هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
ایوا چمدان نداشت. پول هم نداشت. فقط یک دست لباس داشت که پوشیده بود و یک گونی ساندویچ کاهو و کره ی بادام زمینی و هلو داشت که بانو مروپ به عنوان توشه سفر به دستش داده بود.
با قدم های سنگین به طرف باجه ی بلیت فروشی رفت.
-هی خانم! بلیت بده!

خانم به او نگاه کرد. چشم غره ای رفت و یک بلیت را از داخل کشو درآورد و به سویش دراز کرد. ایوا نگاهی به بلیتش کرد.
-خب الان من باید کجا برم؟!
-هرجا که روی بلیت نوشته.
-ولی روی بلیت که هیچی ننوشته!
-پس لابد باید بری به هیچ جا!

خانم مسئول باجه بلیت فروشی به شوخی خودش خندید. سپس درحالی که بیسکوییت پتی بورش را میجوید، به ایوا تشر زد:
-برو دیگه! منتظر چی هستی؟ ببین رو بلیت چی نوشته. ماشین بگیر برو!
-آخه باور کن اینجا هیچی نوشته نشده!

خانم، بلیت را از دست ایوا قاپید نگاهی به بلیت کرد و در حالی که با تعجب عینکش را روی دماغش جابه جا میکرد گفت:
-هومم... عجیبه! مثل اینکه واقعا به "هیچ جا" تبعید شدی!

ایوا نفهمید!
درحالی که چشمانش از قبل هم گرد تر شده بودند، گونی ساندویچ هایش را برداشت و رفت تا ماشین بگیرد و برود "هیچ جا"!




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
مرگخواران، اربابشان را با تخمی که در در دستانش قرار داشت، به سوی میز بزرگ هدایت کردند. لرد روی یک صندلی نشست و تخم را روی یک کوسن که سدریک فراهم کرده بود گذاست. همه دور میز جمع شدند و به تخم نسبتا بزرگ قرمز رنگ با رگه های سبز خیره شدند.
-این دیگه چیه؟
-چقدر گنده است؟
-بازش کنیم ببینیم توش چیه؟
-به نظرم تخم کبوتر باشه...
-من میدونم! تخم شتر مرغه! باید بخوریمش! املت میکنیم! با گوجه!
-تمیز نیست! باید تمیزش کنیم! وایتکس منو...

مرگخواران عجول، نظر میدادند و حواسشان به اربابشان نبود که لحظه به لحظه عصبانی تر میشد. دوری از نجینی و ورود ناگهانی ماموران وزارت خانه به اعصابشان فشار آوده بود.
-بشکونیم ببینیم توش چیه؟
-حتما یه مار خیلی خوشگله!
-باید تمیزش کنیم!
-باید نیمروش کنیم!

همان لحظه، تخم، ترک برداشت و یک اژدهای کوچولو و گوگولوی بنفش، در حالی که فِس فِس میکرد وخاکستر از دماغش بیرون میریخت، از داخل تخم بیرون آمد!
-آخی! چه مامانیه!
-قربونش برم الهی!
-باید تمیزش کنم خوشگل تر بشه.

همه به اژدهای بانمکی که روی کوسن نشسته بود و آرام آرام بال هایش را باز میکرد و فین فین میکرد، نگاه کردند.




ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۱۵:۵۶:۴۹



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
البته لوسیوس که اشک در چشمانش حلقه زده بود، بحران موقعیت را درک نکرده بود و میخواست از مشکلات زندگی و بی پولی هایش بگوید.
-ارباب! نمیدونید که شما! نمیدونید این چند وقت من چه سختی هایی کشیدم! این چند شب به جز نون و پیاز...

نارسیسا که برخلاف لوسیوس بحران موقعیت را درک کرده بود سقلمه هایی دردناک به پهلوی لوسیوس میزد. ولی شوهر احمقش همچنان ناله میکرد:
-... ارباب! حالا اینا به درک! آخ... چند وقت دیگه وقت زن گرفتن پسرمونه! آخ... ولی این زن چی کار میکنه؟ هیچی...آخ... فقط پی مُده! آخ! چی کار میکنی؟!

لوسیوس که تا ان موقع با چشمان بسته مشغول سخنرانی مفصلش بود، با تعجب نگاهی به نارسیسا انداخت. سپس حالت صورتش تغییر کرد و درحالی که با عصبانیت با انگشت نارسیسا را نشان اربابش میداد فریاد زد:
-میبینید؟! حتی الان هم در محضر شما هم قصد آزار دادن من رو داره! میبینید ارباب؟! دیدید؟! راست میگفتم یا نه؟

لرد هیچی نمیگفت... هیچی... حالت صورتش لحظه به لحظه خطرناکتر میشد و نگاهش بین لوسیوس و نارسیسا که در کشمش بودند، در حرکت بود.
نارسیسا مِن مِن کنان و با دستپاچگی سعی در بستن دهان شوهرش را داشت:
-نه...نه... نَ...کُ...ن...اَ...ح...مق... نِ...می...بی...نی؟!
-میبینید ارباب؟! داره ویز ویز میکنه! میبیند چقدر موذی...

نارسیسا که زیر نگاه های سنگین اربابش در حال له شدن بود، دیگر تحمل نکرد و جیغ کشید:
-احمق! مگه نمیبینی ارباب چجوری نگامون میکنن؟! پس خفه شو و بشین!
-میبیند ارباب؟! داره جیغ میکشه! داره تمارض می... چی؟

لوسیوس چشمانش را باز کرد و لرد را دید که با انگشتانش روی دسته ی صندلی ای که مروپ برایش آورده بود ضرب گرفته است.




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۹
سوژه:دستور العمل
مانامی ایچیجو و الکساندرا ایوانوا
پست دوم

در خانه ی مانامی

-این چجوریه؟ پودر کره ی شیر تسترال؟!
-باید خوشمزه باشه!

مانامی چشم غره ای به الکساندرا رفت که روی مبل لم داده بود و هر چند دقیقه یک بار احساساتش را با جمله ی"باید خوشمزه باشه" ابراز میکرد.
-ذوق کردم! باید خوشمزه باشه!

الکساندرا از روی مبل پایین پرید و روی زمین، کنار پاتیلی که میخواستند در آن معجون زیبایی هکتور را درست کنند دراز کشید.مانامی با نگرانی زبانش را بیرون داده بود و سعی میکرد از روی دست خط وحشتناک کسی که دستورالعمل را نوشته بود بخواند:
-اِم... ببین اینجا نوشته ابتدا... یکم روغن موی گربه رو تو پاتیل میرزیم... روغن موی گربه دیگه چه صیغه ایه؟!

الکساندرا که داشت ریشه ی ناخنش را میکند و در اندیشه طعم غذا ها غرق شده بود، متفکرانه جواب داد:
-حالا عیب نداره... یه چیز دیگه به جاش میریزیم...

مانامی "روغن موی گربه" را هم مانند پودرکره ی شیر تسترال خط زد و رفت سراغ بعدی. اطمینان داشت که معجون چیز جالبی از آب در نمی آید.
-خب... رب تمشک... رو باید... با... پر مرغ قاتی کنیم... الکساندرا مطمئنی جواب میده؟

الکساندرا مطمئن نبود. شانه هایش را بالا انداخت و دوباره مشغول ور رفتن با ریشه ناخنش شد.
مانامی چشم غره ی دیگری به الکساندرا ی بیخیال رفت که دراز کشیده و موهای ژولیده اش را روی کاغذی که دستورالعمل را رویش نوشته بودند ریخته بود. به نظر میرسید هیچ چیز جز اینکه معجون را بخورد برایش مهم نبود. مانامی موهای الکساندرا را از روی تکه کاغذ کنار زد و نگاهی به آن کرد. بعد، در اتاقش را باز کرد و روبه آشپز خانه فریاد زد:
-مااامااان! رب تمشک داریم؟!

مادرِ مانامی با یک ظرف پر رب تمشک از راه رسید، نگاهی به اتاق شلوغ و در هم و برهم کرد، سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و بدون اینکه حرفی بزند بیرون رفت.
مانامی یک تپه رب تمشک را داخل ظرف ریخت و با ملاقه به هم زد. الکساندرا در همان حالت دراز کشیده، دستورالعمل را برداشت و بلند بلند شروع به خواندن کرد:
-خب سه تا بال سوسک رو پودر میکنیم... بعدش... اضافه میکنیم به رب تمشک... حالا یک مقدار روغن حیوانی...

مانامی پوف پوف میکرد و در حالی که عرق میریخت مواد را داخل پاتیل میریخت و هم میزد.
-وای چه تند تند هم میزنی! ذوق کردم! به نظرت چه طعمیه؟ باید خوشمزه باشه.

مانامی هیچ ایده ای راجع به طعم معجون نداشت. تندیِ نعنا، ترشیِ رب تمشک، تلخیِ بال سوسک، شوریِ گوشت تسترال، شرینیِ زردالو... همه ی اینها در معجون وجود داشت.
مانامی آخرین ماده را هم به معجون اضافه کرد و محکم، آخرین ضربه را با ملاقه به مواد ژله ای داخل پاتیل زد.ولی تقریبا میدانست معجون که تاثیری ندارد. یاد کابوس هایی افتاد که میدید... دختری که هشت تا دست داشت... مردی که به جای پای انسان پای مرغ داشت... و اختاپوس هایی که کله ی انسان داشتند... آب دهانش را قورت داد... نکند به واقعیت میپیوستند؟!
الکساندرا سرش را روی پاتیل خم کرد و با دقت معجون را زیر نظر گرفت.
مانامی با خود فکر کرد:
-الان حالش از معجونی که درست کردم بهم میخوره... عصبانی میشه و منو به جای این معجون میخوره! مرلین کمکم کن...

الکساندرا سرش را از روی پاتیل بلند کرد و نگاهی ترسناک به مانامی انداخت...
-وایی! ذوق کردم! خوشمزه به نظر میاد!

مانامی نفس راحتی کشید. او هم نگاهی به معجون ژله ای داخل پاتیل نگاهی انداخت و گفت:
-خب... چرا امتحانش نمیکنی؟

الکساندرا زیر لب بسم المرلینی گفت و شاد و سرخوش بدون این که حتی لحظه ای بد دلش را ه بدهد، ذوق زده پاتیل را در دستانش گرفت و تا آخر سر کشید...
-وایی ذوق کردم! چه باحال بود! ولی... طعم پفک نمکی نمیداد! طعم توت فرنگی هم نمیداد... تازه سیرم هم نکرده... عیب نداره! شاید بعدا تاثیرش رو میذاره...

الکساندرا که همچنان با نگرانی حرف میزد متوجه نشد که مانامی از ترس به دیوار چسبیده است و پوست خودش هم کم کم دارد آبی با لکه های صورتی جیغ میشود.
-وای خدایا کمک!

مانامی این را فریاد زد و در حالی که از مرلین کمک میخواست به طرف هال خانه شان دوید. الکساندرا ماند و شکمی که قار و قور میکرد و آن قیافه ی وحشتناکی که هکتور با معجونش برایش فراهم کرده بود.





پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹
گلخانه
لرد که متعجب شده بود، همانجا ایستاده و به زن که احتمالا مادر ضحاک بود خیره شد.
-شما اینجا از جون ما چی میخواهید؟
-ننه خب اومدیم خواستگاری گل بانوی عزیز دیگه.

آخرین باری که لرد حرف از خواستگاری شنیده بود، رودولف با دسته گل آمده بود خانه ریدل ها و گفته بود خاطر خواه بلاتریکس است. آن خاطره را در ذهنش مرور کرد...
-ما خواستگاری دوست نداریم. ریشه تمام مشکلات است. یک بار به عمرمان خواستگاری دیدیم برای هفت پشتمان بس است.
-واه! پسر به این گلی! دلتم بخواد!

پیرزن این رو گفت و بشکنی زد. ناگهان تمام فامیل های ضحاک آمدن جلو و شروع کردند به خواندن:
-واسه دختر شما، واسه دختر شما، خواستگارایی اومدن... همشون با هدیه ها، همشون با هدیه ها، دسته به دسته اومدن...اون یکی، شاه پسر از سر بازار اومده... این یکی افسره و با صد تا سرباز اومده... شما بگین، شما بگین... توی این خواستگارا کی میشه دوماد ایشالا؟

مرگخواران در جواب یک صدا خواندند:
-دوماد ما باید شازده باشه، عاشقونه دلو باخته باشه... دوماد ما باید شازده باشه عاشقونه دلو باخته باشه...واسه عروسِ دلنازک ما دو سه ملیونی اندوخته باشه...

پیرزن و خانواده ضحاک که دیدند دارند کم می آورند، لحن خود را تغییر داده و شروع به خواندن شعر جدیدی کردند:
-ای وای از این بخت سیاهت! ای دختر کو روز تباهت؟! ترشیده شوی، سال بمانی، بد سیرت و بی حال بمانی...

کم کم داشت جنگی بزرگ در گلخانه در میگرفت!



ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۴ ۱۹:۳۹:۵۰



پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۹
در یک ثانیه آن فضای باشکوه و رمانتیکی که برای شام فراهم شده بود، به صحنه ی جنگ تبدیل شد!
بانو مروپ که صحنه بلعیده شدن دیگ و محتویاتش را دیده بود، از پشت صحنه بیرون جهیده و داشت سر الکساندرا را به دیوار میکوبید:
-تو غذای پسر مامان رو خوردی! بیگانه! تو از کی سر از خونه ریدل ها درآوردی؟! به چه جرئتی دیگِ مامان رو سر کشیدی؟ بریزمت تو مخلوط کن تبدیل به شِیک بشی؟!

الکساندرا پاسخی نداد. نمیتوانست بدهد! آگلانتاین و تام را سر کشیده بود و خلط غلیظی در حلقش تشکیل شده بود. رنگش پریده بود و چشمانش از قبل هم گردتر و گنده تر شده بود. مرگخواران فریاد میکشیدند و سعی میکردند دستان مروپ را از دور گردن الکساندرا که چهر اش از سفیدی به سرخی میگرایید جدا کنند.
همان لحظه بود که آن اتفاق افتاد...
دهان الکساندرا باز شد و تام با عجله در حالی که آگلانتاین را دنبال خود میکشاند بیرون پرید.
مرگخورارن در حالی که عربده میکشیدند، به دنبال تام و آگلانتاین که با وحشت در حال فرار بودند، میدویدند. ولی مروپ هنوز دست از سر الکساندرا که بدن بی جان و لاغر و بی ریختش روی زمین ولو شده بود، بر نداشته بود.


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۱۷:۱۱:۴۱



پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
چهره ی لرد لحظه لحظه عصبانی تر میشد و تام هم لحظه به لحظه دستپاچه تر.
-عه هه هه... ارباب... به مرلین آگلانتاین دزدیده بچمو... عه هه هه... ارباب... تای وسط اسمش... عه هه هه... ارباب...

تام وسط خنده های عصبی اش سعی میکرد تقصیر را به گردن اگلانتاین بیندازد. به آگلانتاین اشاره میکرد، با نگرانی پارچه ی ردایش را دور انگشتانش میپیچاند و بعد از چند لحظه دوباره به آگلانتاین اشاره میکرد.
-عه...عه ههه... ارباب باید آگلانتاین رو محاکمه کنیم ارباب...آره ارباب اینجوری معلوم میشه... یه دادگاه تشکیل بدیم ارباب؟
- ما نمیدونیم. اصلا نمیدونیم که این رفتار های احمقانه شما کِی به پایان میرسه. اگه آگلانتاین بخواد، باشه تشکیل بدیم.

آگلانتاین که مطمئا بود مجرم شناخته نمیشود شانه بالا انداخت و با خونسردی تمام در حالی که پیپ خاموشش را میکشید، همراه تام روبه روی لرد روی زمین نشست.
لرد که ماجرا برایش جالب شده بود، شروع کرد:
-خب آگلانتاینمان! بگو ببینیم... امروز تو بچه ی تام رو آخرین بار کِی دیدی؟
-ارباب نیم ساعت پیش.
-تام تو خودت کی بچه ات رو دیدی؟
-ارباب دو دقیقه پیش.

لرد که به نظر میرسید از به بازی گرفتن انها لذت میبرد، یواشکی به بچه ی تام که دست و پا و دهانش را بسته و پشت صندلی اش پنهان کرده بود نگاه کرد. به هر حال هر کسی ارباب نیست و این ارباب حوصله ی سر و کله زدن با بچه های پر حرف را نداشت و باید جوری دیگر خود را سر گرم میکرد.





پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
سلام ارباب بزرگ!
ارباب اینو اگه میشه نقدش کنید. خیلی ازتون ممنونم.




پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱:۲۹ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
مگان در حالی که هنوز هق هق میکرد، آرام آرام بخار اسطوخودوس هایی را که جوشانده بود تنفس میکرد تا آرامش خود را به دست بیاورد.
از آنطرف، بچه با عجله در راهروها ویراژ میداد و به دنبال این بود که اتاق مشترک خودش و پدرش را پیدا کند که به احتمال زیاد الان خواب بوده و از نبود بچه اش که شبها لِنگ هایش را تو صورت او میکوبد، بسیار خرسند است.
بچه خیلی سریع ولی طوری که آرایشش خراب نشود در راهرویی که اتاق پدر و خودش قرار داشت میدوید. رابستن، که صدای پای بچه اش را شنیده بود، از خواب بیدار شد.
-اگه بچه ام این اطراف شدن باشه چی؟ شدن نمیشه که امشب را با آرامش خوابیدن بشم! بیاد ببینه که من بدون اون خوابیدن شدم، کله ی منو کنده شدن میکنه! وای الان مردن میشم! باید اینجا رو جمع کردن بشم تا فهمیدن نشه که من بدون اون خوابیدن شدم!
-دنگ... دنگ...بابا رابستن! بابا کجا رفتن شدی؟ بیا ببین من چه شکلی شدن شدم! اومدن شدن شو! دنگ... دنگ...

بچه در حالی که با مشت دنگ دنگ بر در اتاق میکوبید اینها را فریاد میزد. رابستن که فکر میکرد بچه اش به خاطر اینکه او یادش رفته برای خواب صدایش کند، داشت با هول و ولا رو تختی و ملافه ها را مرتب میکرد تا وقتی بچه اش آمد، نفهمد که رابستن بدون او خوابیده است. بیچاره اصلا خبر نداشت که بچه، برای نشان دادن آرایش دراکولایی اش در را میکوبد و فریاد میزند.


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۱ ۱۲:۰۵:۰۳



پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۹
بچه آرام، روی صندلی میز آرایش مگان نشست. نگاهی به رنگ های متنوع و جذاب لاک ها و انواع و اقسام رژ لب ها و سایه چشم ها کرد.
-فقط یدونه لاک زدن کردن میشم. فقط یدونه.

لاک نارنجی رنگی برداشت. دَرَش را باز کرد و برس لاک زنی را در دستانش گرفت.
-این چجوری کارکردن میشه؟ بابا رابستن تا حالا برای من لاک زدن کردن، نشده. حالا من چی کار کردن بشم؟

بچه تا حالا لاک نزده بود. لاک را برداشت و روی ناخن هایش کشید. لاک روی انگشتش هم مالید. توجهی نکرد. زبانش را بیرون داده بود و با دقت برس را روی ناخن ها و البته انگشاتنش میکشید. لاک زدن دستش را تمام کرد.
-چه کار سختی کردن شدم. ولی خوشگل شدن شدها! ولی حوصله ام سر رفتن شده. یه چیز دیگه امتحان کردن میشم.

رژ لب بنفشی را برداشت، پیچش را تا آخر پیچاند و رژ لب صاف و صیقلی را به طور کامل بیرون داد. رژ لبی که مگان همیشه با احتیاط و ذره ذره بیرون میداد و از آن استفاده میکرد.
-چقدر رنگش خوشگل شدن شده. یکمی امتحان کردن بشم ببینم چی شدن میشم...

بچه رژ لب را برداشت و روی لب هایش کشید. با دقت در آینه به خودش خیره شد.
-خیلی خوشگل شدن شدم... ولی انگار بازم باید از رژ لبه زدن بشم.

رژ لب را روی ابرو هایش کشید. ابرو هایش به رنگ بنفش غلیظی در آمد.
-ذوق کردن شدم. چه خوشگل شدن شدم. حالا دیدن شدن بشم این سایه چشم آبیه چه شکلیم شدن میکنه.
فرچه ی سایه چشم آبی نفتی را برداشت و نه تنها پلکش را با آن پوشان، بلکه فرچه را سر تا سر لپ هایش کشید.
-ناز شدن شدم. خیلی خوشگل شدن شدم. باید به بابا رابستن نشون دادن بشم.

از روی صندلی پایین آمد و از سر شوق جیغ کوچک همراه با شادی ای کشید. ولی یادش رفت که یک عدد مگان در آن اطراف خوابیده است.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.