تف تشت
.Vs
بچه های محله ی ریونکلاو
پست دوم:
راهروی طبقه سوم-نیم ساعت بعد
-ما به یک اتاق پر از افراد جنگجو و مبارز برای بازی کوییدیچ نیازمندیم! ای بابا پس چرا باز نمیشه؟
-فکرنکنم اتاق باهوشی باشه گوگو. چهارنفر دارن باهم میگن ما به یک اتاقِ آوخ...جنگجو برای کوییدیچ نیازمندیم. چته کاکتوس روانی؟!
کاکتوس ها بااینکه حرف نمی زنند و خاصیت چندانی هم ندارند ولی دل دارند. دل میمبله میمبلوس تونیا هم با حساب نشدن در شمارش ملانی شکسته بود و خار راستش را در پای چپ ملانی فرو کرد و به نشانه قهر برگشت.
اینیگو:
-کاکتوس پشت و رو نداره.
-بازی هرلحظه نزدیک تر می شود و ما اینجا با افراد مجنون و سر به هوا تیم... هی! گشوده شد!
با فریاد آخر سرکادوگان همه از کاکتوس ب سمت دیوار برگشتند. در بزرگی با حاشیه های طلایی در روبروی آنها قرار داشت. همه اعضای تیم با عجله به طرف در رفتند تا قبل از ناپدیدشدن آن وارد شوند. همه جز ملانی که با تعجب و احتیاط به سمت در می رفت!
-من... گفتم اتاقِ پر از افراد جنگجو؟
اینیگو در رو باز کرد، و در کمال تعجب پشتش با یک در دیگه روبرو شد!
- ما این در را میشناسیم!
در سرکشیهایمان به سازمان اسرار این در را دیدهایم!
زیاد به شخص مبارکتان زحمت ندهید که همیشه قفله!
اینیگو که دستگیره در دومی رو چرخونده بود گفت:
- من که نمیدونم توی فضولیهات توی سازمان اسرار چی دیدی، ولی این در که بازه.
عجله کنید که وقت تنگه!
این بار در اتاق خبری از خرت و پرت و کمدهای مختلف و کلاه گیس های ساحره های روانی که معمولاً توی اتاق ضروریات پیدا میشدند نبود. اتاق تم بازی های زامبی کُشیِ ماگل هارا داشت و مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود.
-کریچر مطمئن نبود که درست آمد!
-من اینجارو تو خواب هام دیدم.
اینیگو با هیجان به دنبال نشانه های بیشتر در اطرافش می گشت.
سرکادوگان نیز مانند کارتون ها و با صدای بنگ بنگ پرشی با تابلو اش که زیرش فنری نصب شده بود به اطراف می پرید تا سر و گوشی آب بدهد. تنها ملانی همچنان سر جایش خشک شده بود.
-ام، بچه ها فکرکنم یه اشتباهی شده. انگار به جای اتاق ضروریات وارد دخمه اسنیپ شدیم! اینجا همون جایی نیس که نیاز داریم!... بچه ها؟
حتی بچه ای هم نبود چه برسد به بچه هایی. مه همه چیز را بلعیده بود. از جایی آن طرف تر هنوز صدای بنگ بنگ تابلوی سرکادوگان به گوش میرسید.
-خیله خب، باید زودتر پیداشون کنم و از این خراب شده بیرون بریم. این چیه؟ میمبله، چ خوب که اینجایی!
ملانی برای اینکه همدمی در روز تنهایی و بی کسی اش یافته بود خوشحال نبود، بلکه او ساحره ای بود آینده نگر و با یک سیخونک چوبدستی از چرک میمبله ای ناراضی ردی برای برگشت گذاشت.
ملانی و میمبله رفتند و رفتند و رفتند تا به صدای بنگ بنگ رسیدند اما سرکادوگان را ندیدند. دوتا گنده رو دیدن، یکیش جغد عظیم الجثه ای در حال لی لی کردن بود و دیگری مار بوآیی به هیبت نجینی بود. جغد از مغز صورتی و تپل مپلی بجای سنگ لی لی استفاده می کرد و مار با بی صبری سنگش که قورباغه ای پهن شده بود را با دمش بالا پایین می انداخت.
پس از دقیقه ای مار به فرمت لرد قهقهه ی شیطانی ای زد و باعث شد تا جغد مغز را با دو پر به آن طرف بیاندازد و مغز جلوی ملانی فرود بیاید.
-من مغز تازه ای میخوام! مغز جن خونگی خوب واینمیسته!
-بازم باختی.
-کریچر بیچاره!
ملانی با ترس و لرز به مغزی که جلویش خودشو تو گل می پلکاند نگاه می کرد. میمبله هم سراپا زرد شده بود و هردو در حرکتی پیش بینی شده و هماهنگ یک قدم به عقب برداشتند. بعد دوقدم. سه قدم. همه چیز خوب بود... چهار قدم و تق! خار میمبله میمبلوس تونیا در زیرپایش شکست و مثل تمام فیلم های اکشن و جنایی آدم بدها که دراینجا جغد و مار بودند به سمت صدا برگشتند.
-بدو! نه ندو! اون جغد پر داره.
جغد پردار با پرش کوتاهی به جلوی تازه واردها رسید. ملانی با شجاعت چوبش را درآورد و به طرف جغد گرفت.
-استوپفای!
جرقه های جینگیل وینگیل و درخشانی از چوب دستی درآمد و روی بدنه اش عبارت «در حال اتصال...» و سپس «در دسترس نمی باشد» نقش بست.
-چی؟
-خب خب خب، برگ برنده های من!
ناگهان صدای جدیدی از پشت سرشون به گوش رسید:
-هی هو، مزدور پست، نزدیکتر نیا وگرنه هرچه دیدی از چشم خودت دیدی! اوه به قلمروی من خوش آمدید خانوم محترم. از این طرف.
ملانی و میمبله که هنوز در شوک بودند با عجله به دنبال غریبه ی عجیب که زرهی طلایی نقره ای و پر های سفید زیادی به کلاه خود و شانه اش بود به راه افتادند.
-هنری های قبلی هیچ چیز درمورد ادب و نزاکت به خانم های جوان نمی دانستند. من هنری هشتم هستم، شکننده ی زنجیرها و پدر پسرها، البته هنوز پسری ندارم ولی خب درآینده نزدیک خواهم داشت.
هنری در همین هنگام نکاه خریدارانه ای به ملانی انداخت و ملانی آرزو کرد که ایکاش پیش جغد مانده بود.
آن طرف اتاق ضروریات -ای سردار دلیر!
ای فاتح کبیر و بزرگ مرد تاریخ!
من تعریف شجاعت و کاردانی شما را بسیار شنیدم.
به شما بشارت میدهم که در بلاد غرب چشم های بیشتری برای کور کردن و کوافل های زیادی برای گرفتن وجود دارند، منت گذاشته و... .
اینیگو:
-به نظرت داره چیکارمیکنه؟
ملازم کناری اینیگو نگاه عاقل اندر جادوگری به او انداخت و گفت:
-همرزم شما درحال تقاضای کمک از سرور برحق ما برای جنگ پیش رویتان است.
-چه جالب، کدوم جنگ؟
-گمان کنم همرزمتان نامش را کویی کیچ گذاشت.
-عجب، اگه ملانی اینجا بود حتما میفهمید چی میگی.
-ما علاقه داریم قلمروی خود را گسترش بدهیم. در آغاز خودم برای سرکشی این بلاد خواهم رفت. اسب مرا زین کنید.
قصر هنری هشتم
-سالیان است که در قلمروی ما اتفاق جدیدی نیفتاده است. صدوچهارمین زنم را هم هفته پیش در سالن بزرگ گردن زدم... .
ملانی در سکوت به وراجی های بی پایان هنری هشتم که حالا زره اش را درآورده بود و شکم گنده اش جلوتر از خودش به دیس های میوه نزدیک می شد گوش می داد. زمان درحال سپری شدن بود و آنها نه تنها بازیکنی پیدا نکرده بودند خودشان را هم گم کرده بودند.
دیس میوه ای شناور از بین میزها به سمت ملانی آمد. دماغ درازی از زیر دیس پیدا بود.
-کریچر؟!
-کریچر از آدم های شکم گنده متنفر بود. اونو یاد ماندانگاس دزد انداخت.
-کریچر مرلین رو شکر که زندهای! اینجا چیکار میکنی بقیه کجان؟
-کریچر اونا رو تو قصر سرزمین کناری جا گذاشت، شاه بدون شکمِ آنجا علاقه داشت تا با ما آمد.
-بپس بازیکن پیدا کردید؟
-بانوی زیبا، با دیس میوه صحبت می کنید؟
-نه نه، داشتم به سخنان پربار تون گوش می دادم... راستش با چیزایی که من از شجاعت و مهارت شما شنیدم، میخواستم ازتون درخواست کمک کنم. سرزمین من پر از حوری و نعمته، اگه شما به ما در بردن بازی فردا کمک کنید، مطمئنم که همه شون دلشون میخوان افتخار ازدواج باهاتونو داشته باشن!
هنری هشتم با تعاریف ملانی بیشتر و بیشتر پف می کرد، تصور پسردار شدن و حوری های زیبا و جدید هوش از سرش برد و سراسیمه اعلام آمادگی کرد. ملانی با خوشحالی به سمت کریچر برگشت.
کریچر هم غرغرکنان دیس میوه را کناری انداخت و همگی به قصر سرزمین کناری آپارات کردند.
دقایقی بعد کل تیم تف تشت با اعضای جدید دور هم جمع شده بودند.
- درست است که دقیقهی آخر دور هم جمع شدیم، ولی مهم اینه که دور هم جمع شدیم! مهم این است که دو تن دلیر دلاور به تیم اضافه کرده و به یاری مرلین حریف را به خاک و خون میکشانیم!
مهم نیست که تمرین نکردهایم، تمرین مال خردسالان سوسول است!
یاران تازه به تیم پیوسته دقت کنید، هدف فقط تار و مار کردن است!
-چه میگوید این؟
-منظورش توی بازیه.
-اول باید از اینجا بیرون بریم.
همگی به اطراف نگاه کردند، در اطراف هیچ چیزی نشان از راهروی خروج نداشت. ردپاهای میمبله هم به دلیل به ته کشیدن چرک اش فایده ای نداشتند.
ناگهان اسب آغامحمدخان بو کشید و به طرف چپ رفت، همگی ترجیح دادند از دست سرنوشت پیروی کنند و به دنبالش بروند حتی اگه به انباری پر از یونجه ای برسند.
-اینجا یه در هست.
تف تشتی ها خوشحال از اینکه در خروج را پیدا کردند در را باز کرده و به داخل پریدند.