هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
اين رو براي من نقد كنيد لطفا.

http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=288112


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۰ ۱۳:۱۹:۴۶

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۱۹ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
نام گروهش را که کلاه کهنه و قديمي فرياد زد هيچ تعجبي نكرد. با داشتن اجدادي اصيل كه همه ي ان ها به خون مشنگ ها تشنه بودند، پدرش که عمري مسىول شکنجه ى مردم بوده و مادرش که روزانه دروغ هايي را در مجله اش چاپ و زندگی مردم را خراب مى کرد، خود را لايق گروه اسليترين مي دانست. اما فلورانسو نمي توانست يك شخصيت منفي باشد. نمي توانست از ازار و اذيت مردم لذت ببرد.

صداي دست و سوت اسليتريني ها فلو را به خود اورد. كلاه را از سرش برداشت و به سمت دانش اموزان گروهش رفت. دانش اموزان اسليترين به اينكه چه کسى وارد گروه مى شد توجه نمى کردند و فقط از اضافه شدن عضو ديگرى خوشحال بودند. بعد از چند ثانيه نيز ساكت شدند و با طمع به انتخاب گروه سال اولي بعدي خيره شدند. فلو در انتهاي ميز طويل صندلي اي را عقب كشيد و نشست.

مراسم انتخاب گروه و صرف شدن شام کندتر از انچه فلو انتظار داشت مى گذشت اما بلاخره تمام شد. به همراه سال اولي هاي ديگر فردي را که خود را با افتخارسرگروه مى ناميد و نشان روي سينه اش را هر چند دقيقه يك بار مخفيانه برق مي انداخت دنبال كرد. رداي بلندش مدام از پشت سر زير پاى دانش اموزان ديگر مى ماند و فلو مجبورشد بايستد. به كناري رفت و نخ ردايش را روي گردنش محکم کرد، خاک ردايش را زدود و خواست كه به گروهش بازگردد اما راهرو خالی بود و دانش اموزان رفته بودند.

قلبش فرو ريخت و احساس تهي بودن كرد. از همان روز اول گم شده بود. شروع به دويدن در راهرو كرد. راهرو به يك راه پله و سه درب در طرفين منتهي ميشد.

-حالا چى کار مى خواى بکنى فلوى خنگ!

ناگهان سکوت راهرو را صداى خنده هاى بلندى شکست و بعد صاحبان صدا نيز در انتهاي راهرو به چشم خوردند. نشان قرمز روى سينه شان مشخص مي كرد كه متعلق به گروه گريفيندور هستند. فلو نمى خواست از ان ها کمک بگيرد اما مجبور بود.

دانش اموزان كه دو پسر بلند قد بودند با ديدن فلو صداي خنده هايشان را بريدند و به او نزديك شدند. فلو نفس عميقي كشيد، موهاي لخت و سياهش را پشت گوشش انداخت و مانند بچه هاى کوچکى که در پارک مادرشان را گم مى کنند گفت:

- ب...ببخشيد من گم شدم. مى شه کمکم کنيد؟

دو پسر به يكديگر زل زدند و بعد دوباره صداى خنده هاى عذاب اورشان بلند شد.

- اخي...گم شده.
- اره بهتره کمکش کنيم ويلبرت. اخه طفلي گناه داره.

و بعد از هر جمله از خنده ريسه مي رفتند. پسرى که ويلبرت نام داشت به فلو نزديك شد و گفت:

- تو اسليتريني هستي درسته؟

و نشان روي سينه ي فلو را كند. فلو نتوانست تحمل كند. انقدر غرور از خاندانش به ارث برده بود كه دستش را بالا ببرد و سيلي محكمي به گوش پسر بنوازد. ويلبرت خنده اش را قطع كرد و با حرص يقه ي فلو را گرفت. پسر دوم با نگرانى گفت:

-ويلي بيخيال! بيا بريم.

اما ويلبرت ادامه داد:

- همه ي اسليترين ها مثل تو بي عرضه هستن. لياقت همتون...
- ويلبرت اسلينكرد!

هرسه دانش اموز به سمت صدا بازگشتند. در کنارى راهرو باز شده بودو مرد جوانى با موهاي سياه و مواج و چشمان سبز پشت ان ديده ميشد.

- پرفسور پاتر!

ويلبرت با صدايي لرزان اين جمله را ادا و يقه ي فلو را رها كرد. پرفسور جوان با قدم هايي تند كه ردايش را پشت سرش پرواز مى داد جلو امد. نشان را از ويلبرت گرفت و گفت:

- خودت و دوستت همين حالا از جلوي چشمم دور شيد. بعدا به تنبيه تون رسيدگى مى کنم.

هر دو پسر با خشم به فلو نگاه کردند و سريع از پلکان بالا رفتند.

- شما دنبال من بيا خانم فلورانسو!

فلو چشم از پلکان برداشت و با اين فكر كه پرفسور از کجا نام او را فهميده وارد اتاق شد.

اتاق طويل و كم عرض بود و ميز بيضي شكلي در وسط، ان را مي اراست. در گوشه ى اتاق چوب لباسى اى به چشم مى خورد که رداهاى کهنه و نوى بسياري رويش ديده ميشد.دور تا دور اتاق پر بود از قاب عکس هاى متحرک که فلو توانست اسنيپ را بين ان ها بشناسد.
پرفسور يكي از صندلي ها را عقب كشيد و فلو را روي ان نشاند.

- اينجا دفتر دبيران هستش. چاى مى خورى؟

فلو چشم از عکس اسنيپ که داشت موهاس چربش را مرتب مى کرد برداشت و به چشمان سبز مرد زل زد و گفت:

- نه، ممنون.

پرفسور ليواني چاى براي خود روي ميز گذاشت و گفت:

- اسم قشنگى دارى.

و نشان را به سمت فلو دراز کرد. فلو نشان را گرفت و از اينكه نفهميده بود پرفسور از روى نشانش نامش را فهميده بار ديگر خودش را سرزنش کرد.

- بر خلاف حرف ويلبرت بايد بگم اسليترين گروه خوبيه و قهرمان هاي بزرگى داشته.

فلو بدون فکر گفت:

-مثل ولدمورت.

و وقتي پرفسور جوابى نداد سرش را بلند کرد. پرفسور به او زل زده بود. فلو سريع گفت:

- معذرت مي خوام.

پرفسور دستش را براى مخالفت در هوا تکان داد و گفت:

- نيازي به عذرخواهي نيست. داشتم فكر مي كردم. درسته اون يعني ولدمورت كسي بود كه مي تونست يه قهرمان بشه اما نخواست و يه راه ديگه رو انتخاب کرد. افرادي بودند که نام اسليترين رو ننگين كردند اما بايد دوباره اونو ساخت.

فلو باز هم بي اعتنا ادامه داد:

- چطورى؟ بيشتر اسليتريني ها ادماي خودخواهي هستند كه فقط جادوگران رو قبول دارند. منم که نمى تونم. اصلا شما خانواده منو نمى شناسين.
- اشتباه مي كني! من خيلي خوب خانواده ي تورو ميشناسم. تازه تو گفتى بيشتر اسليترين ها خب پس همه بد نيستند. بودن کسانى مثل تو كه نخواستند راه خانوادشون رو ادامه بدن. ببين فلو گنج تو خرابه ها پيدا ميشه.

فلو معني حرف او را نفهميد اما سكوت كرد.

- همه از اول خيلي خوب يا بد نبودند. تو يه اسليتريني هستي، يه بلند پرواز که مى تونى به بالاترين مقام ها برسي. همون طور كه ديدم به ويلبرت سيلي زدي و اجازه ندادي بهت توهين كنه خب از اين غرورت واسه چيزاي ديگه استفاده کن و...

حرف پرفسور نصفه ماند چون در باز شد و فلو سرگروهش را ديد.

- معذرت مي خوام من بايد اين دانش اموز رو ببرم.

پرفسور از روى صندلى بلند شد و فلو را تا کنار در همراهى کرد.

- يادت باشه اين تو هستي كه تصميم ميگيري خوب باشي يا بد.

فلو به همراه سرگروهش به راه افتاد. صداى داد و بي داد هاي سرگروهش را نمى شنيد و فقط به حرف هاي پرفسور فکر مى کرد.

- شايد هم حق با او بود.



ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۰ ۸:۲۸:۳۱
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۰ ۱۶:۴۷:۲۰
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۰ ۱۶:۵۱:۱۴

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲:۰۶ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳
هوا تاريك شده بود اما نور ماه كامل به خوبي اطراف را روشن مي كرد. درختان سر به فلك كشيده ي جنگل در ميان تاريكي همچون سايه هاي غول پيكر جلوه مي كردند. صداي زوزه هاي خسته ى گرگی از دور به گوش مى رسيد.

فلورانسو يك بار ديگر با وحشت چوب دستى روشنش را به اطراف چرخاند و با دقت همه جا را نگاه کرد. ناگهان در ميان بوته ها جنبشي را ديد. صداي زوزه ي گرگ قطع شده بود و فقط صداى خش خش بوته ها در سرش مى پيچيد. فلو به ارامي جلو رفت. هرچه که بين بوته ها بود با نزديك شدن فلو با شدت بيشتري حركت كرد و بعد بيرون پريد و گريخت. فلو جيغ ارامي كشيد و زيرلب گفت:

-خرگوش لعنتى!

نفس عميقي كشيد و به راهش ادامه داد.

تكليفي كه استادش داده بود واقعا عجيب بود. تنها چيزي كه فلو از يك ازدها مي دانست اتش هاي سوزان و له شدن زير پاهاي غول پيكر ان بود و حالا سوارشدن به ان ديوانگى محض برايش حساب ميشد. اما مجبور بود.

- پس اين هيولا كجاس...

اما حرفش تمام نشده بود كه دم ازدها را پشت درخت پير و بزرگى ديد. دم به ارامي به چپ و راست حركت داده مى شد و تيغ هاي خنجري اي كه روي ان بود به تنه ي درخت مي خورد و صدا مي كرد.

اگر زمان ديگرى بود، فلو مى توانست زيبايي دم ان را تحسين كند اما حالا او فقط ترس و وحشت را تجربه مي كرد. فلو به ارامي جلو رفت، درخت را دور زد و بلاخره ان را ديد.

ازدها دست و پاى خود را به سمت شکمش کشيده بود و در كنار درخت كز كرده بود. رنگ سرخ پوستش زير نور ماه به خوبي قابل تشخيص بود. چشمان درشت خود را بسته بود و خرناس مى كشيد.

فلو قدم ديگرى جلو گذاشت. با نزديك شدن او ازدها چشمانش را گشود و به او زل زد. فلو با وحشت چند قدم عقب رفت اما ازدها هيچ حرکت نکرد. فلو به نفس نفس افتاده بود. بين اينكه بايد برود و جانش را نجات دهد و يا بماند و به تكليفش عمل كند مانده بود.
سرانجام تصميم گرفت. دستش را به جلو دراز کرد و به سمت ازدها رفت.

- اروم باش. ارووووم...

فقط چند سانتى متر دستش از ازدها فاصله داشت.

- من دوست تو هستم. نمى خوام به تو اسيب برسونم.

و دستانش پوست زبر و خشن ازدها را لمس کرد. فلو دستش را براى نوازش به چپ و راست حرکت داد. گويا ازدها لذت مي برد چون چشمانش را بست و سرش را به چپ خم کرد.

-خوشت مياد؟

فلو در حالي كه ازدها را نوازش مي كرد، جلوتر رفت و سعي كرد سوار شود. دستش را به گردن ازدها گرفت، پايش را بلند كرد و سوار شد. با سوارشدن او ازدها سرش را بلند كرد و محكم به اطراف چرخاند. فلو با وحشت فرياد زد:

-اروم باش. من دوست تو هستم.

و بعد صدايش را پايين اورد:

-خواهش مي كنم اروم باش.

ازدها نفس بلندي همراه با جرقه اي اتش بيرون داد و ارام شد.

-خوبه. خيلي خوبه. ما باهم دوستيم و تو حالا فقط بايد پرواز کنى. کاري كه هميشه انجام ميدي.

فلو دستش را به گوشه ى گردن ازدها كشيد و بعد فرياد زد:

-پرواز کن!

با فرياد فلو ازدها از جايش بلند شد. باسرعت چند قدم جلو رفت و بعد به سمت اسمان پرواز کرد. باد شديدي كه به خاطر سرعت زياد مي امد فلو را مجبور كرد تا پشت گردن ازدها پناه بگيرد. فلو صداي شاخ و برگ درختان را مي شنيد كه با بالهاي ازدها برخورد مي كردو ان را ازار ميداد و بعد ناگهان باد سرد و خشک قطع شد. فلو سرش را بلند و به اطراف نگاه کرد.

انها در وسط اسمان بودند و ازدها بالهايش را صاف و بي حركت نگاه داشته بود. جنگل ممنوعه، هاگوارتز و خانه ى هاگريد مانند نقاشي عظيمي زير پاهاى فلو قرار داشت. ماه از انجا عظيم تر ديده ميشد و فلو مي توانست لكه هاي سياه ان را در ميان انعكاس نور بسيار خورشيد ببيند.

-خيلي باشكوهه.

فلو دستانش را مانند بالهاي ازدها باز كرد. باد خنك و ارامي زير دستانش حركت ميكرد.

-كاش مي تونستم زمان رو تو اين لحظه متوقف كنم. خوش به حالت كاش منم مي تونستم پرواز کن...

اما نتوانست جمله اش را کامل کند چون ازدها سرش را به پايين خم كرد و با همان سرعتي كه امده بود به سمت زمين حركت كرد. بازهم باد سرد و خشك در گوش هاى فلو پيچيد و بعد از چند ثانيه قطع شد. ازدها به جاي جنگل در کنار مدرسه فرود امد و فلو به ارامى پياده شد. در كنار سر ازدها ايستاد، با دستش ان را نوازش كرد و گفت:

-پرواز کردن حس خيلي خوبي داشت. حس ارامش و ازادي. تو هم خيلي خوب بودي. انسان ها هميشه درمورد چيزهايي كه نمي دانند قضاوت مي كنند و درمورد تو اشتباه قضاوت كرده اند.

فلو دستش را كشيد، چند قدم عقب امد و به ازدها تعظيم كرد. ازدها چشمان درشت خود را که حالا زيبايي اش خوب به چشم مى امد را به فلو دوخت و بعد سرش را خم کرد. صداي زوزه ى گرگ دوباره به گوش مى امد.

-بهتر برم.

فلو به عقب بازگشت و از ازدها دور شد.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۹ ۷:۲۰:۲۶

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۰:۰۵ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳
جيمزسيريوس پاتر، استاد درس کوييديچ، در وسط زمين ايستاده بود و به دانش اموزان كه روي چمن سبز لم داده بودند، اينطوري لبخند مي زد.
بعد درحالي كه مدام دستانش را بازي ميداد، سرش را به سمت چپ خم کرد و با صدايي كه هيچ شباهتى به زماني كه سر دانش اموزان جيغ مي كشيد نداشت گفت:

-بچه ها اينطوري رفتار نكنيد ديگه! باشه منم ناراحتم اما تحمل ناراحتي شمارو ندارم. مى دونم شما هم خيلي ناراحتيد.
بچه ها: :no:

جيمز بي توجه به بچه هاى کلاس روي چمن نشست و درحالی که خودش را با كشيدن روي چمن به انها نزديك مي كرد گفت:

-من مى دونم تو طول ترم يكم فقط يكم شمارو اذيت كردم اما شما كه به دل نمي گيريد مگه نه؟
-قاار...قاار...قاار...

به درخواست مستقيم نويسنده، ابراز عشق و محبت بچه هاى کلاس توسط کلاغ ها پوشش داده ميشه تا مريدان لباس ها ندريده و سر به بيابان نگذارند.

سپس رون ويزلي از جايش بلند شدو با اخم و مقداري تخم که گاهى به پخم هم مى رسيد به جيمز نگاه کرد و گفت:

- تا حالا يه بار نمره كامل به من ندادي...قاااااار....قاااار....اي بگم...قااار...قاااار...

جيمز كه ديد رون زيادي قارقار ميكند و با هر قارقار يك قدم به او نزديك ميشود وسط اوازش پريد:

- ولى مى دونى که همش به خاطر خودتون بود.

اما رون بى توجه "ايش"ي گفت و از زمين بيرون رفت.
جيمز نگاهش را از رون برداشت و رو به بچه هاى کلاس گفت:

-خ_____ب، فکرکنم رون يكم بيشتر از يكم ناراحت بود اما مورد ديگه اى نيست، درسته؟
بچه ها: عاااااا......اووووووو...

در اينجا تدريموس لوپين هم به ديوار دفاعي براي جيمز تبديل ميشود و عشق و محبت ها را پوشش ميدهد.

بعد از رون، فرد ويزلي هم از جايش بلند شد و تعدادي چشم غره و زوزه تحویل جيمز داد و از زمين خارج شد.

جيمز اب دهانش را قورت داد و دهانش را براي صحبت باز کرد اما بعد دوباره بست چون بارى ادوارد رايان درحالي كه جارويش را محكم در دست فشار ميداد از گروه بچه ها خارج شد. جيمز كمي خود را عقب كشيد تا مبادا هدف جاروي خزپوش هافلى بشود.

-عمه و خاله و فاميل هاي منو تو پستم مي بيني؟ اون چشماى سبزت رو از کاسه در بيارم؟ تو مگه خواهر و مادر ندارى؟

جيمز كه هنوز اينطوري لبخند مي زد گفت:

-بارى جون اخر اون جمله همر داشت. مگه نديدي؟
-به من ميگى کور؟ به من همرتحویل ميدي؟ دندون هاي سفيدت رو به من نشون ميدي؟
-نه بابا. من اصلا اهل دندون نشون دادن نيستم. اون تدي لوپينه كه دندون نشون ميده.
-منو تهديد ميكني؟ منو از گرگ مى ترسونى؟

جيمز كه ديد اوضاع وخيم شده است، صبر عظيم پيشه كرد و باري ادوارد رايان از زمين خارج شد.
به دنبال او دانش اموزان ديگر در حالي که سرشان را بالا گرفته بودند و دماغ هاى تبرى، عقابى، فيلي و در كل كلكسيوني از دماغ ها را تماشا مي كردند و از گوشه ى چشم هم جيمز را زير نظر داشتند از زمين خارج شدند.

جيمز به جايي كه چند لحظه پيش دانش اموزان نشسته بودند نگاه کرد و با ديدن فلورانسو گفت:

- بيا، بيا توهم يكي بزن تو گوشم و برو!

فلو از جايش تكان نخورد و به جايش گفت:

- تو اون يه جلسه كه سر كلاس بودم از شما بدي نديدم.
-جون داداش؟!
- حالا بستني مي خوري استاد؟
- من عااااشق بستني ام.

جيمز باخوشحالي دستانش رو باز کرد و فرياد زد:

- بي______ا بغل_______م.

و خواست به سمت فلو بدود.

فلو:
گشت ارشاد:

جيمز دستانش را پايين اورد و جيغ جيغ كنان گفت:

- منحرفا! چپ گرا ها! انقلابيون! منظورم اين بود كه بيا بغلم وايسا عكس بگيريم.

فلو و جيمز در كن_____ار هم ايستادند و عكس گرفتند و جلسه اخر به پايان رسيد.



تكليف شماره ي 2

من فقط يه جلسه سر كلاس بودم ولي خيلي چيزها ياد گرفتم مثلا:
از امضاي شما ياد گرفتم اعداد چقدر مى تونن بزرگ باشن.
جدى باشيم: هيچ وقت نبايد فضاسازي رو فراموش بكنيم حتي اگه جيغ كشيدن رو فراموش كنيم، علاىم نگارشى رو مثل بستني دوست داشته باشيم، فكر نكنيم كه صدامون بده و تا مي تونيم تو حموم به جاي اواز پستمون رو بلند بلند بخونيم، خلاقيتمون رو مانند گوى زرين پرواز بديم واز همه مهم تر مهربوني در عين جديت رو هم از شما يادگرفتم.
باتشکر

خب استاد اعظم ما که مشخمونو نوشتيم/ "ا" ي با كلاه نداشتيم كه بذاريم/ عكس يادگاريمونو گرفتيم/ بدي از شما نديديم/ ان شاا... پست هاى بعدي منو ببينيم.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۹ ۰:۳۷:۳۳
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۹ ۲:۲۴:۴۲
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۹ ۷:۲۶:۱۷

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: زندگی جادویی من
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳
فرد عزيز
مرسي كه PDF ميذاري كه ما هم بخونيم.
فصل سوم و دوم، توصيف هات واقعا بهتر شده بود. به نظرم يكم زود همه چيز رو پيش مي بري و يكم هم داستانت شبيه داستان هري هستش.

اين جك زيادي بدبخت نيست به نظرت؟ باور كن كوزت انقد بدبخت نبود كه اين پسر بدبخته! اما اى کاش همه ى بدبخت ها مثل جك و هري در اخر راحت مي شدند.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: اگه یه روز براتون یک نامه از یک مدرسه جادوگری بیاد چی کار می کنید ؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳
واقعا كار ديگه اى نمى تونم بکنم جز گفتن:

بارو بنديل رو مي بندم اينجا ديگه جاى من نيست
بين مشنگا و فشفشه ها جايي واسه پيشرفت من نيست

و راهمو مي گيرم، ميرم هگوارتز.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳
فرد روى ديگ خم شده بود و بخارهايي كه از ديگ بلند مى شد گويا از سر او بود. فلو كه كنار فرد ايستاده بود سرش را به پايين خم كرد تا فرد صدايش را بشنود و بعد فرياد زد:

-ف----رد! تو واقعا مي توني اين معجون شادي رو درست كني؟ اخه من اونو واسه تولدم مي خوام.

فرد سرش را بلند كرد. با استين عرق هاي پيشاني اش را پاک کرد و گفت:

-داد نزن مى شنوم! بعدش تو مگه از من نخواستى؟ پس ديگه نگرانيت چيه؟ من يه مغازه واسه اين كارها دارم يادت رفته؟ تا حالا موي اسب تک شاخ، لوبياي سبز كوهي و اب و چند قطره خون اضافه شده حالا اون معجوني كه از ايلين كش رفتي رو بده.

فلو با دستپاچگى دستش را در جيبش كرد و دو شيشه ي کوچک بيرون اورد. محتواي شيشه ها دقيقا مانند هم بود. هردو سبز، هردو يك اندازه و هردو در شيشه هايي مشابه.

-اين دو تا كنارهم بود. من تو كتاب رو نگاه کردم. يكي از اينا معجون موردنظرما و اون يكي شيره ي زبون غول ديوانه ي بيابوني هستش.
-
-حالا چى کار كنيم فردي؟

فرد شيشه هارا از فلو گرفت و نزديك چشمش برد تا با دقت نگاه کند.

-خب اگه يه ذره از هر كدوم بريزيم چطور فلو؟

تكليف شماره ي 2

فلو پشت كيك كه شبيه اسب تك شاخ بود ايستاده بود و به دوستانش كه هر كدام با يك شريك به ارامي سالسا مي رقصيدند زل زده بود. سپس رو به فرد که داشت چند عدد سوسک را در كيك جاسازي مي كرد گفت:

-نوشيدني اماده ست؟

فرد اخرين سوسك را در سر اسب جا كرد و گفت:

-اره الان جن ها مى ارن.

چند دقيقه بعد
اهنگ قطع شد و جن هاى خونگى داخل شدند و به همراه خود سيني هايي پر از نوشيدني سبز اوردند.
دانش اموزان كه بعد از يه رقص طولاني تشنه بودند به يكي قانع نشدند و چند ليوان برداشتند.
در اخر يك جن به فلو و فرد نوشيدني تعارف كرد. فلو بااكراه يكي برداشت و نگاهى به ان انداخت.
نوشيدني لزج و سبز، مانند طالبي له شده و يخ زده بود.

فلو در فكر اين بود كه بخورد يا نه كه فرد صدايش را بلند كرد و گفت:

-دوستان! ليواناتونو بالا بياريد و با گفتن"فلو تولدت مبارک" ميل كنيد.
-فلو تولدت مبااااارك.

و همه ي ليوان ها سركشيده شد.

5 ثانيه بعد
اهنگ "نارى نارى" در حال پخش بود و همه ى دانش اموزان حتى فلو در حال رقص بودند.

ناگهان در سرسرا باز شد و دامبلدور، مک گوناکال و اسنيپ در پشت در ديده شدند.

-دامبلدور، مك گوناکال و اسنيپ:

يكي از دانش اموزان جلو امد و ريش دامبلدور را گرفت و گفت:

-پروفسور! تو ريشتو بزن نترس من پولش حساب مى کنم.

اسنيپ که خونش به جوش امده بود فرياد زد:

-اينجا چه خبره؟

در همين حين فلو جلو امد، دست اسنيپ را گرفت و گفت:

-پروفسور بيا وسط.
-اينجا چه خبره؟

فلو ليواني كه در دست داشت به اسنيپ داد. اسنيپ به مايع داخل ليوان نگاه کرد و ان را بوييد.

-اينكه معجون جنونه!
-مكي مامانت مدل موي ديگه اى يادت نداده كه فقط دم اسبي ميبندي؟
-تو چت شده ويولت؟

اسنيپ با عصبانيت جيمز را كه موهايش را مي كشيد كنار زد.

-پروفسور تو هم برو حمام پول حمام تو هم با من.

دامبلدور چند دانش اموز ديگه که از ريشش اويزان شده بودند را كنار زد سريع ريشش را براي محافظت در تنبانش گذاشت و گفت:

-اسنيپ يه كاري بكن!

اسنيپ سرى تکان داد چوب دستى اش را بالا برد و طلسم بى هوشى را اجرا کرد و گفت:

-اگه کم خورده باشن، وقتی بيدارشن اثري نمونده.

تكليف شماره 3

حقه ي استاد هم خوبه، سلام مي رسونه.

جواب اصلي: خيلي خوب بود. اگه تو اون کلاس بودم، بلافاصله بعد رفتن استاد معجونو مي خوردم.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۹ ۱۴:۲۳:۰۱


پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۲:۰۳ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳
مربوط به جلسه چهارم رياضيات جادويي
دوىل فلورانسو و جيمزسيريوس پاتر

جز صداي تدريموس لوپين كه درس شيرين رياضيات جادويي را اموزش مي داد در كلاس صدايي شنيده نمي شد. دانش اموزان همه با دقت به استاد زل زده بودند و خيلي خوب حرف هاي او را مي فهميدند كه مي
گفت:

-مثلث برمودا مثلث نبود بلكه طي ساليان به اشتباه به ان مثلث گفته شده بود و اصلا مثلثي دركار نبود. نبايد به ان مثلث بگویيم چون مثلث شاخه اي از گروه ديگر است. مثلث برمودا درواقع دايره است.

تق
همه به سمت صدا بازگشتند. فردجرج با سر به ميز برخوردكرده بود و حالا صداي خروپفش هم به گوش مى امد.
با افتادن فردجرج دانش اموزان تيزهوش ديگر شروع به خنديدن كردند. تد چشم غره اى به بقيه رفت و رو به جيمز و ويلبرت كه از خنده ريسه مي رفتند گفت که فردجرج را به بيرون كلاس ببرند. صداي اعتراض انها بلند شد اما تد بي توجه به انها بحث شيرين را ادامه داد:

-مثلث برمودا مثلث نبود...

فلو نگاهى به بقیه انداخت كه دست كمي از فردجرج نداشتند.
صداي گرم استاد در فلو هم اثر گذاشته بود. ضبط صوت خود را بيرون اورد تا صداي استاد را ضبط كند. چند شب بود خواب به چشمش نيامده بود و شايد حرف هاي تد در او اثر مي كرد.
در همين حين جيمز و ويلبرت كه هنوز مي خنديدند وارد كلاس شدند. تد با عصبانيت گفت:

-اگه صداى حرف و خنده بشنوم بايد 100بار قضيه ي"مثلث برمودا مثلث نبود" رو بنويسيد.

نه تنها جيمز و ويلبرت بلكه تمام دانش اموزان تكان خوردند و صاف نشستند.

-مثلث برمودا مثلث نبود...

تق
كاغذي به سر فلو خورد و او را از خلسه بيرون اورد. فلو به سمت جهت كاغذ نگاه کرد وجيمز را ديد كه مانند گوسفندى که مى خواهد سر بريده شود با نگرانى او را نگاه مى کرد.
فلو خم شد و کاغذ را كه بايد شبيه موشك مي شد اما به هواپيماي اسيب ديده ي99درصد جنگ جهاني شبيه شده بود را برداشت.

-نه!

تد به سمت جيمز برگشت و گفت:

-چرا داد مى زنى؟ چى نه؟!

جيمز با دست پاچگى بلند شد و درحالی که مدام جهت نگاهش را از تد به فلو تغییر مي داد گفت:

-نه...چيز...مثلث برمودا مثلث نبود.
-درسته بشين. مثلث برمودا مثلث نبود....

فلو كنجكاوانه و بي توجه به نگاه هاى معصوم و ملتمس جيمز نامه را باز كرد:

-ويل! اين فلو که کنارت نشسته، مى دونستى پارسال کمترين نمره رو تو درس دفاع دربرابر جادوي سياه اورده؟ تازه اخرش هم با تك ماده قبول شده.
و بعد شكلكي از بي هوش شدن جيمز از خنده كشيده شده بود.

نامه به مقصد اشتباه رسيده بود.
فلو با عصبانيت به سمت جيمز بازگشت و کاغذ را در مقابل چشمان او مچاله کرد و به زمين انداخت. جيمز فقط توانست يك لبخند مليح تحويل بده.

-خب اين جلسه هم تموم شد. تكليفتون نوشتن خلاصه ي حرفاي منه.

صداي اعتراض دانش اموزان بلند شد اما تدي مثل هميشه بدون توجه قدم زنان از كلاس بيرون رفت.

جيمز مانند بچه هاى خوب و مامانى سرش را پايين گرفته بود و تندتند وسایلش را جمع مي كرد. ناگهان دستى روى جايي كه او مي خواست دستش را ببرد محكم فرود امد. جيمز سرش را بلند كرد و با ديدن فلو تو دلش گفت:

-زهرم تركيد!

فلو اول يك لبخند زد و بعد گفت:

-چرا باهام دوىل نمى کنى تا درست و غلط بودن حرفت رو بفهمى؟
-دوىل؟ ويل ما كجا مي خواستيم بريم؟ حيف مي بيني من كار دارم.
-تو تالار دوىل مى بينمت.

و جيمز را كه با دهان باز به او زل زده بود در كلاس رها كرد.

تالار دوىل

جيمز دستش را روي در چوبی گذاشت و گفت:

-ويل! حالا مي اومدي مي خنديديم خوش مي گذشت.
-مبارزه تن به تنه.
-ببين با اينكه تك ماده شده اما خيلي عصباني بود.
-تو خيلي از اون بهتري.
-حالا مي اومدي.
-جيمز!
-خب رفتم ديگه.

و در را به جلو هل داد و در با صداي جيرجير بلندي باز شد. همه نگاه ها به سمت در بازگشت و بعد صداى تشويق گريفيندوري ها بلند شد.

جيمز نگاهى به سالن انداخت. در سمت چپ دانش اموزان گريفيندوري با لباس قرمز، درسمت راست دانش اموزان اسليترين با لباس سبز و در وسط سالن فلو با لبخندي روي لب ايستاده بود.
جيمز ناخوداگاه يا شايدم كاملا اگاهانه ياد گاوهاى وحشی افتاد که قبل از مسابقه ارام هستند.

-خيلي دير كردي جيمز!

جيمز چند قدم جلو رفت و محکم گفت:

-گفتم شايد از دوىل با من پشيمون شي، خواستم بهت فرصت داده باشم.

با گفتن اين جمله صداي خنده ي گر يفيندوري ها و هو كردن اسليترين ها بلند شد.
فلو نگاهش را از جيمز برنداشت. چوبدستى اش را در دست فشرد، سعي كرد فكرش را فقط روي دوىل متمرکز کند اما فکر بستنى هاى توى يخچال اذيتش مي كرد و با گفتن"بعد از مسابقه کارشون رو مى سازم" به خود مسلط شد و گفت:

-مى بينيم كي پشيمون ميشه....الوهومورا.

جيمز به راست پريد، روي زانو نشست و مثل هميشه گفت:

-اکسپليارموس.
-پدرت ورد ديگه اى بهت ياد نداده؟
-نمي دونم والا تو فيلم و تو كتاب همش اين يه دونه رو خوب مى گفتن.

صحنه اسلوموشن ميشه
بازم مثل هميشه يه ممد پاتر از اون پشت ها داد مى زنه؛

-صب----ر كنيد.

بعد از يه طرف وارد ميدان ميشه و چون سرعتش زياد بود از سمت ديگه پرت مى شه بيرون و همه در علت وارد شدن ممدپاتر به اين رول مي مونن.
فلو هنوز در نخ ممد بود كه جيمز دست به كارميشه:

-اسنيک.

و ماري سبز و بزرگ ظاهر شد. فلو لحظه اى باوحشت عقب رفت اما سريع به خود مسلط شد و فرياد زد:

-دراگون.

دراگون بزرگى ظاهر شد و مار بى نوا را نيامده بلعيد. صداي فرياد شادي اسليترين ها كر كننده شده بود. جيمز از هواس پرتى فلو استفاده کرد و با افتخار گفت:

-اكسپليارموس.

چوبدستى فلو در هوا شناور شد و جيمز سريع ان را گرفت و دراگون بى نوا هم نيامده ميره.

-مى دونى من به پيشرفت سريع اعتقاد دارم. تو از پارسال که تک ماده شدى تا الان خيلي پيشرفت كردي ولي نه اون همه كه منو شكست بدي. ديسابارات.

جرقه اي كنار پاى فلو خورد.

-بعدى به خودت مى خوره فلو!

فلو به سمت جيمز رفت و انقدر نزديك شد كه جز خودشان كسي صدايشان را نمي شنيد.

-مي خواي جلوي بچه ها لهم کنى؟

جيمز لبخندي از شيطنت زد و گفت:

-تکليف رياضي مو مي نويسي!
-تو خواب ببيني.
-كروشيو.

درد تمام وجود فلو را در بر گرفت و فقط توانست دستش را بلند کند. جيمز چوبدستى را پايين اورد و جادو قطع شد.

-خيلي بي رحمي!

اما قبل از اينكه جيمز دوباره چوبدستى را بالا بياورد سريع گفت:

-کجا بهت تحويل بدم؟

جيمز چوبدستى فلو را به سمتش پرت کرد و گفت:

-خودم پيدات ميكنم.

بعد تعظيمي به تماشاگران که سر از پا نمى شناختند کرد و از سالن خارج شد.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۹ ۳:۱۶:۴۵

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۳
اينو براي من نقد كنيد لطفا.


http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=287323


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۳
خانه ى شماره ى 13پريوت درايو

-اخه ارباب...
-حرف نباشد. تو بايد كلاس اشپزى بروى. ما بايد محفلي ها را ببريم.

ولدمرت كه همچنان روى مبل دراز كشيده بود، دستش را به سمت تلويزيون دراز كرد و گفت:

-حتى مى توانيم از اين بشقاب صورتي ها واسه غذا بخريم.
لودو:

خانه ي خانم فيگ

زن همسايه كه سعي مي كرد صورت بزرگش را از لاى در که هرى در حال هل دادن ان بود به داخل بياورد گفت:

-نه تو نميام تعارف نكنيد ديرم شده.

هري با تمام قدرت به در فشار داد و گفت:

-باشه ....برو.
-اگه کمک خواستيد....

تق
هري بلاخره در رابست. نفسش را بيرون داد و به اعضا كه اينطوري نگاهش مى کردند گفت:

-چيه؟ شما اين مشنگه رو نمى شناسيد، اگه مى اومدتو ديگه رفتنى نبود. حالا گوش كنيد شام شما رو خانه ي دارسلي ها دعوت كردم حتي مي تونيم براي"بفرماييد شام" از خاله پتونيا استفاده كنيم.

بعد يه ممد پاتر از اون پشت ها گفت:

-حالا من چى بپوشم؟

که با چشم غره هاى هرى ساکت شد و هرى ادامه داد:

- حالا every body repeat after me: مرسي خاله پتونيا!
-مرس-----ي خاااااله پتونيا!
-خوبه. شب همه بهش خانه بگيد. اگه کسى مامان بزرگ نداره مى تونه مامان بزرگ هم بگه.
تدي دارى چى کار مى کنى؟!

تدى تلفن را که محکم به گوشش چسبانده بود پايين اورد و گفت:

دارم با يه دختر حرف مي زنم كه همش ميگه"برقراري تماس امكان پذير نمي باشد" اما من تا باهاش حرف نزنم ول كن نيستم.

هري تلفن را از تد گرفت و سرجايش گذاشت.

-الان ناراحت ميشه. بايد اول اون قطع مي كرد.
-تو خانه ي دارسلي ها يه تلفن قشنگتر هست شب از اون استفاده کن.

ناگهان صداى جيغ بنفشي امد. همه به سمت جيمز برگشتند و باهم گفتند:

-چ-----ى ش------ده؟
-ابشو كشيديم پلو شده.

اما وقتی ديد اعضا اينطوري دارن به سمتش ميان، سريع دستش را به سمت پنجره دراز کرد و گفت:

-خانم همسايه.

همه به سمت پنجره نگاه کردند.
زن چاق صورت خود را به پنجره چسبانده بود و لپ ها و بيني اش در فشار شيشه فشرده شده و او راد شبيه خوك كرده بود.
هري به سمت پنجره دويد اين را تحويل زن همسايه داد و پرده را کشيد.

دامبلدوربا وحشت به اطراف نگاه کرد و گفت:

-جاى ما امن نيست.
-اهن الات، ضايعات خريداريم.
دامبلدور: :vay:


تصویر کوچک شده


I'm James.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.