هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۷
در این میان، ادوارد که به خاطر تلاش بی وقفه در تمیزکاری، شاخ و برگش خاکی شده بود، به خزینه ی منزل جدیدشان رفت تا شوخ از تن بشوید. درب اتاقکی را گشود و با یک عدد گادفری مواجه شد که زیر دوش باز ایستاده بود و طبعا لباسی هم بر تن نداشت. دو محفلی چند لحظه با حالتی بهت زده به هم خیره شدند. بعد هر دو شروع کردند به جیغ زدن. ادوارد همان طور که داد و فغان می کرد، صحنه را ترک گفت و به اتاقک کناری جهید.

دقایقی بعد سر و صدایشان آرام گرفت و طوری که گویا هیچ اتفاقی رخ نداده، مشغول به صحبت شدند. گادفری در حالی که شپش ها، داکسی ها و انواع و اقسام دیگر جانورانی را که طی گردگیری به او حمله ور شده و در بدنش لانه کرده بودند، با اتک، شوینده ای تک می شست، گفت:
- چن ساعت داشتم با جن خونگی ها کشتی می گرفتم. بدجور هار شده بودن.

ادوارد همان طور که شاخ و برگش را هرس می کرد، با لحنی مشکوک پرسید:
- گازت که نگرفتن؟

گادفری با لحنی که چندان متقاعد کننده به نظر نمی آمد، پاسخ داد:
- نه بابا.

بعد هم نگاهی به جای گاز گرفتگی پشت کمرش نینداخت، چون هدویگ نبود که بتواند سیصد و شصت درجه گردنش را بچرخاند.

ادوارد قیچی کردن شاخ و برگش را به اتمام رساند و دوش حمام را باز کرد. همان طور که از برخورد قطرات آب با تنه و ریشه هایش لذت می برد، چشمانش را بست و مشغول آواز خواندن شد.
- من درخت تنهای...

اما ناگهان از چهچهه زدن دست کشید، چون حس کرد کسی به او خیره شده. چشمانش را گشود و گادفری را دید که روی دیوار مشترک بین دو اتاقک ایستاده و با حالتی گرسنه به او نگاه می کند. سر تا پایش پر از زیگیل مودار بود و کفی سفید رنگ پیوسته از دهانش خارج می شد. گادفری پارسی فنگ طور سر داد و به سمت ادوارد یورش برد. اما بونز ترس به دلش راه نداد، زیرا او یک درخت غیور بود. چوبدستی اش را از جیبش ( که نه، چرا که در حمام به سر می برد و لباسی در کار نبود که بخواهد جیب داشته باشد. این که چوبدستی را از کجایش درآورد، به تخیلات خواننده واگذار می شود.) بیرون کشید و طلسمی را اجرا نمود.
- استاپیوس هاریوس!

گادفری واق واق کوتاهی سر داد؛ لحظه ای هاج و واج ماند و بعد بیهوش بر کف سنگی اتاقک افتاد.

ادوارد که به خاطر مبارزه با محفلی هار، ویتامین هایش را از دست داده بود، گادفری را با زیگیل هایش تنها گذاشت و رفت تا سوجی را پیدا کند و از او آب پرتقال استخراج بنماید.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۴ ۱۰:۵۳:۳۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۴ ۱۷:۳۴:۴۱



پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
هری و یوآن تصمیم گرفتند برای ریتا تله بگذارند. سوسک نر خوش قیافه و جنتلمنی را که ملبس به کت و شلوار بود، گروگان گرفتند؛ به صندلی بستند و گوشه ی اتاق قرار دادند. خودشان هم پشت دیواری پنهان شدند و منتظر ماندند تا سر و کله ی ریتا پیدا شود.

دقایقی بعد، سوسک ماده ای را دیدند که برای همتای نرش قلب می فرستد و با عجله به سمت او می رود. یوآن جستی زد و خانم سوسکه را شکار کرد؛ به چشمانش خیره شد و گفت:
- باید بهمون اطلاعات بدی.

سوسک به حالت پوکرفیس درآمد.
-

هری حشره را از دست یوآن گرفت و نگاه دقیقی به آن انداخت. سپس، گفت:
- این ریتا نیستش.

هری و یوآن سوسک را آزاد کردند؛ مجددا پنهان شدند و به انتظار نشستند. این بار سوسک ماده ای که موهای طلایی آراسته داشت، از سوراخی بیرون آمد و به سمت حشره ی نر رفت. یوآن با هیجان گفت:
- خودشه!

هری با شتاب جلوی سوسک ماده پرید؛ او را گرفت و داخل محفظه ای شیشه ای انداخت. ریتا شروع کرد به جیغ و داد؛ قلم پر سبزش از داخل کیف پوست ماریش بیرون آمد و الفاظ نه چندان مودبانه ای را روی دیواره ی حفاظ نوشت. هری با تحکم گفت:
- من به یه سری اطلاعات راجب دامبلدور نیاز دارم. بهم بگو تا آزادت کنم.

اسکیتر با حالتی پیروزمندانه گفت:
- اتفاقا یه سری اخبار دسته اول راجب آلبوس دارم. به جغد نامه برش پول دادم و اونم حاضر شد چن تا از یادداشت های دامبلدور و عشقشو بهم بده.

خبرنگار چند تکه کاغذ را از کیفش درآورد و آن ها را از طریق روزنه ی موجود در محفظه به پاتر داد. هری و یوآن با هیجان مشغول خواندن اولین یادداشت شدند:

- پشمک عزیزم
دوست دارم بازم ریشای گیسو کمندتو بپیچی دور کمرم. دلم واست یه ذره شده.
عاشق تو گِلی


عکسی از گریندلوالد به انتهای نامه ضمیمه شده بود. موهایش به رنگ خاکستری درآمده و قسمتی از آن ها هم ریخته بود. لبخند پت و پهنی بر لب داشت و دندان های کرم خورده اش نمایان بود.

هری و یوآن مشغول خواندن یادداشت دوم شدند:

- گِلی عزیزم
خیلی ممنون از عکسی که برام فرستادی. برق دندونات سوی چشامو گرفت و آبشار طلایی موهات هوشو از سرم پروند. منم دیگه طاقت دوریتو ندارم. امشب ساعت یازده تو کوچه ی ناکترن منتظرتم.
پشمک تو آلبوس


هری در حالی که لبخندی شیطانی بر لب داشت، گفت:
- باید یه کاری کنیم موقعی که دامبلدور و گریندلوالد همو می بینن، توده ی محفلی ها هم اون جا باشن.

یوآن همان طور که با لذت موهای پرکلاغی و چشمان زمردی هری را می نگریست، سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.




پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۷
سلام بر پروفسور اسلاگهورن(برداشتن کلاه به نشانه ی احترام)
می گم پروفسور، یه نوشیدنی قوی دارین بهم بدین؟

پ ن: پست زده شده برای "ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز"

سلام میدهرست ... نوشیدنی قوی؟ ای شیطون! منم صدا کن!

+4


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳۰ ۲۲:۵۶:۰۳


پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۷
بخش سوم از ترجمه ی فن فیکشن "به عشق ایمان بیاور"

ضربه ای به در نواخته شد. آرماندو دیپت، مدیر سابق، به او چشمکی زد و برای اولین ملاقات در دفتر جدیدش برای او آرزوی موفقیت کرد. سپس دوباره چشمانش را بست و وانمود کرد که در پرتره اش خوابیده.

دامبلدور گفت:"بله، بفرمایین داخل."

مرد و زنی وارد شدند، هر دو لبخندی اجباری به لب داشتند.

"آ، آقا و خانم لوپین." دامبلدور به آن ها لبخند زد و با هم دست دادند. "لطفا بشینین." وقتی که آن ها نشستند، او گفت:"در مورد چه مسأله ای می خواستین باهام صحبت کنین؟"

زوج نگاهی دستپاچه با هم رد و بدل کردند. آقای لوپین عینکش را برداشت و در حالی که آن را بین انگشتانش می گرداند، گفت:"موضوع درباره ی پسرمونه. اون امسال یازده ساله شد..." تُن صدایش با درماندگی رو به خاموشی رفت.

"آب نبات لیمویی؟"

آقای لوپین با صدایی ناواضح گفت:"ممنونم،" و دست لرزانش را بلند کرد تا آب نبات را بگیرد. خانم لوپین فقط سرش را تکان داد و با حالتی عصبی کیف دستی اش را چنگ زد.

او گفت:"اون یه جادوگره، ما ازین قضیه مطمئنیم." "اون پسر خوب و خیلی با استعدادیه. دوست داره که بیاد این جا."

دامبلدور مودبانه گفت:"از دیدنش خوشحال می شم." و منتظر ماند تا آن ها بالاخره به مشکل اشاره کنند.

"مشکل اینه که،" خانم لوپین این را گفت، اما صدایش دوباره رو به خاموشی رفت. "ما پارسال سخنرانی تون رو درباره ی حقوق برابر ماگل زاده ها شنیدیم." آقای لوپین این را در حالی گفت که هنوز در تلاش بود تا کاغذ بسته بندی شیرینی لیمویی را باز کند. "ما فکر کردیم که... ما امیدوار بودیم که... شما همین دیدگاه رو درباره ی... گرگینه ها هم داشته باشین."

دامبلدور که تا حدی غافل گیر شده بود، ابرویش اندکی بالا رفت، اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، آقا و خانم لوپین با حالتی هیجان زده شروع به صحبت کردند.

"سزاوار اینه که بهش شانس داده بشه -"
"- هم چین پسر خوبی -"
"- همیشه در مورد رفتن به هاگوارتز رویا پردازی می کرد -"
"- خیلی سخت مطالعه می کنه -"
"- هیچ فرقی با بچه های دیگه نداره -"
"- البته اسمش تو دفتر ثبت اسناد گرگینه ها نوشته شده -"
"- باید مثل یه پسر عادی بزرگ شه -"
"- تقصیر خودش نبود -"
"- واقعا با استعداده -"
"- هرگز به کسی صدمه نرسونده -"

بالاخره دامبلدور دستش را بالا برد تا آن ها را متوقف کند. با آرامش گفت:"متوجهم،" "پیگیرش هستم که ببینم می شه کاری برای پسرتون کرد." ---

او درباره ی این قضیه با عده ی دیگری از معلمان به بحث پرداخته بود. پامونا اسپروت این پیشنهاد را داده بود که یک بید ضربه زن بکارند تا منطقه ای را که دانش آموز گرگینه در آن تبدیل می شود، مورد نگهبانی قرار دهد.

اسپروت با لحنی که معلوم بود نمی خواهد ذره ای وقت تلف شود، گفت:" من مقدار زیادی کود ققنوس نیاز دارم تا وقتی ترم شروع می شه بید به اندازه ی کافی بزرگ شده باشه."

دامبلدور گفت:"مطمئنم که فاوکس دوست داره همکاری کنه."

اسپروت گفت:" خوبه."اما بعد حالت چهره اش جدی شد. "اگه کسی بفهمه؟"

"باید خیلی مراقب باشیم."

اسپروت با نگرانی مشغول ضربه زدن به ناخن های خاکی اش شد. "مسئولای مدرسه اگه بفهمن که یه گرگینه رو تو هاگوارتز پذیرفتی، اخراجت می کنن."

"مایلم که این ریسکو قبول کنم." دامبلدور نهال بید ضربه زن را لمس کرد تا ببیند که عکس العملی نشان می دهد یا نه. نهال واکنش نشان داد. یکی از شاخه هایش عینک دامبلدور را شکست. استاد گیاه شناسی نگاهی به او انداخت که به وضوح می گفت، گفتم که بهش دست نزن.

"ولی باید راجب بقیه ی دانش آموزا هم فکر کنی. اگه این جا نباشی که از ماگل زاده ها محافظت کنی، اونا واقعا به خطر میفتن. همونی که می دونی مطمئن می شه که مدیر بعدی یه آدم متعصب به اصل و نصبه. واقعا ارزششو داره؟ فقط برای یه پسر؟"

"اگه نه، پس چی می تونه ارزششو داشته باشه؟"




پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۷
کمی از ظهر گذشته بود. تعدادی از دانش آموزان در یکی از کلاس های هاگوارتز تجمع کرده بودند. کلاس مزبور، اتاقی مربع شکل بود و سکوی بلندی در وسط آن به چشم می خورد. مردی ملبس به کت شلوار مشکی و کلاه استوانه ای روی لبه ی سکو ایستاده بود و به ناظران لبخند می زد. مرد دیگری که چشمان سرخ و چهره ی رنگ پریده داشت، با طناب به ستون سنگی موجود روی سکو بسته شده بود و با ناراحتی به مرد دیگر می نگریست. دانش آموز کت شلواری اهم اهمی نمود تا توجه سایرین را به خود جلب کند. سپس، شروع به صحبت کرد.
- دوستان خوبم.. من، گادفری میدهرست، یکی از اعضای الف دالم. امروز ازتون خواستم بیاین اینجا تا یه ظالمو با هم به راه راست برگردونیم...

بعد به دانش آموز چشم سرخ اشاره کرد.
- اسم این مرد، آستریکسه.. اون یکی از اعضای جوخه ی بازرسیه و چن تا از بچه های الف دالو با بی رحمی تمام به قتل رسونده...

زمزمه هایی حاکی از وحشت در اتاق شکل گرفت. آستریکس که با شنیدن حرف های گادفری دهانش از تعجب باز مانده بود، سعی کرد به خودش بیاید و شروع به حرف زدن کرد.
- چی داری میگی بابا؟! مث اینکه زیاد ازین فیلم اکشنای ماگلی می بینی.. جوخه ی بازرسی دیگه چیه؟ قتل کجا بود؟.. من فقط یه کم گشنه م بود و چن قطره از خونشونو خوردم. الانم سُر و مُر و گنده دارن واسه خودشون می پلکن.

ناظرین به گادفری خیره شدند تا ببینند او چه عکس العملی در برابر حرف های آستریکس از خودش نشان می دهد. عضو الف دال لبخند زنان به سمت دانش آموز خون آشام رفت. با خشونتی که با چهره ی متبسمش در تضاد بود، او را مجبور کرد تا روی زانو بنشیند. سپس خم شد و در حالی که موهای سیاه رنگ زندانیش را نوازش می کرد، گفت:
- اوه، آستریکس عزیزم!.. تو داری هذیون میگی. اون قد شرارت کردی که عقلتو از دست دادی. ولی نگران نباش. من امروز خوبت می کنم. تو امروز به راه راست برمی گردی.

سپس، کلاهش را برداشت و بطری بزرگی را از داخل آن بیرون آورد. رو به جمعیت گفت:
- اینو می بینین؟ یه معجون مخصوصه که یه تیکه از ریشای پروفو ریختم توش. الان آستریکس اینو می خوره و تبدیل به فرشته میشه.

گادفری دهان آستریکس را به زور باز کرد؛ قیفی ظاهر نمود و با کمک آن محتویات بطری را در حلق خون آشام ریخت. آستریکس سرفه کرد و به اجبار معجون را فرو داد. گادفری قیف را برداشت و منتظر شد تا معجون روی زندانی اثر کند. آستریکس با چهره ای در هم رفته گفت:
- مرلین بگم چی کارت نکنه. معجونت مزه ی شیرعسل گندیده می داد. کلی هم که ریش و پشم ریخته بودی توش، حالم به هم خورد.. عُقق ...

آستریکس روی لبه ی سکو خم شد و محتویات معده اش را روی سر یک دانش آموز مونث خالی کرد. دختر جیغی کشید و ایش ایش گویان در حالی که الف دال و جوخه ی بازرسی را نفرین می کرد، از کلاس خارج شد.

گادفری رویش را به سمت ناظران برگرداند و گفت:
- خب.. یه مدت طول می کشه تا اثر کنه. ولی مطمئن باشین که خون آشاممون تبدیل به فرشته می شه. من اینو تضمین...

گادفری حرفش را قطع کرد، چرا که متوجه شد دانش آموزان به نقطه ای در پشت سر او خیره شده اند. برگشت تا ببیند که چه اتفاقی افتاده و با یک عدد آستریکس مواجه شد که لبخند زنان رو به رویش ایستاده. آب دهانش را قورت داد و با تعجب گفت:
- چه جوری طنابا رو باز کردی؟

آستریکس با پوزخند پاسخ داد:
- فِک کنم تو مهدکودک گره زدنو درست یاد نگرفتی.

قبل از اینکه گادفری فرصت کند چوبدستی اش را بیرون بکشد یا پروانه های گوشتخوارش را به یاری بطلبد، خون آشام به او حمله ور شد و دندان های نیشش را در گردن گادفری فرو برد. دانش آموزان جیغ کشیدند، ولی هیچ کس سعی نکرد به میدهرست کمک کند. حقیقت این بود که شاگردان ترجیح می دادند در جنگ های بین الف دال و جوخه ی بازرسی دخالت نکنند.

آستریکس که با خوردن شیرعسل نیرو گرفته بود، با سرعتی فرابشری خون گادفری را می مکید. رنگ و روی عضو الف دال به تدریج کبود شد و همان طور که آب بدنش را از دست می داد، پوستش حالتی چروکیده پیدا کرد. آستریکس آن قدر به مکیدن ادامه داد تا اینکه دیگر خونی در بدن گادفری باقی نماند و قربانی تبدیل به توده ای درهم از پوست، گوشت و استخوان شد.

خون آشام تفاله ی گادفری را در سطل آشغال انداخت؛ به دانش آموزان بهت زده چشمکی زد و گفت:
- فراموش نکنین که هاگوارتز ما، خانه ی ما. آشغالاتونو همیشه بندازین تو سطل. راستی تفکیکشون هم مهمه. مثلا گادفری زباله ی خشکه...

آستریکس چهره های وحشت زده ی شاگردان را از نظر گذراند و ادامه داد:
- هی!.. چتونه شماها؟ چرا کُپ کردین؟ بابا مگه یادتون نیس مادام پامفری یه بار یه دارویی به پاتر داد که استخون دربیاره. پس حتما می تونه یه کاری کنه که بدن گادفری خون تولید کنه.

ناظرین سرشان را به نشانه ی تأیید تکان دادند و در حالی که خیالشان راحت شده بود، کلاس را ترک کردند. آستریکس پیچشی را در شکمش حس کرد و متوجه شد که به خاطر خوردن شیرعسل پشم آلود مشکل مزاجی پیدا کرده و خودش هم به معالجه نیاز دارد. سطل آشغالی را که محتوی گادفری بود، بلند کرد و به سمت درمانگاه رفت.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۷ ۱۷:۵۴:۱۶



پاسخ به: خوش قیافه ترین بازیگر در فیلم های هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷
جیمی کمپل بوئر، بازیگر نقش گلرت نوجوون

پیوست:



jpg  Jamie-Campbell-Bower.jpg (17.04 KB)
40971_5b5889be6be86.jpg 300X300 px



پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ سه شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۷
سارا تصمیمش را گرفته بود، اما با خودش فکر کرد که خوب نیست این قدر زود بله را بگوید. روی صندلی نشست و وانمود کرد که مشغول تأمل روی پیشنهاد ازدواج است. تام مدتی به صورت عملی و بزک شده ی سارا خیره شد تا اینکه حوصله اش سر رفت و یکی طی و سطل برداشت تا مشغول نظافت سر بی مویش شود.

بالاخره بعد از مدتی نه چندان کوتاه، سارا لبخندی زد و گفت:
- من تصمیممو گرفتم. مهم قیافه و ظاهرت نیست تام. مهم اینه که ما با هم تفاهم داریم و اصلا هم من به مقام و لیدی شدن و اینا فکر نمی کنم.

تام که از فکر رسیدن به پول و ثروت سارا به وجد آمده بود، لبخندی زد که چهره ی بی دماغش را ترسناک تر از قبل نشان می داد.
- می دونیم لیدی ما. تو عاشق مایی و ما هم عاشق توییم و کلا عشقه که مهمه.

بعد به خاطر گفتن این جمله حالش به هم خورد و در سطل بالا آورد. سپس از جایش بلند شد؛ طی را کناری گذاشت و در حالی که کف سرش از تمیزی برق می زد، خودش را با رضایت در آینه برانداز کرد.

سارا هم از جایش بلند شد و در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت، پرسید:
- شام چی درست کردی عزیزم؟

تام که اصلا از حرف سارا خوشش نیامده بود، برگشت و گفت:
- چه می گویی ضعیفه؟ ما شام درست کنیم؟

بعد ناگهان یاد گالیون های سارا افتاد و حرفش را تصحیح کرد:
- منظورمان این است که می خواهیم امشب لیدی سارایمان را به قصرمان برده و شام را آن جا با هم صرف کنیم.

سارا از شدت ذوق دست هایش را به هم کوبید.
- واییی! نگفته بودی که قصر هم داری.

تام با حالتی حق به جانب گفت:
- معلوم است که داریم. ناسلامتی لرد هستیم.

البته قصری که تام از آن سخن می گفت، متعلق به یکی از هم دانشگاهی های تسترال پولش به نام لوسیوس مالفوی بود. تام گوشی تلفن را برداشت و شماره ی لوسیوس را گرفت.

- به، تام! چه طوری؟
- تام دیگر چیست، حرف دهانت را بفهم .. ما لرد ولدمورت هستیم و تو زین پس باید ما را 'سرورم' خطاب کنی.
- چی زدی تام؟
- فورا با لامبورگینی به دنبال ما و لیدی سارا بیا. می خواهیم شام را در قصرمان میل کنیم.

لوسیوس با خودش فکر کرد که حتما فشار زندگی و پول آب و برق تام را به هذیون گفتن وا داشته. می خواست گوشی تلفن را قطع کند و حرف های او را نشنیده بگیرد، اما ناگهان درد شدیدی در گوش هایش حس کرد. در حالی که نفسش بند آمده بود، گفت:
- این.. چی.. بود دیگه؟

تام که آپشن جدیدی در خودش کشف کرده بود، پاسخ داد:
- طلسم شکنجه ای بود که از پشت تلفن به سویت روانه کردیم.. تا مغزت را ذوب نکرده ایم، با لامبورگینی به دنبالمان بیا.





پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ دوشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۷
در باز شد و مردی ملبس به کت مشکی و کلاه استوانه ای داخل آمد. رو به دلفی ایستاد و در حالی که لبخند می زد، کلاهش را به نشانه ی احترام برداشت. دلفی از برخورد اولیه ی او خوشش آمد، لیکن برگه ای از روی میز برداشت و نوشت:
- مشکل شماره ی 1: ادب بیش از حد

مرد روی صندلی بیمار نشست و دلفی از او پرسید:
- اسمتون چیه؟

مرد با لبخند پاسخ داد:
- گادفری میدهرست

دلفی مواردی را به فهرستش اضافه کرد:
- مشکل شماره ی 2: بیش از حد لبخند زدن
مشکل شماره ی 3: داشتن نامی با تلفظ دشوار

دلفی در حالی که حس می کرد چیزی از نظرش مخفی مانده، به صورت گادفری خیره شد. مرد در حالی که قلبش به تپش افتاده بود، تصور کرد که شفاگر جوان به او علاقه مند شده و لبخندی جوکر وار تحویل او داد.

دلفی سطل آبی را که کنار میزش قرار داشت، بلند کرد و بی هیچ هشداری آن را روی صورت بیمارش خالی نمود. مواد آرایشی روی صورت گادفری شسته شدند و چیزی که قبلا از نظر دلفی مخفی مانده بود، آشکار شد. شفاگر مورد دیگری را به فهرست اضافه نمود:
- مشکل شماره ی 4: جوش های چرکی روی صورت

همان طور که دلفی داشت فهرست را مرور می کرد، گادفری کتش را درآورد و مشغول چلاندن آب آن شد. شفاگر که توجهش به نکته ی مشکوک دیگری جلب شده بود، گفت:
- دستکش هاتونم خیس شده، نمی خواین درشون بیارین؟

گادفری در حالی که سعی داشت دلخوری اش را پشت لبخندش پنهان کند، پاسخ داد:
- نه، هیچ وقت درشون نمیارم، حتی موقع حموم.

دلفی با خوشحالی مشغول اضافه کردن مورد دیگری به فهرستش شد:
- مشکل شماره ی 5: وابستگی بیمارگونه به دستکش

گادفری نگاهی به فهرست انداخت و فکر کرد که اگر می خواهد گواهی سلامتش را بگیرد، باید زودتر نقشه ای بکشد. کتش را به جالباسی انداخت؛ به سمت میز دلفی رفت و با حالتی مبهوت به او خیره شد. دلفی سرش را بالا آورد و با تعجب پرسید:
- مشکلی پیش اومده؟

گادفری زمزمه کرد:
- موهاتون...

و بعد سعی کرد دیالوگی را که در یک فیلم ماگلی شنیده بود، به خاطر آورد. با صدایی نرم گفت:
- می تونم یه مرگ شیرینو تو موهای طلاییتون تجربه کنم!

دلفی با شنیدن این حرف، همه چیز را در مورد فهرست فراموش کرد و به چشمان عسلی رنگ گادفری خیره شد. مرد جوان از فرصت استفاده کرد و برگه ی گواهی را مقابل شفاگر قرار داد. دلفی که هنوز تحت تأثیر لحن و کلام گادفری قرار داشت، بی اراده گواهی سلامت را امضا کرد. جادوگر با خوشحالی فهرست بیماری هایش را آتش زد؛ برگه ی گواهی را از روی میز برداشت و اتاق را ترک نمود.

دقایقی بعد، دلفی به خودش آمد و در حالی که به خاطر نمی آورد که چه اتفاقی افتاده، گفت:
- نفر بعدی بیاد تو.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱ ۱۴:۰۷:۵۴



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷
سلام بر پروفسور زلر
ذات خشن؟ اتفاقا من بسی جنتلمنم!

١- منو قانع كنين كه به شانس نياز دارين. و جواب به شانس نياز نداريم پذيرفته نيس!(٦نمره)

خب، من تو سیرک کار می کنم و همه ی فعالیت هایی که اونجا انجام میدم، نیاز به شانس داره. مثلا موقعی که یه بنده مرلینی رو میذارم تو یه جعبه و چند تا شمشیر رو از زوایای مختلف وارد اون جعبه می کنم، وقتی که بنده مرلین دومو تو تابوت چوبی میذارم و با اره تابوتو از وسط نصف می کنم و موقعی که بنده مرلین سومو به یه تخته ی عمودی متحرک می بندمو در حالی که تخته با سرعت نور می چرخه، چند تا چاقو رو به سمتش پرت می کنم، واسه اینکه اون بنده مرلین های مزبورو نفرستم اون دنیا، قطعا به شانس نیاز دارم.

مورد دیگه ای که تو انجامش به شانس نیاز دارم، مربوط به موقعی میشه که می خوام ساحره ها رو راضی به انجام کاری کنم. خانوما موجودات باهوشی هستن و به راحتی نمیشه فریبشون داد.

ضمنا، یه سری پروانه ی گوشتخوار هم تو بدنم زندگی می کنن که همیشه گرسنه ن و با اینکه مقادیری از سهم غذای خودمم بهشون میدم، باید شانس بیارم که خودمو یه لقمه ی چپ نکنن.

٢- يه عكس از خودتون در كلاس خفن معجون سازى برام بيارين. منو خوب بكشين نمره ى اضافه داره! (٣نمره)

تو تصویر پیوست شده می تونین به ترتیب از چپ به راست، پروفسور زلر، پاتیل و بنده رو مشاهده بفرمایین.


٣- رز چرا دير اومد؟ (١نمره)

خب، اون روز من دیدم که هوا خیلی مناسب پیک نیکه و تصمیم گرفتم بی خیال کلاس معجون سازی شم. اما ازونجایی که نمی خواستم غیبت بخورم، رفتم دم در تالار هافلپاف و پروفسور زلرو با وعده ی شکلات و بستنی ویبره ای گول زدم که نره سر کلاس. خلاصه اینکه رفتیم کافی شاپ و کلی خوراکی ویبره ای برای استاد خریدم. ایشون هم شروع کردن به میل نمودن و کلی لذت بردن. ولی یه دفعه وسط جویدن و ویبره رفتن، عذاب وجدان گرفتن که نرفتن سر کلاس و با بیشترین سرعت ممکن محل مزبورو ترک کردن. این شد که من موندم و فهرست طویلی از خوراکی های ویبره زنی که قیمتشون حساب نشده بود!

پیوست:



jpg  کلاس معجون سازی.jpg (61.12 KB)
40971_5b51fe7a3fd4a.jpg 300X225 px



پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۷
دامبلدور پشت میز آرتور نشست و به فکر فرو رفت. به یاد تمام عشق پارتی ها و کلاس های خصوصی اش افتاده بود. اگر ازدواج می کرد، از تمام این لذت ها محروم می شد. همان طور که رهبر محفل در برکه ی خاطراتش غرق شده بود و آرتور و رون هم با هیجان به او زل زده بودند تا ببینند بالاخره بله را می گوید یا نه، یوآن حس کرد چیزی در شکمش زیر و رو می شود؛ رنگ صورتش سبز شد و در حالی که عُق می زد، به سمت مرلین گاه دوید.

دامبلدور که رشته ی افکارش پاره شده بود، از جایش برخاست و در حالی که یوآن را دنبال می کرد، با نگرانی گفت:
- چی شده عسلم؟

یوآن همان طور که سرش را داخل مرلین گاه فرو برده بود و هر چه بلعیده و نبلعیده بود را بالا می آورد، پاسخ داد:
- هیچی آلبوسم!.. این ویزلی ها.. عُقق.. کله شون سرخه.. عُققق.. حرارت از خودشون پخش می کنن.. عُقق.. باعث شدن گرما زده شم.

دامبلدور قسمتی از ریش هایش را در دست گرفت و همان طور که یوآن را با آن ها باد می زد، گفت:
- آرتور، فرزندم!.. یه پورتکی آماده کن. باید یوآنمو ببریم سنت مانگو.

***


دقایقی بعد یوآن به همراه دامبلدور، آرتور و رون در اتاق انتظار نشسته بود و از آن جایی که چرخش های ناشی از سفر با پورتکی حالش را بدتر کرده بود، با شدت بیشتری داخل یک سطل سفید بالا می آورد.

رون همان طور که سر جایش وول می خورد، با ناراحتی نگاهی به یوآن انداخت. چیزی نمانده بود که دامبلدور را از وصلت با ساحره ی مو صورتی منصرف کند. اما ظاهرا این عُق زدن های بی موقع یوآن نقشه اش را خراب کرده بود.

آن ها مدتی به انتظار نشستند و بالاخره بعد از اینکه یوآن سطل صد و یکم را هم با محتویات معده اش پر کرد، اسمش را صدا زدند. ساحره ی مو صورتی با همراهی دامبلدور و ویزلی ها وارد اتاق شد و روی تخت معاینه دراز کشید. شفاگری تپل و مو فرفری به سمت او آمد و نبضش را گرفت. سپس لبخندی زد و با خوشحالی گفت:
- یه نبض ترکیبیو حس می کنم.. ریتمش این جوریه: دامبلیبِمپتون.. دامبلیبِمپتون.. وایییی!تبریک می گم!.. شما حامله این!









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.