هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ جمعه ۲۳ آبان ۱۳۹۳
#60

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
به ساعت پاندولی کهنه ی پر سر و صدای روی دیوار برای هزارمین بار نگاه کرد! هر کس دیگری بود از این همه تق و توقی که این یک مشت چوب و فلز راه انداخته بود دیوانه می شد و نهایتا یک دیفیندوی حسابی نثارش می کرد که به اجزای سازنده اش تجزیه شود اما به تمام خدایان ریز و درشت باستانیان قسم که اعصاب آلبوس دامبلدور فولادین بود!

بیست دقیقه یا شاید بیشتر بود که منتظر آمدن یکی از اعضای محفل بود. در دلش حس بدی رشد می کرد اما تمامش مربوط به شنیدن پیشگویی عجیب و غریب داوطلب درس پیشگویی بود. سیبل تریلانی شاید راست می گفت.. اگر راست می گفت..

- آه!

غم و اضطراب درون قلب پیرمرد بی اراده به این آه پرسوز و گداز تبدیل شده بود. دامبلدور به پشتی صندلی چوبی زهوار در رفته تکیه داد. هر چند که که صندلی بیش از حد نق و نق کرد و داد کشید که فشار نیاور الان می شکنم!! تنها چیزی که دامبلدور به آن فکر نمی کرد افتادن از صندلی بود.

دوباره تمرکز کرد. دلشوره داشت اما برای ادوارد نبود. دلش گواهی می داد که حال ادوارد خوبست. این راهی بود که دامبلدور همیشه پیش می گرفت. حرف دلش را می شنید، اگر دلش گواهی می داد که حال ادوارد بونز خوب بود پس حالش خوب خوب بود.آن چیزی که باید نگرانش می شد حال پاترها بود.

کار ادوارد بونز همیشه همین بود. هر چند که خودش هم از این موضوع رنج می برد اما به تمام قرار هایش دیر می رسید. از طرفی دامبلدور هم برای پاترها مضطرب و بی قرار بود و باید هرچه سریعتر کاری می کرد. چند بار به ذهنش رسید که نامه ای برای ادوارد بنویسد و به کافه چی تحویل دهد و در آن ملاقاتشان را به وقتی دیگر محول کند.. اما هر چه کرد دلش نیامد. ماه ها بود که این عضو قدیمی محفلش را ندیده بود و حتی ماه قبل به قرار تولدش هم نرسیده بود.

دامبلدور این پا و آن پا می کرد که برود یا نه و آن ساعت.. آه از آن ساعت لعنتی که مرتب سر و صدا می کرد و می گفت که چقدر وقت برای خانواده ی پاتر تنگست و عمرها چقدر کوتاه می توانند باشند. یک قرار ملاقات را می شود جایگزین کرد اما یک زندگی اگر از دست رفت دیگر جایگزین نمی شود.

دامبلدور از جایش بلند شد. تکان مختصری به چوبدستی ارشد داد و کاغذ نامه ای با دستخط شکسته و مورب روی میز ظاهر شد. دست دیگرش را دراز کرد و کاغذ را برداشت و در جیب ردایش گذاشت. همین که قدمی به سمت در برداشت ایستاد و دید که در اتاق باز شد.

ادوارد بونز آمد، بعد از مدتها و نیم ساعت طاقت فرسا! جوان دوست داشتنی تالار لاجوردی ریونکلا! ردای مخملینش رنگ و رو رفته شده بود. در چند نقطه کرکها ریخته بود و تار و پود پارچه عریانش اشک می ریختند. مثل چشمان درشت جادوگر.

زمانی چشمان ادوارد بونز پر بودند از جرقه های هوشمندی. منحصر به فردترین و درخشان ترین چشمان در بین اعضای آن زمان محفل ققنوس. ادوارد بونز آن زمان شور و شوقی خاص داشت در حرفهایش، در نگاهش، در علم اندوختن و بی وقفه کتاب خواندن و یک پرسش همیشگی: "چرا؟" و علاقه ی راز آلودش به درخت ها..

- پروفسور دامبلدور!
- اوه ادوارد!

دامبلدور جوانک خسته را در آغوش گرفت. شاید کسی درک نمی کرد اما ادوارد بونز شبیه به یک آلبوس دامبلدور جوان بود.

- پروفسور.. همش توی دلم حس می کردم که ممکنه این تاخیر باعث بشه که نتونم ببینمتون اما یه حس قوی تری می گفت شما منتظر می مونید!

نگفته بود؟ حتی با این که جوان بود به حس درون قلب ها باور داشت. همان حسی که دامبلدور هم باورش کرده بود.

- اوه ادوارد.. قلب ها همیشه راست میگن پسرم.. همیشه حق با حس توی قلبته! بیا بشین..بیا!

دامبلدور روی صندلی نق نقوی خودش نشست و ادوارد جایی نشست که ساعتی پیش سیبل تریلانی در آن جا به انرژی کائنات متصل شده بود. دامبلدور نگاهی به صورت خسته ی جوانک ریونکلایی انداخت. به چشمان کدر و غم انگیزش.. موهایی که داشتند تسلیم سفیدی می شدند!

- پیر شدی ادیب!
- ها ها!! جلوی شما هیچکس پیر محسوب نمیشه پروفسور هرچقدر هم که از دنیا خسته باشه!

و خندید! دامبلدور به چشمان تیره ی رو به رویش خیره شد. کمی از نیروی ارشدیش را به کار انداخت و جستجوی سریعی را شروع کرد. دامبلدور گفت:

- از چی ناراحتی ادوارد؟
- از چیزی ناراحت نیستم.. فقط از چیزی خوشحال نیستم.
- این خودش درد بزرگیه.. ولی دردهای بزرگ برای آدمهای بزرگه..
- پروفسور! آدمها دارن بی حساب و کتاب می میرن.. هرجا سر بچرخونی یه نفر هست که نفسش تازه قطع شده! چراغها توی غربت اسیر تاریکی میشن.. "عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد" پروفسور!

دامبلدور که رو به رویش می نشست دغدغه ای از بابت درک نشدن صحبت هایش نداشت. توضیح اضافه لازم نبود. دامبلدور می توانست بدون تفسیر و تشریح ماورای صحبت های بونز را هم ببیند!

- از عشق چه خبر ادوارد؟

سکوت کرد! دامبلدور اما این بار نگاهش را به چشمان بونز ندوخت.. نباید وارد حریم خصوصی بهترین شاگردش می شد. آرام و هوشمندانه خواست از کنار این مطلب بگذرد:

- خبر خوبی دارم ادیب.. یه راهی برای از بین بردن این تاریکی پیدا شده. یه صاعقه توی تاریکی کوهستان..
- پروفسور.. برگ برنده ی نجات جهان عشق بود.. من دیگه نمی تونم ناجی کسی باشم.. ادگار جلوی چشم من کشته شد و عشق..
- عشق مثل یه درخته ادوارد.. نمی میره! همیشه میلیون ها از اون درخت جاهای دیگه دارن نفس می کشن..
- اما پروفسور..
- اما نداره ادوارد.. ما باید اون جرقه رو پیدا کنیم.. بلند شو وقتو نباید تلف کرد!

و بلند شد و به سمت در رفت. ضربه ای به نشانه ی همکاری به شانه ی ادوارد زد و جمله ی آخرش را اضافه کرد. بعد از آن هم بلافاصله در اتاق را باز کرد و پشت آن ناپدید شد. حتی دامبلدور هم دیگر به این حرفها گوش نمی داد. او زمزمه کرد:

- بگذار تا جنگل بسوزد!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
#59

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- ویکی! ویکی ویزلی!

صدای فریادی که با "شترق!!" ِ ناشی از پدیدار شدن همراه بود، ویکتوآر ویزلی را دوان دوان به درب ورودی کشاند و با دیدن صحنه‌ی پیش رویش، از وحشت و ناباوری، سرجایش خشکش زد.

- خشکت نزنه دختر. چیزیش نشده. یه اتفاق عادیه! عموت گفت بیاریمش پیش تو.

دست ویولت، دور گردن مَرد غریبه‌ای بود که او را به دنبال خود می‌کشاند. دختر ریونکلایی بیهوش می‌نمود، امّا این چیزی نبود که ویکتوآر ویزلی ِ شفادهنده را بر جای خود، میخکوب کرد.
دست و قسمتی از صورت ِ ویولت، به سختی سوخته بود. هنوز از آستین ردای آبی ِ سفری‌ش، دود بلند می‌شد. ذهن کارآزموده‌ی شفادهنده‌ی جوان، شتابان به کار افتاد. کسی در مقر نبود. بچه‌ها، به هاگوارتز برگشته بودند، تدی در یک مأموریت طولانی‌مدت به سر می‌برد، گیدیون را هم نمی‌شد به این سادگی گیر آورد و تنها ویکی و دابی در محفل بودند.

به سرعت گفت:
- نشیمن. بخوابونش روی مبل. دابی! دابی!

دابی، همین که چشمش به ویولت بودلر افتاد، چشمان گرد و برآمده‌ش، گردتر شدند.
- دوشیزه بودلر، آسیب دید؟!

ویکی همانطور که آستینش را بالا می‌زد. تند تند دستور چند حوله و سطل و آب یخ و داروهایی که احتیاج داشت تا دابی آماده کند، را داد. وقتی به سمت اتاق نشیمن می‌شتافت، با حالتی تحکم‌آمیز پرسید:
- چه اتفاقی براش افتاده؟

مرد که ویولت را تازه روی مبل گذاشته بود، جواب داد:
- داشتیم سعی می‌کردیم یه اژدهای آبی رو کنترل کنیم. آتیشش گرفت بهش. می‌خواستیم ببریمش سنت‌مانگو که خودش اسم تو رو گفت. عموت هم گفت کجایی. یه استوپفای بهش زدیم که زیاد درد نکشه.

ویکی با دست به او اشاره کرد که عقب‌تر بایستد. موهای طلایی براقش را با یک حرکت چوبدستی پشت سرش بست و اگر تدی در آن لحظه، شاهد این حجم از کاردانی و لیاقت ِ ویکتوآر ویزلی بود، می‌توانست دوباره عاشقش شود..!

تمام آموزه‌های شفادهندگی در ذهنش رژه می‌رفتند. طلسمی برای بال بردن آب بدن. طلسمی برای محدود کردن آثار سوختگی.. "آتش اژدها، آتشی جادویی‌ست و نباید تصور شود که می‌توان با آن مانند سایر سوختگی‌ها برخورد کرد.." پشت سر هم، بدون اعتنا به دوست ِ چارلی ویزلی که پشت سرش ایستاده بود، طلسم‌ها را زمزمه می‌کرد. چیزی در ذهنش رژه می‌رفت. "هیچ‌جوره نمی‌تونم صورتشو به حالت قبل برگردونم." و هرچه بیشتر فکر می‌کرد، نااُمیدی بیشتر بر او چیره می‌شد. دخترک احمق! همیشه.. همیشه یک بلایی سر خودش می‌آورد. یاد تدی افتاد.. بعد از مأموریت آزکابان، تدی به خنده گفته بود: «همونطوری‌ش هم کسی تو روت نگا نمی‌کنه، چه برسه به این که سه تا رد هم روی صورتت بمونه!»

جای زخم باقی نماند به هر حال. تدی بعدها با تحسین گفته بود: «مگه می‌شه زخمی رو دست ِ تو سپرد و جاش بمونه؟!» و ویکی، لبخندی حقیقی بر لبش نشست. تدی همیشه همین بود. طوری از آدم حرف می‌زد که فکر می‌کردی بهترین آدم روی زمین هستی..

کوشید اشک‌هایش را پس بزند. ولی این جای سوختگی لعنتی را نمی‌شد از بین برد!.. نیمی از صورت ویولت، برای همیشه، خراب شده بود!..

ناگهان دخترک زیر دستان دابی که مطابق با گفته‌های ویکتوآر، حوله‌ی خیس را می‌پیچید و مرطوب نگاه می‌داشت، تکان خورد. ویکی شگفت‌زده شد. به قدری روی ویولت تمرکز کرده بود که حتی دابی ِ در حال ِ کار را ندیده بود! به آرامی اشاره‌ای کرد:
- ممنون دابی.. برو عقب یه کم!

و چشمان قهوه‌ای ویولت گشوده شد. گیج و منگ می‌نمود. ویکی کنارش زانو زد:
- ویولت!؟

بودلر ارشد، دستش را بالا آورد و به صورتش کشید. رد سوختگی روی گونه که تا چانه‌ش کشیده شده بود را حس کرد. و بعد..

نیشخند ضعیفی زد:
- چه شیک.. چه با کلاس..

ویکی به گوش‌هایش شک کرد:
- چی!؟

خنده‌ی ویولت بیشتر کش آمد:
- جای سوختگی اژدها! اگه جیمز بفهمه..!

و پُشت چشمان خندانش، در ذهنش، تصویری از جیمز نقش بست. با لبخندی آسوده و نیمه‌گستاخانه، و آرامشی که در چشمان قهوه‌ای‌ش نشسته، می‌گفت: «ننگ روونا!» و..

- ویکتوریا!

شفادهنده‌ی نیمه پریزاد، به یک‌باره از جا پرید و چشمانش برای بار دوم گرد شدند:
- پروفسور!

دامبلدور شتابان به داخل اتاق قدم گذاشت. ویکی و دابی، هر دو کنار رفتند تا پروفسور دامبلدور بتواند ویولت را ببیند. در همین لحظه، بزرگترین ویزلی نسل سومی، متوجه شد اثری از دوست ِ عمویش به چشم نمی‌خورد.

دامبلدور به هردوی آنها لبخندی زد:
- ویکتوریا. دابی. ازتون ممنونم. ممکنه منو .. با ویولت تنها بذارید؟

ویکی در حالی که از خودش می‌پرسید دامبلدور چطور ناگهان سر و کلّه‌ش پیدا شده، می‌خواست مخالفت کند که چیزی در ذهنش جرقه زد. ویولت بودلر، تنها عضوی از محفل بود که رسماً، توسط دامبلدور بزرگ شده بود. لبخندی بر لب هایش نشست و بدون هیچ حرفی، به سمت آشپزخانه رفت.

- نه! نمی‌خوام هیچ توجیهی بشنوم!

دامبلدور دستانش را بالا آورد و با قاطعیت این را به ویولت گفت. مخترع محفل، خندید.
- پروف من که هنوز چیزی بهتون نگفتم! یکی باس اون اژدها رو..
- و همیشه اون یکی، تویی!

تُن صدای دامبلدور بالا نرفته بود، اما چیزی در نگاهش بود که ویولت را معذب می‌کرد. به سختی، با تکیه بر دست ِ راست ِ سالمش، روی مبل نشست.
- من باید برم.. من قراره مهندس شم پروف! من باید برم!

دامبلدور با ملایمتی غریب در صدایش، به آرامی گفت:
- و می‌تونی بمونی. اینجا همیشه خونه‌ی توست. چرا سخت‌ترین راه رو برای رفتن انتخاب می‌کنی؟ زندگی بین مشنگا. دور شدن از همه‌ی کسایی که دوستت دارن و بهت اهمیت می‌دن..

به چشمان آبی رنگ پیرمرد ِ محفل خیره شد. حق داشت. چرا باید می‌رفت؟ می‌توانست بماند. می‌توانست بماند و رویاهایش را در کنار کسانی بسازد که حداقل، زبانی مشترک میانشان بود. چشمانش درخشیدند.
- پروف.. جیمز، ناروتو می‌بینه.

به سختی می‌شد دامبلدور را گیج کرد. چیزهایی کمی بودند که او نداندشان. خب.. "ناروتو" یکی از آن چیزها بود!
- توی ناروتو.. یه جایی یکی به ناروتو می‌گه چرا از راه سخت می‌ری؟! از راه ِ میون‌بُر برو! و ناروتو می‌گه اگه من نرم و امتحان نکنم، چطوری می‌خوام بفهمم کدوم راه سخت تره؟!

دامبلدور به آرامی، موهای دود گرفته‌ی ویولت را نوازش کرد:
- اینجا همیشه خونه‌ی توست.

ویولت لبخندی زد.
- و اینجا، همیشه جاییه که من وختی زخمی می‌شم، میام..!

می‌دانست که اینجا همیشه می‌تواند کسانی را بیابد که بر زخش مرهم بگذارند.. ویکی.. دابی.. پروف..

و حتی غایبانی که فکرشان، حاضر بود..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۶:۳۶ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۳
#58

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
حقيقتا ديوانگى چند حالت دارد. يکى آن که عقل و هوش را باخته باشيد، در آن صورت شما را در اتاقى حبس مى کنند، دست و پاهايتان را مى بندند تا به خود و ديگران آسیب نرسانيد اما نوع دوم که اثرات بدترى دارد آن است که عقل و هوشتان به جا باشد و دانسته دست به کارهاى خطرناك بزنيد.

قطعا فلورانسو از دسته ى دوم بود. با اينکه مى دانست محفلى شدن او باعث دوري از خانواده اش مى شود اما محفلى شد و آن روز هم با اينکه مى دانست تنها خارج شدن از خانه گريمولد خطرناك است اما خارج شد.

تدى به ماموریت رفته بود و خبرى هم از جيمز نبود، هرچند همه مى دانستند که او کجاست. گيديون مانند همیشه درحال سربه سر گذاشتن ويرجينيا و دورا بود و بقیه نيز در آشپزخانه مشغول گفت و گو بودند. پس با اين احوال چه کسى متوجه غيبت کوتاه مدت فلورانسو ميشد؟ سریع مى رفت و سریع هم باز مى گشت، حداقل خودش چنين برنامه اى داشت.

نسیم خنک و آرامى مى وزید، خورشید در حال غروب بود و رنگ سرخ و زيبايى آسمان را مى آراست.

- فقط يه سر به پدر و مادرم مى زنم و سریع برمى گردم.

توجيه، توجيه کردن تنها کارى است که انسان ها در برابر کارى که مى دانند اشتباه است انجام مى دهند.

کلاه ردا را روى سر کشيد، غيب شد و لحظه اى بعد توانست عمارت سفید و بزرگ خودشان را ببيند. چراغ هاى عمارت روشن بود و دود حاصل از شومینه به خوبی ديده ميشد. فلورانسو خود را درون خانه تصور کرد، به ياد روزهايى که روى صندلى راحتى مقابل شومینه مى نشست، کتاب مى خواند و گه گاه صبر مى کرد و به شعله هاى زيبا چشم مى دوخت.

شخصی در حياط ديده نمى شد و فلورانسو ناامید از ديدار والدینش خواست که بازگردد. صورتش رابازگرداند و چهره ى سيوروس اسنيپ را تشخیص داد. با وحشت چند قدم به عقب رفت اما با جسم سختی برخورد کرد و وقتی بازگشت دختر بلند قدى که گل رز سياهى کنار موهایش بود را ديد، مورگانا.

- خب حالا قراره با اين تازه وارد کوچولو چى کار کنيم؟

صدا از درون تاريکى مى آمد. فلورانسو دستش را روى قلبش گذاشت از ترس بود و يا از عصبانیت به هرحال قلبش با شدت خود را به قفسه سينه اش مى کوبيد.

و بعد صاحب صدا در حالى عصايى به دست داشت ديده شد. مرلین، مرلينى که پير بود اما حقیقتا يه مرگخوار تمام عيار.

- يه هدیه براى نجينى ارباب، يه اسیر محفلى.

از تصور اينکه قرار است اينگونه، با خورده شدن توسط يک مار زندگی اش تمام شود، قلبش فشرده شد. مانند همیشه وقتی که به خاطر کارش به دردسر افتاده بود، به خودش قول داد ديگر از اين ديوانگى ها نکند. اما هيچگاه عبرت نمى گرفت.

ترسيده بود اما از آن انسان هايى نبود که ضعف نشان دهد و خودش را ببازد.

- شما هيچ کارى نمى تونيد انجام بديد، شما همیشه از پرفسور دامبلدور مى ترسيديد و هنوز هم مى ترسید.

و صداى خنده ى وحشت آور مرگخوران.

- بيچاره! فقط سياهيه که باقى مى مونه.
- ترس؟
- از دامبلدور؟!
- بله من فرزندم!

قبول دارم که صداهاى بسیار زيبايى در دنیا وجود دارد اما باور کنيد، آوايى که خبر از نجاتتان بدهد زيباترين صدا است.

اينکه گيديون براى شنیدن شعر جدید فلورانسو به دنبالش گشته و متوجه غيبتش شده بود، اينکه محفلى ها براى کمک آمده بودند، اينکه فلورانسو باز هم شانس آورده بود يک طرف، اما اينکه بدانید که در برابر بدى ها، در برابر گرگ هايى که فقط شبيه انسان بودند دوستانى داريد بهترین حس دنیا بود.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۳
#57

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
- چه قدر سرده!

شنلش را محکم تر به دور خود پیچید. دستانش را به یکدیگر مالید تا آن ها را گرم کند. یک شب سرد زمستانی بود، برف به آرامی درحال بارش بود و در میدان گریمولد تنها یک فرد به چشم خورد. مرد قد بلند بود و شنل سرخ و سیاهش زیر نور چراغ های اطراف میدان، درخشان تر به نظر رسید.

کیف گیتارش را روی یکی از نیمکت ها انداخت و خودش هم بر روی آن نشست. تنها چند قدمی با خانه ی شماره ی 12 گریمولد، مقر محفل ققنوس فاصله داشت اما علاقه به داخل شدن نداشت. عادت داشت هر ماه یک شب را در بیرون از خانه سر کند، معمولا هم در آن شب تا صبح بیدار مانده بود.

گیدیون پریوت پای خود را روی پای دیگرش انداخت، دست به سینه نشست و به دانه ی برف که باعث درخشش زمین می شدند، نگاه کرد. ساعتی را از زیر ردایش بیرون کشید و به آن چشم دوخت، تازه کمی از نیمه شب گذشته بود.

- شب قشنگیه، نه؟

نا خداگاه چوبدستی خود را در آورد و به سوی سایه ای که نزدیک تر آمد، گرفت. بالاخره نور چهره ی مرد را روشن کرد. آهی از سر آسودگی کشید و گفت:
- تویی تدی؟ این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟

تدی بدون آنکه حرفی بزند نزدیک تر آمد و در نیمکتی که جلوی گیدیون بود، نشست و چشمانش را به او دوخت. بعد از چند ثانیه، صدای گرگینه ی جوان، باعث شکسته شدن سکوت میدان گریمولد شد:
- منتظر کسی نبودی، نه؟
- راستش نه، عادت دارم این جور شب هارو تنهایی سر کنم.
- خب پس خوشحال میشی که بگم امشب از اون شبا نیست.


سرش را بالا آورد و به تدی که لبخند میزد، نگاه کرد. گیدیون ابرویش را بالا انداخت و با شک گفت:
- منظورت چیه؟
- منظورم اینه!

به پشت سرش اشاره کرد، ناگهان تمام اعضای محفل ققنوس از گوشه او کناری بیرون آمدند، فلورانسو و ویولت از پشت نیمکت، یوآن و ویلبرت از پشت یک دیوار و خلاصه هرکس از گوشه ای خارج شد. با شگفتی با اعضای محفل نگاه کرد.

- راستش میخواستیم یه روز همه ی اعضا رو دور هم جمع کنیم، از اونجایی که همه صبح و بعد از ظهر کار داشتن مجبور شدیم شب بگیریم. گفتیم چه شبی بهتر از امشب که تو تنها نباشی.

بعد از چند دقیقه، همه ی اعضای محفل دور آتشی نشسته بودند و در حالی که سوسیس کبابی می خوردند به گپ زدن با یکدیگر مشغول شدند. مودی و ویلبرت کنار هم نشسته بودند و درباره ی وزارتخانه با یکدیگر گفت و گو کردند، ویولت و جیمز هم مانند همیشه به کل کل با هم مشغول بودند،
جینی و لیلی هم درباره ی نقشه های شومشان با یکدیگر همفکری میکردند.

گیدیون جدا از جمع، گوشه ای نشسته بود و به جمع دوستانش لبخند زد، گاهی اوقات با هم بودن بهتر از تنهایی می توانست حال انسان را عوض کند.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۳
#56

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
- اخ!

با ضربه ای به پشت دستش خورد، شکلات نصفه و نیمه ای که در حال باز کردنش بود از دستش افتاد. خم شد و شکلات را در جیبش گذاشت. سرش را چرخاند و با یک جفت چشم سبز رو به رو شد:
- مگه سهم امروزتو شوما میل ننموده بودی؟

آب دهانش را قورت داد و دستش را از جیب سوییشرتش بیرون آورد. حدالامکان ویولت نباید می فهمید که سه چهار شکلات دیگر نیز در جیب های مخفی لباسش پنهان کرده!
- خب اینم سهم امروزمه!

ویولت در یک حرکت روی یکی از میزهای اتاق جا خوش کرد و پرسید:
- من که شاخ ندارم؟ سهم امروزت تموم شده، خودم حسابش کردم!

یعنی کار به جایی رسیده بود که تعداد شکلات هایی که می خورد حساب و کتاب داشتند؟
- خوب شما اشتباه حساب کردی!

دم اسبی موهایش را سفت تر کرد و جواب داد:
- اولا اون سه تا که دم صبح کش رفتی و با اون دوتایی که از پروف گرفتی، میشه پنج تا؛ دوتام که جلو چش خودم برداشتی از تو کمد که میکنه هفت تا، دوما یادت نرفته که حاجیت ریاضیش فوله؟

یادش نرفته بود، ابدا! خب که چه؟ الان باید یک شکلات اضافی را که خورده بود پس می‌داد؟
- چیکار کنم الان؟ فکر کنم هضم شده باشه تا الان!

ویولت که همزمان وسیله های روی میز را جا به جا می کرد، پرسید:
- هضم شده باشه؟ تو که نخوردیش؟

سوتی داده بود! ویولت که از تعداد شکلات هایی که در جیبش وول می خوردند خبر نداشت! سعی کرد طبیعی جلوه کند ولی هوش راونکلاوی ویولت به کمکش آمده بود.
- جیباتو خالی کن رکس!

چند قدم به عقب برداشت:
- من فکر می کنم که..
- جیبات رکس! جیبای همه لباسات!

چرخید و از پله ها بالا دوید. باید تا جایی که می توانست شکلات های پنهان شده را نجات میداد!
- اون اتاق باید بازرسی شه!

کور خوانده بود؟ رکسان ویزلی که همه شکلات هایش را در لباس هایش پنهان نمی کرد!


ها؟!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۳
#55

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
به پشت روی تخت دراز کشیده و دستانش، زیر سرش بودند. نگاهش، خیره به سقف اتاق. چیزی، سخت ذهنش را درگیر کرده بود.

- فرزند روشنایی.
- اوه! عه! پروفسور!

ویولت به یک‌باره از جا پرید و صدای "معو!!"ی اعتراض آمیز ماگت و "قور!" متحیّر مستر به دنبالش بلند شد.

با دستپاچگی از روی تخت بلند شد و کنار دامبلدور، روی لبه‌ی تخت نشست.

- من متوجه نشدم که..

دامبلدور لبخند اطمینان‌بخشی زد.
- ذهنت خیلی درگیر بود دختر عزیزم. من ولی متوجه شدم.

ویولت سرش را کج کرد و بینی‌ش را خاراند:
- آره. چیزه.. این روزا..

بعد نگاهش خیره ماند به گردنبندی که از گردنش آویزان بود. مدل کوچکی از یک آچار فرانسه. که این نگاه هم از چشمان آبی و تیزبین پروفسور پیر، دور نماند.

باری به هر جهت، او نامه‌ای را که در دست داشت، تکان داد.

- در حقیقت، من برای صحبت در ارتباط با همین موضوع پیشت اومدم. اخیراً من یه نامه از پروفسور مک‌گونگال نازنینمون داشتم که می‌خواستن بدونن با توجه به این که تو سال ششم هستی، برنامه‌ت برای آینده چیه. ظاهراً..

به سختی تلاش می‌کرد خنده‌ش را بپوشاند:
- پروفسور لاوگود نتونستن اونطور که باید و شاید انتظارات تو رو انتقال بدن و فقط چیزهایی در مورد "باید بهش یه بلبریک ِ پرنده بدم!" به مدیره‌ی هاگوارتز گفتن.

دامبلدور نگاهش را به نامه دوخت:
- دانش من چه محدوده ویولت. باید اعتراف کنم بعد از این همه سال، هنوز نمی‌دونم بلبریک ِ پرنده چیه.

ویولت خندید. او عاشق رئیس گروه ریونکلا بود.

دامبلدور نگاهش را از نامه برداشت و موشکافانه، به بودلر ارشد خیره شد:
- خب؟ ما قراره چی داشته باشیم؟ یه بازیکن کوییدیچ؟ یه کاراگاه؟ یه معلم مدرسه؟ یه..

ویولت ناگهان حرف دامبلدور را قطع کرد. در چشمان قهوه‌ای‌ش جسارت نا اُمیدانه‌ای به چشم می‌خورد:
- مهندس!

سکوت لحظه‌ای حکم‌فرما شد. ویولت، در خطوط آرام صورت مخاطب پیرش، به دنبال نشانه‌هایی از ناباوری، خشم، تمسخر یا چیزی شبیه به آن می‌گشت. یا.. نشانه‌هایی از تأیید..

و لبخندی روی صورت پیرمرد شکفت..!

- هنوز هم چیزهایی هست که می‌تونن من رو شگفت‌زده کنن!

نگاهش جدی شد:
- ولی راه سختی پیش رو داری دخترم. درس‌های مشنگی..

ویولت دستانش را در هم گره کرد و به یکدیگر فشرد. نگاهش، باز خیره بود به گردنبند آچار فرانسه‌ش.
- می‌دونم پروف. تصمیم گرفتم.. یه سال کار کنم و واس دانشگاهای مشنگی پول جَم کنم. کنارش، درساشونو.. در واقع تقریباً همه درسا رو خوندم. حتی درسای مهندسی‌شون رو.. واس پول جمع کردن.. راستش.. من جونورا رو خعلی دوس دارم.. عموی جیمز.. می‌دونین..

دامبلدور به یاری‌ش شتافت:
- شنیده بودم چارلی دنبال یه دستیار می‌گرده و بر حسب اتفاق، تهدیدهای جینی رو هم شنیدم که از برادرش می‌خواست اسمی از این قضیه جلوی جیمز نیاره!

لبخند شیطنت‌باری روی لب‌های ویولت نقش بست:
- ولی کسی نمی‌تونه از ویولت بولدوزر چیزیو قایم کنه. من حتی باهاش حرف هم زدم.

برقی در چشمانش درخشید:
- گَف منو می‌بره پروف. گُف من روالم! اولّش ولی دو به شک بود. بعدش گف اگه..

با تردید به دامبلدور نگاه کرد:
- اگه قیّم قانونی‌م اجزه بده.. البت من گفتم بعد هیفده‌سالگی‌م اجزه‌م دسّ خودمه..

دامبلدور به چشمان پر شور و شوق ویولت چشم دوخت. دخترک، مسیر سختی در پیش رو داشت. دنیای غریبی را انتخاب کرده بود. زندگی در میان مشنگ‌ها.

- موندن بین مشنگ‌ها و بی دفاع بودن، برای یه عضو محفل می‌تونه خطرناک باشه ویولت. و حتی برای اطرافیان مشنگت..

ویولت چشمانش گرد شدند:
- من به کسی آسیبی نمی‌رسونم پروف!

دامبلدور خندید:
- دخترم هیچ ایده‌ای نداری آدم‌ها وقتی عصبانی می‌شن چیکار ممکنه بکنن. من جادوگر خیلی شریفی رو می‌شناسم که یه بار عمه‌ش رو باد کرد!

بودلر ارشد تقریباً از خنده منفجر شد:
- عمه‌ش.. رو.. باد.. کرد..؟!!

به پشت روی تخت افتاد. سرش به دیوار خورد و همانطور که می‌خندید، سرش را با دست مالید.
- عمه بادکنکی!!

و باز خندید. اشک از چشمانش سرازیر شدند.
- پروف.. من به هیشکی آسیب نمی‌رسونم، فخط واس خاطر این که من عصبانی نمی‌شم!

به یک‌باره، خنده‌ش قطع شد. نگاهش در نگاه آبی و دلتنگ دامبلدور گره خورد.
- ولی.. دلم برای اینجا تنگ می‌شه..

پروفسور دامبلدور، با اطمینان لبخندی زد:
- تو برمی‌گردی ویولت.

نگاهش را به دختر ریونکلایی محفل دوخت که رفت سمت پنجره تا آن را باز کند و دوباره بنشیند لبه‌ی پنجره. به انتظار عزیزانش. به انتظار تدی. جیمز. رکس. ویکی. یوآن..

آرام‌تر زمزمه کرد:
- تو.. همیشه برمی‌گردی..



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳
#54

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
زیاد نگران نمی‌شد. در واقع، راستشو اگر بخواین، کلاً از اون مُدلای خیلی نگران‌بشو نبود. همه مرلین رو شکر می‌کردن که کلاوس بودلر، آدم حسابی از آب در اومده، وگرنه قطعاً شیوه‌های تربیتی ِ ویولت، به درد ِ خواهر ِ آقای بودلر ِ مرحوم هم نمی‌خورد.

ولی نگران بود. خیلی نگران بود. گرچه، بودلر ارشد هیچوخ اجازه نمی‌داد نگرانی‌ش خودشو نشون بده.

روی لبه‌ی تخت نشست و لبخند زد.
- می‌دونی منم وختی جوجه بودم، از دوا و دارو خعلی بدم میومد.

ولی اون نگاهش نکرد. روشو کرده بود اونور و محلّ ویولت نمی‌ذاشت.

- مزه‎شون خیلی مزخرفه، نه؟ تخصیر خودته دیه حاجی. می‌خواسّی مریض نشی.

خواست براش زبون در بیاره، ولی انقدر خفن محل نمی‌ذاشت که ویولت پشیمون شد. آدم واسه کسی زبون در میاره که نگاش کنه!

- هی.. ببین.. میدونم به زور به خوردت دادم همه‌شون رو. ببین.. نگام کن. ویکی می‌گُف این تنها راهشه.

هیچ صدایی بلند نشد. یهو یه برق غریب تو چشمای دختر ریونکلایی محفل لرزید:
- باهام قهری؟.. باشه اصلاً! باهام قهر باش! من.. من اهمیت نمی‌دم!

دستاشو مُشت کرد و هرچی داشت و نداشت رو گذاشت تا صداش نلرزه.

- من اهمیت نمی‌دم! اگه مجبور شم، بازم از اون زهرماریا به خوردت می‌دم! من نمی‌ذارم مریض شی! من نمی‌ذارم کسی بت آسیب بزنه، حتی اگه خودت باشی! جلوش وامی‌سم!

قهر بود.. هنوز هم قهر بود.. پشتشو کرده بود و ساکت، ادای چرت زدنو در میاورد..

- قهری؟! باشه! قهر باش! ولی حق نداری.. حق نداری..

نگاش گره خورد به دُم نصفه‌نیمه‌ی رفیقش که با یه حالت قهرآمیز، اینور اونور می‌رفت.

- حق نئاری دیگه گازم نگیری!

چشای قهوه‌ای‌ش طوفانی شدن و سرشو برگردوند.

یهو..

- آخ! ایکبیری لامصّب! بزنم تو سرت صدای..

موج بد و بیراه‌های خنده‌آمیز ویولت به خاطر فرو رفتن پنجه‌ی ماگت توی پاش، با دیدن گربه‌ی زشت و مریضش متوقف شد.

ماگت، در کمال ِ "قهر بودگی!" اومده بود روی پای ویولت، پُشتشو کرده بود بهش و باز..

خوابیده بود!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳
#53

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
-ندو!تدی!حواست به آلبوس باشه...هری تورو خدا لی لی رو سفت بگیر...جیمز بیا اینجا...وای مرلین!

این صدای کلافه جینورا ویزلی بود.

هری خندید:

-نترس!من حواسم بهشون هست.

-نخند!بچه ها رو با طلسم ضد آب...

هری با خنده حرفش را برید:

-بله!بله!فقط شما موندی!

جینورا اخم هایش را در هم کشید:

-خیلی دلم میخواست برم یه گوشه بشینم ببینم با 4تا بچه ی قد و نیم قد و یه همسری که یه سره مسخرت میکنه،بالای دریا و سوار جاروی ضد آبی که یکی دو دقیقه دیگه باهاش میری زیر آب،چی کار میکنی!

باد شدیدی می وزید.موهای لی لی به هم ریخت:

-دیدی گفتم هری!نباید موهاشو اینطوری کوتاه میکردیم!میشه موهاشو درست کنی؟البته قبلش هم موهای خودتو درست کن،ریخته توی صورتت!

تدی با حرص گفت:

-جینی!بسه دیگه!ما که بچه نیستیم!

هری اخطار دهنده گفت:

-مامان جینی،تد!

اما جینورا بی توجه به هری رو به تدی کرد:

-همون جینی خوبه!فقط تو بزرگ شدی تدی!

تدی با حرص سرش را پایین انداخت.بعد از چند لحظه سرش را بالا آورد:

-مامان!تو چرا فقط به من اجازه می دی جینی صدات کنم؟!

رنگ از روی جینورا پرید.با درماندگی نگاهی به هری انداخت که با چشمانش او را دعوت به آرامش می کرد.پرواز تا چند لحظه دیگر شروع می شد.جینی آخرین سفارشات را هم کرد:

-تد،حواست باشه!هری تو هم که نیاز به گفتن نیست،حواست به لونا باشه.جیمز!آروم تو بغل من بنشین!

هری با آرامشی عجیب اضافه کرد:

-جوابت رو هم بعد از پرواز میدم.فقط...

ادامه نداد.تدی هم علاقه ای به ادامه دادن پدر نداشت.آرزو می کرد که کاش نپرسیده بود.مادر و پدرش دستپاچه بودند.به همین راحتی "روزشان را خراب کرده بود!"


پس از پرواز


لی لی و جیمز با ذوق لحظات پرواز را برای هم توصیف می کردند.آلبوس هم گوشه ای آرام نشسته بود.

جینی نگران به او نگاه کرد:

-چته آلبوس؟

آلبوس همانطور که دندان هایش را هم میخورد زمزمه کرد:

-سردمه!

هری و جینی نگاهی به هم کردند.کدام یک این مسئولیت را قبول می کردند؟

-من،هری!

و بدون اینکه اجازه مخالفت به هری بدهد،به سوی تدی روانه شد.قلبش در سینه می کوبید.اضطراب وجودش را فرا گرفته بود.بچه ی نیمفادورا و لوپین...چشمانش بسته شد؛از حرکت ایستاد.از او بر می آمد؟!به خود یادآوری کرد:

"جینورا ویزلی،همه کار میتونه انجام بده!"

سرش را بالا گرفت و به سوی تدی رفت.قلبش بازهم می کوبید...

لحظاتی بعد،پس از بازگویی حقیقت


-تدی!من...مدت هاست که حتی به اون فکر هم نکردم...میدونی...تو هنوز بچه ی منی و من...دوست دارم مادر تو باشم!

اشک های هر دو سرازیر بود.آن سو تر،مرد مغروری اشک می ریخت.آلبوس رو به هری کرد و با لحن بچکانه شیرینی گفت:

-بابایی...بابا هری چرا گریه می کنه؟!

هری به او نگاه کرد؛چه میگفت؟



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳
#52

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
بعضی اوقات دلت میخواهد در گوشه ای از این دنیا کز کنی و ذل بزنی به آسمان و گریه کنی...گریه کنی بدون این که خودت بدانی برای چه،گریه کنی به امید یک نفر..یک نفری که منتظرش هستی تا بیاید و به تو بگوید که چه شده؟ ،گریه کنی چون یک چیزی گلویت را فشار میدهد و قلبت را به درد میاورد، گریه کنی با این که خودت هم میدانی همه این کارها فقط باعث اذیت شدن خودت است...

خانه گریمولد در نور افتاب میدرخشید،مثل همیشه خانه پراز سرو صدا بود.در سایه درختی در همان نزدیکی دختری پای درخت نشسته بود،اشک هایش بر گونه هایش میغلتیدند،وقتی از آن نزدیکی رد میشدی به وضوح صدای هق هقش را میشنیدی.شانه هایش میلرزیدند.چند وقتی میشد که دخترک اینگونه بود،روز و شب فرقی نداشت...روزها زیر درخت بزرگ و شب ها، در حالی که سرش را در بالشش فرو میبرد تا کسی صدایش را نشنود گریه میکرد...آن قدر گریه میکرد تا سوزش چشمانش بر هوشیاریش غلبه کند و به خواب برود.

امروز به درختی تکیه داد بود.به درختی که روزی با بهترین دوستش،لیندا خاطراتی داشت.خاطراتی که آدم را از بزرگ شدن پشیمان میکرد...به خنده ها کودکانه اش فکر کرد و باز هم غلتیدن گوی دلتنگی ها بر گونه....حالا به پسری فکر میکرد که وقتی دختر بچه ای بیش نبود برای اولین بار با پسرک روبه رو شده بود. همان پسر کوچک حالا برای خودش مردی شده بود و هر روز از جلوی چشمان دورا عبور میکرد.
دفترچه کوچک صورتی رنگش را از جیبش دراورد،یکی از آن خودکار مشنگی هایی را هم که پدرش از لندن خریده بود را برداشت و شروع کرد به کشیدن خطوطی که در نگاه بی معنی بودن ولی برای کسی که ان ها را میکشید معنی کمی نداشتند....
میکشید..میکشید...خط میزد...و دوباره میکشید...ناگهان صدای قدم هایی را شنید.قدم هایی را که میشناخت،قدم هایی که عاشقشان بود،قدم هایی که برایشان زندگیش را میداد،قدم هایی که اشک ها به خاطر او بود...

برگشت و به چشمان صاحب صدای گام ها نگاه کرد...به چشمان همان مرد!اشک درچشمان دورا بود و تصویر مرد میلرزید..مرد هم به او چشم دوخته بود.بالاخره پس از سکوتی سنگین مرد اهی کشید و با نگاهی خسته و نگران گفت:
-من هیچ وقت ارزش این رو نداشتم که اشکی برام ریخته بشه.

دورا با صدای لرزانی که میشد گفت به زور از گلویش بیرون می اید گفت:
-ولی برا من ارزشش رو داری...

و باز هم هق هق دوست داشتن و نگاه...نگاه به مردی که شاید معمولی نبود شاید کمی با ادم های معمولی فرق داشت اما برای دورا یک دنیا بود،نگاه به مردی که دورا پای عشقش ایستاد تا زمان مرگ،نگاه به مردی که همه شما میشناسیدش!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳
#51

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
- ارباب! نگاهم کنید لطفاًً!

-(گلرت سرش را به سمت راست خود چرخاند و نگاه بی فروغش را به چشمان شخص دوخت.) همم؟

- چشمان شما از نگاه کردن زیاد به آتش قرمز شدند... چرا با خودتون اینکار رو میکنید؟

- آریث هم مرد... کریس... میفهمی؟! اونم مثل تو و بقیه مرد! اون آخرین نفر از شما بود...

- ارباب، مرگ برای همه اتفاق میوفته ولی شما باید قوی باشید...

- برای کی قوی باشم کریستوفر؟ برای کی؟!

- ... (کریستوفر دست راستش را بر روی بازوی چپش گذاشت و دلشکسته سرش را پایین انداخت.)

- دیدی؟! (گلرت سرش را به سمت شومینه چرخاند و دوباره چشمانش را به آتش شومینه دوخت.)

- ارباب! این جور که شما خودتون رو عذاب میدید باعث میشید که ما هم توی اون دنیا عذاب بکشیم... لطفاً ارباب... به خاطر همه ی ما! ( کریستوفر که پانزده سال بیشتر نداشت ملتمسانه و زجه وار این سخنان را ادا کرد.)

- (روح قرمز پوشی که مو های بلند مشکی رنگ و هیکل تنومندی داشت، ظاهر شد.) ارباب خواهش میکنیم قوی باشید-قربان؛ شما نمیتونید اینجوری با خودتون رفتار کنید-قربان...

- کریس، باردا، من دیگه پیر شدم... خسته ام! تنها خواسته ام مرگه... فقط مرگ! من ... متأسفم...

(روح آبی پوشی که اندام زنانه و قد بلندی داشت، در حالی که دست راستش بر روی شانه ی چپ کریس بود ظاهر شد و نگاه مضطربش را به گلرت دوخت.)

- آریث تو هم اومدی؟! متأسفم که نتونستم هیچکدومتون رو نجات بدم... شما همه مُردید و من هنوز زنده ام... این شرم آورترین چیز برای یه فرماندست...

- (آریث دستش را از روی شانه ی کریس برداشت و نزدیکتر آمد.) ارباب؛ شاید مسیری که انتخواب کرده بودیم مسیر درستی نبود ولی... ( آریث رُبانی که نشان یادگاران مرگ بر آن دیده میشد را از بازوی چپش باز کرده و در حالی که آن را در مشت میفشرد، رو به گلرت آن را نشان داد.) ما افتخار میکنیم که به شما خدمت میکردیم... شما خیلی چیزها به ما یاد دادید و همواره خطرها رو به جون می خریدید ارباب!

- (گلرت چشمانش را از شعله ی آتش برگرفت و درحالی که سرش را به زیر گرفته بود، قطرات اشک بر روی گونه های چرویده اش سُر خوردند.) آریث، کریس، باردا ...

- گلرت، پاشو بریم... تو کافه ریون با کمک بچه ها کله پاچه بار گذاشتیم؛ گوشت گوسفندی هم شخصاً به سیخ کشیدم واسه کباب.

- باشه لودو، تو برو منم میام... فکر کنم داشتم خواب میدیدم...

پیرمرد سرش را به جایی که آن سه ایستاده بودد چرخاند که نگاهش با نگاه داکسی در حالی چند روبان یک شکل به دست داشت تلاقی کرد.


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.