- ورنون
ورنون دارسلی با شنیدن جیغ خفیف همسرش پرید تو آشپزخونه و پتونیا رو دید که دماغش از پنجره بیرونه و با چشمای تنگش، صورت مشنگش، ابروهای کمندش! اخم کرده و داره بیرونه نگاه میکنه.
- چی شده عزیزم؟
- خونهی خانم فیگ...
ورنون هم سرشو بیرون کرد و با اخم به منظره خیره شد. ظاهرا خونهی خانم فیگ خبری بود چون آدمای زیادی، پیر و جوون، چمدون به دست، با سر و صدا وارد خونه میشدند. البته سر و صداشون نبود که باعث اخم آقای دارسلی شده بود، بلکه لباسهای نامتعارف و جغدهای همراه اونا بود که ناراحتش میکرد. بدترین کابوس ورنون دورسلی جلوی چشمش داشت رژه میرفت!
- آخجون با رفقام هممحلی شدم!
هری که حالا واسه خودش مردی شده بود ولی به دلایلی هنوز خونهی خالهاش زندگی میکرد، با خوشحالی اینو گفت و یکی محکم کوبید رو شونه ی شوهر خالهاش.
- ورنون.. بخند!
اون پسره رو می بینی یویو داره؟ اون پسر بزرگمه! اون موقرمزا همه فامیلای زنمن که خودش باز به دلایلی الان اینجا نیست. اونم دابیه.. جن خونگی... همون که خواهرتو باد کرد!
بقیه رو هم کم کم آشنا میشین.
سیبیل ورنون یه لحظه انگار تیک عصبی گرفت و از طرف راست پرید بالا!
- منظورت چیه... آشنا میشیم؟
- ای بابا من چقدر حواس پرتم؟
میخوام فردا شب دعوتشون کنم شام بیان اینجا تا همه با هم آشنا بشیم.
پتونیا رو انگار برق گرفته بود.
- تو این کارو نمیکنی پسر! این یجوج مجوجا رو تو خونهی من راه نمیدی!
- اینجا نیان میبرمشون با بقیه ی همسایهها آشنا بشن احساس غریبی نکنا!
راستی.. اونطوری دیگه اون پسر مو آبیه رو نگاه نکنا... گرگه دیگه.. کینه گرگینهای به دلش میگیره. اونم که پروفه... آخرینشو یادت نرفته که؟
خونه ی شماره ۱۳ پریوت درایو- عربااااااااااااااب!
- زودتر بنالید دافنه، سرمان شلوغن!
دافنه که یه قدم به مبل ولدمورت که روش همچنان لم داده بود و میخواست فن مخصوص Finishing مورتال کامبت اجرا کنه ، نزدیک شد.
- عقب عقب بالا جلو دایره!
- کروشیو دافنه! خودمان بلد بودیم... حواسمان رو پرت کردین.. طرف به مرگ طبیعی مردن! بفرستیمتون پیش لودو؟
- ولی عرباب ... باید اینو ببینید. دو تا خونه پایینتر شده خونهی گریمولد.
- دافنه شما ریونکلا مگه نیستین؟
- هستیم عرباب!
- پس به ما بگین چطور ممکنه خونهی گریمولد لندن وسط لیتل وینجینگ ظاهر شده؟
- عرباب منظورم آدماش بودن!
ولدمورت بصورت تمام اتومات از جا پرید.
- همه اون بیخاصیتا رو آماده کنید دافنه، همین امشب بهشون...
دینگ دینگ - ... اول درو باز کنین... هر کی بود خودتون به کارش برسین.. ما اصلا خونه نیستیم!
دافنه درو باز کرد و زن مسن خوشحال و خندونی رو دید که یه پاکت دستشه.
- سلام کوچولو! بزرگترت خونه است؟
دافنه از روی شونهاش نگاهی به پشت سرش انداخت و ولدمورت رو دید که بهش با دست اشاره میکنه خونه نیست.
- میگن بگیم خونه نیستن!
ولدک همونجا دستی بر سرش کوبید و یکی از هورکراکساش بر اثر این ضربه نابود شد. خانوم همسایه از لای در سرک کشید و با نیش باز گفت:
- سلام عرض شد همسایه!
مزاحمتون نمیشم، خواستم دعوتتون کنم تو مسابقه بفرمایید شام - نسخهی محلهی پریوت درایو شرکت کنین.
- جون این دافنه مون راست میگین؟