هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ سه شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
مرگخواران با ینکه مغزشان نمیکشید ولی در حد خود به فکر فرو رفتند.یکی از مرگخواران سوتی زد و گفت:
- اصلا مگه جادو میتونه آدم هارو زنده کنه؟!
- باید بتونه :vay:
مرگخواری دیگر گفت:
- پس فقط سنگ زندگی مجدد میمونه
- هنر کردی اینو که خودمون میدونستیم
سپس رویش را به وینکی کرد و زیرلب گفت:
- جن های خونگی به درد این کار نمیخورند یا یه بنی بشر دیگه یا... خودمون :worry:
مرگخوران با شنیدن کلمه"خودمون" رعشه ای رفتند (یکی از اعضا هم نزدیک بود قش کند ولی به آن مرحله نرسید )
- اگه نتونیم بیرمیش...
- پس بریم جنگل ممنوع
.....
مرگخوران پس از ظاهر شدن دیدند در هوا معلق و گیر افتاده اند.
- حتما واسه سپر محافظتی هاگوارتزه
پس از پایین آمدن و فرو رفتن در جنگل (الته تنها یک سانتی متر)وضعیت مرگخواران به شرح زیر بود:
-
-
-
-
مرگخوران که فهمیدند چاره ای ندارند به جنگل ممنوع ممنوعه ممنوع پای گذاشتند (جمله بندی رو!)
هرچه جاو تر میرفتند جنگل تاریک تر فرورفته تر و مرموز تر میشد و مرگخواران کند تر وحشت زده تر حساس تر میشدند به قدری که وقتی پایشان روی یکی از چوب های روی زمین میرفت و میشکست چوبدستی اشان را درمی آوردند و نعره میزدند:
- آواداکداورا!


ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۲۴ ۱۳:۱۱:۱۴
ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۲۴ ۱۳:۱۱:۴۶
ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۲۴ ۱۳:۱۲:۰۶



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۵
لوییس همراه سه محافظی که رداهای بلند سیاه برتن داشتند و زیر آن لباس نقره ای زره مانندی به تن کرده بودند در حال راه رفتن در راهرو های غم زده آزکابان بودند.لوییس دوباره ماجرای اینکه به اینجا رسیده بود را مرور کرد:
فلش بک - 1ساعت قبل : وزارت سحر و جادو
لوییس پشت سر پدرس در حال راه رفتن بود.پس از آنکه وارد آسانسور شلوغ و میله دار وزارتخانه شدند لوییس پرسید:
- پدر... چرا اومدیم اینجا؟
- وزیر سحر و جادو گفته لوییس. ولی اینکه گفته تورو هم بیارم منو میترسونه
آسانسور ایستاد و هردو از آسانسور خارج شدن و مستقیم وارد اتاق رو به رویی شدند.اتاق کاشی های دیواری سبز داشت و در کنار در شومینه ای قرار داشت که در آن آتشی زبانه میکشید. در انتهای اتاق مردی پشت میزش نشسته بود و چیزی می نوشت. او اسکریم جیور وزیر سحر و جادو بود.بیل ویزلی و اسکریم جیور با هم دست دادند سپس اسکریم جیور با دست به مبل های رو به روی میز اشاره کرد. پس از نشستن بیل و لوییس روی مبل بیل پرسید:
- جناب وزیر چه چیزی من رو و از اون مهمتر... پسرم رو به وزارتخونه کشونده
اسکریم جیور آه عمیقی کشید و جواب داد:
- به آزکابان مربوط میشه
رنگ بیل ویزلی پرید.
- پسر من... چه ربطی به آزکابان داره؟!
- انگار یکی از زندانی های جدید میخواد با پسرت صحبت کنه. ادعا کرده که که هم اون پسرت رو میشنسه وهم پسرت اونو
لوییس به فکر فرورفت. زندانی ای در آزکابان که او را می شناخت؟
- ولی جناب وزیر یه بچه توی آزکابان؟! این غیر ممکنه!
- من نمیتونم کاری کنم بیل. پیش تر از 30 ساله که آزکابان از زیر مجموعه های وزارتخونه جدا شده. اما در نظر گرفتم که برای پسرت سه تا محافظ بزارم
بیل ویزلی چاره ای جزء قبول کردن نداشت.
زمان حال : آزکابان
آزکابان به راستی جای وحشتناکی بود.همه جای قلعه سر بسته از سنگ های سیاه بود و گهگداری پنجره ای کوچک در میان دیوار های قلعه به چشم میخورد. در هر لحظه صدای فریاد ها شنیده میشد و کسانی که دستشان را به در سلولشان میکوبیدند از میان شیشه غبار گرفته روی در سلولشان نمایان میشدند.
پس از چند دقیقه محافظی که کنار لوییس ایستاده بود گفت:
- داریم میرسیم
تپش قلب لوییس هر لحظه سریعتر میشد و مانند اسبی در حال رم کردن بود.
عرق از سر و روی لوییس میبارید و باعث میشد گرمایی که انگار از درون باشد لوییس را در بر گیرد.چند دقیقه بعد محافظ گفت:
- رسیدیم
و به سلول سمت چپش اشاره کرد. لوییس با قدم های کوتاه و لرزان به پشت میله ها رفت و به کسی که خود را به میله ها چسبانده بود نگاه کرد: مردی با موهای کوتاه مشکی وقد نسبتا کوتاه و چشمانی همرنگ موهایش. لوییس میدانست که او را جایی دیده است پس گفت:
- من شما رو...
مرد به تندی سرش را به نشانه مثبت تکان داد وگفت:
- آره من همونیم که اون روز توی ردا فروشی دیدیش!
لوییس مرد را کامل به خاطر آورد. او کسی بود که زمانی در ردا فروشی کار میکرد و یک بار که یک دانش آموز اسلایترینی قصد زورگویی به لوییس را داشت جلوی او را گرفته بود.لوییس ادامه داد:
- شما اینجا چیکار میکنید؟!
- چندتا مرگخوار که دنبال پول بودن اومدن به ردا فروشی وقتی دیدم مشکوک هستن رفتم که بیرونشون کنم. وقتی کاراگاه ها رسیدن فکر کردن من هم با اونام
- مرگخوار؟ تو کوچه دیاگون؟!
- کوچه دیاگون دیگه تحت نظارت وزارتخونه نیست. دیگه حتی حواسشون هم به کوچه دیاگون نیست!
سپس نگاهی به چپ راستش انداخت و ادامه داد:
- تو باید درباره من با پدرت حرف بزنی. بهش بگو که سعی کنه منو از اینجا بیاره بیرون...باشه؟!
در یک آن محافظ لوییس را به عقب کشید و گفت:
- ملاقات تمومه
لوییس تلاش میکرد خود را از دست محافظین رها کند اما آنها همچنان لوییس را میکشیدند و سلول مرد کم کم از نظر ها ناپدید شد.
.....
لوییس و محافظینش در حال برگشت بودند ولی ذهن لوییس عمیقا درگیر بود.فریاد های مرد که میگفت: " بهش بگو که سعی کنه منو از اینجا بیاره بیرون...باشه؟!..." بهش بگو که سعی کنه منو از اینجا بیاره بیرون...باشه؟! ... بهش بگو که سعی کنه منو از اینجا بیاره بیرون...باشه؟!...

اما صدای برخورد چیزی به دیوارهای نمور قلعه لوییس را به خود آورد.در یک لحظه چند اتفاق افتاد: یک مرد که مانند محافظین لباس پوشیده بود و معلوم بود در آزکابان کار میکند به دیوار انتهای راهرو برخورد کرد. سپس در یکی از سلول های با ضربی باز شد و مردی پیر با یک چوبدستی از آن خارج شد و شاید همین باعث شد دیوانه سازی به سمت لوییس بیاید.
سرمایی گزنده سر و سینه لوییس را پر کرد و حسی آمیخته از ناامیدی و ترس در وجودش به جریان افتاد. لوییس سینه اش را گرفت به خاطره خوشی که در آن لحظه در فکرش بود تکیه کرد و با آخرین نیرویی که در وجودش داشت گفت:
- اکسپکتو...پاترونام!
تمساحی با رنگ سبز کم رنگ از چوبدستی لوییس خارج شد و به سمت دیوانه ساز رفت و او را فراری داد.لوییس که هنوز احساس ضعف میکرد به پشت برگشت: خبری از مرد فراری ای که باعث این اتفاقات شده بود نبود البته هر زندانی که قصد فرار کردن از آزکابان را داشت لحظه ای راهم از دست نمیداد
لوییس راه را در پیش گرفت و به اتاقی رفت که پدرش در آنجا منتظرش بود... بار دیگر به خانه برمیگشت... جایی بدون دیوانه ساز




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۵
فرد فریاد زد:
- حالا توی این وضعیت چی بدم بخورین آخه ؟! مثلا نقشه گنج دست ماست!
هرمیون که در این لحظه صدای غاروغور شکمش درآمده بود گفت:
- مگه میشه رسیدن به یه گنج انقدر راحت باشه؟! همیشه یه تله یا محافظی برای گنج میزارن. از کجا معلوم شاید قبل از ما کسی گنج رو برداشته باشه
جرج بشکنی زد و گفت:
- شایدم برنداشته باشه
- شایدم برداشته باشه
- شایدم نه
-شایدم آره!
- یعنی واقعا نمیتونیم این رو به کسی نشون بدیم تا درست و حسابی بهمون اطلاعات بده؟
رون سریع جواب داد:
- چرا حتما یه جایی هست ولی شاید اونا گنج رو برای خودشون بخوان و با ما گلاویزشن
جرج به صدای آرامی گفت:
- شاید بتونیم بدیمش به ...
دوقلوها یکصدا گفتند:
- بورگین و بارکز!
رون از جایش بلند شد و نعره زد:
- شوخیتون گرفته؟! بورگین و بارکز؟! اونا لوازم طلسم شده جادو سیاه رو میفروشن چه ربطی به یه کتیبه باستانی داره؟!
- سعیمون رو میکنیم داداش کوچولو!
و هردو با گام های بلند از مغازه بیرون رفتند.
.....
پس از باز کردن در مغازه بورگینو بارکز زنگوله پشت در به صدا آمد و بورگین را از وارد شدن دو نفر مطلع کرد.بورگین از پشت میزش بلند شد و روبه روی دوقلوها ایستاد.فرد شروع به صحبت کرد:
- خوبی بورگین؟! اومدیم یه چیزی رو برامون تشخیص بدی
بورگین تکرار کرد:
- تشخیص؟!
- آره دیگه.یه چیزی داریم که میخوایم بدونیم چیه
- من این کارم مجانی انجام نمیدم. 15 گالیون :sharti:
فرد و جورج نگاه های معنی داری به هم انداختند و هردو موافق بودند پس فرد کتیبه را از میان پارچه اش در آورد و روی میز گذاشت.بورگین به کتیبه نگاه کرد سپس سرش را بالا آورد...




پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ یکشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۵
رون در تلاش بود که باور کند همه این اتفاقات یک کابوس بد است پس چشم هایش را بست نفس عمیقی کشید و با خود گفت:
چیزی نیست رون...همه این ها یه کابوسه... چشم هام رو میبندم و وقتی باز میکنم همه جا شلوغه
رون چشم هایش را باز کرد اما خبری از سالن شلوغ نبود و هنوز کوچکترین حرکتی در سرسرای عمومی به چشم نمیخورد.رون بار دیگر به فکر فرو رفت و با خود گفت:
نکنه همشون مرده باشن... یا اسیرشون کرده باشن
با رسیدن چنین فکرهایی به ذهن رون رعشه ای در بدنش به جریان افتاد. اگه این طور بود شاید متجاوزین هنوز در قلعه بودند! قلب رون در سینه فروریخت. او باید فعلا جایی پنهان میشد و تنها جایی که فکرش رسید و برای مخفی شدن جای مناسبی بود اتاق ضروریات بود.رون دوان دوان و بدون اینکه حتی دور و برش را نگاه کند به طبقه هفتم رفت. سه بار از جلوی در رد شد در فکر خود گفت:
جای مناسبی برای مخفی شدن میخوام... جای مناسبی برای مخفی شدن میخوام... جای مناسبی برای مخفی شدن میخوام
رون به پشت چرخید و دستگیره در غول پیکر را دید.آن را با ضربی کشید و وارد اتاق ضروریات شد.اتاق ضروریات کاملا مناسب برای مخفی شدن بود:مواردی چون سپهر و مجسمه های سنگی به چشم میخورد و غذای لذیذی برای خوردن فراهم شده بود اما رون اشتهایی برای خوردن چیزی نداشت.رون غم زده خود را روی صندلی کناریش انداخت و بار دیگر با خود فکر کرد:
باید یه کاری کنی رون... باید بفهمی بقیه کجان هرطور که شده...یعنی میتونم باکسی بیرون از هاگوارتز صحبت کنم؟! فکر کنم بشه اما خیلی طول میکشه... شایدم اصلا نشه.وای! چه بلایی سر خانواده ام اومده نه فرد و جورج هست و جینی... از بقیه هم که خبر ندارم... نه...نه...نمیشه امکان نداره...
سر رون پایین افتاد و رون شروع به گریستن کرد.


ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۲۲ ۱۵:۵۸:۰۵



پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ یکشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۵
آلبوس پاتر و لوییس ویزلی بر روی کاناپه ولو شده بودند.لوییس که در حال خواندن کتابچه"جدیدترین ورد های کاربردی" بود با دیدن کادر نارنجی رنگی صاف نشست. در داخل کادر نوشته شده بود:
توجه! توجه!
اولین شبکه تلویزیونی تمام جادویی با انواع برنامههای سرگرم کننده بشتابید!
فقط کافیست چوبدستی خود را به سمت تلویزیو گرفته و این ورد را بگویید:
جادوگر تی وی آن!
(این ورد نیاز به فارغ التحصیل شدن و داشتن مجوز جادوگری ندارد!)
لوییس به آلبوس لبخندی زد.آلبوس بی مقدمه چوبدستی اش را درآورد و رو به تلویزیون گفت:
- جادوگر تی وی آن
برفکی موج مانند در تلویزیون نمایان شد و پس از آن فردی با ردای کوتاه سبزی و عینک عجیبی که پشت میز دایره شکلی نشسته بود گفت:
- سلامی دوباره به تمام بینندگان جادوگر تی وی!امروز جدیدترین اخبار جادویی رو داریم و چیزهایی به شدت سرگرم کننده...
پس از آن ساحره ای که به نظر میرسید خبرنگار باشد شروع به گفتن خبر ها کرد:
- امروز جوان 17 ساله ای که به تازگی از هاگوارتز فارغ التحصیل شده بود به جرم به خواب بردن پدر و مادرش و بزرگ کرد کله آن ها توسط یکی از ماموران مخفی رویت شد و برای محاکمه به وزارت سحر و جادو برده شد. گمان میرود این جوان به مدت حداقل 3 ماه به آزکابان فرستاده شود
ساحره مکث کوتاهی کرد و به سراغ خبر بعدی رفت:
- و یک خبر داغ! انفجار در فروشگاه شوخی زونکو! ظاهرا بسته های بی خطر انفجاری اصلا هم بی خطر نبوده و باعث نابود شدن انبار فروشگاه زونکو شد! فروشگاه زونکو احتمالا ورشکسته خواهد شد و نکته جالب توجه اینجاست که فروشگاه شوخی زونکو به خاطر لوازم شوخی به خطرش معروف است در بخش بعدی مصاحبه ای خواهیم داشت با سازنده جعبه خیال پردازی همه کاره
بی مقدمه تصویر مردی با کلاه و عینک و خلبانی نشان داده شد.مرد شروع به صحبت کرد:
- من نیکلاس استرادر مخترع خیال پردازی همه کاره هستم
گزارشگری که بیرون از کادر بود گفت:
- حالا دقیقا کاربرد این جعبه چیه؟!
- کاربردش فقط برای خنده و سرگرمیه! فقط کافیه به یه چیزی فکر کنید و اون توی جعبه و با مقیاس کوچیک ظاهر میشه قیمتش 15 گالیونه و در تمامی مراجع شوخی جادویی به فروش میرسه.
آلبویس سوت بلندی کشید وگفت:
- چه شبکه ای! شبکه ندیده بودم اینقدر رک حرف بزنه :sharti:
دوباره گزارشگر اول با ردای سبزش روی صفحه آمد . با خوشحال گفت:
- و اما بیننده های جدید شبکه تمام جادویی جادوگر تی وی رو به شما معرفی میکن کسایی که قرار باهاشون مصاحبه بسیار کوتاهی بشه...کوتاه ترین مصاحبه ای که تا حالا دیدید... آلوبس پاتر و لوییس ویزلی!
قلب لوییس و آلبوس در سینه فروریخت. ناگهان گزارشگرکش آمد و مثل کشی که آن را ول کرده باشند از تلویزیون وارد خانه شد!
گزارشگر که میکروفونی معلق و عجیب غریب بر روی هوا جلوی دهانش بود گفت:
درسته ویزلی و پاتر. این اسم ها خیلی براتون آشناست نه؟! چون این دو نفر فامیلان بسیار نزدیک هری پاتر معروف هستند!خب اینم از مصاحبه کوتاه کوتاهمون
گزارشگر با چرخشی غیب شد و به ظاهر برنامه تمام شد چون پس از آن تبلیغ آبنات های برتی بات پخش شد.




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۵
ادامه قسمت قبل:
.....
رابستن که بالای خیابان اصلی که به میدان گریمولد مشغول خریدن یک ساندویچ با پول مشنگی بود اما نه آن رابستن لسترنجی که می شناسید این رابستن آلوادور بود که از مغازی بیرون آمد و شروع به خوردن ساندویچش کرد و با خورد فکر کرد: ارباب نباید انقدر به آرسینوس رو بده مثلا با همین نقشه مسخره اس. حداقل یه معجونی به خوردشون میدادی که ناتوان میشدن یا اصلا یه معجونی که یک سره کلکشونو بکنه مطمعنم که میتونسته همچین معجونی درست کنه! ولی انگاه ارباب خودش هم با نظر من موافق بود ولی به زور قبول کرد... مگه آرسینوس رییس اربابه که بخواد بهش دستور بده؟!
رابستن از به رو به روی خانه شماره 12 گریمولد رسیده بود و دید که هیچ جنب و جوشی از کسانی که در خانه بودند دیده نمی شود. رابستن قفل در را با طلسم ساده ای باز کرد و وارد شد.خانه به معنای واقعی به هم ریفته بود: چندین میز واژگون شده بودند و شکسته بودند روی زمین هم انواع و اقسام اقلامی چون گوشی تلفن چند سیب زمینی و پرتقالی که ترکیده بود به چشم میخورد.پشم هایی که ظاهرا از مبل های پاره شده بیرون آمده بودند به لوستر شمعی گیر کرده بود.رابستن هیچ وقت در این جور شرایطی قرارنگرفته بود لرد معمولا رابستن را برای ساکت کردن کسانی که دهانشان زیادی گشاد بود میفرستاد.رابستن از خانه بیرون آمد.اما ظاهرا مدت زیادی از رفتن آن ها نگذشته بود زیرا یک مرد تاس با ریشی کم پشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد گویی دنبال چیزی بود.معلوم بود کسی سر و صدا را شنیده باشد یا حتی اعضا محفل را دیده باشد.مرد پنجره را بست و از نظر ها ناپدید شد. رابستن قفل در را باز کرد (یا به عبارتی ترکاند!) و وارد سالنی تاریک و کوچک شد پس زیر لب گفت:
- لوموس
با چوبدستی اش که نوک آن روشن شده به طرف پذیرایی رفت که پشت یک پلکان مارپیچی بود. رابستن چوبدستی اش را کمی جلو آورد و ناگهان صورت چین و چروک دار پیرمردی را دید. او همان مردی بود که از پنجره بیرون را نگاه کرده بود اما نکته غیرقابل پیش بینی تفنگ لوله بلند دو لولی بود که پیرمرد در دست داشت.رابستن در موقعیتی نبود که بتواند او را طلسم کند پس بهترین فکری که به ذهنش رسید این بود که از پنجره به بیرون بپرد پس به سمت پنجره در یورش برد و لحظه ای در آن گیر کرد ولی توانست قبل از شلیک پیر مرد خودش را بیرون بکشد سپس با سرعت خود را غیب کرد.
خانه ریدل ها
رابستن که هنوز نفسی تازه نکرده بود تند تند گفت:
- ارباب اعضا محفل فرار کردن!
لرد سرش را به نشانی تاسف تکان داد.رابستن سرش را برگرداند و وقتی اعضا محفل را دید خوشحالی کرد وگفت:
- الان برشون میگردونم!
- نه!!!!
آرسینوس فریاد زد:
- میدونی چقدر زحمت کشیدیم تا معجون هارو به عنوان یه هدیه برای اعضا محفل بفرستیم؟!
اما دیگر دیر شده بود. رابستن با چرخش چوبدستی اش اعضا محفل را برگردانده بود و حتما میتوانید فکر کنید وقتی همچین اتفاقی بیفته لرد چقدر عصبانی میشه!




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۵
ادامه قسمت قبلی :
.....
لوییس در را با چند طلسم ابتدایی قفل کرد و به همان دلیلی که به آن اشاره شد (یعنی ابتدایی بودن طلسم) این در نمی توانست جلوی جادوگران زبردست محفلی را برای مدت زیادی بگیرد.
لوییس با خود گفت:
حالا چیکار کنم؟ باید یکی رو خبر کنم اما چطور؟ ولش کن! فعلا باید کاری کنم که به خودشون و بقیه آسیب نرسونند.خب... اونا قاعدتا دیونه شدن یاحداقل یه نوع دیوونگی پس باید گشنشون باشه!
لوییس با این نقشه در را به آرامی باز کرد و متوجه شد که اعضای محفل دیگر جلوی در نیستند و دوباره در سالن پایین مشغول جنگ و دعوا شده بودند.لوییس از این به بعد باید سریع عمل می کرد پس از روی پله ها دوید و از کنار دیواری که به آن چسبیده بود گذشت و خود را به آشپرخانه رساند.او قبلا چند وردی برای ظاهر کردن چند غذا از مادربزرگش یاد گرفته بود در نتیجه چند دقیقه بعد با چند بشقاب در دست که بعضی از آن هارا فقط با نوک انگشت نگه داشته بود از آشپزخانه بیرون آمد و بشقاب هارا روی میز انداخت. استقبال محفل از غذا بی سابقه و درواقع تهوع آور بود!
خانه ریدل ها
آرسینوس جیگرخود را روی مبل بنفش رنگ انداخته بود زیر لب چیزی میگفت.چند لحظه بعد مروپ گفت:
- میشه بگی دقیقا چرا لازم لوییس ویزلی رو بفرستیم دنبال نخود سیاه؟!
آرسینوس با غرور جواب داد:
- چون یکی رو لازم داشتم جلوی اعضای محفل رو بگیره تا خودشون رونکشند! گزینه دیگه هم بجز لوییس ویزلی دم دستم نبود
در همین لحظه لرد وارد اتاق شد. لرد آنچنان عصبانی بود که پره های بینی اش باز و بسته میشد (البته منظور از پره های بینی همون دو تا سوراخیه که ازشون باقی مونده!) لرد بدون مقدمه فریاد زد:
- آرسینوس!این چه نقشه ای بود آخه! قرار بود بیان اینجا من شکارشون کنم نه واسه اینکه نشون بدن وفادارن خودشون رو با کروشیو شکنجه کنند!
آرسینوس هاج و واج و من من کنان گفت:
- سرورم... یکم دیگه هم صبر کنید اومدن اینجا تازه بعد اینکه بیان اینجا میخواین بکوشینشون پس مرگخوار یا محفلیشون چه فرقی میکنه؟!
قرارگاه محفل ققنوس
لوییس به طبقه بالا رفت تا مطمعن شود محفلی در آنجا باقی نمانده است اما وقتی که به طبقه پایین برگشت اثری از محفلی ها نبود
خانه ریدل ها
ناگهان بیست محفلی رو به روی لرد ظاهر شدند و در یک لحظه بر سر لرد ریختند و سوال های احمقانه و حرف های احمقانه میزدند. هر کس بر سر و صورت آن یکی میزد تا فقط بتواند کنار لرد به ایستد (البته خوشبختانه موبایل با کیفیت برای سلفی موجود نبود!) آرسینوس و مروپ بیشتر و بیشتر به سمت پس زمینه میرفتند تا حضورشان به چشم نیاید و از کروشیوهای معروف لرد در امان بمانند.لرد با چند حرکت شلاقی محفلی هارا با طناب بست. لرد رو به آرسینوس کرد و گفت:
- راستی... من به رابستن گفتم اونجا کشیک بده پس چی شد؟
.....
ادامه دارد


ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۲۱ ۱۶:۰۴:۲۹



پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۵
لوییس با جاروی 5 هزار کهکشانش روی سنگفرش های دور میدان گریمولد فرود آمد و خانه شماره 12 آن نگاه کردن سپس با خود گفت:
- باید خودش باشه نه؟! شماره 12 میدان گریمولد قرارگاه محفل ققنوس
نامه ای که با جغدی به دستش رسیده بود باز کرد و آن را بار دیگر خواند:
- لوییس ویزلی عزیز
مشکل بزرگی در قرارگاه محفل پیش اوده و متاسفانه این مشکل گریبان گیر همه از جمله خانواده تو رسیده و پس سریع بیاو یکم اینجا رو جمع و جور کن :vay:
" آرسینوس جیگر "
.....
لوییس ابروهایش را خم کرد و بار دیگر به فکر فرو رفت و با خود گفت: مشکل بزرگ؟! چه مشکلی هست که من بتونم حله اش کنم؟!...
اما صدای شکسته شدن چیزی که از قرارگاه بیرون میامد او را به خود آورد و باعث شد ناگهان چشم های لوییس به اندازه یک توپ تنیس شود. به سرعت به طرف در ورودی رفت و خود را به آن کوباند: داخل خانه به معنای واقعی آشوبی به تمام معنا بر پا بود: سیریوس دیوانه وار بر روی مبل بالا و پایین میکرد و با حرکت من درآوردی به سمت های مختلف و بدون هدف افسون پرانی میکرد. در طرفی دیگر مالی ویزلی هر چه که در آشپزخانه بود و به دستش میرسید از قابلمه و ماهیتابه گرفته تا چاقو و قاشق به بیرون پرتاب میکرد و میگفت:
_من به ارباب وفادار ترم!!!
دیگران هم مانند سیریوس و مالی ویزلی به صورت به شدت احمقانه ای با هم گلاویز شده بودند و قصد کشتن تا شکنجه کردن یکدیگر را داشتند و عبارت هایی مثل"ارباب منو نزدیگ ترین مرگخوارش میدونه!" یا "ارباب ارباب" را با ریتم آهنگ می خواندند.
لوییس که هاج و واج مانده بود به این امید که بتواند توجه ها را به خودش معتوف کند (که البته بسیار خطرناک بود!) به جلو دوید از چند پله اول پلکان بالا رفت دست هایش را بالا برد و نعره زد:
- بس کنید دیگه
در کمال تعجب ناگهان همه سر ها نود درجه به طرف لوییس چرخید لوییس دستو پایش را گم کرد برای بعدش برنامه ریزی نکرده بود چون فکر نمی کرد که نقشه اش جواب دهد. در این میان پرسی از پشت جمعیت نعره زد:
- تو دیگه کی هستی بچه جون؟!
لوییس به تندی جواب داد:
- تو عمو منی چطوری منو نمیشنسی؟ منم لوییس... لوییس ویزلی
سیریوس چوبدستی اش را بالا آورد و گفت:
- حتما نفوذیه!
اسنیپ تایید کرد:
- آره حتما نفوذیه!
در یک لحظه فریاد های "بگیرینش" و "نفوذیه" یا "آره!" به گوش رسید و جمعیت عصبانی و به عبارتی عصبانی ماکسیما به لوییس حمله ور شدند.لوییس نمی توانست از پله ها پایین رود پس به پش چرخید و پیچ پلکان را طی کرد و به سمت راهرو اتاق ها رفت. در پشت سرش اعضاء محفل سر و دست میشکاندند که لوییس را بگیرند اما این که پس از گرفتنش می خواستند با او چه کار کنند معلوم نبود.لوییس که به راهرو رسیده بود بدون هیچ انتخابی وارد یکی از اتاق ها شد و در را پشت سرش بر هم کوبید.
.....
ادامه دارد


ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۲۱ ۱۴:۲۰:۵۴



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ جمعه ۲۰ فروردین ۱۳۹۵
نام:لوییس

نام خانوادگی: ویزلی

نام کامل: لوییس دلاکور ویزلی

گروه:گریفندور

مشخصات فردی: لوییس ویزلی پسر بیل ویزلی و فلور دلاکور میباشد.برادر ویکتوار ویزلی و دومینیک ویزلی.

مشخاصت ظاهری: لوییس ویزلی چشم های آبی موهای سفید پرپشت و صورت نسبتا گردی دارد و بیشتر به فلور دلاکور رفته است.

چوبدستی:نامعلوم

تاریخ تولد: آگوست 2005

شرح خلاصه:لوییس ویزلی مانند تمام خانواده ویزلی به گروه گریفندور رفت و دوستان اصلی او رز ویزلی و آلبوس پاتر بودند. برای اینکه خانواده ویزلی (یا دروقع خندان ویزلی!) خانواده بسیار بزرگی بودند و همیشه همه از هاگوارتز میگفتند دور شدن از خانواده و چیزهایی از این قبیل برایش سخت نبود همچنین بازی کوییدیچ را هم بسیار دوست داشت و در زمانی هم جایگزین دروازه بان قدیمی تیم شد.
لوییس ویزلی هم مانند عمو های خود یعنی فرد و جورج بسیار شوخ طبع بود و مانند فرد و جورج در بعضی مواقع این شوخ طبعی از کنترلش خارج میشد.لوییس ویزلی همیشه سعی داشت که سرگرمی به ارمغان بیاره و ان هارا با بقیه تقسیم کنه درواقع خوشحال کردن بقیه باعث خوشحالی خودش میشد.لوییس ویزلی اقلب پسر آرام و خون گرمی بود ولی به راحتی عصبانی میشد.

تایید شد.
خوش اومدید به ایفای نقش.


ویرایش شده توسط bardia12 در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۲۰ ۱۲:۲۹:۳۹
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۲۰ ۱۳:۴۹:۲۳



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۵
کلاه عزیز سلام
از خودم واست بگم که خیلی دنبال ماجراجویی هستم و شجاع اما صفت اصلیم اینه که بسیار بسیار خیال پرداز هستم و این اقلب مواقع باعث میشه ایده های زیادی به ذهنم برسه.
کسایی که دروغ میگن هم اعصابم رو خیلی خراب میکنند. دیگه چی بود؟!... شوخ طبع هم هستم و آدم صبوریم و در بعضی مواقع تنبل اگه بخوام رو راست باشم.
عاشق اینم که واسه خودم قانون گذاری کنم و به چیزهایی که دارم اهمیت میدم.
خودم بیشتر از گریفندور خوشم میاد.


ویرایش شده توسط bardia12 در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۱۹ ۸:۲۰:۵۱
ویرایش شده توسط bardia12 در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۱۹ ۱۱:۳۷:۵۶







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.