کتی، تمام روز به دستمال سفیدی که دور انگشتش بسته بود نگاه میکرد. روی آن نوشته بود:
- یادت باشد.
تمام مدت با ذهنش کلنجار میرفت و باز هیچ چیز یادش نمی آمد. قطعا چیز مهمی بود زیرا دستمال با اکلیل تزئین و پر از پولک ها و مهره های رنگ و وارنگ بود. حوصله اش به شدت سر رفته بود. قاقارو رفته بود صله رحم وکسی نبود سرگرمش کند. آه کشید و روی جدول کنار خیابان نشست. باز هم ذهنش را کندوکاو کرد. ناگهان صدای جیغ مانندی شنید. سرش را برگرداند و دید جغدی با سرعت جت توی صورتش خورد.
-اَه! دماغمو شکوندی خیر ندیده! این چه طرز پرواز کردنه؟ هان؟
تمام صورتش پر از پر شده بود. دستانش را که پایین آورد، با جغد پیر و پاتالی برخورد که نصف پر های بدنش ریخته بود. جغد، طوماری به شکل باستانی در دهنش بود
و منتظر بود، کتی آن را بردارد.کتی، یکی از دست هایش را روی بینی اش گذاشت و با دست دیگرش طومار را از دهن جغد گرفت. جغد، پر هایش را پوش داد و حالت پرواز کردن گرفت...اما کتی با اردنگی بسیار محکمی او را به درک واص
ل کرد. طومار را باز کر
د و با دست خط پلاکس رو به رو شد.
-کیک آمادس. هدیه من و جرمی هم آمادس. تزئیناتم آمادس. ( چرا نیومدی برا کمک؟) سریع خود
تو برسون میخوایم سوپرایزش کنیم.
کتی، با عصبانیت نا
مه را به آن طرف پرتاب کرد.
- آسمون به زمین میچسبید اگه اسمشو میگفت؟
پس از چند دقیقه تفکر و دشنام دادن به حافطه ی خاک گرفته اش، بلند شد تا حداقل دست خالی نرود و ضایه نشود.
- آخه من برای کسی که نمیدونم کیه چی
بگیرم؟
هر مغازه ر
ا، حدود پنج دقیقه میگشت و بیرون میرفت. تا به مغازه ای رسید...
- ببخشید آقا... این کوله پشتی چند گالیونه؟
مرد، با شک و ت
ردید به کتی نگاه کرد. کتی، با کف دست به پیشانیش کوبید و سعی کرد ماست مالی کند.
- ببخشید منطورم این بود که چه قیمته؟
پس از چند ثانیه، کتی با پلاستیکی که حاوی کیف بود، پایش را از مغازه بیرون گذاشت.
- لالای... لالالالالالا!
کتی، کوله ای را انتخاب کرده بود که پر از زیپ بود و پولک ها و مهره ها از آن آویزان بودند. قدم هایش را سریع تر کرد تا زود تر برسد. پس از یک ساعت به در خانه رسید. ( قطعا اگر مدام اینور و آنور نمی ایستاد، زود تر میرسید.)
- پلاکس! منم!
- اوه، کتی اومد. درو باز کن، جرمی!
در خانه، کتی با تزئینات سفید و صورتی مواجه شد، متنها پلاکس و جرمی اسم شخص را هیچ جا ننوشته بودند. پلاکس، ماژیک را به همراه چند کاغذ رنگی به دست کتی داد.
- اسمشو رو اینا بنویس بزن به اینور و اونور.
کتی، عاجزانه به پلاکس نگاه کرد. راهی به کله ی اش تلنگر زد. کاغذ هارا مربعی برید و روی هر کاغذ، یکی از حروف را نوشت.
- آفرین کتی، عالی شده. میدم که جرمی بزنه به دیوار.
کتی، با خوشحالی منتظر بود اسم شخص به دیوار زده شود.
- دیزی پس کی میاد؟
- الانا باید برسه. چراغارو خاموش کنین.
کیک را در بغل جرمی انداخت، کادو هارا در بغل کتی، و خودش در سعی بود حروف را به هم بچسباند.
- اومد.
در باز شد.
- دیزی، تولدت مبارک!پلا
کس و جرمی بالا و پایین میپریدند و دیزی بغلشان میکرد. کتی هم بهت زده به کادوی خود نگاه میکرد... او همان کوله ای را خریده بود که دیزی چند وقت پیش گفته بود کاش مال من بود!
-------------------------------------------------------
دیزی عزیزم! تولدت مبارک! دوستت داریم!