- سانی رو بکش بالا.. کِل، خوابی؟ بجمب، اگر سانی رو نکشی بالا هممون میافتیم پایین.. توی آبشار!
اما کلاوس خشکش زده بود. عاجزانه، صرفا به منظرهِ خوفانگیزِ زیرپایش خیره شده بود و ذهنش الآن.. و در این موقعیت، از هر دستگاهِ دیگری دقیقتر بود برای محاسبه اینکه آنها دقیقا چند صد متر بالاتر از زمینند، برای محاسبه ارتفاعی که سالها بود از آن میترسید.
نه، نه توانست خودش را بالا بکشد، نه خودش و نه سانی را.. و باز ویولت؛ باز ویولت آنها را نجات داده بود. نالان و بیجان که بالای کوه رسیدند، آفتاب زده بود و خبر میداد که.. "روز کریسمس" است، اما آنها نمیدانستند، هیچ یک از سه قلوهای بودلر، نمیدانستند باید جشن بگیرند، شادی کنند، کادو بهم بدهند و در حالی که از فرطِ خوشحالی، از اینکه ویولت توانسته به نحوی درختِ کاجشان را سرتاسر نور کند، بالا و پایین بپرند، یکهو همه تویِ آغوشِ خواهرِ بزرگترشان جا بگیرند.. نه آنها میدانستند و نه تقدیر میخواست.
***
با صدای زاغِ شیروانی* از خواب پرید. کابوس نمیدید.. اما بُگذارید ببینم، از کی تا به حال، غمانگیزترین کریسمس یک انسان، کابوس نیست؟ کلاوس کابوس دیده بود و به محضِ اینکه چشمانش را باز کرد و طبقِ عادتش اندکی آنها را مالید و عینکِ گردِ کائوچوییاش را روی چشم گذاشت، همانندِ همیشه ویولت را دید. غرق در کلافهایی که دیشب کمک کرده بود جمع شوند و حالا امروز صبح.. [صبحِ روزِ کریسمس] دوباره آشوبی در اتاق بر پا بود، یک بازارِ مکارهِ تمامعیار.
- کِل، ببین یادت میآد با وردی چیزی این کلافا رو جمع کنی؟
همان نگاهِ ملتمسانهِ ننه من غریبمطورش را که فراخ و با وضوحِ بالا تقدیمِ طرفِ مقابلش میکرد، نثارِ کلاوس کرد. ویولت بود دیگر و البته اینبار روبروی کِلاوس، دست پرورده [ ِ بیشباهت به] خودش.
- ویولت.. امروز به چیزی فکر نمیکردی؟ چیزی که سراسر ذهنت رو درگیر و مشغول کرده باشه، خاطراتِ تلخ.
[انتظارش را که ندارید، ویولت از آن آههای سوزناک بکشد که..]
- کریسمسهای لعنتی.. کریسمسِ سه سال پیش، کریسمسِ سال قبلش.. و ..
اینبار اما چهرهِ ویولت در هم رفت. کریسمسِ چهار سال پیش، کریسمسی که بعدها فهمیدند، در گرسنگی و خستگیِ مطلق در کوهستان گذرانده بودندش، بیهیچ کادویی!
کلاوس برخاست. موهایش.. مثلِ همیشه ژولیده بودند، درهم و پریشان، سیاه و کوتاه. پلیورِ آستینبلندی [و بیشتر شبیه به پیراهن، دقیقتر بگویم، پیراهنی بود از جنسِ کاموا] پوشیده بود روی آن که در مرکزِ آن.. شوخیای که همیشه با او میکردند؛ ک – ب – ف، فِاش اضافی بود، اما از وقتی به گریمولد آمده بودند، و مالی ویزلیِ مهربان، از آن پلیورهای دستبافش به او داده بود، و به اشتباه آن وسط نوشته بود، ک – ب – ف، کلاوس بودلر شده بود، کاف باف.
با یادآوریِ آن لحظهای که در جلویِ دیدگانِ همه، از پلهها پایین دویده بود تا لباسش را به ویولت نشان دهد، لبخند زد.. لبخند.. چیزی که "گریمولد" برایش به ارمغان آورده بود، و کسانی که الآن از خانوادهاش بودند، مالی دستِ کمی از مادرِ مهربانش، که به او کتابهای جدید را معرفی میکرد، یا آرتور، دست کمی از پدرش که با او درباره مسائل مختلف حرف میزد نداشت. گریمولد، به او "خانواده" بخشیده بود و کریسمس، اوجِ تجلیِ الطافِ این خانوادهِ جدید به کلاوسِ گوشهگیری بود که حالا کمکم اجتماعی شده.
- ولی میدونی چیه، ویولت. اون کریسمسا رفته، درسته که هر سال یادمون میاد، ولی هر سال باید فراموشش کنیم.. هر سال، تا شاید یه روزی، اون روزای جهنمطور از یادمون برن. تماماً.
ویولت لبخند زد. از آن لبخندهایِ خاصِ ویولتیاش، از آنهایی که در این سه سال، بیشتر نصیبِ رکسان یا جیمز شده بود تا کلاوس.. و میدانید، "لبخند"ها معجزه اند. لبخند، لبخند میآورد و کلاوس، لبخند زد. زاغ، از روی تیرِ برقِ جلوی پنجره پر زد و دوباره با محو شدنِ زاغها و صدایشان، گریمولد در سکوتِ همیشگیاش فرو رفت؛ در آغازِ صبحِ کریسمسِ بنفشِ خانهِ شمارهِ سیزده گریمولد..
***
- کریسمستون مبارک، بچهها.. کریسمستون بنفش! *
* زاغی که جلوی پنجرهِ شیروانیِ خانه گریمولد، لانه ساخته؛ زاغِ شیروانی اصطلاحا [حالا ].
** قالَ کلاوس بودلر به رفقایِ محفلیاش، هنگامِ جشن..