دستگیره ی در اتاق آرام آرام چرخید تا اینکه "تیک" کوچکی به گوش رسید و به دنبال آن، در بطور تدریجی و تا نیمه به خود دوران داد و در آستانه ی آن، پیکر تاریک شخصی پدیدار گشت. اتاق چنان در ظلمت غوطه ور شده بود که دستِ نورانیِ شمعِ واقع در راهرو فقط میتوانست دو کتف و قسمتی از بازوان نحیفش را نمایان سازد.
- یوآن؟
برای بار سوم سعی کرد با ساکن و ساکت ماندن در زیر پتویش، ندای ویکی را نشنیده بگیرد و مانند دفعات قبل او را دست خالی به بیرون بدرقه کند اما خب.. تا کی؟
برخلاف انتظارش این بار ویکتوریا به اندازه ی یک یا دو متر به سمت او و تخت چوبیِ درب و داغانش خیز برداشت. این را از قوت گرفتنِ یکی پس از دیگری گام های ریزش دریافت. از اینکه بطور ناگهانی پتو را از روی سرش بکشد، بی اندازه بیزار و متنفر بود اما هرچه برای به وقوع پیوستن این اتفاق کلیشه ای و پیش بینی شده لحظه شماری میکرد، نتیجه ای در بر نداشت.
- میدونم هنوزم بیداری. تدی دس بردار نیس. میگه تا سحریتو نخوری از جاش تکون نمیخوره!
و انگار که غرغرهای خاموش مخاطبش را با گوش های تیزش شنیده باشد، افزود:
- میدونم کمه اما خب.. اینو صدبار بهم گفتی که.. گفتی که یه قاچ شلغم و یه قلپ دوغ برات می ارزه به ده تا گوشت بز کوهی و.. صدتا بشکه ی آب کدو حلوایی!
هرچند نام خوراکی های موردعلاقه اش به گوشش خورد اما خب.. راستش مشکل او کمبود شلغم که نبود! مشکلش این بود که...
دختر نیمه پریزاد صدایش را پایین آورد و با فریاد خفه ای افزود:
- باور کن مثل اون دفعه نیس!
درست زده بود تو خال! ولی نیرویی در اعماقِ وجودِ پسرک، بی مهابا در برابر وسوسه ای که به این سادگی ها مغلوب نمیشد، با تمام توان مقاومت میکرد و به صاحبش گوشزد میکرد: "نه یوآن! تسلیم نشو! دروغ میگه! مطمئن باش این دفعه هم پشیمون میشی! مطمئن باش!"
- به هرحال...
و قبل از اینکه پسرِ گم و گور شده در دل کپه ی لحاف و پتو دهانش را باز کرد تا چیزی به او بگوید، در با صدای قیژِ کش داری به چارچوب چسبید و دوباره اتاق، همانند یک دقیقه پیش، در آغوش تاریکی فرو رفت.
میخواست به او بگوید که نمیتواند این وضع را تحمل کند.. میخواست به او بگوید که دیگر به این آسانی گول نمیخورد! به او بگوید که آنقدرها هم لایق این نیست که.. رک و پوست کنده به او بگوید که شلغم و دوغی را که بوی مشقت و خون گرگینه بدهد، نمیخواهد...
◆◆◆
- کدو تنبلو که جا ننداختی؟
- نچ!
- زرشک چی؟
- اوهوم!
- ماست کم چرب؟
- یس!
جیمز با دو انگشت، لیست طومار مانندش را روی میز پرت کرد و به تدی که مشغول شمارش تعداد خوراکی های ثبت شده بر روی برگه ای که در دست داشت، بود، زل زد.
- شد سی و شیش تا دیگه؟
تدی نفس عمیقی از سر خستگی کشید و پس از کمی مکث جواب داد:
- هوووووف... آره! ولی...
یکی از ابروهایش را بالا انداخت.
- هوووم.. فک نکنم همه ی اینا رو تا فردا ظهر بتونم کش برم.
جیمز دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و تدی را که اکنون ژاکت سرمه ایش را برتن میکرد، ورانداز کرد.
- مهم نیس! فقط یادت باشه اونایی روشون تأکید کردم تو اولویتن.
این را با چشمانی تنگ رو به یوآن گفت اما نمیدانست چه در دل پسری که در صندلی مقابلش چپانده شده بود و با نگاهی مشکوک چهار گوشه ی آشپزخانه را می پایید، میگذشت. حرف نمیزد که هیچ، انگار بخاطر چیز دیگری آمده بود تا صرف سحری!
- اوه! اون که بله! مگه میشه از همچین چیـــزی بـــــه ایــــن خـــــــــوشــــــــمــــزگی بــــــگــــــذرم..
یوآن هنوز داشت به ویولت که همزمان هم مشغول بستن روبانش بود و هم سرگرم آشپزی، خیره نگاه میکرد. به همین دلیل متوجه تدی که با دستپاچگی و زبان بی زبانی چیزی را به جیمز میفهماند، نشد اما پس از چند لحظه سریعا رویش را به سمت آن دو برگرداند.
جیمز به موقع قیافه و دستانش را به حالت عادی برگرداند و فورا جبران کرد:
- دمتو هم بکن تو شلوارت! این هونصد دفه!
در واقع دمِ فیروزه ای رنگِ تدی کاملا درون شلوارِ تیره اش جاخوش کرده بود اما تدی در برابر نگاه تیز یوآن وانمود کرد که در حال قایم کردن دمش است. آنگاه چوبدستی اش را در جیبش چپاند و گفت:
- خوب دیگه جیمز کاری نداری؟ فعلا خداحافظ!
- دیروز بارون خیلی شدید بود. الان خیابونا حتما گِلیه. اومدی پاهاتو بشور. بسلامت!
تدی در را آرام باز کرد و پس از اینکه قدم به بیرون گذاشت، آن را محکم پشت سرش بست.
- اینم از سحریِ خوشمزه یِ داوش کوچیکه مون!
بودلر ارشد با قدم هایی بلند و سریع از آغوش اجاق گاز رها شد و سینی نسبتا کوچکی را با حالتی شیک و خاص روی میز و جلوی یوآن گذاشت. یوآن گردنش را کمی دراز کرد و به محتویات آن خیره شد. مثل همیشه! یک عدد شلغم قاچ قاچ شده ی نیم پز به علاوه ی یک بطری دوغ تگری!
بالاخره به حرف آمد!
- ممنون.
- قابل نئاره داوش! بخور تا سرد نشده!
کمی مردد ماند. دودل شده بود... "دروغ میگه! پشیمون میشی! مطمئن باش!"... شاید این دفعه اوضاع فرق میکرد. از کجا معلوم؟!
یکی از قاچ های شلغم را با چنگال تکه تکه کرد و یکی از همین تکه ها را در دهان گذاشت و جوید. "او لیاقت مشقت و به خطر انداختن یک گرگینه ی بیچاره را نداشت..." ، "او بی مصرفی بیش نبود...". در طول جویدن لقمه اش مدام به این جملات فکر میکرد، قلبش تند تند میزد، نکند...! به هر زحمتی که شده آن را قورت داد و جوری به خود قیافه گرفت که مثلا..
- خوشمزه ــس!
ویولت نفس کوتاهی کشید و روبانش را روی میز انداخت.
- نوش جون پسر!
جیمز صندلی اش را به جلو خم کرد.
- البته اگه از نبود خیار متعجبی باید بگم که خیلیم عجــ...
- باز تو پریدی وسط جوجه پاتر؟!
جیمز رو به یوآن با انگشت شست به ویولت اشاره کرد.
- دیدی؟ نه دیدی؟ نقطه ضعفش همینه!
ویولت پیش بند گل گلی اش را در آورد و کف آشپزخانه پرت کرد.
- دکی! ببین کی حرف نقطه ضعفو میاره وسط! اصلا تو رو چه به این حرفا! بچه! هنو دهن ــت بوی شیر میده!
- ویولت! بترس و بازم تأکید میکنم بترس از اون روزی که دیگه خبری از ویکی نباشه!
- میشه بم بگی چه اتفاقی میوفته مثلا؟
یوآن همینطور که سرگرم مشاهده ی کل کل تکراری و همیشگی دو ارشد خانه بود، چنگال از دستش لغزید و روی زمین افتاد. خم شد تا آن را بردارد. همینکه انگشتانش دور آن حلقه زد، لحظه ای به خود لرزید.
چیزی تکراری اما عجیب، قابل پیش بینی اما ناگهانی، ظاهرا کوچک اما باطنا بزرگ، بی اهمیت و مهم، ولی فقط از یک نظر در دو حالت متشابه بود...
دردناک!از اول میدانست پس چرا؟.. چرا باور نمیکرد؟ چرا ندای سرزنش گر درونی اش را نادیده میگرفت؟ "چرا به حرفام گوش ندادی؟ من که بهت گفتم!" ... چرا؟
دیگر دیر شده بود.. او آن را دیده بود.. یک تکه دستمال کاغذی.. مچاله شده! عادی نبود.. یک چیزی داشت.. چیزی دردآور و تکان دهنده.. حداقل برای خود یوآن! ... چیزی که ماهیچه هایش را منقبض، منجمد و متلاشی کرده بود...! دستمال بوی عجیبی میداد! بویی مثل سختی، زجر، درد! ظاهرش.. سرخ بود! مثل...
خون!