هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
تف تشت
.Vs

زرپاف


پست سوم :



تف تشتی ها دنبال نتیجه ی سریع و جادار و مطمئن بودند. آنها از تست زدن درمورد اینکه هنگام سوارشدن بر جارو باید با پای راست سوار شوید یا چپ و حفظ کردن قیدهای مختلف خوششان نمی آمد، بنابراین همگی دوباره به کوچه دیاگون برگشتند.

یک هفته به کنکورکوییدیچ مانده بود. روی شیشه همه مغازه ها پر از اطلاعیه های رنگارنگ و سخنگو بود، معازه الیوندرز تغییرکاربری داده بود و کتابهای خیلی زرد و نشر ال‌نگو می فروخت.

اینیگو به نزدیکترین اطلاعیه نگاه کرد‌.
-با کتاب های پاتیلی شما هم می توانید جزو رتبه های برتر باشید. از همین امروز شروع کنید و با کتاب های پاتیلی کنکور را قورت بدهید!
-بچه ها اینا خوب بنظر میان ها، میتونیم روپای خودمون وایستیم، بعد قبولی هم بگیم هیچ کلاس و موسسه ای نرفتیم.
-وجود شاهانه ما نیاز به هیچ موسسه و کلاس و پاتیلی ندارد. ما یادمان نمی آید از کسی کمک گرفته باشیم گوگو. ما فقط کمی مشورت کردیم... .

همینطور که آغامحمدخان درمورد موفقیت های خود جوشش داد سخن می داد، تف تشتی ها به جلوی ساختمان مدرسان دامبل رسیدند و وارد آسانسور شدند.

-این ساختمون یک طبقه ست... چرا سوار آسانسور شدیم؟
-چون کریچر داخل اومد و فقط آسانسورو دید. دری نبود، کریچر عکسی هم ندید تا اونو قلقلک داد.

میمبله میمبلوس تونیا با کنجکاوی آرم مدرسان دامبل را نگاه کرد و با دست بدون تیغش ریش دامبل توی عکس را کشید.صدایی درون آسانسور پیچید.
-آیا میخواهید در کنکور کوییدیچ موفق شوید؟ آیا از قدرت عشق بی خبرید؟ به مدرسان دامبل بیایید، کی؟ مدرسان دامبل. چی؟ مدرسان دامبل...
میمبله یکبار دیگر ریش دامبل را کشید.
-اگر کلاسی ثبت نام کردید شماره یک را فشار دهید. اگر کارهای دفتری دارید شماره دو را فشار دهید. اگر برای آشنایی و ثبت نام آمده... .

ملانی با بی صبری شماره سه را فشار داد و آسانسور با آهنگی ملایم شروع به حرکت کرد.

-طبقه صدم، اتاق همایش های انگیزشی... .

با باز شدن در آسانسور، تف تشتی ها راهروی تاریکی جلویشان دیدند که انتهای آن در قرمزی وجود داشت.
-کریچر از دیدن سیاهی انگیزه گرفت.

کریچر وایتکسش را به اطراف می پاشید و همگی به سمت در قرمز حرکت می کردند. هرچه گروه به در قرمز نزدیک می شدند در کوچکتر می شد تا اینکه وقتی به در رسیدند اندازه ی بندانگشت شده بود.
-چرا اینجوری شد؟
-ما نباید تسلیم سختی ها و ناملایمات بشیم.
-بنظر میاد این خدمتکار کوتوله و دماغو با وایتکس ریختنش در مان را خراب کرده. چشمهایش را میل داغ فرو کنید... .
-ماگلِ ماگل زاده با کریچر حرف زد، کریچر خودشو به نشنیدن زد.
-هی بچه ها یه چیزی اینجا پیدا کردم.

اینیگو بطری ای پیدا کرده بود که روی آن نوشته شده بود:
-من را بنوش!

-ما عمرا این چیز را نمی نوشیم!
-شاید دوغ عالیس ماگل ساز باشه. :Think:
-بنوشیم؟

قبل ازینکه میمبله میمبلوس تونیا بتواند تکانی به خودش بدهد، هنری هشتم بطری را در جایی که دهان کاکتوس بی‌نوا بود فرو کرد، میمبله کوچک شد و به اندازه ی فندق سبزی درآمد.

ملانی با احتیاط او را کف دستش گرفت.
-ام، چیزه، کاکتوس مینیاتوری خیلی قشنگتره، اصلا نگران نباش.
-همرزمان دنبال چیز دیگری بگردید، ما کوچک نمی شویم، برای کنکورکوییدیچ عخ است، دنبال بزرگ کننده باشید.

چیزی نگذشت که آغامحمدخان چیزی پیدا کرد، کیک زرد و کپک زده ای که رویش نوشته شده بود:
-من را بخور!

-این چه وضعشه. موسسه س یا اتاق فرار!
-خب باید امتحانش کنیم... .

میمبله زودتر فکرش را کرده بود و با آخرین سرعت در راهرو می دوید.

-میدیم در بخوره.

ملانی کمی از کیک را در سوراخ کلید در فرو کرد و در بزرگ شد. تف تشتی ها آهی از سر آسودگی کشیدند و دستگیره را چرخاندند.

در قرمز به سالن بزرگی باز شد، بیشتر صندلی ها با افراد موقرمز و پرسروصدا پرشده بود که با شوخی و خنده به هم پیاز پرتاب می کردند. پیرمردی با مو و ریش نقره ای و کلاه فارغ التحصیلی و ردای مشکی دستهایش را رو به جمعیت باز کرده و لبخند میزد.
-پیروان راه روشنایی! خوشحالم که تونستید راه ورود به اینجا رو پیدا کنید، با رازهای موفقیتی که امروز در سالن همایش انگیزشی بهتون گفته میشه، شما هم میتونید به قهرمانی و شهرت در کوییدیچ برسید.

تف تشتی ها از اینهمه سروصدا و سخنرانی پرشور و نورپردازی خفن بر جایشان میخکوب شده بودند که یک جسم نارنجی و گرد به شکم هنری هشتم برخورد کرد و اورا خمیده کرد.
-یکم دیر اومدید ولی خوش اومدید! ردیف دویستو بیست براتون جا پیداکردم.
-پرتقال جا پیدا کرده است؟
-من سوجی هستم اقای دراز جنگجو. :pzz: مگه برای موفقیت نیومدید؟ برید بشینید و به حرفای دامبل عمل کنید.
آنها برای موفقیت آمده بودند بنابراین به سرعت به طرف صندلی هایشان رفتند و همه چیزهایی که دامبل به عنوان نکات و کلک های کنکورکوییدیچی میگفت یادداشت می کردند.

-یادتون باشه که اگه اشتباهی کردید جارو رو از چپ به راست بچرخونید و پاک کنید، وگرنه جارو پوستش پاره میشه و آب معدنی تون میریزه روش و همه ی گزینه ها خراب میشه و زحماتتون به باد میره عزیزانم، اینا نتایج یک دهه تجربه ست.

-واو اینارو نمیدونستم... .
-باید شب همه رو دوره کنم تا یادم بمونه.

چندساعت بعد:

-فراموش نکنید که کنکورکوییدیچ قدرت شکست شمارو نداره!... تمام تلاشتونو بکنید و بعد سرتونو بالا بگیرید و بگید من انجامش دادم!
-

چندساعت بعدتر:
-تمرکزتونو حفظ کنید و با قدرت عشق پیش برید فرزندان! نکات طلایی و نقره ای رو به یاد بسپرید و... .
-ازاینجا بریم.

و اعضای تیم تف تشت با مغزهای تلیت شده و جیب‌های خالی شده، در حالی که نفری یک گونی کتاب و جزوه و نکته و سی دی آموزشی زیر بغل داشتند، به سمت خونه راه افتادند تا قبل از بازی فردا، چند ساعتی بخوابند.


بپیچم؟


پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
-من این الیافو تو وایتکس سفید نکردم که اینجوری بکنیش.

رون گیج شد.
-اگه سفید نکردی پس چرا این بدبختو داری میکشی؟

بدبخت مذکور تقریبا کشته شده بود.

-ببین تی جان. بجای الیاف رو الیاف گذاشتن میتونستی با یه تماس به رنگ موی فوری ویزول ویزول مشکلتو حل کنی. شاید بعدش تونستی یه تی باکمالات پیدا کنی... لازم به تشکر نیست! من شمارشو میدم که تماس بگیری، اگر همین الان تماس بگیری صاحب یک دست الیاف اضافه هم میشی... چرا اینجوری نگاه میکنی؟

رون موفق شده بود. تی گابریل را رها کرده بود اما رون نمی دانست که تی ها از تماس تنها فیزیکی اش را بلد بودند و حالا تی بااشتیاق به طرف رون و موهای قرمزش می خزید.


بپیچم؟


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
تف تشت
.Vs

اراذل و اوباش گریف


پست سوم:


-جادوگرهای کثیف، دزدهای خائن، درازهای بی اصالت، کریچر این لکه ننگ رو با وایتکس هم شده پاک کرد.

کریچر با حالتی حماسی روی پاتیلی که جلویش بود خم شده بود و ملاقه ی سوپخوری خانم بلک را هماهنگ با این ناسزاها در معجون می چرخاند. در اثر این حرکات ناگهانی پاتیل مذکور ویژویژهای تهدیدآمیزی سر می داد.
-معجون چیزی کم داشت. معجونی که همه رو به اطاعت از کریچر وادار کرد.

کریچر دستور این معجون را دزدکی از یکی از دستشویی های دخترانه شنیده بود. دخترها درمورد معجون عشق قوی ای که باعث علاقه و اطاعت طرف مقابل می شد حرف می زدند اما کریچر تنها لغت اطاعت را شنیده بود!
-معجون باید سفید بود! نه زرد، زرد رنگِ دندانهای ماندانگاس دزد بود.

بعدازاین جمله وایتکس و بطری اش توسط او به درون پاتیل پرتاب شدند و تفی که کریچر بخاطر ماندانگاس پرتاب کرد نیز تصادفا به همان مقصد ریخته شد. کریچر با خوشحالی پاتیل را با تنبانش گرفت و سمت رختکن به راه افتاد.

آغامحمدخان و هنری هشتم بی خبر از همه جا ستون رختکن را بغل کرده و هیک هیک کنان چرت می زدند. اما لحظه ای بعد همه چیز فرق کرد. کریچر روی نوک پا به هرکدام از این ماگل های بخت برگشته نزدیک شد و ملاقه ای معجون در گوش آنها ریخت. بلافاصله هیک ها قطع شدند، تا چند دقیقه اتفاقی نیفتاد.
کریچر نگران نشد. خواست ملاقه ای دیگر بریزد که هنری هشتم با دستهای گشاده اورا بغل کرد. کریچر از بغل متنفر بود، مخصوصا اگر مثل این لحظه با نعره هایی از سر عشق به وایتکس و تف همراه باشد.
-آه کوتوله... کوتوله ی مهربان! ما تا امروز در دام بلای زن های بی کمالاتمان اسیر بودیم. جاهلیتی عظیم! از وایتکس درخشان و سفید غافل بودیم، از تفی که در زیر انوار خورشید می درخشد... .
-گزافه گویی بس است ای بی خرد! تف جواهری ست تنها در خور شاهان. مثل آن تف که در تشت است... او باید در خزانه ی ما با... .

بنگ!

سخنان آغامحمدخان با چماقی که به ملاجش خورد خاموش شد. کریچر طاقت نداشت کسی به تشت پر از تف او ابراز علاقه کند، هنری هشتم نیز که با چشمان قلبی به آن سو می دوید نیز به سرنوشتی مشابه دچار شد.

معجون عشق باعث اطاعت نشده بود. کریچر باید تصمیم بزرگتر و مهم تری می گرفت. تصمیم های مهم نیز باید در جاهای مهم گرفته شوند.
جای مهم برای هر فرد متفاوت است، شاید برای جادوگری دستشویی یا حمام باشد، اما برای کریچر فقط یک جای مهم وجود داشت؛ خانه ی خاندان بلک.
این خانه تنها جایی بود که از نظر کریچر به وایتکس نیاز نداشت و خوشامدگویی های پرسرو صدای بانویش برای او بسیار لذت بخش بود.
سرزنش ها و توبیخ ها با ورود کریچر به راهرو مانند بارانی شروع به باریدن کرد.
-کریچر! جن کثیف، تا الان کدوم گوری بودی.

قربان صدقه ها و توضیحات کریچر به بانویش از حوصله ی خوانندگان خارج است اما خانم بلک با دیدن خارهای کاکتوسی که او برای چشم های خواهر شوهرش آورده بود نرم شد و برای گره گشایی کارش به او کتاب خانوادگی شان یعنی «راهکارهای اصیل زادگان برای دشمنان نسخه ی نفیس صوتی» را به او قرض داد.

کتاب های خانوادگی با کتابهای دیگر فرق می کنند. آنها نه تنها از کاغذ نیستند بلکه شامل گنجینه ی متنوعی از خرت و پرت های نسل های مختلف در طی نسل های مختلف هستند. به طوری که در این جعبه اردک پلاستیکی آنجلا بلک نیز وقتی در نزدیکی گوش قرار می گرفت توصیه های خبیثانه ای داشت.
پس از نصف روز چپاندن خرت و پرت های زردرنگ شده ی جعبه کتابی در گوش، کریچر جست و خیزکنان و و با تصمیمی گرفته و زیربغل زده بود خانه بلک را ترک کرد.

توطئه چیده شد. کریچر در راهروهای تاریک و مخفی هاگوارتز غرغرکنان پیش می رفت.
-کادوگان با کریچر از توطئه حرف زد. اون فکر کرد که کریچر نفهمید. اوه کریچر حساب اون خائن هارو کف دستشون گذاشت. تک تکشون رو از سر راه برداشت و با تیم خودش مقابل اراذل پیروز شد!

طبق توطئه، از زیر در رختکن که حالا محل استراحت آغامحمدخان و هنری هشتم بود، قرص های خواب خانم بلک به داخل انداخته شد. این قرص های دودزا روزگازی دودشان را از گوش های خانم بلک بیرون می دادند اما حالا که عرصه بزرگتر شده بود جهش کنان به هرطرف رختکن دود خواب آور پخش می کردند.

قدم اول برداشته شده بود. کریچر ملانی و سرکادوگان را نشسته برروی نیمکت و درحال تخمه شکستن یافت. حرف قاشق عمه درزیلا در گوش کریچر تکرار می شد.
-سزای خائنان مرگ! مرگ با برگ، مرگ... .

کریچر وقت زیادی نداشت. او قاشق را از گوشش درآورد و در درختی که بالای نیمکت وجود داشت فرو کرد. درخت نیز با این شوک برگ هایش را کپه کپه در چش و چال ملانی و کادوگان بیچاره فرو کرد!
برگها آنهارادرمیان گرفتند، به دست و پاشان پیچیدند و هر زمان که دستی پایی مویی از کپه برگ بیرون می آوردند درخت برگ های بیشتری تولید می کرد و راه خروج را بر آنها می بست.

کریچر راضی و سوت زنان از محل دور شد.

در راهروی منتهی به برج گریفیندور، کریچر میمبله میمبوس تونیا را که از ترس او خودش را شبیه مجسمه ای درآورده بود از خار گرفت و به گلخانه شماره دو انداخت. گلهای سرخ این گلخانه عادت داشتند تا خارهای یکدیگر را بشمرند و کاکتوس مورد پیچیده ای برای آنها محسوب می شد.

فقط یک نفر مانده بود.
کریچر خرت و پرت های جعبه کتابی را زیر و رو کرد و در گوش فرو کرد. هیچکدام برای یک پیشگو توطئه ای نداشتند تا اینکه بلاخره چاره را یک جفت دستکش دایی نوئل به او نشان داد.
کریچر دزدانه از برج گریفیندور بالا رفت. از پنجره اتاق اینیگو به داخل پرید و فلش ویروسی پر از فیلم های ترکی را به گوی پیشگویی اینیگوایماگو زد.
این فلش وظیفه داشت تا مخاطب را به هر طریقی شده جذب کند. حتی اگر با استفاده از دستهای مجازی ای که مخاطب را به صندلی می چسبانند باشد. به همین ترتیب اینیگو هم از سر راه نقشه شوم کریچر کنار می رفت... .

کریچر حالا کاری نداشت، جز اینکه به طرف قاب دیوارکوب برود و گلابی اش را قلقلک بدهد.


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۱:۲۹:۳۶
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۱:۳۲:۴۳

بپیچم؟


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
تف تشت
.Vs

بچه های محله ی ریونکلاو


پست دوم:



راهروی طبقه سوم-نیم ساعت بعد

-ما به یک اتاق پر از افراد جنگجو و مبارز برای بازی کوییدیچ نیازمندیم! ای بابا پس چرا باز نمیشه؟
-فکرنکنم اتاق باهوشی باشه گوگو. چهارنفر دارن باهم میگن ما به یک اتاقِ آوخ...جنگجو برای کوییدیچ نیازمندیم. چته کاکتوس روانی؟!

کاکتوس ها بااینکه حرف نمی زنند و خاصیت چندانی هم ندارند ولی دل دارند. دل میمبله میمبلوس تونیا هم با حساب نشدن در شمارش ملانی شکسته بود و خار راستش را در پای چپ ملانی فرو کرد و به نشانه قهر برگشت.

اینیگو:
-کاکتوس پشت و رو نداره.

-بازی هرلحظه نزدیک تر می شود و ما اینجا با افراد مجنون و سر به هوا تیم... هی! گشوده شد!

با فریاد آخر سرکادوگان همه از کاکتوس ب سمت دیوار برگشتند. در بزرگی با حاشیه های طلایی در روبروی آنها قرار داشت. همه اعضای تیم با عجله به طرف در رفتند تا قبل از ناپدیدشدن آن وارد شوند. همه جز ملانی که با تعجب و احتیاط به سمت در می رفت!
-من... گفتم اتاقِ پر از افراد جنگجو؟

اینیگو در رو باز کرد، و در کمال تعجب پشتش با یک در دیگه روبرو شد!
- ما این در را می‌شناسیم! در سرکشی‌هایمان به سازمان اسرار این در را دیده‌ایم! زیاد به شخص مبارکتان زحمت ندهید که همیشه قفله!

اینیگو که دستگیره در دومی رو چرخونده بود گفت:
- من که نمی‌دونم توی فضولی‌هات توی سازمان اسرار چی دیدی، ولی این در که بازه. عجله کنید که وقت تنگه!

این بار در اتاق خبری از خرت و پرت و کمدهای مختلف و کلاه گیس های ساحره های روانی که معمولاً توی اتاق ضروریات پیدا می‌شدند نبود. اتاق تم بازی های زامبی کُشیِ ماگل هارا داشت و مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود.
-کریچر مطمئن نبود که درست آمد!
-من اینجارو تو خواب هام دیدم.

اینیگو با هیجان به دنبال نشانه های بیشتر در اطرافش می گشت.
سرکادوگان نیز مانند کارتون ها و با صدای بنگ بنگ پرشی با تابلو اش که زیرش فنری نصب شده بود به اطراف می پرید تا سر و گوشی آب بدهد. تنها ملانی همچنان سر جایش خشک شده بود.
-ام، بچه ها فکرکنم یه اشتباهی شده. انگار به جای اتاق ضروریات وارد دخمه اسنیپ شدیم! اینجا همون جایی نیس که نیاز داریم!... بچه ها؟

حتی بچه ای هم نبود چه برسد به بچه هایی. مه همه چیز را بلعیده بود. از جایی آن طرف تر هنوز صدای بنگ بنگ تابلوی سرکادوگان به گوش میرسید.
-خیله خب، باید زودتر پیداشون کنم و از این خراب شده بیرون بریم. این چیه؟ میمبله، چ خوب که اینجایی!

ملانی برای اینکه همدمی در روز تنهایی و بی کسی اش یافته بود خوشحال نبود، بلکه او ساحره ای بود آینده نگر و با یک سیخونک چوبدستی از چرک میمبله ای ناراضی ردی برای برگشت گذاشت.
ملانی و میمبله رفتند و رفتند و رفتند تا به صدای بنگ بنگ رسیدند اما سرکادوگان را ندیدند. دوتا گنده رو دیدن، یکیش جغد عظیم الجثه ای در حال لی لی کردن بود و دیگری مار بوآیی به هیبت نجینی بود. جغد از مغز صورتی و تپل مپلی بجای سنگ لی لی استفاده می کرد و مار با بی صبری سنگش که قورباغه ای پهن شده بود را با دمش بالا پایین می انداخت.
پس از دقیقه ای مار به فرمت لرد قهقهه ی شیطانی ای زد و باعث شد تا جغد مغز را با دو پر به آن طرف بیاندازد و مغز جلوی ملانی فرود بیاید.
-من مغز تازه ای میخوام! مغز جن خونگی خوب واینمیسته!
-بازم باختی.

-کریچر بیچاره!

ملانی با ترس و لرز به مغزی که جلویش خودشو تو گل می پلکاند نگاه می کرد. میمبله هم سراپا زرد شده بود و هردو در حرکتی پیش بینی شده و هماهنگ یک قدم به عقب برداشتند. بعد دوقدم. سه قدم. همه چیز خوب بود... چهار قدم و تق! خار میمبله میمبلوس تونیا در زیرپایش شکست و مثل تمام فیلم های اکشن و جنایی آدم بدها که دراینجا جغد و مار بودند به سمت صدا برگشتند.

-بدو! نه ندو! اون جغد پر داره.

جغد پردار با پرش کوتاهی به جلوی تازه واردها رسید. ملانی با شجاعت چوبش را درآورد و به طرف جغد گرفت.
-استوپفای!
جرقه های جینگیل وینگیل و درخشانی از چوب دستی درآمد و روی بدنه اش عبارت «در حال اتصال...» و سپس «در دسترس نمی باشد» نقش بست.
-چی؟

-خب خب خب، برگ برنده های من!

ناگهان صدای جدیدی از پشت سرشون به گوش رسید:
-هی هو، مزدور پست، نزدیکتر نیا وگرنه هرچه دیدی از چشم خودت دیدی! اوه به قلمروی من خوش آمدید خانوم محترم. از این طرف.

ملانی و میمبله که هنوز در شوک بودند با عجله به دنبال غریبه ی عجیب که زرهی طلایی نقره ای و پر های سفید زیادی به کلاه خود و شانه اش بود به راه افتادند.

-هنری های قبلی هیچ چیز درمورد ادب و نزاکت به خانم های جوان نمی دانستند. من هنری هشتم هستم، شکننده ی زنجیرها و پدر پسرها، البته هنوز پسری ندارم ولی خب درآینده نزدیک خواهم داشت.

هنری در همین هنگام نکاه خریدارانه ای به ملانی انداخت و ملانی آرزو کرد که ایکاش پیش جغد مانده بود.

آن طرف اتاق ضروریات

-ای سردار دلیر! ای فاتح کبیر و بزرگ مرد تاریخ! من تعریف شجاعت و کاردانی شما را بسیار شنیدم. به شما بشارت میدهم که در بلاد غرب چشم های بیشتری برای کور کردن و کوافل های زیادی برای گرفتن وجود دارند، منت گذاشته و... .

اینیگو:
-به نظرت داره چیکارمیکنه؟

ملازم کناری اینیگو نگاه عاقل اندر جادوگری به او انداخت و گفت:
-همرزم شما درحال تقاضای کمک از سرور برحق ما برای جنگ پیش رویتان است.
-چه جالب، کدوم جنگ؟
-گمان کنم همرزمتان نامش را کویی کیچ گذاشت.
-عجب، اگه ملانی اینجا بود حتما میفهمید چی میگی.

-ما علاقه داریم قلمروی خود را گسترش بدهیم. در آغاز خودم برای سرکشی این بلاد خواهم رفت. اسب مرا زین کنید.

قصر هنری هشتم

-سالیان است که در قلمروی ما اتفاق جدیدی نیفتاده است. صدوچهارمین زنم را هم هفته پیش در سالن بزرگ گردن زدم... .

ملانی در سکوت به وراجی های بی پایان هنری هشتم که حالا زره اش را درآورده بود و شکم گنده اش جلوتر از خودش به دیس های میوه نزدیک می شد گوش می داد. زمان درحال سپری شدن بود و آنها نه تنها بازیکنی پیدا نکرده بودند خودشان را هم گم کرده بودند.
دیس میوه ای شناور از بین میزها به سمت ملانی آمد. دماغ درازی از زیر دیس پیدا بود.
-کریچر؟!
-کریچر از آدم های شکم گنده متنفر بود. اونو یاد ماندانگاس دزد انداخت.
-کریچر مرلین رو شکر که زنده‌ای! اینجا چیکار میکنی بقیه کجان؟
-کریچر اونا رو تو قصر سرزمین کناری جا گذاشت، شاه بدون شکمِ آنجا علاقه داشت تا با ما آمد.
-بپس بازیکن پیدا کردید؟

-بانوی زیبا، با دیس میوه صحبت می کنید؟
-نه نه، داشتم به سخنان پربار تون گوش می دادم... راستش با چیزایی که من از شجاعت و مهارت شما شنیدم، میخواستم ازتون درخواست کمک کنم. سرزمین من پر از حوری و نعمته، اگه شما به ما در بردن بازی فردا کمک کنید، مطمئنم که همه شون دلشون میخوان افتخار ازدواج باهاتونو داشته باشن!

هنری هشتم با تعاریف ملانی بیشتر و بیشتر پف می کرد، تصور پسردار شدن و حوری های زیبا و جدید هوش از سرش برد و سراسیمه اعلام آمادگی کرد. ملانی با خوشحالی به سمت کریچر برگشت.

کریچر هم غرغرکنان دیس میوه را کناری انداخت و همگی به قصر سرزمین کناری آپارات کردند.

دقایقی بعد کل تیم تف تشت با اعضای جدید دور هم جمع شده بودند.

- درست است که دقیقه‌ی آخر دور هم جمع شدیم، ولی مهم اینه که دور هم جمع شدیم! مهم این است که دو تن دلیر دلاور به تیم اضافه کرده و به یاری مرلین حریف را به خاک و خون می‌کشانیم! مهم نیست که تمرین نکرده‌ایم، تمرین مال خردسالان سوسول است! یاران تازه به تیم پیوسته دقت کنید، هدف فقط تار و مار کردن است!
-چه می‌گوید این؟
-منظورش توی بازیه.
-اول باید از اینجا بیرون بریم.

همگی به اطراف نگاه کردند، در اطراف هیچ چیزی نشان از راهروی خروج نداشت. ردپاهای میمبله هم به دلیل به ته کشیدن چرک اش فایده ای نداشتند.
ناگهان اسب آغامحمدخان بو کشید و به طرف چپ رفت، همگی ترجیح دادند از دست سرنوشت پیروی کنند و به دنبالش بروند حتی اگه به انباری پر از یونجه ای برسند.

-اینجا یه در هست.
تف تشتی ها خوشحال از اینکه در خروج را پیدا کردند در را باز کرده و به داخل پریدند.


بپیچم؟


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۸
خوبید ارباب؟
سال جدیدتون پر از سیاهی هست انشالمرلین؟

اگه زحمتی نیس نقدی مرا دهید که آن به.



مل

بازم رنگارنگ اومدی!

خوشحال می شم که گاهی می نویسی. چون تو دوران مرخصی به سر می بری. همین مقدار نوشتنت هم خوشحال کننده اس.

نقد پست شما ارسال شد.



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۵ ۲۲:۵۷:۱۱

بپیچم؟


پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۸
رون فکر کرد.
رون خیلی فکر کرد.
-این فقط یه رونه آخه! رون مرغ به جز خوردن چه خاصیت دیگه ای میخواد داشته باشه!

-دابی موافقه قربان.

جن خانگی که ناگهان از پشت شانه ی رون ظاهر شده بود باعث شد تا او پشتک وارویی به سمت شومینه بزند و گره بخورد.

-دابی رونی به این خوش رنگی و خوشمزگی ندیده بود قربان. دابی امشب گرسنه بود.
-دابی!

رون در وضعیت بدی بود. هر دو رون در وضعیت بدی بودند، یکی درحالی که شستش در چشمش رفته و توان بلندشدن نداشت و دیگری در معرض غذای شام یک جن خانگی شدن.
-دابی... اون خوردنی نیستتتت.

هشدار رون برای رون اش زمانی انجام شد که دیگر دیر شده بود. چون دابی ثانیه ای قبل دهانش را شبیه غاری باز کرده و رون مرغ در آن ناپدید شده بود و حالا لبخندزنان و با رضایت شکمش را می مالید. اما رضایتی کوتاه... . رون کلیدش را از دست داده بود، رونی بود عصبانی و حمله ور.

-زود... باش... پس... اش...ب...د...ه.

کسی نمی دانست که دستگاه گوارش جن خانگی چگونه کار می کند. آیا چیزی را پس می دهد؟ آیا باید جن خانگی را مانند یویو به سمت زمین تاب بدهیم تا پس بدهد؟ به هرحال رون سعی داشت تا همه ی این روش هارا امتحان کند اما صدای پا باعث شد که با سرعت نور دابی را پشتش قایم کند.

-رون؟ هنوز بیداری؟ صداتو شنیدم. چی بود که داشتی تکون می دادی؟

هرمیون بود که با چشمانی خواب آلود از پله ها پایین می آمد.


بپیچم؟


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۷
لرد سیاها، پست کوتاه و بی ایده ای شد؟
گفتید از سایت دور نمونم و دارم تلاش میکنم. لطف می کنید نقد کنید؟


مل...چه کار خوبی کردی نوشتی..
نقد شما ارسال شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۵ ۱۷:۰۰:۱۲

بپیچم؟


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۷
گریک چندین بار دهانش را برای سخنرانی ای تاثیر گذار باز کرد اما ثانیه ای بعد دوباره موضوع از یادش می رفت.

-فرزند تاریکی، با فرزند روشنایی مان شوخی نکن.

ملانی که با لبخندی کنار ایستاده بود و گاهی چوبدستی اش را با ورد غیرلفظی فراموشی به طرف گریک تکان می داد، زیرلب غرغری کرد.
-دامبل هم با این ریشش فکر میکنه همه فرزندن.
-تو در اشتباهی فرزند تاریکی. عشق... .

-باز گفت! مل! چوبدستی مان.
-بله ارباب. اکسیو واند.

ناگهان صدها چوبدستی مانند تیرهایی از پیش صاحبشان به سمت آنها پرواز کرد.
-مل! چوب دستی ِ خودمان!
-ارباب نمیتونستم چوبدستی خودمان رو اکسیو کنم.
-از نوع خنگت متنفریم.

دامبلدور که با این حرف لرد انگار فعال شده بود با لبخندی دست هایش را باز کرد و باعث شد تا لرد کاملا به دسته صندلی بچسبد.
-اما عشق، چیزیه که از تنفر قوی تره، تام!

درحالی که گریک همچنان به کاری که برای آن به اینجا آمده بود فکر می کرد، لرد طی روشی ماگلی با پشتش دامبلدور را هل می داد.


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۴ ۱۵:۰۲:۱۴

بپیچم؟


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۹۷
نام: ملانی استانفورد

گروه: گریفیندور

سن: ۱۹
پاترونوس: یوزپلنگ
چوبدستی: چوب آلوچه جنگلی، هسته ریسه قلب اژدها، 23 سانت و کاملا انعطاف پذیر

محل تولد: کالیفرنیا، سانتاکلارا

رنگ مو: متغیر با احساساتش، او دگرگون نما است.

پدر و مادر: دیوید استانفورد نگوونپرس وزارت جادوگری، کلارا نایت مدل مجله ی ساحره.

شخصیت: غیرقابل پیش بینی مانند موهایش، گاهی مرگبار، گاهی مهربان و بیشترازهمه سربه هوا.

علایق: هر چیزی که برق بزند!


زندگینامه مختصر:

ملانی همیشه بخاطر تغییر ناگهانی رنگ موهایش و تغییر اخلاقش به دردسر می افتاد. او حتی حرف های خودش را نقض می کرد. در هاگوارتزهم با اینکه باهوش بود اما در هر امتحان و کلاسی متفاوت کار می کرد.
هیچکس نمی توانست بگوید که ملانی لحظه بعد چه می گوید یا چه می کند
تنها سیاهی و وفاداری به لرد سیاه و گریفیندور است که در او ثبات دارد...

لطفا جایگزین شه. تشکر

_______________________

انجام شد!


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۲ ۱۵:۲۳:۱۳

بپیچم؟


پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۷
پست پایانی:

-ارباب، این ملعون رو بسپرید به من، خودم به عنوان کیک اختتامیه لیگ می پزمش و خدمتتون میارم!

لرد سیاه همانطور که با خونسردی به رودولفی که با تمام توان سرش را به صورت منفی تکان می داد‌ و برای آزادی تقلا می کرد، نگاه می کرد، با بالابردن دستش بلاتریکس را ساکت کرد.
-نه، فکر بهتری داریم.

لرد درحالی که چوبدستی اش را نوازش می کرد، گفت:
-ما مرگخوار معتاد نمی خواهیم رودولف. حتی مرگخوار غرغرو هم نمی خواستیم. اما به خاطر وفاداری ات به ما، این بار به تو حق این را می دهیم که در لیگ شرکت کنی.

همه ی حاضرین در اتاق، حتی نجینی که درحال اندازه گیری ابعاد رودولف برای بلعیدنش بود، با تعجب به لرد نگاه کردند. از لرد سیاه همه چیز بر می آمد جز رحم و مروت.

-جِد... دی... اربااا... ب؟ یعنی... می بخشید؟
-معلوم است که نمی بخشیم. اما تصمیممان را گرفتیم که طور دیگری با تو برخورد کنیم. بلا، بازش کن.

بلاتریکس کاملا از لبخند وسیع رودولف ناراضی بود و بیشتر ترجیح می داد به او کروشیو بزند، اما او مرگخواری بود مطیع و جرات نافرمانی از دستور لرد را نداشت، بنابراین با طلسم او طنابهای دست و پای رودولف باز شد.

-فسسسس فس.
-آفرین دخترم. درست حدس زدی. لیگ ما نیاز زیادی به لوازم و تجهیزات زیادی دارد.

قبل از اینکه رودولف معنی این حرف را بفهمد و جیم شود، لرد با طلسمی او را به شکل بیلبورد گوگولی و بزرگی درآورده بود که دو قسمت برای اعلام امتیازات و سیبیل بزرگی در وسط آنها داشت.
-ما از قصد سیبیلش را به عنوان تزیینات باقی گذاشتیم. مرگخوارِ درس عبرتِ ما، چون خیلی دوئل دوست داری میتوانی نظاره گر بازی دیگران باشی. بلا، در سالن نصبش کن. ما و نجینی میرویم به باقی یارانمان سر بزنیم.


بپیچم؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.