هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۶:۳۶ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۳
حقيقتا ديوانگى چند حالت دارد. يکى آن که عقل و هوش را باخته باشيد، در آن صورت شما را در اتاقى حبس مى کنند، دست و پاهايتان را مى بندند تا به خود و ديگران آسیب نرسانيد اما نوع دوم که اثرات بدترى دارد آن است که عقل و هوشتان به جا باشد و دانسته دست به کارهاى خطرناك بزنيد.

قطعا فلورانسو از دسته ى دوم بود. با اينکه مى دانست محفلى شدن او باعث دوري از خانواده اش مى شود اما محفلى شد و آن روز هم با اينکه مى دانست تنها خارج شدن از خانه گريمولد خطرناك است اما خارج شد.

تدى به ماموریت رفته بود و خبرى هم از جيمز نبود، هرچند همه مى دانستند که او کجاست. گيديون مانند همیشه درحال سربه سر گذاشتن ويرجينيا و دورا بود و بقیه نيز در آشپزخانه مشغول گفت و گو بودند. پس با اين احوال چه کسى متوجه غيبت کوتاه مدت فلورانسو ميشد؟ سریع مى رفت و سریع هم باز مى گشت، حداقل خودش چنين برنامه اى داشت.

نسیم خنک و آرامى مى وزید، خورشید در حال غروب بود و رنگ سرخ و زيبايى آسمان را مى آراست.

- فقط يه سر به پدر و مادرم مى زنم و سریع برمى گردم.

توجيه، توجيه کردن تنها کارى است که انسان ها در برابر کارى که مى دانند اشتباه است انجام مى دهند.

کلاه ردا را روى سر کشيد، غيب شد و لحظه اى بعد توانست عمارت سفید و بزرگ خودشان را ببيند. چراغ هاى عمارت روشن بود و دود حاصل از شومینه به خوبی ديده ميشد. فلورانسو خود را درون خانه تصور کرد، به ياد روزهايى که روى صندلى راحتى مقابل شومینه مى نشست، کتاب مى خواند و گه گاه صبر مى کرد و به شعله هاى زيبا چشم مى دوخت.

شخصی در حياط ديده نمى شد و فلورانسو ناامید از ديدار والدینش خواست که بازگردد. صورتش رابازگرداند و چهره ى سيوروس اسنيپ را تشخیص داد. با وحشت چند قدم به عقب رفت اما با جسم سختی برخورد کرد و وقتی بازگشت دختر بلند قدى که گل رز سياهى کنار موهایش بود را ديد، مورگانا.

- خب حالا قراره با اين تازه وارد کوچولو چى کار کنيم؟

صدا از درون تاريکى مى آمد. فلورانسو دستش را روى قلبش گذاشت از ترس بود و يا از عصبانیت به هرحال قلبش با شدت خود را به قفسه سينه اش مى کوبيد.

و بعد صاحب صدا در حالى عصايى به دست داشت ديده شد. مرلین، مرلينى که پير بود اما حقیقتا يه مرگخوار تمام عيار.

- يه هدیه براى نجينى ارباب، يه اسیر محفلى.

از تصور اينکه قرار است اينگونه، با خورده شدن توسط يک مار زندگی اش تمام شود، قلبش فشرده شد. مانند همیشه وقتی که به خاطر کارش به دردسر افتاده بود، به خودش قول داد ديگر از اين ديوانگى ها نکند. اما هيچگاه عبرت نمى گرفت.

ترسيده بود اما از آن انسان هايى نبود که ضعف نشان دهد و خودش را ببازد.

- شما هيچ کارى نمى تونيد انجام بديد، شما همیشه از پرفسور دامبلدور مى ترسيديد و هنوز هم مى ترسید.

و صداى خنده ى وحشت آور مرگخوران.

- بيچاره! فقط سياهيه که باقى مى مونه.
- ترس؟
- از دامبلدور؟!
- بله من فرزندم!

قبول دارم که صداهاى بسیار زيبايى در دنیا وجود دارد اما باور کنيد، آوايى که خبر از نجاتتان بدهد زيباترين صدا است.

اينکه گيديون براى شنیدن شعر جدید فلورانسو به دنبالش گشته و متوجه غيبتش شده بود، اينکه محفلى ها براى کمک آمده بودند، اينکه فلورانسو باز هم شانس آورده بود يک طرف، اما اينکه بدانید که در برابر بدى ها، در برابر گرگ هايى که فقط شبيه انسان بودند دوستانى داريد بهترین حس دنیا بود.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۳
در کنار درخت بيدضربه زن

تدى بار ديگر نگاه کرد، چند نفر در حال کشيدن شى اى بودند و بعد توانست آن ها را بشناسد؛ چند دانش آموز گريفيندورى که داشتند قطعه اى از تنه ى يک درخت را با خود به سمت مدرسه مى بردند.

اين کار هميشگى دانش آموزان بود کارى که همیشه هاگريد آن را انجام ميداد، روشن کردن آتش در روزهاى سرد و زيباى کریسمس.

تدى لبخند تلخى زد. اگر جيمز بود، اگر آن نامه را براى جيمز نمى نوشت، اگر اين اتفاقات نمى افتاد..اگر..اگر..از دست خودش کلافه بود. با حرص دستش را ميان موهایش کرد و آن ها را بهم ريخت.

- جيمز کجايى پسر؟

از درخت دور شد و به سمت جنگل ممنوعه رفت. اگر جيمز تا شيون آوارگان آمده بود و وارد مدرسه نشده بود پس بايد در جنگل مى بود.

مدرسه هاگوارتز

ويکتوريا به فلورانسو که با حالتى عصبى سعى داشت حرفش را بزند، چشم دوخته بود.

- حتما يه توطئه اى در کاره، بايد يه کارى کنيم.

ويکتوريا با مهربانى دست فلورانسو را گرفت.

- هيچ توطئه اى در کار نيست اين فقط يکى از شيطنت هاى جيمزه. تو جيمز رو مى شناسى که انقدر نگرانشى؟ نگران نباش همه چى درست ميشه، تدى همه چيز رو درست مى کنه.

هرچند خودش هم حرفش را باور نداشت اما ادامه داد.

- اميدوارم درست کنه.

اتاق ضروريات

ديويد شنل نامرئى را کنار زد.

- پاشو کوچولو! وقت ماجراجويه.

بعضی انسان ها دوست دارند خود را بزرگ و قدرتمند نشان دهند اما حقیقتا هيچ چيز نيستند و بدون شک هاموند و ديويد از دسته بودند. از آن دسته انسان هايى که کارى جز اطاعت از اورسولا انجام نمى دادند.

- بکش اون شنل رو وقت نداريم.
- يعنى منتظر هاموند نمى مونيم اورسولا؟!
- باز اون احمق وقتی لازم بود غيب شد. نه وقت نداريم همین الان ميريم.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۶ ۲۰:۰۰:۵۸

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۶:۱۶ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۳
ولدمورت رو به لينى کرد و گفت:

- تو هم تا معجون آماده بشه اين ققنوسچه رو آروم نگه دار!
- چشم سرورم، امر شما مطاع، جانم فداى شما، جوجه هاي نداشته ام فداى شما، دونه هاى ذخیره ى زمستانم فدای شما، لونه ى جديدم فدای شما..
- ميو ميو ميو..

لينى که سر و صداى ققنوسچه را شنيد، زير نگاه هاى سنگين ولدمورت به سمت آن رفت.

- ققنوس کوچولو! گوگولى! يه بار ديگه ميو ميو کن!
- واق..واق واق..
-
-
- نه نه گريه نکن مامان سگ هم دوست داره، آى پرنده هاى مهاجر قربونت.
- عااااااا...اووووووو..
-

نزد اسنيپ اينا

هکتور که هنوز در عالم جوگرفتگى سير مى کرد، دستانش را به هم مالید و گفت:

- خب من بايد چى کار کنم؟ مواد معجون کدوم وره؟ از اين وره يا از اون وره؟ يه جورى کار رو تقسیم کن خودت بيکار نمونى!
- هکتور!
- سيوروس؟
- يه کار مهم بايد انجام بدى.
- چى؟ چى؟ تا آخرین قطره ى خون مى جنگم براش بگو!
- اون گوشه بشين و مواظب باش من ماده اشتباه استفاده نکنم.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۵:۴۹ دوشنبه ۵ آبان ۱۳۹۳
سيوروس و شايد سوروس و شايد سيو و شايد سور و يا سورنا، بلاخره يکى از همین دوستان كه به نوبت در پست ها شيفت عوض مى کنند..
سيوروس: پس الان نوبت منه، مورگانا گفت سوروس.
بلى، بلى سيوروس انگشت اشاره خود را روى سرش گذاشت و فکر کرد.

سيوروس: فكر و فكر و فكر..فكر و فكر و فكر..


در اين بين مورگانا هم به فکر رفت تا چگونه در برابر عزيزم بعدى سيوروس ملايم تر رفتار كند پس انگشت اشاره را روى سر گذاشت و به فکر فرو رفت.

مورگانا: فکر وفکر و فکر..فکر و فکر و فکر..

راك وود كه هنوز از هماهنگى خودش و مورگانا آن هم در يک جمله ى طولانی در تعجب بود، حق داشت..
نقل قول:
ما چيز نداريم و مورفين يه معتاده. پس نميشه چيزى رو بهش انداخت.

انگشت اشاره را روى سر گذاشت تا ببيند چطور باز هم با مورگانا هماهنگ شود.

راک وود: فکر و فکر و فکر.. فکر و فکر و فکر..

مرگخوارا که اين صحنه را ديدند انگشت اشاره را روى سر گذاشته و باور نمى کنید..باور نمى کنید که فکر كردند.

مرگخوارا: فکر و فکر و فکر..فکر و فکر و فکر..

نويسنده که پى برد پستش اسپمى بيش نشده از شدت تعجب و شگفت زدگى انگشت اشاره را روى سر گذاشت و فکر کرد.

- فکر و فکر و فکر.. فکر و فکر و فکر..

طبيعى از خوانندگان هم از فکر به اينکه چطور پست را ادامه دهند، انگشت بر سر نهاده و همه با هم فکر كردند.

خوانندگان: فکر و فکر و فکر..فکر و فکر و فکر..


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۳
سرش را محکم درون بالش نرم فرو کرد، چشمانش را بست تا شاید بتواند بخوابد اما نه، خواب به چشمش نمى آمد. سرش را بالا آورد و از پنجره نگاهى به بيرون انداخت، هوا گرگ و ميش بود.

آرام از تخت خواب بيرون آمد. ويولت که مانند همیشه تا دير وقت در پشت بام اوقات گذرانده بود، به علت خستگی راحت خوابیده بود. آنقدر آرام و راحت که گویا اين همان دختر شيطان و بازیگوش نبود، همان که همه او را" گردن کلفت" محفل مى دانستند و در کنارش رکسان، دختر شاد و شادى آفرین محفل و بر خلاف برادر آرامش، فردجرج، شلوغ و پر سروصدا و بعد ويرجينيا و دورا دخترهاى ساده و مهربان محفل.

از اتاق بيرون آمد. حداقل صبح ها صداى جيغ هاى جيمز نمى آمد و اين يعنى آرامش کوتاه مدت. آرام از پله ها پايين آمد و وارد آشپزخانه شد و در کمال تعجب تدى و گيديون را ديد.

- گيتار بزن گيديون!
- تدى مردم خوابن ها! حالا چى بزنم؟
- فقط بزن.
- سلام!

گيديون به عقب بازگشت، لبخندى زد و گفت:

- سلام بيا بشين.
- بيا بشين فلو.

اين هم صداى تدى که آرام و نجواگونه بود. فلورانسو کنار تدى نشست. دوست داشت بپرسد" چى شده اول صبحى ناراحتى؟" اما فقط سکوت کرد.

صداى آرامش بخش گيتار بلند شد و تدى شروع به زمزمه کردن آهنگى کرد. فلورانسو به صداى او گوش کرد، اين آهنگ را پيشتر شنیده بود و شروع کرد به خواندن آن با صداى بلند.

- کجاى زندگيتم يه رهگذر تو خوابت/ يه موجود اضافى همش رو کيبرد و تخت خوابت..

با بلند شدن صداى فلورانسو، تدى دست از زمزمه کردن برداشت، به سمت دخترک بازگشت و خنديد. و بعد هرسه با هم خندیدند. فلورانسو خوشحال از خوشحالى تدى خواست دوباره بخواند اما..

- تدى رو ببین!

همه به سمت در بازگشتند و جيمز را ديدند. گيديون گيتار را روى ميز گذاشت و گفت:

- تو اومدى؟
- من خيلى وقته اومدم اما کسى حضورم رو حس نمى کنه.
- جيمز جيغ نکش!

اين هم ويولت بود که با موهايى آشفته به جمع اضافه شد.

يک روز ديگر و جروبحث هاى هميشگى جيمز و ويولت، انفجار ترقه هاى رکسان، تلاش هاى سرسختانه ى دابى، آرامش هميشگى پروفسور، شطرنج بازى کردن هاى گيلبرت، شيطنت هاى دورا و ويرجينيا، شلغم هاى يوآن، شوخى هاى ويلبرت،لبخندهاى آرامش بخش تدى و لذت بردن فلورانسو از اين همه خوشبختى.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۳۰ ۱۹:۴۳:۴۴

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۳
صداى فریاد دورا که کلمه مرگخوار را ادا کرد، در سالن پيچيد و بلافاصله نورافكن خاموش و صداى موسيقى قطع شد.با روشن شدن مجدد لامپ ها، مرگخواران که نقاب به صورت داشتند دورتادور سالن ديده شدند.

براى لحظه اى سکوت سنگينى حاکى از شوکه شدن جمعیت حاکم شد و سپس صداى فريادهاى مردمى که در تکاپو بودند تا خود را نجات دهند، سالن را پر کرد. در عرض چند ثانیه نيمى از جمعیت سالن با غيب شدن گریختند و باقى آن ها نيز به دنبال دوستانشان بودند.

ويلبرت سریع اعضاى گروه را کنار هم جمع کرد، دست آن ها را گرفت و گفت:

- بهتره همین حالا قبل از درگيرى از اينجا بريم. پروفسور اينجا نيست و ما هم قدرت مقابله نداريم.
- ويلبرت!
- دورا الان وقت بحث کردن نيست!
- ويلبرت..ريموس.

و دستش را از ميان دست بقیه بيرون کشيد. همه به سمت مرگخوار بلند قد و سياهپوشى که نقاب، صورتش را کامل پوشانده بود بازگشتند. مرگخوار گردن ريموس را گرفته و چوبدستى اش را به سمت آن ها دراز کرده بود.

- من بدون اون هيچ جا نميرم.

البته که بقیه ى اعضا هم همین نظر را داشتند. هر چند جان خود را با ارزش مى دانستند اما ارزش دوستيشان از جانشان بيشتر بود.

در سالن جز مرگخواران و گروه اندک محفلى شخصی به چشم نمى آمد. غير از ريموس و دورا بقیه ى اعضا جوانى تازه کار بيش نبودند و بدون دامبلدور عملا کارى نمى توانستند بکنند.

مرگخوارى که ريموس را اسیر کرده بود آرام نقابش را برداشت و همه چهره ى گرگينه را ديدند. فنریر گرى بک دهانش را به گوش ريموس نزديک کرد و زمزمه وار در حالى که لبخند کريهى به لب داشت گفت:

- سرنوشت مدام ما رو مقابل هم قرار ميده ريموس کوچولو!

صداى خنده ى عذاب آور مرگخواران بلند شد. ريموس سعى کرد خودش را آزاد کند اما گرى بک گردن او را محکم تر فشار داد و گفت:

- وقتی کوچيک بودى، انقدر اذیت نمى کردى.

اگر ريموس در دستان آن گرگينه ى بدذات بود اما دورا که نبود و نمى توانست اذیت شدن عزيزش را تماشا کند. چوبدستى اش را بالا برد و فریاد زد:

- دستاى کثيفت رو بکش..خودم مى کشمت..

اما پيش از آنکه اقدامى کند نور سبز رنگی او را متوقف کرد و صداى ناله ى ريموس بلند شد.

- چى کار کرديد لعنتى ها؟ دورا!
- نترس زندس، فقط يه کم مى خوابه و مزاحم کار ما هم نميشه.

و وقتی همه ى محفلى ها نا امید شده و مرگخواران از پيروزى زود رسشان شاد بودند، وقتی دامبلدور به تنهايى براى مقابله با مرگخواران در راه آمدن به آنجا بود؛ کسى متوجه مهمان هايى که فرار نکرده و در گوشه ى سالن پنهان شده بودند نشد.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۸:۲۳ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳
فلورانسو و دورا به سمت صدا بازگشتند.

- آه..کاترین چقدر از ديدنت خوشحالم.

دورا اين را گفت و در حالى که فلورانسو را هم با خودش به آن سمت مى کشيد زمزمه وار ادامه داد:

- از دوستاى هاگوارتزه، همیشه از هم متنفر بوديم و هستيم. بعید نمى دونم مرگخوار باشه حتى.

فلورانسو دستش را از دست دورا بيرون کشيد و گفت:

- پس ترجيه ميدم باهاش آشنا نشم دورا.

و درحالی که به سمت بقیه ى اعضا مى رفت نگاهى به سالن انداخت.

سالنى بزرگ با ديوارهاى سفيد رنگ، همراه دو پنجره که پرده هاى بلند و طلايى رنگ آن ها را پوشانده بود، همه جاى سالن پر بود از ميزهاى گرد بدون صندلى که مهمانان به دور آن جمع شده و چندين پيش خدمت با لباس هاى سفید و جلیقه ى سياه مدام در حال پذيرايي از آن ها بودند، رایحه ى دلنشينى به مشام مى رسید و نواى آرام ويولون آرامش خاصى را القا مى کرد و در آخر ميانه ى سالن بيشتر از همه جلب توجه مى کرد، جايى که هنوز زمان استفاده از آن نرسیده بود، مکان رقص.

گاه گاه صداى خنده هاى بلند جادوگران بلند مى شد. خانم هايى که کلاه ها و لباس هاى عجیب داشتند و يا بلعکس لباس هاى اشرافى و گرانى پوشیده بودند و مردانى که با کت و شلوارهاى سياه و براق و يا با ردايى زيبا در آنجا حضور داشتند.

- اون کى بود؟!

ويلبرت در حالى که با سر به کاترین اشاره مى کرد اين را گفت اما پيش از آنکه فلورانسو چيزى بگويد، ريموس با انزجار گفت:

- دوست دوران تحصیل، معلوم نيست اين اسلاگهورن پير اينو واسه چى دعوت کرده!
- آقا عذرخواهی منو به خاطر مزاحمت بپذيريد!

اعضاى محفل به سمت صدا بازگشتند. خدمتكار کمى خم شد و بعد ادامه داد.

- جناب اسلاگهورن تمایل دارند چند دقیقه با شما گفت و گو کنند.

ريموس به سمت دورا نگاه کرد که هنوز مشغول صحبت بود و گفت:

- بسيار خب فقط ما نگران پروفسور دامبلدور هستيم، ميشه رسيدگى کنيد؟
- البته آقا، از اين طرف لطفا.

ويلبرت نگاهش را از ريموس که دور ميشد برداشت و رو به فلورانسو گفت:

- تو و آنيتا واقعا عالى شديد، من و فرجو مثل همه ى پسراى تنبل فقط به ردا اکتفا کرديم.

و فلورانسو در برابر خنده هاى او فقط به لبخندى اکتفا کرد و نگاهى به آنيتا انداخت. دخترک در کنار فردجرج آرام و ساکت ايستاده بود و هيچ حرفى نمى زد. در واقع فلورانسو انتظارى هم نداشت از پسرى آرام و سر به زير و دخترى خجالتى، تنها کارى که انتظار مى رفت انجام دهند سکوت کردن بود. از اين افکار نا خودآگاه لبخندى زد و البته ويلبرت شکارچى خوبی بود.

- چيه؟ به چى مى خندى؟
- چيزه..

اما حرف فلورانسو با خاموش شدن چراغ ها ناتمام ماند. بلافاصله نور افكن ميانه ى سالن را روشن کرد و صداى سخنگو در سالن پيچيد.

- خانم ها و آقايان! شما رو به يک رقص عاشقانه دعوت مى کنم.

وبعد صداى دست و جيغ جمعیت بلند شد.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۵ ۸:۲۹:۵۲

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۸:۱۷ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳
نيم ساعتي مي شد كه در حال تلاش براي نصف كردن تكه گوشتى بود. سرش را به زير انداخته بود و از نگاه به اعضاي ديگر محفل طفره مى رفت، اعضايى که با ولع غذا مى خوردند؛ بى توجه به آداب خشک و کسالت آور غذا خوردنى كه فلورانسوي نجيب زاده آن را از همه چيز مهم تر مي دانست.

از آن ها عصباني نبود، از خودش عصباني بود كه نمي تواند مانند مردم عادي باشد و باز هم خودش را سرزنش كرد كه چرا در سرسرا نماند.

- باور کن ديگه بشقاب داره سوراخ ميشه!

صدا فلورانسو را از افكارش بيرون كشيد، ناخودآگاه چاقو و چنگال از دستانش رها شدند و صداى آن ها براى لحظه اى سکوت را حاکم کرد.

- چيزي شده دوراي عزيز؟!

مشخص بود نيمفادوراتانكس باز هم از لحن رسمي فلورانسو كلافه است.

- بذار به تو بگويم اي بانوي عزيز.

و بعد خنديد. دورا هميشه همين بود، بازیگوش. دوست داشت هميشه بخندد، به همه چيز، به همه ي مشكلات. دوست داشت همه ى مشكلات را با خنده هايش، از بين ببرد.

- دو ساعته پس دارم گل لگد مى کنم، خودم خبر ندارم. همه فهمیدن ديگه؟ فقط فلو حواسش نبود يا شخص ديگه اى هم تنش مى خاره؟ حالا فلو پيداش کردى؟
- چه چيزى رو دوراى عزیز؟
- همونى که دوساعته تو بشقاب دنبالشى!

فلورانسو معنی شوخی دورا را متوجه نشد اما خنده هاى زيباى دخترک، او را هم خنداند. درواقع فلورانسو معنی هيچ يک از شوخی هاى دوستانش را نمى فهمید، در جايى که او زندگی كرده بود شوخي معنايي نداشت.

- خب دوباره ميگم، از پروفسور دامبلدور پيغام رسیده و..

دخترک مكث كرد و لبخند مرموزى زد.

- و گفته که ما به مهمونى اسلاگهورن دعوتييييم. باورت ميشه؟ من اصلا باورم نميشه، اصلا فکر نمى کردم يه روز منم دعوت بشم.
- من هنوزم ميگم يه کلکى داره ميزنه اون شياد..حالا شما دخترها هى ذوق کنید!

ويلبرت مانند همیشه شکاک و رک گو بود.

- به من دعوت نامه ندادند؟

فلورانسو همراه با جمله اش به صورت بقیه نگاه کرد.

آنيتا خودش را با موهاى طلايى رنگش مشغول کرده بود، فردجرج مانند همیشه آرام سرش را به زير انداخته و گاه گاه دستى به زخم گونه اش مى کشيد، ويلبرت با غرور هميشگى خود به صندلى تکيه داده بود و وانمود مى کرد که قاب عکس هاى اتاق توجهش را جلب کرده است. کسى نمى خواست هدف نگاه هاى پر از سوال فلورانسو شود.

دورا نگاهش را به ريموس دوخت، شاید مرد آرام و با وقار محفل کارى مى کرد.

- خب فلوى عزیز به پروفسور گفته شده تا به ما هم بگه.
- "سر"ريموس شما مى دونيد که من يک نجیب زاده ام و بدون دعوت خصوصى جايى نميرم.

ريموس دهانش را باز کرد اما بلافاصله دوباره بست. او خوب مى دانست که نبايد به فلورانسو، طرد شدنش را يادآورى کند. اين بار دورا به کمک همسرش آمد.

- بيخيال! خوش مى گذره.

فلورانسو صدایش را پايين آورد و آرام گفت:

- مى دونم كه پدر از اين کار خوشش نمياد اما..باشه.
- خوبه پس مهمونى پنجشنبه هستش همه آماده بشيد..مي دونيد چى ميگم ديگه؟

و بعد دوباره خنديد و روى غذایش خم شد.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۱ ۱۲:۳۴:۲۱

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
- گيديون يه بار ديگه خوب آهنگ رو گوش بده! آخه اينا مرگخوارها رو از کجا مى شناسن؟

گيديون يه بار ديگه درحالی که رفته بود تو حس و سرش رو به سمت گيتار خم كرده بود، شروع كرد به نواختن.

- درن رن، دن درن..رن دن، درن..رن..بي تو هرگز نمى تونم، نمى تونم، نمى تونم..
فضايي ها: ديش دري درين دين دين..ما هم نمي تونيم، نمي تونيم، نمي تونيم..
ملت محفلي:
- به زبون ما حرف زد؟!
- آره گفت بدون گيد نمي تونه!

گيديون يه لبخند اينطوري زد و گفت:

- دوستان خونسرديتونو حفظ كنيد، آهنگ شادمون رو نويسنده تأثير گذاشت شما اون يه تيكه رو نشنيدين باشه؟ اصلا به روي مباركتون نياريد! اين فضايي ها هر كاري بخوان مي تونن انجام بدن حتي مي تونن عضو محفل بشن و يا حتي عضو مرگخوارها.

ملت محفلي هم که مي ترسيدن نويسنده اونا رو از پستش بندازه بيرون و از نوشته بلاك بشن، سريع قبول كردن.

- قبوله، حالا چى گفتن؟
- گفتن هر صدسال يه مراسم دارن كه واسه تازه واردهاي سياره شون يه جشن مي گيرن بعدش اون ها رو مي پزن و مى خورن و ما يه تازه وارديم.
- قراره کباب شيم؟
- مي خوان مارو بخورن؟
- گيدي بهشون بگو گرگا خيلي گوشت تلخن.
- اصلا اكسپليارموس..عه..چوبدستى ندارن؟!

همين طور كه ملت محفلي از تر..نه چيزه..تحت تأثير آهنگ به خود مي پيچيدن، فلورانسو گفت:

- سو گو شو پو دو!
- اين چى مى گه تو اين اوضاع؟

كلاوس خيلي شيك، عينكش رو جلو كشيد، با دستش سر فلورانسو رو ناز کرد و گفت:

- کوچولو، گوگولى! يه بار ديگه بگو عمو بشنو!

فلو هم کم نذاشت واسه عموش، يه گاز از دستش گرفت و در ميان" آخ و اوخ" كلاوس گفت:

- سو گو شو پو دو!

کلاوس که به خاطر درد دستش، رنگ صورتش صورتى شده بود، يه راهنما زد، خيابون رو دور زد و رفت كه از خجالت سرخ بشه.

- بهتره معني نكنم.
- يعني فحش داد؟ فرزند بي ادب!
- لو مو مو يو!

كلاوس عرق پيشونيش رو پاک کرد و گفت:

- لطفا بحث رو عوض كنيد! اين بچه خعلي بي اعصابه. بهتره به اين فكر كنيم كه چى کار كنيم اين فضايي ها ما رو نخورن.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۳
از تالار خصوصي خارج شد. نزديك شب بود و اگر شانس با او يار مي بود مي توانست ويكتوريا را در سرسرا پيدا كند. چندين بار او و لوپين جوان را در آنجا ديده و بارها به رفتاري كه آن دو با يکديگر داشتند خنديده بود.

مشخص بود كه يكديگر را دوست دارند از رفتارهاي با احتياطشان، خنده هايشان و گاه گاه سرخ شدن هاى ويكتوريا كه زيباترش مي كرد.

سعي كرد اميدوار باشد كه آن دو در سرسرا هستند. مدام پشت سرش را نگاه مى کرد تا يقين پيدا كند كه دانش آموزان گروهش به دنبالش نيستند كه ناگهان محکم با شخصی برخورد کرد. در حالى که بازويش را كه درد گرفته بود در دست مى فشرد، سرش را بلند کرد.

- ببخشيد..من..

و باديدن فردي كه مقابلش بود لبخندي زد. ويكتوريا كه هنوز در فكر تدي بود بي توجه ردايش را صاف كرد و خواست برود.

- ببخشيد، شما ويكتوريا ويزلي هستيد؟
- بله، ولي تو اسم منو از كجا مي دوني؟!

فلورانسو يك بار ديگر به اطراف نگاه کرد.

- الان وقت اين حرف ها نيست، من بايد موضوعي رو به شما بگم درمورد..

و با ديدن اورسولا كه نفس نفس زنان از انتهاي راهرو به سمتش مي آمد، حرفش را قطع كرد و ناخودآگاه دست ويكتوريا را گرفت.

ايستگاه کينگزکراس

- شما بريد سراغ مدير ايستگاه من خودم از نگهبان مى پرسم.

هرى اين را گفت و از گروه کاراگاهانى که همراهش بودند جدا شد. قطارى تازه به ايستگاه رسيده و شلوغي آنجا را دوچندان كرده بود.

افرادي كه از مسافرت بازگشته و يا براي تعطيلات به آنجا آمده بودند و يا كساني كه براي استقبال و بدرقه در آنجا حضور داشتند همهمه را بيشتر مي كردند.

- بريد كنار..ببخشيد بذاريد رد شم..
- چته؟ کى دنبالت كرده؟
- ديگه بزرگا رعایت نكنند چه انتظار از بچه هاشون.

هرى مى شنيد اما فرصتي براي پاسخگويي نبود. خودش را به نگهبان که مردم را راهنمايي مي كرد رساند و كارتش را نشان داد.

- من كارآگاهم، نگهبان شيفت صبح كي بوده؟
- مايكل رو مي گى؟!
- اسمش مايكله؟ حالا كجاست؟

مرد كه معلوم بود گيج شده، دستش را به سمت اتاقي دراز كرد و گفت:

- اگه عجله کنى بهش ميرسي، چند دقيقه پيش شيفتش تموم ش..

هرى براى تمام شدن صحبت مرد نايستاد. به سمت اتاق دويد و بدون تأمل در آن را گشود. نگهبان که حالا لباس شخصی پوشيده بود با عصبانيت به سمت هري بازگشت.

- صد دفعه گفتم ورود افراد متفرقه..

اما با ديدن كارت هري ساكت شد. هري عكسي را به سمت مرد گرفت.

- دنبال اين پسربچه مى گرديم..ديديش؟
- نمي دونم، زيادن بچه هاى اين شكلي.

هري فرياد زد.

- ولي پسرمن فقط همين يه دونه ست..
- آقا چرا داد مى زنى؟
- معذرت مي خوام..معذرت مي خوام..اين پسر منه، خواهش مى کنم خوب نگاه کن! ديديش يا نه؟

مرد نگاهش را از هرى برداشت و به عکس خيره شد.

- آره، شايد ديده باشمش، امم..مي خواست بره هاگزميد.
- هاگزميد؟!


تصویر کوچک شده


I'm James.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.