هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱:۳۵ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
تدی، من کلا انگیزه ام از سوال پرسیدن دونستن جواب همون سه تا سوالی بود که جواب ندادی!

اسپل چک هم نداریم ما... ما غریزه ای کار می کنیم!


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۴
کی؟

هگرید


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
دوئل با روونا ریونکلاو
"جادو در گذشته"


صدها جادوگر، چوب جادو به دست، آماده ی نبرد تا پای جان، در دالانی گرد یکدیگر آمده بودند. از گوشه و کنار دالان، جایی که بوی نا می داد و موش ها و سوسک ها وول می خوردند، کودکان این خاندان های باقی مانده ی جادویی مشغول تماشای این صحنه ی غرور آفرین بودند. آن ها به قهرمانان خود افتخار می کردند.

در جلوی صف، کرسی کهنه ای وجود داشت که جوانی بر روی آن ایستاده بود. چهره ی جوان مانند دیگر همراهانش پر از زخم های عجیب و غریب بود. یک طرف صورت جوان سوخته بود و سمت دیگر آن فلج شده بود. البته این چیزی عجیبی در میان جادوگرانی که در آنجا حضور داشتند نبود. چهره ی همه ی آن ها به شکل وحشتناکی در آمده بود و تنها دلیل آن پیشرفت تکنولوژی بود و بس!

پسر جوان که بیست ساله می نمود، در حالی که کتاب قطوری را در دست گرفته بود، شروع به سخنرانی کرد. "من... اگوستوس ایگنوتیوس پاتر، به عنوان کسی که خود شما به عنوان فرمانده انتخاب کردید، به شما می گویم که شانس زنده ماندن ما یک در میلیونه!" همهمه ای در میان جادوگران برخواست. کودکان همچنان متحیر و کمی ترسان مشغول گوش سپردن به سنخنرانی بودند.

اگوستوس ادامه داد: "بله... شانس ما خیلی کمه... شاید از این هم کمتر باشه ولی.... ولی من از شما می پرسم... اگر شانس ما از این هم کمتر بود، شما تا آخرین نفس... تا آخرین قطره ی زندگی که هنوز در وجود شما قرار داره... برای مراقبت از فرزندانتون، خواهران و برادرانتون، دوستان و عشقتون نمی جنگیدید؟!"

فریاد جادوگرانی که یک صدا حرف های پسرک جوان را تایید می کردند، به هوا بلند شد. آگوستوس کتاب قطور قرمز رنگ را که می شد به راحتی کلمات "تاریخ جادوگری" با رنگ های طلایی بر روی آن نوشته شده بود، خواند، بالای سر گرفت و دوباره به سخنرانی اش ادامه داد: "اجداد ما سال ها با قدرت جادویی خود به این افراد پست کمک کردند. حتی در راه آنها کشته شدند اما آن ها چگونه با ما رفتار کردند؟! ... همه ی آن خائنین باید بمیرند!" پس از گفتن این کلمات، از کرسی پایین آمده و ده نفر از بهترین افرادش را برای مراقبت از قلعه ی زیر زمینی و کودکان درون آن انتخاب کرد. سپس به همراه یارانش سوی در ورودی دالان به راه افتاد.

ده سال پیش، تمامی وزارت خانه های جادویی به دست ماگل هایی که با تکنولوژی های جدید خود به آنها یورش آورده بودند، سقوط کرده بودند. ده سال جادوگران در برابر ماگل هایی که مانند قرون وسطا به جان آن ها افتاده بودند، مقاومت کردند ولی این بار سلاح ماگل ها متفاوت بود. آنها دیگر با چوب و داس نبودند و جادوگران نیز در قلعه هایی مانند هاگوارتز، دورمسترانگ و... امنیت نداشتند...

در گذشته آنها از قدرت جادوی خود علیه دشمن ضعیف خوداستفاده نکرده بودند و به ماگل ها اجازه دادند تا قوی تر شوند. قوی تر شوند و سلاح های مرگبارتر بسازند. سلاح هایی که اگر از آنها جان بدر می بردی، باز هم اثرات جبران ناپذیری بر روی جسم افراد می گذاشت. زخم هایی از جنس جادوی سیاه و غیر قابل ترمیم. آنها چگونه اجازه داده بودند که ماگل ها بر روی جادو های آن ها آزمایش کنند؟! آنها چگونه اجازه داده بودند که ماگل ها از قدرت جادوگران، علیه جادوگران استفاده کنند؟! اجداد آن ها در گذشته جادوی خود را به ماگل ها تقدیم کرده بودند ولی ماگل ها تنها در بخشی از آن تجسس کرده بودند. آنها تنها در بخش ویرانگر آن تجسس کرده بودند ولی قدرتمند ترین جادو، جادوی دیگری بود!

آگوستوس آماده بود که خود را قربانی کند. تنها جادویی که قدرت مقابله با جادوی سیاه را داشت، جادوی صورتی بود و نه چیز دیگر! پسر جوان از دالان خارج شد. نور کور کننده بود. جوان چشمانش را برای لحظه ای بست و زمانی که باز کرد، در ایستگاه کینگز کراس بود. ایستگاهی تمیز و کاملاً سپید با قطاری که تنها انتظار او را می کشید.


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
با کی:

با ننه ی ولدک


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۹:۵۹ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
نقل قول:

دین توماس نوشته:
سلام دوستان. این یه بازی جالب با کلماته.


راهنما:

اولین نفری که پست میزنه باید اسم یه شخصی رو بگه. (کی) مثلا: دامبلدور . خاله ی عموی بابا ی رون و ...


دومی باید قید زمان بیاره (کِی): پریشب. 12 نصف شب روز هفتم آذر 22000 سال پس از میلاد مرلین و ...


سومی باید قید مکان بیاره(کجا): توی وزارتخونه- توی حموم اسنیپ- عمق 70 متری سازمان اسرار و ...


چهارمی باید اسم یه شخص دیگه ای رو بگه ( باکی): با اسنیپ- با دامبلدور- با آمبریج و ...


پنجمی باید فعل بگه (چی کار): جادوی شب میخوندن- همدیگه رو میزدن- ورد میساختن و ...



و نفر ششم جمع بندی میکنه : دامبلدور پریشب توی حموم اسنیپ با آمبریج مارپله بازی میکردن.

توجه

نوشته هاتونو از دید بقیه مخفی مگه دارید. برای اینکار از ابزار spoil استفاده کنین. نفر ششم کلمه ها ی مخفی رو آشکار میکنه و جمع بندی میکنه. علت مخفی کردن کلمات اینه که جمله نهایی با نمک تر از آب در بیاد.


+ سوالی دارید بپرسید.
+ از واژگان و عبارات جادویی استفاده کنین. اشخاص جادوگر- مکانهای جادویی و ...
+ سعی کنید در حین بازی کلمه نفرات قبلی را آشکار نکنید. مگر آنکه نفر ششم باشید و بخواهید کلمات را جمع بندی کنید.
+ به جملات حاصله بخندیم. بامزه خواهند بود.
+ نفر ششم حتما جمع آوری را با دقت انجام دهد. او مسئولیت مهمی دارد.


کی؟
دختر همسایه ی ولدک اینا


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
من روونا ریونکلاو رو به یه دوئل تا پای مرگ دعوت میکنم!

+ به بیش از یک هفته برای نوشتن رولم وقت نیاز دارم.


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳
سلام تدی!

نمیخوام زیاد اذیتت کنم فقط یه ذره!

اسم کتابی که جای خاصی توی قلبت داره چیه؟ (اگر کتاب میخونی!)

اسم بهترین کتابی که خوندی رو بگو.

فکر میکنی تا حالا حدوداً چندتا کتاب خوندی؟

توی Goodreads.com عضو هستی یا نه؟

اگر عضو هستی، شناسه ات چیه؟ و اگر عضو نیستی، یه شناسه بساز و بگو شناسه ات چیه؟!

به انتخاب خودت، 10 نفر از اعضای گریف رو انتخاب کن و یه توضیح مختصری از دیدگاه خودت در موردشون بده.

به انتخاب خودت، 5 نفر از اعضای محفل ققنوس (به جز اون 10 نفر بالا) رو انتخاب کن و یه توضیح مختصری از دیدگاه خودت در موردشون بده.

به انتخاب خودت، 5 نفر از اعضای محفل سایت (به جز اون 15 نفر بالا) رو انتخاب کن و یه توضیح مختصری از دیدگاه خودت در موردشون بده.

فحش مورد علاقه ات در این شرایت چیه؟

بعد از دادن چه فحشی بیشتر از بقیه احساس آرامش می کنی؟

دوتا سوال آخر به سبک لودو بود!


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ یکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۳
دوئل گلرت پرودفوت و فلورانسو

روزی که عضو محفل ققنوس شدم.


قلعه ی سیاه نورمنگارد در دنیای جادوگری به جواهری نفرین شده می مانست. دیوار های سیاه رنگش، آسمان را شکاف می دادند و دروازه ی عظیمش لرزه بر تن جادوگران و ساحره ها می انداخت. برای بیش از پنجاه سال مادر ها برای فرزندانشان تعریف می کردند که سفر به این قلعه، یک ماجراجویی بدون بازگشت است. مادرها، از مادرانشان شنیده بودند که در دوران وحشت، گلرت گریندل والد، جادوگر سیاه بزرگ، موجوداتی مخوف چون شیردال ها را برای محافظت از آن قلعه گمارده بود؛ و برخی مادرها تا آنجا پیش می رفتند که: "گریندل والد در دوران قدرتش، شیردال های قلعه را با گوشت جادوگران شکست خورده تغذیه می کرد."

در تمامی اعصار، مردم عادی علاقه ی خاصی به ساختن داستان های عجیب و غریب داشته اند و پس از مدتی، خود نیز داستان های خود را یک حقیقت غیر قابل انکار می پندارند. این داستان ها معمولا با یک جمله ی ساده آغاز شده و هر شخص جمله ای به آن می افزاید تا به طوماری بدل شود. طوماری از خیال پردازی خالص!

سکوتِ مطلق بود و پرودفوتِ جوان بر روی صندلی اش مشغول مطالعه بود. کتابی نچندان قطور و به رنگ سیاه به دست داشت. او تا کنون چند بار این کتاب را مطالعه کرده بود... کتاب "رازهای تاریک ترین جادو"! گلرت عاشق مطالعه بود. بر روی میز کناری، کتاب "شیطانی ترین جادو" بر روی چند کتاب در مورد جادوی صورتی قرار داشت و ان اتاق مملو از کتاب های گوناگون بود.

صدای "پاق"، سکوت اتاق را شکست. یکی از جن های خانگی پشت در ظاهر شده بود. گلرت کتاب را بست و همه ی کتاب ها را به جاهای خود در کتابخانه باز گردادند. شخصی به آرامی در زد و گلرت به او اجازه ی ورود داد. آوندیر کوچک در را باز کرده و وارد شد. جن خانگی پس از تعظیم بلند و بالایی گفت: "ماگوامپ عالی، آلبوس دامبلدور، اجازه ی ورود به قلعه رو می خواهند، ارباب."

گلرت پس از قفل کردن اتاق مطالعه، به اتاق پذیرایی برای خوش آمدگویی به جادوگر بزرگ رفت. همواره عادت داشت میهمانان خود را به رسم مهمان نوازی به آغوش بکشد اما زمانی که آلبوس دامبلدور را دید بر جایش خشک شد. دست راست جادوگر بزرگ، سیاه شده و مرده بود. گلرت بدون توجه به آداب و رسوم رسمی به سرعت عرض اتاق را طی کرده و خود را به دامبلدور رساند. بدون این که حرفی بزند به آوندیر اشاره کرد که برای مهمانشان صندلی بیاورد و خود در حالی که زانو زده بود دست مهمانشان را مورد بررسی قرار داد.

- پروفسور... این... آخه چطور؟!

پروفسور دامبلدور مانند همیشه آرام بود. در حالی که سعی می کرد دست راستش را از دستان جادوگر جوان خارج کند، گفت:

- راستش من برای این نیومدم...

- ولی... ولی این خیلی خطرناکه! ممکنه... ممکنه...

- می دونم!

- پس چه چیزی از این مهم تر وجود داره که بخواید در موردش با من صحبت کنید؟ چه چیزی مهم تر از زندگیتون وجود داره، پروفسور؟

پروفسور دامبلدور در حالی که لبخندی بر لب داشت از جادوگر جوان پرسید: "فکر می کنی بتونی دست من رو درمان کنی؟ ...یا این که از مرگ تدریجی من جلوگیری کنی؟!"

گلرت جادوی سیاهی که دست جادوگر بزرگ را به آن روز در آورده بود، می شناخت و می دانست با وجود ساده بودن این جادو، غیر قابل کنترل و غیر قابل توقف است. پس سرش را پایین انداخت. در حالی که به مهمانش کمک می کرد بر روی صندلی بنشیند، با چوب دستیِ قهوه ای رنگش یک صندلی نیز برای خود احضار کرده و جن خانگی را برای آوردن کمی نوشیدنی به آشپزخانه فرستاد.

زمانی که نوشیدنی های کره ای رسیدند، گلرت یکی از لیوان های نوشیدنی را در دست چپ میهمانش گذاشت و لیوان دوم را همراه با کوزه ی نوشیدنی ها بر روی زمین. آلبوس دامبلدور جرعه ای از لیوانش را نوشید، سپس رو به ارباب قلعه ی نورمنگارد کرده و سخنانش را اینگونه آغاز کرد: "مطمئنم می دونی که لرد ولدمورت برگشته... اون افراد زیادی رو دور خودش جمع کرده و ما هم داریم سعی می کنیم که همین کار رو بکنیم..." جادوگر جوان در حالی که به سخنان پیرمرد گوش میداد، لیوان نوشیدنی اش را از روی زمین برداشته و جرعه ای از آن نوشید. سپس با سر اشاره کرد که منتظر شنیدن بقیه ی صحبت های اوست.

آلبوس دامبلدور آب دهانش را قورت داده و با لحنی نامطمئن ادامه داد: "گلرت، پدر و مادرت انسان های شریفی بودن... اونا توی جنگ اول به عنوان اربابان این قلعه، به عضویت محفل ققنوس در اومدن و تا پای جون با پلیدی مبارزه کردن! من حالا از تو... از تو، ارباب قلعه ی نورمنگارد، می خوام که توی این نبرد به ما بپیوندی!"

قلعه ی نورمنگارد پیش از ظهور لرد ولدمورت، ده ها هیپوگریف و شیردال را در خود جای داده بود. همه ی آن ها به جز پنجه ی طوفان که در آن زمان هنوز نوزادی بیش نبود، به همراه پدر و مادر گلرت در جنگ کشته شده بودند. اکنون ارباب قلعه ی نورمنگارد در واقع ارباب یک هیپوگریف، چند جن خانگی و دیوارهایی سیاه بود!

گلرت از روی صندلی اش بلند شد. به سمت پنجره رفته و در حالی که با خود کلنجار می رفت، به بیرون پنجره خیره شد. نورمنگارد خانه ی او بود و نمی خواست از دستش بدهد اما... اما دنیا در حال نابودی بود... مرگخوارها و اربابشان در حال پیشروی بودند و آلبوس دامبلدور... آلبوس دامبلدور به عنوان نماد استقامت در برابر تاریکی، در شرف مرگ بود!

ارباب جوان نمی توانست دست روی دست بگذارد. رویش را به سمت آلبوس دامبلدور برگردانده و لبخند محوی تحویل پیرمرد داد. آلبوس دامبلدور از روی صندلی بلند شد، پاکت نامه ای را از جیبش در آورد، آن را بر روی جایی که گلرت تا چندی پیش آنجا نشسته بود، گذاشت و از اتاق خارج شد. درون پاکت، معرفی نامه ای از طرف آلبوس دامبلدور برای دفتر کاراگاهان بود. معرفی نامه ای برای استخدام گلرت پرودفوت.

ارباب قلعه می دانست در پسِ این رفتن، ممکن است دیگر بازگشتی وجود نداشته باشد؛ با این حال، دنیا به او نیاز داشت. دنیا یک بار دیگر به نورمنگارد که اکنون تنها سایه ای از گذشته ی پر قدرت خود بود، نیاز داشت!

لباس هایش را که پوشید، به بالاترین نقطه ی قلعه رفت. در آنجا کسی بود که میخواست برای آخرین بار ملاقات کند. جوان شیک پوش از پشت میله های سلولِ مرتفع ترین زندان به درون سلول نگاه کرد. چهره ی پسرک ماتم زده بود. پدربزرگش را می دید که به چشمان او خیره شده است. اشک در چشمان قهوه ای رنگ پسر جمع شد. ظرف غذا را از زیر در عبور داد و به صورت نحیف پدربزرگش خیره شد. دو گلرت برای مدتی طولانی بدون گفتن جمله ای به یکدیگر نگریستند.

گلرت جوان، چشمانش را از پدربزرگش دزدید و خواست برگردد که صدایی او را از رفتن منع کرد. پدر بزرگش او را صدا زده بود. از آخرین بار که جادوگر بزرگ او را "پسرم" صدا زده بود، سال ها می گذشت. آن زمان او هنوز کودکی بیش نبود. آن زمان... آن زمان هنوز خود برای غذا دادن به پدربزرگش می آمد و برای پدربزرگش داستان های خیالی تعریف می کرد.

جوان بیست ساله به سمت سلول بازگشته و دوباره به درون نگاه کرد. گریندل والد، در کنار میله های سلول ایستاده بود. دستانش از میان میله های سلول خارج شده بودند. در میان دستانش دفتری بود که در طول این سال ها، آخرین دست نوشته هایش را در خود داشت. پرودفوت میتوانست لبخند پدربزگش را در حالی که اشک از گونه هایش جاری می شدند، ببیند. گویی گریندل والد در آن زندان از همه چیز خبر داشت... گویی می دانست که آن ها دیگر هیچ وقت همدیگر را نخواهند دید. دفتر را از دست پدر بزرگش گرفت. دست پدر بزرگ را به گرمی فشرد و بغضش ترکید.


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: اسم گذاری برای کتاب های هری پاتر !
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
نقل قول:
اولا فلورانسوی عزیز ما پیش از آنکه محفلی باشد اسلیترینی است و ارباب هم اسلیترینی است و دایی ارباب هم اسلیترینی است و هرگز غرور و اصالت و وفاداری یک اسلیترینی با اکسپلیارموس زیر سوال نمی رود و اگر قرار هم باشد برود با کروشیو و آوادا می رود که شما بلد نیستید و ما بلدیم و در یک حساب سرانگشتی درد اکسپلیارموس از کروشیو کم تر است.


مورفین، شاید منو با یه محفلی دیگه اشتباه گرفتی. برای تصحیح تصویر ذهنیت باید بگم: "جوونی های اربابت رو تصور کن، همون!" فقط به جای کودتا و این ها، با محفل و وزارتخونه برای براندازی اربابت متحد شدم.

به این پست توجه بنما تا به عمق اشتباهاتت پی ببری!

پ.ن: منظورم از جوونی های اربابت دوران فنچی ـش نیستا! 20 سالگیش منظورمه!

پ.ن2: اون حرفی که زدی، در مورد ادیت درسته ولی پست اگر کلاً پاک بشه، اون وقت چی؟

پ.ن3: یه جادوی سیاهی وجود داره به اسم فتوشاپیوس؛ ممکنه شما اون عکس ها رو با اون جادوی سیاه درست کرده باشی... کسی چه میدونه...


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۳ ۲۱:۱۶:۳۵
ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۳ ۲۱:۱۷:۱۳

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
فلورانسو رو به یه دوئل دوستانه دعوت میکنم.

پ.ن: برای مسابقه به بیش از یک هفته نیاز دارم.


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۳ ۲۱:۲۶:۱۹

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.