هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۹
باد سردی می وزید. پالتوی پشمی رو محکم تر به دور خود پیچید. نوک کلاهش رو پائین آورد و شروع به دویدن کرد. سر انگشتانش یخ کرده بود. چند روزی بود که جز پیاده روی شبانه کار مهمی انجام نمیداد، هر چند پیاده روی هم کار مهمی نبود. هوا رفته رفته سرد تر شد. تنها دلخوشی اش این بود که در خانه یک لیوان شیر گرم حالش را بهتر میکند.

بلاخره به خانه رسید. در را باز کرد و پله ها را دوتا یکی گذراند تا به اتاق زیر شیروانی رسید. پالتو وکلاه را روی بند رخت کوچکی که کنار راه پله بود پهن کرد و وارد اتاق شد. جز صدای هو هوی باد هیچ صدای دیگر شنیده نمیشد. دستش را سمت کلید برق برد و تک چراغ اتاق را روشن کرد.

_تـــــــــــــــــــــولـــــــــــــــــدت مــــــــــــــــــبارک زیـــــــــــــــــــــــــــــــــی!

فضای اتاق پر از کاغذ ها رنگی شد. جلوی چشمانش سه نفر با سه لبخند زیبا ایستاده بودند.

___________☆___________


واقعا مرسی بچه ها!

دیشب خیلی خیلی خوب بود.

اصلا فکر نمیکردم بعد از اینکه اون جوری ناراحتتون کردم بازم روز تولدم یادتون بمونه.

شما سه تا فوق العاده اید.

تو اون یه هفته ای که تو بیمارستان بستری بودم خیلی خیلی از راه دور هوامو داشتید.
یا حتی وقتی زیر تیغ جراحی بودم شما سه تا بیشتر از بقیه جویای حالم بودیدـ

مرسیـــــــــــ کهـ هستید.


تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۹
در روزگاران قدیم، که دایناسور ها و اژدهایان همه چیز را لت و پار میکردند و درختان خون خوار، هر چه را که نزدیکشان میشد مییخورند و جادوگران هم چوب های خود را بر سر و دماغ یکدیگر فرو میکردند، 4 دوست بودند که اشتباهی وارد داستان شده بودند.

- فکر میکنم سر پیچ اشتباه پیچیدیم. قرار بود به رول کتی بریم. اینجا کجاست؟
- کتی، صد هزار بار بهت گفتم باید به سمت راست بپیچیم!
-پلاکس! این رول منه! من دارم این رولو مینویسم! این رول منه نه تو! و آدرسشم من بلدم، نه تو!
- بسه. دیگه دعوا نکنین. سرمو بردین. بیایین راه بیفتیم داره شب میشه. تا حالا 4 بار آدرسو اشتباه اومدیم. کتی مطمئنی آدرسو درست یادداشت برداری کردی؟

کتی، شکاکانه به دیزی نگاهی انداخت و سرش را در نقشه ی بزرگی که نصف اندازه ی خودش بود، فرو کرد.
-آره. مطمئنم!

پلاکس آهی کشید و برای صدمین بار تلاش کرد کاغذ آدرس را از کتی بگیرد.
- میتونی بدیش به من. اینجوری دیگه راهو اشتباه نمیریم و زود میرسیم.

و با این حرف، قاقارو غرشی کوچک و ترسناک به پلاکس کرد. پلاکس کمی عقب پرید و لبخندی زورکی کرد.

- واقعا؟
- آره واقعا!

کتی هم که خسته و بد عنق شده بود، کمی غرغر کرد و بالاخره تسلیم و کاغذ را به پلاکس داد.
- بیا!

در همان لحظه، جرمی به ساعتش نگاهی انداخت و با لحن خسته ای گفت:
- نمیشه. اگر الان بخوایم از اون دروازه رد بشیم و به یه رول دیگه بریم دایناسور ها میخورنمون. آسمونو نگاه کنین! اونها در شب از همه چی خطرناک ترند. ما اونقدر در حواسمون به جر و بحث بود که متوجه نشدیم وارد رول اشتباه شدیم و از دروازه دور شدیم.

راست میگفت. موقع آمدن سر هر چیزی که با یکدیگر مخالف بودند، بحث میکردند. بیشتر از همه، کتی و پلاکس!

- بهتره همین جا یه ذره اتراق کنیم. من یکم خوراکی آوردم. بیایین بشینیم...

ناگهان، غرشی سهمگین فضا را پر کرد. پلاکس، دیزی و جرمی بالافاصله از جا پریدند اما کتی هیچ واکنشی نشان نداد و شروع کرد به باز کردن کاغذ دور ساندویچش.
- تقصیر خودتونه. میخواستین اول به قاقارو غذا بدین.

هر 3 سرشان را جوری به سمت قاقارو چرخاندند که نزدیک بود رگ گردنشان بیرون بزند. قاقارو، با غرور دم پشمالویش را دورش پیچید و غری کوچک کرد.
- تقصیر خودتونه. باید اول به من غذا میدادین.

هر 3 نفر، سگرمه هایشان را توی هم کشیدند و به زوجی که دست روی دست هم گذاشته بودند تا سکتشان بدهد، خیره شدند. کتی شانه اش را بالا انداخت.
- به من مربوط نیست خودتون حلش کنین.

پس از چندی آتش بس کردند و شروع کردند به غذا خوردنشان.

- آتیشمون داره خاموش میشه. جرمی، چراغ قورو بده! میخوام برم چوب بیارم.

کتی، نگاهی به صورت جرمی انداخت و چماغ بزرگی از کیفش درآورد و به سمت دیزی گرفت.
- حتما چوبتو خونه جا گذاشتی...

نگاهی به بقیه دوستانش کرد و دید آنها هم همچنین وضعی دارند.
مثل اینکه هیچ کدوم چوبمونو نیاوردیم. جرمی هم یادش رفته بیاره. بیا با این مشعل درست کن و برو.

دیزی با صورتی به شکل علامت سوال به کتی نگاه کرد که خودش را روی کنده چوبی که نشسته بود، جمع کرده بود.

- تو که چیز به این بزرگی رو تو کیفت جا کرده بودی، سختت بود اون چراغ قورو ورداری بیاری؟

کتی چند ثانیه به دماغ دیزی خیره و شانه اش را انداخت. از کیفش، چیز پف دار سفیدی بیرون کشید و رفت زیر پتو تا خوراکی نیمه شبش را بخورد.

-هی کتی! گفته باشم... قاقارو رو خودت باید بگیری تو بغلت تا خوابش ببره...

جرمی که دید خمیازه ی کتی شروع شد، حرفش را با بغض ادامه داد.
- دیشب تو خواب کلی پنجول انداخت...

بالاخره هر سه، به خواب رفتند.

و این تازه اول راه بود...




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ پنجشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۹
روی تخت نشسته بودم و سرم را با کتابی درباره زندگی ماگل‏ ها گرم کرده بودم. چوبدستی‏ ام را پشت گوشم گذاشته بودم تا با نور آن، بتوانم کتاب را بخوانم.
-هی میکی، تا حالا دقت کردی ماگل ها چقدر زندگی شون سخته؟
-نه‏‏ خیر دقت نکردم. حالا هم اون نور رو تو چشم من ننداز لطفا که میخوام بخوابم!

میوکی این را گفت و پشتش را به من کرد و پتو را روی سرش کشید. من هم زیر لب "نوکس"ـی گفتم و نور چوبدستی را خاموش کردم. به بالشتم تکیه دادم و همینجور در تاریکی اتاق، به جای نامعلومی خیره شدم و منتظر ماندم. موقع شام، سر میز ریونکلاو، یکی از دانش آموزان گفته بود جن‏ های خانگی که در آشپزخانه کار می کنند، نصف شب‏ ها وقتی همه خوابند به خوابگاه‏ ها و سالن عمومی گروه ‏ها می آیند تا نظافت کنند. من هم در این فکر بودم که اگر حرف آن هم گروهی‏ ام حقیقت نداشته باشد، با چه طلسمی می توانم حقش را کف دستش بگذارم که دیگر چاخان نکند و من را تا سه صبح بیدار نگه ندارد.
همچنان به فضای تاریک رو به روی تختم زل زده بودم که موجودی کوچک در انتهای اتاق ظاهر شد. کمی که جلوتر آمد توانستم بهتر ببینمش. لاغر بود و قامتی خمیده داشت و تکه پارچه کهنه ای به دور خودش پیچیده بود. انگار داشت زیر لب با خودش حرف می زد. بشکنی زد و لباس هایی که از کشو بیرون ریخته بودند همانطور که در هوا معلق شدند، تا شده و مرتب به درون کشو برگشتند. دوباره بشکن زد و کتاب ‏های درسی‏ مان به ترتیب کلاس هایی که فردا داشتیم روی هم چیده شدند. خواست بشکن دیگری بزند که چشمش به من افتاد و به عقب پرید. آنقدر درگیر نظافت بود که اصلا متوجه من نشد که داشتم به او زل می زدم. از تختم پایین آمدم و جلوی او ایستادم. جن خانگی هم کمی عقب رفت.
-اممم سلام. تو از جن‏ های آشپزخونه ای؛ درسته؟
-یک جن خانگی با دانش آموزان صحبت نکرد.
-ولی الان که داری صحبت می کنی.
-گال دانش آموزان رو دوست نداشت! اونها... اونها... گال فقط با مدیر صحبت کرد!
-من فقط ازت میخوام یه کمکی بهم کنی و اگه به نظرت این کار بدیه، پس هیچی.
-گال باید کمک کرد؛ ولی فقط توی نظافت و پختن غذا کمک کرد!
-بیا...

به سمت گنجه پایین تختم رفتم و درش را باز کردم. گال هم با ‏احتیاط و آرام پشت سرم آمد و کمی دورتر از گنجه ایستاد. دستم را درون صندوقچه ای بردم که با افسون گسترش تشخیص ناپذیر، فضای داخلش چندین برابر شده بود.
-ای وای... پس کوش...؟

گال با تعجب به من خیره شده بود و منتظر بود چیزی را از درون گنجه بیرون بیاورم. ولی من همچنان با حس لامسه ام سعی داشتم جعبه هایی که دنبالشان بودم را پیدا کنم.
-خب... ببین من ازت می‏خوام بهم کیک ‏پزی یاد بدی. واسه شروع کار هم چندتا نمونه واست آوردم که ببینی سطحم خوبه یا نه. آها، اینو که می‏ بینی کیک تولد داداشمه؛ حدودا مال چندماه پیشه. آخی یادش بخیر، چقدر استرس داشتم مامانم نفهمه کیک پختم... هعی چه زود گذشتا!

گال دهانش از تعجب باز مانده بود و چشم از کیک شکلاتی درون جعبه بر نمی ‏داشت.
-کیک باید فاسد شد! ولی این چرا توی این مدت فاسد نشد؟!
-خب با افسون نگهدارنده دیگه! ینی واقعا نمی‏دونی؟ بگذریم... حالا امیدی بهم هست؟
-گال نتونست فهمید. گال تونست امتحان کرد؟
-آره آره خودمم یکمی بهش ناخنک زدم.

جن خانگی با انگشتش کمی از کیک را برداشت و در دهانش گذاشت.
-کیک خیلی خوشمزه بود! گال فکر نکرد یه دانش آموز تونست اینقدر خوب کیک پخت!
-خب پس حالا بریم آشپزخونه که یکم بیشتر بهم یاد بدی!
-نه! دانش آموزان نتونست به آشپزخونه رفت! جناب مدیر اگه فهمید گال یه دانش آموز به آشپزخونه راه داد، گال رو تنبیه کرد!
-خب پس باید یه جای دیگه بریم. زیر بید کتک‏ زن چطوره؟ البته زیرِ زیرش که نه... ولی همون دور و برها فکر کنم خوب باشه.

منتظر جواب گال نماندم و بساط کیک ‏پزی ‏ام را از گنجه برداشتم و بیرون رفتم. جن خانگی هم دنبالم آمد. بدون کوچک‏ترین صدایی از راهرو ها گذشتیم و به بیرون قلعه، نزدیک بید کتک‏ زن رسیدیم و همان جا وسایل‏مان را گذاشتیم. گال با یک بشکن، آتشی روشن کرد. من هم آرد و تخم مرغ و وانیل و بقیه مواد را درون کاسه ای ریختم و با حرکت چوبدستی‏ ام آنها را هم زدم.
-دانش آموز باید قالب رو چرب کرد، بعد خمیر رو توی اون ریخت و بعد به اون حرارت داد.
-همین؟ خب اینو که خودمم می‏ دونستم. کار دیگه ‏ای نباید کنم؟ چیز جدیدی نمی‏ خوای بهم یاد بدی؟ چه‏ می‏ دونم، فوت کوزه ‏گری ای، چیزی.
-کوزه‏ گری؟! گال نفهمید این یعنی چی. گال فکر کرد باید کیک ‏پزی یاد داد!

خواستم معنی این اصطلاح مشنگی را که جدیدا از برادرم شنیده بودم به گال توضیح بدهم که چشمم به گربه زشتی افتاد. او رو به ما بُراق شده بود و خیلی عصبی به نظر می ‏رسید. پشت سرش، پیرمردی فانوس به‏ دست جلو آمد و گربه را بغل کرد.
من و گال هر دو خشکمان زده بود.
آرگوس فیلچ در حالی که داشت گربه‏ اش را نوازش می ‏کرد، با لبخندی شیطانی گفت:
-یه دانش آموز بیرون تخت‏ خوابه! جناب مدیر از شنیدن این خبر زیاد خوشحال نمی‏شن...

گال خودش را غیب کرد و فیلچ به سمت من آمد؛ یقه لباسم را گرفت و من را کشان کشان به داخل قلعه برد...


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۰:۳۰ سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۹
سلام.
این قضیه داور دوم که اما گفت کاملا صحیح و عادیه. مسابقات فورس تایم بود و برای همین یکم درخواست داور دوم کردن سخت بود ولی با این وجود درخواست دادنش حق طبیعیه. و بعدم داور درخواست داده شد نتایج داده شد و حتی تو همون تاپیک برد شطرنج حرکت هم اعلام شد. مشکلش رو متوجه نمی‌شم کجا بوده.

بازی فاینال رو هم لطفا برگذار کنین. ما همچنان منتظریم و مسابقه‌ی آخرم چالشیه، به چالش کشیدن خودمون یکی از مهم‌ترین دلیلیه که همه تو مسابقه شرکت می‌کردیم.

مشغله داشتن کاملا طبیعی و قابل درکه. اینکه هری جای شما رو گرفتن هم بزرگی‌شون رو می‌رسونه. ولی کاش حداقل تصمیمتون رو اعلام می‌کردین.




پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۹
با سلام

خواهش میکنم در نظر بگیرید درخواست داور دوم در هر مسابقه ایی طبیعیه و حتی یه چیز جهانیه چون حتی در مباحث علمی یا المپیک هم اختلاف سلیقه وجود داره. توی مسابقات مجازی هم بارها چنین چیزی رو دیدم. میتونید چک کنید.

حتی نظر داور دوم هم بر باخت من بود که من با نکته هایی که بیان شد دلیلشو فهمیدم و نقص های پستهامو قبول کردم. این در حالتی بود که نظر داور اصلی بر برد من بود. آیا این احترام به نظر داورها نیست؟؟
اصلا ناراحتی یا مساله ایی وجود نداشت که نیاز به جنبه خاصی داشته باشه. یه صحبتهایی شد و توافق کردیم.

این مسابقه بیشتر از جنبه برد و باخت، بیشتر جنبه مشارکت و سرگرمی داشت و برای من که تازه وارد بودم خیلی لذت بخش بود. مبارزه طلبی هم یه قسمت مسابقه است و جدا نمیفهمم چرا کسی باید ناراحت بشه. خیلی خوب بود که اگر کسی هم نظر انتقادی داشت همون موقع میگفت. یا قانع میکردیم یا قانع میشدیم!

در اینجام از هری پاتر که خیلی خوب و با حوصله به ما جواب دادن و همه دوستانی که باهاشون مسابقه دادیم و همه کسانی که همکاری کردن ممنونم. واقعا امیدوارم به علت زحمت و وقتی که همه گذاشتن مسابقه ادامه داشته باشه ولی به شخصه بعد از اینکه این صحبتها در مورد تیممون شد انگیزه اول برای من وجود نداره.


All great things begin with a vision ……....A DREAM تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
سلام.

منم همینا که ملانی و کادوگان گفتن رو موافقم و همچنان در انتظار برگزاری مسابقه فینال میباشم.




پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
به نمایندگی از تیم خودمون اومدم بگم که صحبتی که ملانی استنفورد اینجا میکنه کاملاً صحیحه. تیم ما هم پیگیر وقفه افتاده در مسابقه شطرنج بود و جوابی که از داور شنیدیم این بود که بنا بر یک سری مشغله هایی که شخصی که شما آقای دورسلی داشتید، مسابقات فعلا معلق میشه و برید استراحت کنید. ما هم بدون هیچ اعتراض و حاشیه ای قبول کردیم و منتظر موندیم.

ولی اینکه شما الان برگشتید و در یه حرکت قیچی برگردون، مسأله رو ربط میدید به یک سری اعتراضاتی که مرتفع شده بود و مورد توافق طرفین قرار گرفته بود رفته بود پی کارش و حتی حرکت بعدی اعلام شده بود، واقعاً حرکت فرافکنانه و دور از سن و سال و مسئولیت شما به عنوان مدیر سایته.

تیم ما هم بلااستثنا همه‌ی بازی ها رو به موقع شرکت کرد و ما هم مثل تیم مارا خواستار اجرا شدن فینالیم. جدی اگه نشه چه انگیزه ای میمونه برای شرکت در برنامه های بعدی؟

یه نکته خیلی خوب دیگه ای که ملانی اشاره کردن، مثال آوردن لرد بود. شما ببینید الان چند ساله مرگخوار و محفلی، تازه وارد و قدیمی، با جنبه و بی جنبه رفته تاپیک دوئل، ایشون هیچوقت نه ناراحت شدن تاپیک رو ببندن نه دوئل کسی رو کنسل کردن چون رفتار بعضی شرکت کننده ها رو نپسندیدن. تیم ما هم از لرد خواهش داره اگه حتی خودشون هم دوست ندارن دخالت مستقیم کنن و این مشکل رو حل کنن، بی زحمت طبق تجربه خودشون یه برگزار کننده مسولیت پذیر که به قول خودتون «کسی پیدا بشه که حوصله‌ی سر و کله زدن با این حواشی رو داشته باشه » رو به شما معرفی کنن و این مسابقات ادامه پیدا کنه که حق همه‌ی شرکت کننده ها محقق بشه.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
با توجه به قفل شدن برد شطرنج، تیم مارا اعتراضش رو اینجا پست میکنه.

اینکه یه مسابقه ای تا فینال پیش بره و با وقفه طولانی و بدون اعلامیه ای روبرو بشه از جذابیتش کاسته میشه یا اینکه دو تیم مقابل برای مسابقات حساس درخواست داور دوم بکنن؟

اگر اعتراضی صورت گرفت با موافقت داور اصلی مسابقه انجام شد. به دلیل نزدیک بودن امتیاز دو پست ایشون پیشنهاد بررسی مجدد دادن و داوری انجام شد و حمله بعدی رو اعلام شد. شبهه ش کجاست؟
اگر هم مشکلی بود حداقل به ما چیزی گفته نشد!
با تشکر از ایشون.

از ابتدا هم برگزار کننده شما بودی اقای دورسلی و آخرین خبری که ما از مسابقه شنیدیم در دسترس نبودن شما بود.
درسته که تیم هایی که سر وقت پست هاشون رو نوشتن بدون هیچ اطلاعیه ای در انتظار بمونن؟جواب تاخیر رو با انداختن تقصیر به جانب شرکت کنندگان دادن، واقعا باعث ناامیدیه...

هر مسابقه ای مراحل حساس داره، اگر حوصله تون سر میره لطف کنید مسابقه رو به فردی با حوصله بیشتر مثل جناب لرد تحویل بدید.

تیم مارا تقاضای اجرای فینال رو داره.
همونطور که هر تیمی نتیجه تلاش هاش رو میخواد!


بپیچم؟


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۰:۴۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
سلام. دوستانی در پشت صحنه معترض بودن که چرا مسابقه رو واسه خاطر عزلت نشینی خودت می‌فرستی رو هوا ... گفتم شاید بد نباشه این توضیح رو ارائه کنم که رو هوا رفتن مسابقه ربطی به حضور یا عدم حضور بنده در سایت نداشت. بنده وقتی دیدم شرایط حضور در سایت ندارم، از داور مسابقه درخواست کردم که ادامه‌ی برگزاری رو بر عهده بگیرن و ایشونم لطف کردن و پذیرفتن. در ادامه مطلع شدم که در بین بعضی شرکت کننده‌ها، جنبه‌ی برد و باخت وجود نداشته و با اعتراض مکرر و زیر سوال بردن داوری و درخواست از این و اون برای جایگزین داور شدن و ... سعی داشتن مسابقه رو برای به دست آوردن پیروزی، از روال طبیعی خارج کنن. بالطبع نه مسابقه با این روند می‌تونست جذاب باقی بمونه و نه وظیفه‌ای که داور مسابقه لطف کردن و پذیرفتن، تحمل این حواشی بچگانه بود. بنابراین مجددا خودم ازشون درخواست کردم که ادامه مسابقه رو متوقف کنن. امیدوارم در آینده یا کسی پیدا بشه که حوصله‌ی سر و کله زدن با این حواشی رو داشته باشه یا جنبه‌ی شرکت در مسابقات بین همه‌ی اعضا وجود داشته باشه. از اعضایی که نقشی در این حواشی نداشتن هم به سهم خودم عذرخواهی میکنم که پاسوز دیگران شدن!


مهندس دورسلی، کارشناس مدیریت دریلی از دانشگاه پیام نور اسکاتلند با معدل 19.32 و مدیر شرکت «آریا مته گستران سبز فردا»


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ پنجشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۹
-رون : هیی هری پس کورمک کجاس نمیبینمش.
-هری در این لحضه گفت نمیدونم رون اینجا سر شام که نیومده نمیدونم کجاس...

-جینی : فکر کنم تو سالن اجتماعاته خیلی ناراحت بود فکر کنم...

-رون گفت عه چرا مگه چی شده که ناراحته
-جینی : نمیدونم، داداش تو برو دنبالش ببین چی شده کمکش کن...

-رون گفت باشه میرم ببینم چی شده.
کورمک... کورمک کجایی تو کورمک چرا نمیای...
-کورمک گفت رون چی میگی اینجام.
-چی شده کورمک چرا نمیای چرا ناراحتی بگو بهم شاید بتونم کمکت کنم...

-کورمک : رون میخوام پیش دامبلدور باشم..میخوام بهش کمک، کنم میخوام جلو مرگخوار ها واستم...
ولی نمیدونم چجوری
-رون گفت : این که اشکالی نداره کورمک برو پیش دانبلدور تو دفترش بهش همینارو بگو اون بهت میگه باید چیکار کنی...

-وای رون ممنون میرم پیشش همین الان میرم نمیخوام وایستم

-رون : باشه برو

-ع...عه... پروفسور دامبلدور.. پروفسور

-دامبلدور : کورمک مک لاگن درست گفتم... اینجا چیکار میکنین

-پروفسور من میخوام بهتون کمک کنم میخوام جلو مرگخوار ها وایستم
باید چیکار کنم خواهش میکنم...

-دامبلدور : هههه پسرم اگه واقعا میخوای که کمک کنی باید اول عضو محفل ققنوس بشی
ولی باید اول اماده بشی یاد بگیری
پس باید اول بری عضو الف.دال بشی یاد بگیری بعدا عضو محفل ققنوس بشی...

-وااای پروفسور واقعا خیلی خوشحالم من امادم عضو الف.دال بشم...

-افرین پسرم حالا برو تالار اصلی کیک بسیار خوشمزه ای برای بهترین دانش اموزان اماده شده.

-چشم پروفسور...



(Aleksander viliyam)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.