تظاهر می‌کنم همچین مکالمه‌ای هیچوقت شکل نگرفته.
- هوم. از جسارتت خوشم میاد. چیزی که یه مرگخوار باید داشته باشه همینه. ولی وای به حالت اگه دست از پا خطا کنی.

و با قرار دادن چوب‌دستی‌اش بر روی گردن تام، نتیجه‌ی دست‌ازپا خطا کردن را به خوبی نشانش داد.
بلاتریکس با بی‌اعتنایی‌ای خاص که کاملاً از او بر می‌آمد، در حالی که لب پایینش را به دندان گرفته بود، گفت:
- پاشو. میریم پیش ارباب. ایشون نظر نهایی رو میدن.
- فکر نمی‌کنی با این دستای بسته نتونم از جام بلند شم؟

بلاتریکس زیر لب دشنامی گفته و رو به آگلانتاین که پیپی بر لبش گذاشته و به تام خیره شده بود، کرد.
- تو! جای اینکه مثل یه مترسک بی‌خاصیت اونجا بایستی و دود بدی بیرون اینو بازش کن.

آگلانتاین حس می‌کرد یک‌جایِ کارِ تام می‌لنگد... نمی‌دانست چرا اما از لحظه‌ی اولی که او را با آن نقاب مسخره در تعقیب مرگخواران دیده بود، این حس در وجودش حلول کرده بود.
با کراهت جلو آمده و در حالی که نگاهی مشکوک به تام می‌انداخت، دست‌هایش را باز کرد.

***


از اولین حضورش در صحنه‌ی نبرد یک‌سال می‌گذشت. از اولین باری که بدون اینکه کسی شناختی از او داشته باشد، با آن نقابِ تاریک در صفِ مرگخواران جنگیده بود و با خشمی که برای خودش هم قابل تصور نبود، مامورین وزارت‌خانه را از پا در آورده بود.
و این‌بار نیز همان اتفاق در حال افتادن بود. با این تفاوت که این‌بار ناشناس نبود. این‌بار پسرکی غریبه که از فرط بی‌پناه بودن به نبرد در جبهه‌ی تاریکی پیوسته بود، نبود.
این بار تام بود. تام جاگسن. زندگی‌اش معنا و هدف داشت و این مهم‌ترین رُکن زندگی‌اش بود. هدف. هدفش ساده و واضح بود. از پا درآوردن عاملِ از دست‌دادنِ کسی که به او زندگی بخشیده بود.
کشتنِ قاتلِ مادرش.

نقل قول:

نام و نام خانوادگی: ویلیام لوییس.
شغل: مامورِ وزارت‌خانه.
مشخصات‌ظاهری: ریشِ بلند، قد حدود 180 سانتی‌متر، عینکِ ته‌استکانی، مویِ فر، چشمِ قهوه‌ای رنگ، تتویِ اژدها شکل بر روی دستِ چپ.


مشخصات و چهره‌‌اش را به خوبی در ذهن داشت. عکسی که از پرونده‌ی پزشکی‌اش در سنت‌مانگو برداشته بود را از جیبش در آورد و بار دیگر با تمامِ تمرکزش به آن خیره شد. امروز فرصت دیگری بود برای پیدا کردن او و انجام ماموریتش.
نه هر ماموریتی... ماموریتی که برای آن زنده مانده بود.

- جاگسن! تو و ایوانوا خروجی شمالی رو مسدود کنید. بانو! شما با من سمتِ بایگانی بیاید. رودولف! مارو پوشش بده.

بلاتریکس با سرعت کلماتش را شلیک می‌کرد و وظایف مرگخواران را به آنان گوش‌زد می‌کرد. تام عکس را در جیبش گذاشت و در حالی که با طلسمی دفاعی جلوی اصابتِ طلسمِ بی‌حرکت کننده‌ی مامور را می‌گرفت، پیش‌رَوی به سمتِ خروجی شمالی را آغاز کرد.

دقایق یکی پس از دیگری می‌گذشتند و جنازه‌ها بی‌حرکت بر زمین می‌افتادند.
تام با وردی طلسمِ روانه‌شده به طرفِ ایوانوا را منحرف کرد و از جایش جابجا شد و... دید! لحظه‌ای گذرا نگاهش با اژدهایی بر روی دست چپِ فردی تلاقی کرد و همین کافی بود تا ماموریتش یک‌باره به‌کل تغییر کند.
- سدریک! جای منو پر کن!

و بعد از فریاد زدنِ این کلام، به سمتی که ویلیام را دیده بود دوید.
- ریداکتو! بومبارادا ماکسیما!

با روانه کردنِ دو طلسم انفجاری به سویِ سنگ‌های دیوار، آن‌ها را بینِ ویلیام و دیگر مرگخواران حایل کرد.

او برای تام بود.
- یک‌سال پیش... توی یکی از کوچه‌های همین شهر... یادت میاد؟
- لِه وی کورپس!
- لیبرا کورپس.
- نمی‌دونم از چی حرف می‌زنی.
- خب روشنت می‌کنم. اینسندیو!

تام در جا چرخید. ردایِ کارآگاهی که قصد داشت از پشت به او حمله کند را به آتش افکند و با صلابتی که ماحصل یک‌سال فرو خوردنِ احساساتش بود، حرف‌هایش را ادامه داد.
- ساعت ده شب، تو و رفقایِ مستت حمله کردید به یه زنِ بی‌چاره که داشت راهشو می‌رفت و هیچ سلاحی همراهش نداشت. کسی نبود که ازش حمایت کنه. یادت اومد؟!

با یادآوری آن شب شوم، صدای تام رفته‌رفته بلندتر میشد و به‌جرئت می‌توان گفت که پرسش آخرش را فریاد زد.
ویلیام از ترس به خود لرزید.
- ا... او... اون... یه اتفاق بود. ما تلاشمونو کردیم. نشد برش گردونیم.

همانطور که با لکنت سخن می‌گفت، تلاش کرد طلسمی که از سوی تام به سمتش روانه شده بود را دفع کند... که موفق نشد و لحظه‌ای بعد، خود را طناب‌پیچ شده دید.
تام به بالینش آمد.
- اتفاق؟! توی آشغال به اون میگی اتفاق؟! وقتی چهارنفرتون زیر بار لگد گرفته بودینش اتفاق بود؟! وقتی ازتون خواست ولش کنید شما عوضیا فقط خندیدین. شما... عوضیا... فقط... خندیدین! کروشیو!

اکنون دیگر فریادِ خالی نبود، تام از درونش می‌غُرید. غرشی به بلندیِ تمامی شب‌هایی که با رویای دیدن مادرش به خواب رفته بود. به تلخیِ تک‌تک لحظاتی که تنها، در اصطبلی متروک، گوشه‌ای از خانه‌ی ریدل‌ها گذرانده بود.
مامورِ وزارت از درد به خود می‌پیچید و تلاش می‌کرد تا رشته‌ی سخنانش را به‌هم پیوند دهد.
- م... م... معذرت میشم... می‌خوام.
- و فکر می‌کنی که این کافیه؟ نیست!

حرف‌های مرد بیشتر از آرام کردن، آتش خشمِ تام را بیش از پیش برافروخت. طلسمِ شکنجه‌ و انواعی دیگر از طلسم‌های دردناک یکی پس از دیگری بر کالبدِ طناب‌پیچ شده مرد می‌نشست و او را زجر می‌داد.
در نهایت، پس از آخرین کروشیو، خون‌آبه از دهانش به راه افتاد و لحظاتی بعد؛ او نیز مرده بود.

آدم‌ها وقتی که کوهنوردی را بالای قله می بینند، سختی هایی که برای تا بالا رسیدن کشیده را احساس می‌کنند و در دل به او برای این اراده آفرین می‌گویند، اما هیچ کس با خودش نمی‌گوید چگونه قرار است برگردد.
تام هم گیج بود. عضلاتش بالاخره آرام گرفته بودند. درست مانند لحظه‌ای که کوه‌نورد، قلّه‌ای را فتح می‌کند. هنگام رسیدن به بالاترینِ نقطه‌ی آن قله و زمانی که پرچم را می‌کوبد، شادیِ درونش وصف‌نشدنی‌ست اما یک‌چیز آزارش می‌دهد... "بعد از این چه؟". اکنون که انتقامش را گرفته بود، اکنون که به ثمر رسیدن هدفش را خون‌آلود جلوی پایش می‌دید... اکنون چگونه باید از قله ی کوه به پایین برمی‌گشت؟ اکنون باید چه‌کار می‌کرد؟

اما با اتفاقی که پس از آن افتاد، دیگر فرصت فکر کردن به این‌ها را نیافت.
طلسمِ جابجایی‌ای که از طرفِ یکی از وزارتی‌ها بر روی تکه‌سنگی اجرا شد، باعث شد تا آن سنگ با سرعت به سرِ تام برخورد کند و تامی که سرش غرق در خون شده بود، به زمین افتاد.

آیا از ترکِ این دنیا غمگین بود؟ حتی ذره‌ای هم نه. آیا از مرگ می‌ترسید؟ نه. سرنوشت ماهی، در نهایت... دور بودن از دریاست.
این شد که با لبخندی عمیق سرش را بالا گرفت و آخرین کلماتش را زمزمه کرد.
- سلام... مامان.

و رفت تا شاید جایی دیگر، خالی از دغدغه و هیاهو، دراز بکشد و در حالی که با دست ماه بیسکوئیتی را نشانه گرفته‌است، رویابافی کند.





آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹
خلاصه:

فنریر قراره زن بگیره! به ‌همین منظور از دفترچه‌ی حاویِ افرادِ با کمالات، شخصی رو انتخاب می‌کنه. اما با مخالفت مروپ گانت روبرو شده و مجبور میشه به خواستگاری نفر دوم بره. حالا مرگخوارا بیرون خونه‌ی گریمولد ایستادن و هری هم تام جاگسن که با رز به گریمولد اومده بود رو، به عنوانِ نامزدِ فنریر تو بغلش می‌اندازه.

***


وقتی گشنه باشید چیزی نمی‌فهمید.

این را تامی می‌دانست که بخش اعظمی از روز را در مجاورت یک همیشه گشنه می‌گذراند. چه به محل کارش در بیتی به نام زوپس، چه در خانه‌اش، خانه ریدل‌ها؛ تام مجبور بود تا در مجاورت یک موجودِ همیشه گشنه که گشنگیِ دائمش باعث از دست رفتنِ هوشش هم شده بود، زندگی کند.

حال که به تصور کاملی از موقعیتِ تام در "مجاورت" این موجود رسیدید، بگذارید برایتان روشن کنم که این وجود همان فنریر است و تام اکنون به طور کامل در "بغل" او بود!

- تو نامزدمی؟

تام نگاهی به سر و پای خود انداخت.
- والا نامزد که... من یه‌بار نامزد شدم. برا انتخابات بود. فکر نکنم تو چهره‌ت شبیه انتخابات باشه.
- یعنی میگی نامزدم نیستی؟
- نه.
- فک می‌کنی.

همین بود.
همین!
همین اتفاق بود که باعث اعتقاد تام به نبود هوش در فنریر میشد. تمام مکالمات آنان با "فک می‌کنی" به پایان می‌رسید.
اما اکنون مسئله‌ی با اهمیت این نبود که اعتقادات تام چیست. اگر تا لحظاتی دیگر نجات پیدا نمی‌کرد مجبور میشد سر سفره‌ی عقد با فنریر بنشیند!

- بریم بخورمت پس؟
- نامزد می‌خواستی که بخوریش؟
- مگه نامزد برا همین نیست؟

و آن لحظه تنها باری شد که صدایِ آگلانتاین به جای یاس و ناامیدی، پیک‌ شادی تام بود. مخصوصا با فریادی که زد.
- فنر اونجاست! نامزدش بغلشه.

آگلانتاین نزدیک تر شد.
- نه... تام بغلشه.

و فنریر تازه فهمید تام را در بغل دارد و در حالی که "عه! اون یارو تسترالیه؟" را رو به آگلانتاین می‌گفت؛ تام را به گوشه‌ای پرت کرد.
کم‌هوش بود دیگر...

***

کم‌کم سایر مرگخواران نیز به آن‌ها رسیدند و جستجو برای خانه‌ی نیمه‌گمشده‌ی فنریر، از سر گرفته شد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۳ ۱۷:۳۹:۴۳

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹
وزیر تفاهم داران به قصد تصرفِ منابع و مقاصدی شوم به سمتِ سرباز و اسبـی از ارتش queen Anne's revenge؛ حمله‌ور میشه.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دروازه ی هاگوارتز (ارتباط با ناظرین)
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۹
سلام به همگی!

دومین دوره مسابقات شطرنج جادویی
نام تیم: تفاهم‌داران

اعضای تیم:

اسب: الکساندرا ایوانوا (گریفندور)
وزیر: تام جاگسن (ریونکلا)
رخ: اگلانتاین پافت (هافلپاف)
سرباز: سوروس اسنیپ (اسلیترین)


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹
- نه. مشکل که نه... فقط خواستیم ببینیم میشه بریم داخل؟
- نه که نمیشه. خیال داری وقتی عیال من دَشوییه بری تو که چی؟

تا الان مشکلی نبود. اما حالا رودولف مشکل‌هایی داشت. بزرگ‌ترین مشکلش که خب این بود که قصد داشت بتواند به کلاغ‌بانو ابراز محبت کرده و شانسش را در میانِ سایرِ جانداران، غیر از انسان هم امتحان کند.

اما این دلیل نمیشد.

پس یکی از بزرگ‌ترین‌ دلایلی که به ذهنش می‌رسید را تصور کرد و با صدایی که از زیرِ زمین می‌آمد، یعنی... واقعا زیرِ زمین بود به هر حال، رو به کلاغ فریاد زد.
- چرا باید برای ورود به مرلینگاه از راه تو رد شیم؟ چرا نباید راه دیگه‌ای برامون باشه؟ این نقض آزادی عمل و حریم شخصی ما نیست؟ شاید یکی بخواد ده بار دستشویی کنه و همزمان شه با خانوم شما خب! یعنی هرکی اگه بخواد دستشویی بره باید از تو اجازه‌شو بگیره؟

قطعاً رودولف خودش هم نمی‌دانست به چه ایراد می‌گیرد، ولی فکر می‌کرد صدایش که به آن‌ور مرلینگاه برسد، این‌ها او را در نظر کلاغ ماده جذاب نشان خواهند داد. شجاع دلیر، از همان چیزهایی که زنان را جذب می‌کند دیگر.
در نتیجه قورباغه‌اش را قورت داده و کارش را کرده بود.

- آم... خیلی هم بی‌راه نمیگه ها.

اما ای کاش تام دیگر قورباغه‌ای قورت نمی‌داد!
چون رودولف دقیقا بی‌راه می‌گفت و کلاغ هر لحظه از سیاهی‌اش کاسته و به سرخی‌اش افزوده میشد و این... اصلاً جذاب نبود.
- بله. همی شکلی که شما عرض کردیه. موشکلی هَه؟
- به هیچ‌وجه! ساده و مفهوم بود. خواستم بگم درود به شرف و غیرتتون فقط.

رودولف لحظه‌ای در میانِ خاک‌هایِ نرمی که احاطه‌اش کرده بودند، عصبانیت بلاتریکس هنگامی که او و کلاغ‌ِ ماده را در کنارهم ببیند، تصور کرده؛ سپس آن را با خشمِ کنونیِ کلاغ‌خانِ کبیر جمع کرده و به این نتیجه رسید که ارزشش را ندارد و بیخیال شده بود. بعدا وقت برای امتحان داشت.

اما تام نرسید به این چیزها فکر کند و از آن‌جایی که مهلتِ صحبت کردن تمام شده بود، از طرف کلاغ به عنوان ایمپاستر انسانی پررو شناخته شده و با مشت سنگینی که دریافت کرد، به سمتِ پاتریشیا و شاخه‌هایش روانه شد.

ولی اکنون این‌ها ذره‌ای اهمیت نداشتند... لرد سیاه عسل و دامبلدور خربزه شده بود و این مشکل بسیار بزرگ‌تر از تامِ گیر کرده در شاخه درخت و رودولفِ نیم‌متر زیرِ زمین بود!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۸ ۲۳:۲۶:۵۸

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۹
هر چیزی که زیاد اتفاق میفتد، تکراری نیست.

- من واقعاً نمی‌فهمم این کتابای قلمبه‌سلمبه چی دارن آخه؟ چیشون جالبه که این ویلبرت شوندصتا ازشون داره؟

تام سرش را از کتابِ درون دستانش بیرون آورد و همانطور که مسیرِ خانه‌ریدل‌ها در لیتل‌هنگلتون را طی می‌کرد، کتاب را برای گربه‌ی سفید و نارنجی رنگی، که در حال بازی کردن با تکه‌ای چمنِ تازه سبز شده بود، پرتاب کرد.
- الان تو تالار چه خبره یعنی؟ احتمالاً دوباره ویلبرت داره با جوزفین کشتی می‌گیره که نیاز نیست برای یه اکیو زدن بره ریشه لاتینش رو پیدا کنه و سه تا کتاب درباره تاریخچه‌ش بخونه تا با ویژگی‌های شخصیتی مخترعش آشنا شه، دروئلا دوباره یه تیکه بالش زده زیربغلش نشسته داره کتاب می‌خونه و از غم تموم شدنش گالن گالن اشک می‌ریزه، لونا عینک زده و داره زیر مبلایِ کنار شومینه رو دنبالِ اسنورککش می‌گرده، ری هم داره روانشناسی نوینی که شک دارم خودشم بفهمه چیه رو برای پاتریشیا تعریف می‌کنه و اونم هی برگاش می‌ریزه... قابل پیش بینی‌ان کاملاً.

و خندان از تصورِ هم‌گروهیانِ فارغ از دنیایش، به خانه‌ی‌ریدل‌ها رسید.

- ها چی‌شده؟ کبکت خروس می‌خونه؟ نکنه تو مسیر با دامبلدور دست‌به‌یکی کردی بیای خونه‌ی‌ریدل‌ها رو منفجر کنی که انقدر شادی؟

تام امروز در مود خوبی بود و حوصله جر و بحث با اگلانتاین را نداشت. پس اولین و دم‌دستی‌ترین راهکار خلاص شدنِ ممکن را به کار گرفت.
شوت کردنِ گلِ چسبیده به کفش به سمت لباس اگلا!

- مرتیکه اسب!

و سریع‌تر از آن‌که اگلانتاینِ درگیر با لباسِ گلی‌شده به او برسد، "آگاوتاین" را فریاد زده و با دوندگی محل جرم را به سمت اصطبل ترک کرد.

هر چیزی که زیاد اتفاق میفتد، تکراری نیست.

- جمله بی‌مفهوم می‌نویسنا... خیر سرش شونصدتا جایزه هم برده این کتاب. چقدر بی‌در و پیکره دنیای ماگلا.

تام هنوز بر روی آن کتاب قفل شده بود. آخر عادت داشتند، ویلبرت تیکه‌ای به میان می‌انداخت و آن‌ها رویش قفل می‌‌شدند.

- هوی بچه!
- تو چته سو؟
- هیچی. توی این زاویه راه نرو. سایه می‌کنی به کلاهم آفتاب نمی‌رسه، ناراحت میشه.

سو هم مثل همیشه بود... مثل همیشه به کوچیک‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین چیزی که دم دستش می‌رسید برای گیر دادن به تام چنگ میزد.
همه چیز مثل همیشه بود.

تام سری به نشانه تاسف برای سو تکان داده و در حالی که زیر لب "کِی می‌میری راحت شیم؟" را زمزمه می‌کرد، وارد اصطبلِ چوبیِ قدیمی شد.

سرش پایین و در حال خواندن شعر برای تسترال‌های نامرئی بود، که صدای باز شدن در و به دنبالش، صدای یک‌زن توجهش را جلب کرد.
- تام مامان؟ جاروی پدرِ مامان چوب‌ریزی داره و راه نمیره، گفتن میرن تعمیرش کنن. البته نمی‌دونم چجوری می‌خواستن ببرن راهش بندازن اما سوارش شدن و رفتن... ولی خب مامان از مسائل فنی سر در نمیاره.

مروپ بعد از کمی خاراندن سر ادامه داد.
- خلاصه که تامِ مامان علاقه داره مامان رو توی یه ماجراجویی هیجان‌انگیز همراهی کنه؟

تام از روزمرگی خسته بود.
تام هیجان می‌خواست.
تام ذوق زده شد.
تام از جا پرید.
- حتما حتما! چه جور ماجراجویی ای؟!
- سفر به اعماق بازار میوه‌ها و نجاتِ میوه‌هایِ پر خاصیت و لذیذ مامان از دستِ گونی‌های کثیف و غیربهداشتی مامان!
-

اما مروپ از تام هیجان‌زده‌تر بود. در نتیجه به‌هنگامِ تکان دادن مشت‌هایش در هوا، تام که پوکرفیس به گوشه‌ای زل زده بود و به سوال "از کجا آمده‌ام؛ آمدنم بهر چه بود؟" فکر می‌کرد را ندید.

- پس مامان میره تا تامِ مامان داره شادیاش رو تخلیه می‌کنه و از لیست خرید رو آماده کن.

و باز هم تامی که این‌بار دیگر حتا سوالی هم در نگاهش دیده نمیشد و به پوچی مطلق رسیده بود را، ندید.

"بازار میوه و تره‌بار لندن"

- سیب تازه، انگور، کیوی، طالبی، هندونه؛ این‌ورِ بــــــــازار!

مروپ و تام با شنیدن این اصوات، سرشان را به طرف مردِ میوه‌فروش برگرداندند.

میوه فروش ظاهر چندان تمیزی نداشت.
این چیزی بود که تام در اولین لحظه‎ی تلاقی نگاهش با سرووضع میوه‌فروش تشخیص داد.
اما اولین برداشت بهترین برداشت نیست! به واقع... میوه فروش نه‌تنها "ظاهر چندان تمیزی نداشت"، بلکه بسیار کثیف بود! دست‌هایش را در حفره‌ی‌های بینی‌اش فرو می‌برد و بعد، با همان‌دست، خوشه خوشه انگور برای مشتریان در کیسه می‌گذاشت و تحویلشان می‌داد.

حال تام بد شده بود.
- ام... بانو... میگم... به نظرتون یکمی کرکثیف نیستن؟
- تامِ مامان! ظاهربینی؟! اینه چیزی که من توی این همه مدت تربیت کردنم یادتون دادم؟! نه‌همین لباس زیباست نشان آدمیت، تامِ تقریباً نافرزندِ مامان!

تام دوباره نگاهی به میوه‌فروش که این‌بار در حال خاراندن شپش‌هایِ متعددِ سرش و همزمان گذاشتن سیب‌ها در مشمع بود انداخت.
- بانو آخه ببینید دستاش چقدر کثیفه.
- شاید می‌خواد خاکی باشه تا مشتریایِ مامان احساس غربت نکنن خب!
- ولی بانو ببینید داره عرقاشم می‌ریزه تو دبه خیارشور!
- شما دکتری تامِ مامان؟!
- خب... نه. چطور؟
- اگر دکتر نیستی از کجا می‌دونی توی دبه خیارشور نباید عرق ریخت خب؟! شاید واسه سلامتِ مشتریای مامان لازم باشه!
- بانو آخه ببینید شپشای سرشم داره تو سیبا می‌ریزه.
- از تو انتظار نداشتم تام مامان... این‌که دیگه واضحه! می‌خواد بدنِ مامان و مرگخوارای مامان و چوب‌دارچین مامان در برابر شپش مقاوم بشه و شپش نزنه!

تام دیگر حرفی نداشت.

* دقایقی بعد *

- اون پلاستیکو فراموش نکنی تام مامان. سیرترشیِ مخصوصِ نوه‌ی طویلِ مامان توشه.

تام پلاستیک بعدی را هم برداشت.
اگر آن‌لحظه تام و پاتریشیا در کنار هم قرار می‌گرفتند، از یک‌دیگر قابل تشخیص نبودند. آن‌قدر پلاستیک و وسیله بر روی سر و دوش و دست تام آویزان بود که از دور به سان درخت دیده میشد.
اما کاری نمیشه کرد... مادر، مادر است.

همانطور که تام مطمئن بود اگر در همان حالتِ مشغول و شلوغشان، جمله‌ای همچون "گشنمه." را بر زبان آورَد، مروپ از ناکجا ماهیتابه‌ای خواهد ساخت و با گرمای خورشید هم که شده همانجا املتی برایش خواهد پخت تا گشنه نباشد؛ تام هم در هرصورت موظف به اطاعت از او بود.
چون مادر، مادر است.

- تامِ مامان اون صندوق هلوانجیری رو یادت نره. مامان می‌خواد ترشی هلوانجیری و بادوم زمینی بندازه.

تام نمی‌دانست هلوانجیری و بادوم زمینی چگونه قرار است ترشی‌ای را تشکیل دهند، اما اهمیتی نداشت. تام تا قبل از ورود به خانه‌ی‌ریدل‌ها فکرش را هم نمی‌کرد که غذایی به نام شفتالو پلو با خورش سکنجبین و هندونه وجود داشته باشد... ولی در خانه‌ی‌ریدل‌ها وجود داشت!

این شد که سوال نکرد، فقط صندوق دیگری بر کانتینر انسانی متحرک خود اضافه کرد و به راه رفتن به دنبال بانو مروپ، ادامه داد.

- ...می‌گفتم برات تام مامان، مامان یه دوره‌ای داشت با یه کارآموزی به اسم سامان گلریز... آخ که چه شاگرد خوبی برای مامان بود! حرف گوش‌کن، دیدِ باز و بی‌محدودیت، تنها کسی بود که تا آخر کلاس‌ها سر کلاس مامان می‌موند. البته شاید اینکه مامان یه‌بار بعد از مخالفتش با حضور شلیل توی قیمه چوبدستی گذاشت زیر گلوش بی‌تاثیر نبود.

تام گوش می‌داد و سعی می‌کرد به خاطر بسپارد هیچوقت با شلیل در قیمه مخالفت نکند!

دقایق می‌گذشتند و تام در مسیر خانه زیر فشار اجناس له‌و‌له‌تر میشد، اما باید دوام می‌آورد.
بالاخره مسیر طاقت فرسا به پایان رسید و به خانه‌ی‌ریدل‌ها رسیدند.

- آره خلاصه تام مامان، قیمت پوشک خیلی گرون شده... واقعا وزارت سحر و جادو چیکار داره می‌کنه؟ حس می‌کنم مامان باید بره یه ملاقه تو سر وزیرِ مامان بزنه!

تام هیچوقت نمی‌فهمید چگونه بحث به این‌جاها می‌کشید، اما تقریباً هربار که با بانو مروپ به صحبت کردن مشغول میشد، در نهایت به تمامیِ مشکلات بریتانیا و جهان و کهکشان می‌رسیدند!

- خسته نباشی تام مامان؛ مامان نمی‌دونست اگه تام مامان نبود قرار بود چجوری این بارارو تا خونه بیاره.

تام لبخند عمیقی زد. همان همیشگی‌ای که هنگام تعریف شنیدن میزد.
مثل همیشه!

تام وسایل و میوه‌ها را در آشپزخانه گذاشت و تصمیم گرفت تا قبل از برگشت به اصطبل کاری کند.
ریسکی تقریباً بزرگ!

چندمدتی بود که بعد از تفی شدنش به وسیله رودولف، به حضور لرد سیاه نرفته بود و تمام ملاقات‌هایشان یا از طریق واسطه بود یا از طریق پنجره‌ی اتاق لرد.
این شد که از درِ پشتی، آشپزخانه را به مقصد اتاق اربابش ترک کرد... نمی‌دانست این همه شهامت را از کجا آورده، اما حسی به او می‌گفت باید برود و حضوری اربابش را ملاقات کند.

پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌رفت و نفس‌هایش یکی پس از دیگری با سرعت خارج می‌شدند و قلبش تند تند در جای خود می‌کوبید.
اگر اربابش از حضور او در آنجا عصبانی میشد چه؟ اگر درگیر کار مهمی بود و تام مزاحم شده بود چه؟
در همین افکار بود که خود را جلوی در اتاق اربابش دید.

نفسی عمیق کشید؛ در را باز کرد و با نهایت سرعت شروع به حرف زدن کرد.
- ارباب من اومدم که ببینم خوب هستین؟ خوشین؟ سلامتین؟ چیزی...

و با جای خالی اربابش روبرو شد و تمام هیجانش خوابید.
- ارباب کجان پس؟

همانطور که سرش پایین را جستجو می‌کرد، چرخید تا از اتاق بیرون برود که ناگهان سرش به مانعی برخورد کرد.
مانعی بلند قد.
مانعی بلند قد و ردا پوش.
مانعی بلند قد و ردا پوش و در حال سرخ شدن از عصبانیت.

سر بالا آورد.
- آم... ارباب.
- ما مایل بودیم شما با کله در شکممان فرو بروی؟

تام که تازه یادش افتاده بود باید عقب‌تر بیاید، دو قدمی به عقب برداشت.
- آم... فکر کنم نه؟
- اگر فکر کنی نه پس چرا اکنون در شکم ما فرو رفته بودی؟
- ارباب راستش... گفتم... شاید ناراحت باشین. اومدم ببینم ناراحت نباشین. بعد ام... چیز... حالتونو بپرسم... خوبین ارباب؟
- خیر! ناراحت نیستیم! ولی اگر تا پنج ثانیه دیگر تشریفت رو از اتاقمون نبری بیرون می‌دیم ایوامون یه دل سیر ازت بخوره دیگه قابلیت ناراحت کردنمون رو هم نداشته باشی!

"ناراحت نیستیم". همین کافی بود!

- واقعا؟! واقعا نیستید؟! چشم ارباب چشم ارباب. من میرم.

و... در مسیر درستی نرفت متاسفانه... بیرون پریدن از پنجره طبقه سوم کمی درد داشت.

* شب-اصطبل *

- خب... امروزم مثل همیشه بودا. چیز خاصی نداشت.

راست می‌گفت. برای تام پرت شدن از طبقه سومِ یک‌خانه بسیار عادی بود!
بعد چند ثانیه‌ای که با تصور دوستانش از ته دل خندیده بود، لذت پرت کردن گل به سر و صورت اگلا، لبخند عمیقی که زده بود و حس خوبی که بعد از کمک به بانو مروپ داشت و خوشحالی بعد از ملاقات اربابش را به یاد آورد.
- ولی خب... هر چیزی که زیاد اتفاق میفته، تکراری نیست.

کتاب چرت‌وپرت نبود. کتاب مطلب درستی را بیان کرده بود. فقط چشم‌های تام بود که باید باز میشد... شاید دچار روزمرگی شده بود، اما این روزمرگی برایش تکراری نبود.
او خانواده و دوستانی داشت... این همه چیز را تغییر می‌دهد!

با این افکار به خواب رفت و برای روز و روزها و هفته‌ها و ماه‌های آینده به رویا پردازی پرداخت.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
سلام ارباب! خوب هستین؟

ارباب یه پست برگرفته از تجربه‌ای شخصی و دردناک زدم، بعد نگاه کردم دیدم حدود سه ماهی میشه که نقد نگرفتم. از طرفی هم پستِ تقریبا بدون دیالوگی بود؛ غیر از اون دیالوگ آخرش البته، خواستم ببینم چطور شده. ممنونم.

پ.ن: خود پست خلاصه داره برای همین خلاصه تقدیم نکردم.


خلاصه خوبی بود.

نقد پست شما ارسال شد.



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۶ ۲۳:۱۷:۳۳

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
خلاصه:

مرگخوارها وارد یک لپ تاپ شدن و از سایتی به اسم جادوگران سر درآوردن. لرد سیاه به اونا ماموریت داده که عضو سایت بشن تا بتونن درموردش تحقیق کنن. اونا شناسه ‎ای می‌سازن اما بعد تصمیم به تغییر شخصیت می‌گیرن. سپس به قصد تغییر شخصیت، می‌خوان که بلیت بزنن، ولی از اونجایی که بلیت زدن بلد نبودن توی این‌کار موفق نمیشن و حالا می‌خوان از روش غیرقانونی، یعنی مولتی ساختن، شانسشون رو امتحان کنن.

***


مرگخواران، بالاخره می‌خواستند کاری که در آن استاد هستند را انجام دهند... خلاف کردن!
و قطعاً در هرکجا که جعل، آدم‌کشی، آدم‌ربایی، دزدی، قمه‌کشی، ایجاد رعب و وحشت، فرار از زندان، خشونت خانگی و حتی مزاحمت برای نوامیس پیش می‌آید؛ نام یک لسترنج می‌درخشد.

این شد که بلاتریکس صبر را کنار گذاشت، دستانِ پرتوانش را از چوبدستی‌اش جدا کرد و آن را غلاف کرد، قولنج انگشت‌هایش را شکاند و با چهره‌ای که در آن اعتماد به نفس و شوقِ تاثیرگذارترین بودن در یک ماموریت دیگر موج میزد؛ خود را به کیبورد رساند.

دستانش را بالا برد، به مانندِ رهبر ارکستری که آماده‌ی به وجد آوردن حضار است آن‌ها را روی کیبورد به رقص درآورد و در حالی که از سرعتِ تایپ کردن و صدای دکمه‌ها لذت می‌برد، ساخت شناسه جدید را به پایان رساند.

«پست الکترونیکی نامعتبر است.»

می‌دانید... خیلی سخت است.
اینکه میان آدم‌هایی که تو را الگو و برتر می‌دانند ایستاده باشی... برای هدفت از جان و دل مایه بگذاری... تمامِ نگاه‌ها را به خود خیره کنی و در نهایت... برای دقت نکردن به زبان کیبورد موفقیتِ عظیمی را در لحظه‌ی آخر از دست بدهی.
این خلاصه‌ی اتفاقی بود که برای بلاتریکس افتاد. او که از شعفِ انجام دادنِ ماموریتش سر از پا نمی‌شناخت، دیگر به نکته بی‌اهمیتی مانند نشانکِ کوچکِ کنارِ صفحه، که به جای زبانِ انگلیسی بر روی FA بود، توجه نکرد و همین نکته باعثِ سرافکندگی‌اش میان مرگخواران شد.

اما بلاتریکس که سرافکنده نمیشد!
- تام! ببین چی کار کردی! ناخنِ شستِ پایِ چپت خورد توی ساقِ پای راستم باعث شد این خراب شه! حالا که گند زدی خودت میای جمعش می‌کنی تا مجبور نشدی تیکه هاتو از تو سطل‌آشغال جمع کنی!

و تام... مثل همیشه مظلوم و مجبور بود!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۲ ۱۱:۳۴:۲۲
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۲ ۱۱:۴۱:۵۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۲ ۱۱:۵۴:۵۰

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹
تام جاگسن د.م. الکساندرا ایوانوا


- دکتر مطمئنید راه دیگه‌ای نیست؟

دکتر عکسِ تفیالوژی تام را دوباره بر انداز کرد. چند قدمی به سمت دیوار روبرویش که با چوبدستیِ لوموس‌ماکسیما دِه‌ای روشن شده بود، برداشت و تفیالوژیِ تام را در کنارِ اَشکالِ شکل گرفته بر روی دیوار گذاشت.
- ببینید جناب جاگسن، اینی که توی دستِ... اخ... تف!

دکتر تفیالوژیست بود... انتظاری غیر از این هم از او نمی‌رفت!
- شرمنده. ترک عادت‌های دیرینه سخته دیگه. می‌گفتم، دست راستِ من عکسِ غلظت تف‌های در برگیرنده مفاصل شماست و تصویری که روبروتون مشاهده می‌کنید، مقدارِ نرمالِ آبِ‌دهان در مفاصلِ یک تفی‌زی هستش. خودتون مقایسه کنید و شانسِ زنده موندنتون رو متصور شید!

تام به تصاویری که جلوی چشمش بود دقت کرد... فاصله دور بود، چشمانش را تا می‌توانست باز کرد... باز هم کم بود، یک چشمش را در آورد و با پرتابی که از دروازه‌بانی کوییدیچ یاد گرفته بود، آن را روی میزِ دکتر پرتاب کرد تا دید درستی داشته باشد... و دید!
مقدار تفِ موجود در مفاصل او در مقایسه با مقدار عادی، مثلِ آبِ یک‌ لیموسنگی بود، در برابرِ دریای مدیترانه!

شکی نبود... دکتر درست می‌گفت. مقدار تفِ باقی‌مانده در بدن تام بسیار کم بود و به زودی همین یک‌ذره تف را هم از دست می‌داد و او که تمام زندگی‌اش از وفاداری تف‌ها به مفاصل و زخم‌هایش تامین میشد، به لقاءالمرلین می‌پویست.
- درست میگی دکتر... ممنون بابت کمکات.
- حالا غم برا چیه جاگسن گلی؟ بیا گوش شنوای من شو خودم با گیتار برات چندتا آهنگ بخونم از این چهار ساعتی که مونده لذت ببری! یه احساسیش رو می‌خونم اصلاً لذت...

و تام، قبل از اینکه مجبور به شنیدن آوازِ "احساسی" دکترِ تفیالوژیست شود، محل را ترک کرد.

"فلش‌بک"

- اون‌سمت هم بی‌زحمت یه بیل بزن. پیشی‌ت عاقبت به خیر بشه انشاالمرلین.

تام از دومینیک که علاقه وافری به بیل‌زنی داشت، بیگاری می‌کشید تا کاری را که تام موظف به انجام دادنش با دست و پا و قاشق است، یعنی جابه‌جا کردنِ فضولاتِ تسترال‌ها برایش انجام دهد.

- چه‌قدر خوبه! من چه‌قدر خوشحالم! پیشی هم از همیشه فعال‌تر شده!

تام نگاهی به "پیشی" که بیشتر به شامپانزه می‌ماند تا موجود ملوسی مثلِ گربه، نگاه انداخت. او که چندان فعالیتی در به درخت تکیه دادن و موز خوردنِ پیشی نمی‌دید!
اما نکته‌ی برجسته‌تر و حائز اهمیت‌تر در این اتفاق، این‌ بود که دومینیک اصلاً حس نمی‌کرد که در حال سوءاستفاده قرار گرفتن باشد، و تام شدیداً از این موضوع راضی بود.

در گوشه‌ی دیگری از خانه ریدل‌ها اما، وقت ناهار فرا رسیده بود و همه‌ی مرگخواران به صرفِ شلیلِ شکم‌پرِ کبابی دعوت شدند.

"سالن غذاخوری"

می‌دانید... نفرت چیز بدی‌ست.
نفرت باعث می‌شود بروید عطاریِ سر کوچه‌تان، بگویید چیزی می‌خواهید که قادر به کویر کردن لوله هایِ آب‌رسانیِ لندن هم باشد، بعد پودری را به قیمت ده گالیون تحویل بگیرید، بیایید بالای سرِ شخصی که از او نفرت دارید و...
- بـــــــه! تــــــام! چه خبرا رفیق؟

تک‌تکِ موهای تام از تعجب ریختند. آخر اگلانتاین و چنین خوش‌وبشِ گرمی با او؟! در حالی که گردن الکساندرا را در دست داشت و از او به عنوان جارویی برای جمع کردنِ موهای ریخته‌شده روی زمین استفاده می‌کرد، با لکنت سرش را به سمت اگلانتاین برگرداند.
- هـ...هـ...هیچی! تو چه...چه خبرا؟
- منم هیچی. فقط خواستم بیام یه احوالی بپرسم ازت.

و با دستش محکم به کمرِ تام زد. این اتفاق باعث شد سر تام به میز برخورد کند، پایه‌های میز ناهارخوری به خوردِ الکساندرا داده شوند و مهم تر از همه... کسی متوجهِ پودری که توسط اگلانتاین به درون غذای تام ریخته می‌شود، نشود.

تام هم بی‌توجه به بافتِ اسفنجی‌ِ غذا، که برایِ شلیلِ شکم‌پر کبابی چندان معقول نبود، با وَلَع غذایش را میل کرد.
اگلانتاینی که در نقطه دیگری از میز مشغول بازی کردن با غذایش بود، کنارِ "ریختن پودر اسفنج تو غذای تام برای اینکه خشک شه. " را در دفترِ برنامه‌ریزی‌اش تیک زد.

تام که بعد از غذا عادت به خوابیدن داشت، به اصطبل رفت و بدونِ جمع‌کردنِ باقی مانده‌ی فضولات، همانجا خوابید.
فردا صبح میشد و او که احساس خستگی، بدبویی و مشکل در حرکت می‌کرد، به سمتِ مطبِ دکترِ تفیالوژیست راهی میشد...

"پایان فلش بک"

تاکنون یک‌ساعت از چهار ساعتی که به پایان عمرش مانده بود را با بی‌هدف پرسه زدن در خیابان ها، پا انداختن جلویِ مردمی که سعی داشتند از کنارش رد شوند، چپه‌کردن سطل‌آشغال‌ها و فرار از دستِ رفتگری که با جارو به دنبالش بود تا نشانش دهد "یک‌من ماست چه مقدار کره دارد"؛ گذرانده بود.
اما قطعاً دوست نداشت به این شکل زندگی‌اش به پایان برسد... چیزی می‌خواست که در یادها ماندگارش کند... چیزی که باعث شود مرگخواران هر وقت به تف فکر می‌کنند چهره‌ی او را متصور شوند و اشک بریزند... خب نه. این را هم نمی‌خواست حالا... ولی می‌خواست ماندگار شود دیگر، از کسی که چندساعت دیگر می‌میرد انتظارِ نظمِ تفکرات دارید؟

همین افکار را با خود مرور می‌کرد که با کله به دری شیشه‌ای برخورد کرد. سرش را بالا آورد و تابلویِ سردر مغازه را خواند... "فست‌فودِ بیرون بر"... چراغی بالای سرش جرقه زد، نور داد و از شدت جوگیریِ تام آتش گرفت و پودر شد!

دقایقی بعد...

باید از درِ پشتی وارد میشد. ساعت، به ساعتِ شام نزدیک بود و تام زیر لب مرلین را شکر کرد و تصمیم گرفت زمانی که به آن دنیا می‌رود با دسته‌گل از او تشکر کند؛ زیرا اکنون همه در سالن غذاخوری خانه ریدل‌ها آماده سرو غذا بودند و نیازی نبود از دیگران مخفی شود. فقط یک سد جلوی راهش بود، که باید برای گذشتن از آن تلاش می‌کرد.
غذاهایی که از فست‌فودی گرفته بود را در گوشه‌ای پنهان کرد و درِ آشپزخانه را زد.

تق تق...

صداهای نامفهومی از آشپزخانه به گوش می‌رسید، اما کسی در را باز نکرد.

تق تق...

تام دوباره در زد.

- اومدم! اومدم!

و مروپ کارد به دست درِ آشپزخانه را برای تام باز کرد و باعث شد این‌بار ریشه‌ی موهایی که قبل‌تر در آشپزخانه ریخته بودند، کاملا جزغاله شوند!

- ب...بانو؟!

مروپ نگاهی به چاقوی در دستش کرد و در حالی که می‌خندید آن را کنار گذاشت.
- اوه تام مامان! داشتم بامیه‌هارو خورد می‌کردم بریزم تو غذای مرگخوارای مامان، یادم رفت کنار بذارمش.
- آ... آهان! اومدم که بگم رفتم دکتر، گفت باید ماهیچه‌هام تقویت شه. برای شروع می‌خوام غذای امروز رو اگه بذارین من سرو کنم برای ارباب و مرگخوارا.

مروپ نگاهی به دستان تام، که قطرشان قابل مقایسه با قطر ساقه‌ی جعفری بود، انداخت... تام واقعاً به تقویت ماهیچه‌هایش نیاز داشت!
- خب... از نظر مامان که مشکلی نداره. فقط حواست باشه غذاهای مامان خراب نشن که...

و کارد را دوباره در دستش گرفت و جلوی روی تام آورد.
تام آب دهانش را قورت داد.
- نه نه نه! اصلاً نیازی به این کارا نیست! خیالتون راحت!

مروپ رفت و تام را با ظرف‌هایِ سرو غذا، غذای خودش و البته، پیتزاها و همبرگرهایی که پشتِ آشپزخانه پنهان شده بودند، تنها گذاشت.

"سِرو شام"

مرگخواران همه بر روی صندلی هایی دور یک میز نشسته بودند و در صندلی شاه‌نشینِ میز، لرد سیاه چشم‌ها را به خود جلب کرده بود.
تام در حالی که سخت نفس می‌کشید، ظرف هایِ پوشیده شده غذا را روی میز گذاشت و خود، بر روی صندلیِ کنار افلیا راشدن نشست.

- مرگخوارانمان! زیر سایه ما و با درود بر ما و هورکراکس هایمان، دستور می‌دهیم خوردن را آغاز کنید!

مرگخواران، در از روی ظرف‌های غذایشان برداشتند و لیوان هایِ در دارِ نوشیدنی را گشودند... و با صحنه‌ای به غایت شوکه برانگیز روبرو شدند!
برای اولین بار شامشان فست‌فود بود! آنان که همه شوکه شده بودند، هم‌دیگر را و زیر چشمی، بانو مروپ را نگاه می‌کردند و چشم‌هایشان چهارتا شده بود.
در میان همه اما، تام که آمادگیِ این اتفاق را داشت، و می‌دانست طبق گفته دکتر تا سی ثانیه دیگر زندگی را وداع می‌گوید؛ نوشابه‌اش را سر می‌کشید و گاز های بزرگ به همبرگرش میزد.

- تام مامان!

و تام خوب معنی این نگاهِ مروپ و حلقه‌ی بسکتبالِ خشمِ دور سرش را فهمید... قرار بود دهانش سرویس شود!

در ادامه چیزی که مرگخواران دیدند، دمپایی‌هایی بود که به سمت تام پرتاب میشد، تامی که می‌دوید و مروپی که کارد به دست با جمله‌ی "وایسا مامان کاریت نداره!" تام را دنبال می‌کرد.

اما اگلانتاین شوکه شده بود... چرا تام تا الان زنده بود؟!

این شد که به دفترچه‌ی همراهِ پودرش سری زد... خط آخر، پانوشتی مهم خودنمایی می‌کرد.

نقل قول:
پ.ن: نوشابه به دلیلِ گاز موجود در آن، اثرِ این پودر را خنثی می‌کند.


اما اکنون دیگر این اتفاق اهمیتی نداشت... تام به دست مروپ کشته میشد و اگلا به هدفش، مرگخواران به غذای دل‌چسبشان و مروپ، به آرامش می‌رسید!

پایان.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۸ ۲۲:۴۷:۰۱
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۸ ۲۲:۵۸:۱۱

آروم آقا! دست و پام ریخت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.