هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ جمعه ۲۲ فروردین ۱۳۹۹


طبق انتظارات رایج، هوا بی رحمانه سرد نبود! گرم هم نبود! بهاری و دل انگیز بود. V.behdasht از بیکاری و علافی دوران قرنطینه به دیوار سفید دفترش خیره مانده بود. دیگر سر خوردن با صندلی چرخ دار اداری هم برای سرگرم کردنش افاقه نمی کرد. ناگهان به این نتیجه رسید که چرا مزاحم ملت نشود و کیفش را نبرد؟ این شد که به پستخانه رفت.

خانه ریدل

لرد سیاه به سمت کمد رداهایش رفت. در آن را باز کرد و سیلی از پرتقال ها از درون کمد بر سرش جاری شد. پس از ساعت ها دست و پا زدن در میانشان با زحمت خودش را بیرون کشید. سپس در حالی که با خشم به اطرافش نگاه می کرد تا آوادایی نثار اولین فردی که ممکن است او را در این حال دیده باشد کند، با خود اندیشید که کدام گناهش او را سزاوار چنین مادری کرده است.
به سمت تخت خوابش رفت و دراز کشید.
-آااااخ!

به سرعت از جایش برخاست و با انبوه سیب های سرخی مواجه شد که شاخه های آنها در کمرش فرو رفته بود.
-لعنت به...دامبلدور! چه گرفتاری شدیم ها!

همان لحظه جغدی از غیب وارد اتاق لرد شد.
-در صورت مشاهده یا مواجهه با موارد کودک آزاری، همسر آزاری در ایام قرنطینه، برای دریافت خدمات اجتماعی–روانی به صورت رایگان و شبانه روزی با شماره جغد 123، اورژانس اجتماعی سازمان بهزیستی جادوگران، تماس بگیرید. ارادتمند شما...V.behdasht!

لرد به دلایل نامعلومی که اصلا هم به نیکی به پدر و مادر و فرهنگ سازی ربطی نداشت، از این کار بسیار وسوسه انگیز صرف نظر کرد. از آنجایی که تختش بوی سیب می داد ترجیح داد روی زمین بخوابد. با دست چند بار روی جغد فلک زده کوبید تا صاف شود، سپس سرش را بر رویش گذاشت و به خواب رفت.

خورشید طلوع کرد. جغدی که کاربرد بالشت پیدا کرده بود تکانی خورد و لرد را از خواب پراند. ناگهان نامه ای که ظاهرا در معده اش از قبل جاسازی شده بود را بالا آورد.
-سلام به لرد تو خونه...اون ارباب نمونه... قول بده که حرفای V.behdasht یادت بمونه! همیشه قبل خوردن صبحونه، مسواک بزن تا میکروبی نمونه. خواستی یه شکایتی هم کن از مادر خل...چیز...چراغ خونه.

لرد نامه را آتش زد و جغد مذکور را هم با موجی از طلسم های شکنجه به بیرون پرتاب کرد.

به سمت مرلینگاه روانه شد و شیر آب را باز کرد. دستش را شست و سپس پر از آب کرد و به صورتش پاشید...اما اشکالی وجود داشت. آب نارنجی رنگ بود و بوی...
-پرتقال؟!

با فریاد هایی حاکی از فحش به ریش های دامبلدور به سمت میز صبحانه رفت. دوباره با صحنه دلخراش دیگری مواجه شد؛ میزی رنگارنگ و پر از میوه! البته این صحنه ای جدید نبود. دیگر عادت کرده بود که به سبک مادرش و با بهره گیری از مهندسی معکوس، شکلات صبحانه و نان تستش را در قوطی های خالی کمپوت و در گوشه ای از خانه جاساز کند. برای رسیدن به آن صبحانه دل انگیز، اول باید از شر مادرش که با رویت او مانند کنه به ردایش می چسبید و به سمت میز صبحانه می کشیدش نجات پیدا می کرد.

-بامیه مامان، صبحونه میل نمیکنی؟ امروز برات میوه های استوایی هم خریدم تا ویتامین خونت بیشتر از همیشه تامین بشه. ببین اون یک قاچ پاپایا روی میز چه لبخندی بهت میزنه!

اما به نظر لرد، پاپایا مذکور بیشتر داشت به او دهن کجی می کرد.
-میل نداریم مادر.
-چرا دلمه مامان؟ چیزی شده؟ وای نکنه حالت بده؟ فشارت افتاده؟ بیا سیب بخور فشارت نیفته!

لرد با خود فکر کرد که شاید اگر بگوید سرش درد می کند مادرش دست از سرش بردارد.
-نه مادر...سرمان درد می کند.
-بیا سیب بخور که سر دردت خوب بشه پسرم.
-حالت تهوع هم داریم.
-همش بخاطر کمبود سیب هست!
-تنگی نفس نیز...

هنوز کلمه سیب از دهان مروپ خارج نشده بود که ناگهان جغدی وارد خانه ریدل شد و مستقیم بر روی سر لرد نشست. جغد را از روی سرش برداشت و نامه را از پایش باز کرد.

-دوباره V.behdashtم قربونت برم. خواستم بگم علائمت مرموزه ها! من واقعا نگرانتم...بیشتر دستتو بشور.
-مادرمان کم بود این یکی نیز اضافه شد!

سپس نامه را دوباره به پای جغد بست و آن را به سمت پاپایای لبخند زننده پرتاب کرد. هنوز جغد به آن برخورد نکرده بود که دوباره برگشت. نامه دیگری در منقار داشت که ظاهرا از زیر بال هایش در آورده بود.
-فووووت...فوت. هااار هااار هار.
-مرتیکه بی شخصیت مزاحم شونده!

همان موقع جغد، نامه دیگری از زیر آن یکی بال خود درآورد و به منقار گرفت.
-حالا چرا انقدر زود خون خودتو کثیف میکنی؟ بده نگرانتم؟ بده برام مهمی؟ بجا این حجم از عصبانیت سعی کن ماسک های استفاده شده رو کف خیابون نندازی. از دست زدن به صورتت هم تا اطلاع ثانوی خودداری کن. از ملت هم یک متر فاصله بگیر. می بینی چقدر به فکرتم مرلین وکیلی؟

لرد تصمیم گرفت مزاحم را بلاک کند. در نتیجه جغد را درون سطل زباله انداخت و در آن را محکم بست.

روز بعد

-خودمان را شکر. یک روز بدون مزاحم در پیش داریم.

لحظه ای از این جمله نگذشته بود که دوباره همان جغد همیشگی وارد اتاق شد و نامه اش را مستقیم به سمت صورت لرد پرتاب کرد.
-بلاکم کردی؟
-این جغد که الان باید در سطل زباله باشد!
-دیدم بدون توصیه های من ممکنه شست پات بره تو چشمت خب. نتونستم رهات کنم! بده انقدر وفادارم؟

نامه و جغد را باهم آتش زد و نفس راحتی کشید.

هنوز یک ساعت نگذشته بود که دوباره روح همان جغد مذکور، نامه عربده زنی را آورد.
-این بود جواب محبتام؟ من...
-پناه بر خودمان! مگر دستمان به این مزاحم نرسد!

از بد حادثه...دستش به مزاحم نمی رسید! تصمیمش عوض شد. به سرعت به سمت کویری در دور دست ها به راه افتاد.

کویری در دور دست ها!

-اینجا دیگر آنتن نمی دهیم. راحت شدیم.

همان لحظه طوفانی صحرایی، روح جغد حامل نامه عربده زن را با خود آورد.
-حرف منو نصفه می ذاری؟ دیگه قهرم تا روز قیامت...کات فور اور اصلا!
-بهتر. خودمان را شکر.
-ولی مطمئن باش که بدون توصیه های من، آخر شستت میره تو چشمت.
-نمی رود! مطمئنیم!

یک هفته بعد

بعد از آن جدایی غم انگیز و جان فرسا، لرد در اعماق وجودش حس افسردگی نمی کرد...اتفاقا بسیار خوشحال هم بود. یک هفته آرامشی که حتی میوه های مروپ هم نمی توانست خرابش کند. البته شاید هم می توانست!

لرد بدون توجه به اطرافش پشت میزش نشسته بود و به نقد پستی رسیدگی می کرد. ناگهان دستی با یک پر پرتقال جلوی چشمش ظاهر شد. قطراتی از آب پرتقال هم بر روی پاسخ نقد ریخت. توقع چنین پدیده ناگهانی را نداشت. ترس؟ نه! ترس برای انسان های ضعیف بود. فقط از صندلی اش سر خورده بود و شست پایش در چشمش فرو رفته بود.
-آخ! مادر؟ صدبار نگفتیم بدون در زدن وارد نشوید؟
-من فقط می خواستم حین کار ضعیف نشی عزیز دل مامان. من مادر خیلی پلیدی هستم...میرم خانه سالمندان.
-تعطیل است...در این ایام، همه جا تعطیل است!

ناگهان نامه ای را روی همان نقطه ای از زمین که سر خورده و افتاده بود دید. بازش کرد.
-دیدی گفتم بدون من شست پات میره تو چشمت؟ دیدی خیرتو می خواستم؟ حالا پاشو برو دستتو بشور بعدم چشمتو از کاسه در بیار و با الکل ضد عفونیش کن. دوستدار همیشگی تو...V.behdasht.

. . .


لطفا امتیازدهی بشه. پیشاپیش ممنونم.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۹
تمام چشم ها به عنکبوت خیره شده بود تا مرحله بعدی را اعلام کند.
-آم...مسابقه قایق رانی؟

بلافاصله مرگخواران، دو قایق کوچک آماده کردند و آوردند. قایقی که دارای تمام امکانات از جمله ترمز ABS، لنگر خودکار، سیستم های گرمایشی و سرمایشی و پارو سه جداره بود را تقدیم لرد کردند و قایق کاغذی که نصفش را فنریر خورده بود و از هفتاد جا هم سوراخ داشت را به عنکبوت فلک زده قالب نمودند. سپس با رضایت به شاهکار عادلانه خود چشم دوختند.

-آخه این دیگه چجور عدالتیه؟!
-سکوت! از قد و هیکل پشمالوت شرم نمی کنی که عدالت عظیم برگزارکنندگان زحمتکش مسابقه رو زیر سوال میبری نا فرزند؟ تایتانیک مامان، بخاطر این توهین به مقدسات برم خانه سالمندان؟
-نه مادر...ببخشیدش! بس که حقیر، کوچک و ضعیف است خامی کرد!
-

عنکبوت که دیگر متوجه شده بود اعتراض به این قوم عجیب الخلقه سودی ندارد آماده مسابقه شد.

بلاتریکس تریبون مسابقه را از داخل موهای انبوهش بیرون کشید.
-در این مرحله شرکت کننده ای که بتونه با سریع پارو زدن به روبان مشکی که خط پایان هست برسه برنده این مرحله میشه.
-ببخشید ولی اگر به عدالت مقدستون توهین نمیشه می خواستم بپرسم با کدوم پارو؟! به من که پارویی ندادین فقط به اربابتون پارو دادین.

مروپ اخم هایش را در هم کشید.
-چقدر حرف میزنی نا فرزند شرکت کننده نما! بده می خوایم خودت خلاقیت به خرج بدی و مستقل بشی؟ یکم از کلم بروکلی مامان یاد بگیر!

عنکبوت نمی دانست نداشتن پارو چه ربطی به مستقل شدن دارد، فقط می دانست که نه تنها پارو ندارد که قایقش هم هنوز وارد آب نشده در حال غرق شدن است.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۱ ۱۴:۳۹:۱۱
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۱ ۱۷:۰۸:۱۴



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۹:۲۶ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹
-خیر...لایق نیستید. کوبیده شدن هم استعداد محسوب نمی شود.
-ارباب؟ استعداد من داخل اومدن هست! بروزش بدم؟
-خیر...شما استعداد بیرون ماندنتونو بروز بدهید.

همان لحظه فکری به ذهن رابستن رسید.
-من استعدادی داشتن میشم که نه چشمی دیدن شده نه گوشی شنیدن شده! بروز دادن بشم؟
-خودمان را شکر. بلاخره یک یار با استعداد بین موجی از یاران بی استعدادمان یافت شد. بروز دهید!
-

یک ساعت بعد...

-
-پس چه شد این استعداد خیره کننده؟
-بروز دادن شدم دیگه ارباب! توی سیرازو از اونجایی که اکسیژن به مقدار کافی وجود نداشتن میشه، اهالی باید به شکار اکسیژن رفتن بشن! برای همین این عمل دم و باز دم ساده اونجا بسیار با ارزش و از استعداد ها محسوب شدن میشه. کی رفتن بشیم دفترخونه که خانه گانت رو به نامم کردن بشین؟ شدن میشه همراهش یه ماشین و یه ویلا هم به نامم کردن بشین؟




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۷:۲۱ سه شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۹
-به به...چه عطری!

مروپ، برگ نعناعی که درواقع بینی لرد بود را برداشته و به سمت آش رهسپار شد که ناگهان متوقف گردید.
-این نعناع خوشبو حیف نیست که فقط نعناع داغ بشه و توی یه وعده خورده بشه؟

دوباره به سمت گلدان نعناع برگشت.

-مادر...برگشتید بینی مان را به ما پس دهید؟ می دانستیم که بلاخره فرزندتان را خواهید شناخت.
-درسته نعناع مامان...تمام گیاهان و جانداران و اشیاء جهان بجز محفلی ها فرزندان من هستن اما فقط یک فرزند دارم که حتی یک تار مو از سرش هم به هیچکس نمی دم، ایشونم لرد سیاهه و الان حتما توی دفتر کارش نشسته و داره به ساخت هورکراکس های جدیدش فکر می کنه. مامان قربونش بره!

لرد نعناعی که دیگر از شناخته شدن توسط مادرش ناامید شده بود، با تمام وجود سعی کرد به این نکته فکر نکند که: "البته که یک تار مو هم از سر ما به کسی نمی دهید؛ مگر تار مویی هم وجود دارد که مثلا به مسئول موزه ای به نام تار موی لرد سیاه فروخته و سپس با پولش طبق معمول پرتقال بخرید؟!"

مروپ گلدان نعناع را برداشت و خوب ور اندازش کرد.
-نعناعی به این خوشبویی حتما یه عرق نعناع پر خاصیت میشه. تازه اینطوری عمر و دوامش هم افزایش پیدا می کنه و از آفت های گیاهی در امان می مونه.

عمر بیشتر همیشه برای لرد وسوسه انگیز بود.
-ما تمایل داریم عرق نعناع شویم.
-پس با فعالیت های ورزشی شروع می کنیم تا خوب عرق بریزی نعناع مامان!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۹ ۷:۲۴:۵۵



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱:۳۶ سه شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۹
-هان؟! دارم دونه کشی میکنم دیگه! نگاه داره؟
-اعصاب نداریا!

حق با سدریک بود. اعصاب مورچه مذکوره به تعطیلات رفته بود.
-خجالت بکش مرتیکه هیز! یه دونه گندمم نمیتونیم بدون در معرض چشم های ناپاک قرار گرفتن با خودمون حمل کنیم؟ برو مادر و خواهر خودتو تماشا کن نه موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است! البته مادر و خواهرت که مثل من از قشر کارگران زحمتکش جامعه نیستن مرفه بی درد! خانوادتا تهش بتونید بالشتتون رو دنبال خودتون بکشید نه یه دونه گندم که ده برابر وزنتونه.
-

مورچه دیگری با شنیدن داد و فریاد های مورچه اول به او نزدیک شد.
-چه شده است مورچه شماره یک؟
-هیچی...این جادوگر هیز به من زل زده و داره با جدیت فعالیتمو روی دیوار نگاه می کنه. راستی مورچه شماره دو؟ "چطو" به تو گیر ندادن؟
-اگر پوشش مناسب داشتی کار به اینجا نمی کشید.

سدریک با جدیت تصمیم گرفت تا کار بالاتر از این نگرفته، جهت نگاهش را به سوی درز دیوار تغییر دهد؛ همچنین موقتا ناشنوا شده و به فریاد های مروپ که از او می خواست انگشتش را داخل روغن فرو کند، توجه ای نشان ندهد.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
فلش بک_خانه ریدل ها

-مادر جان؟ یک بار شد که در راه رضای ما، توجه کنین که به میوه علاقه ای نداریم؟
-نه! چیز...یعنی چرا پسرم...مگه میشه مادری به نظرات فرزندش توجه ای نکنه؟ ولی بیا اول این آب پرتقال رو نوش جان کن تا دربارش بیشتر صحبت کنیم.
-

تحمل مادری که ۱۲ ساعت شبانه روز با بشقابی از انواع میوه ها دنبال فرزندش میدود و ۱۲ ساعت دیگر هم افسرده می شود و به خانه سالمندان فکر می کند، به راستی بسیار دشوار به نظر می رسد.

لرد سیاه باید به فکر راه درمانی برای مادرش می افتاد!

-باشه مادر...ما آن میوه های آبدار و چندش آور را میل خواهیم کرد!
-بعد از این همه مدت؟
-هرگز! این بار هم داریم الکی می گوییم تا شما را خام کرده و شرطی برایتان بگذاریم.

اما مروپ به قدری از جمله اولیه لرد مبنی بر میوه خوردنش شادمان بود که جمله بعدی اش را نشنید.

-ما میوه خواهیم خورد به شرط آنکه به روانشناس مراجعه کنید.
-یعنی من روانیم؟ من کجا روانیم عزیز مامان؟ حالا درسته که تا زمان مناسب پیدا کنم توی دهان مبارکت میوه می چپونم یا شبا بالای سرت تا صبح لالایی میوه ای میخونم و توی تانکر آب زیر زمین خانه ریدل ها رو با آب پرتقال پر می کنم که از شیر های آب فقط آب پرتقال سرازیر بشه و رداهایی از پوست آناناس برات می دوزم و...

دو ساعت بعد

-ولی بازم اینا دلیل نمیشه که من دچار مشکلات روحی و روانی باشم.
-خیر مادر...دچار مشکلات روحی و روانی نیستید! منظورمان این بود که پیشگیری بهتر از درمان...
-یعنی ممکنه در آینده روانی بشم؟ دستت درد نکنه کدو حلوایی مامان. من تا اطلاع ثانوی میرم خانه سالمندان!
-ما هم میوه میل نمی کنیم پس!
-گفتی آدرس روانشناس کجاست پسرم؟

پایان فلش بک_سنت مانگو

-چرا انقدر به فرزندتون گیر دادن میشین خب؟
-چون لرد سیاهه.
-یعنی اگر لرد سیاه نبودن می شدن انقدر گیر دادن نمی شدین؟
-فرزند من فقط می تونه لرد سیاه باشه...حالت دیگه ای هم نداره! لرد سیاه در زندگی من بسیار موثر بود. من مادر بحران زده و بی ارزشی بودم ولی وقتی لرد سیاه متولد شد به زندگیم معنا بخشید. هر روز که به بزرگ شدن و قد کشیدنش مثل دونه های برنج هندی نگاه می کردم این معنا کامل تر می شد. هر روز که مثل لوبیا قرمز با ابهت می شد این معنا قوی تر می شد. وقتی به جایی رسید که قرمه سبزی مستقلی بشه، اونجا بود که فهمیدم چقدر پخته شده و باتجربه!

رابستن مکثی کرد و جمله "بیمار مذکوره دارای سندورم توجه زیاد به لرد سیاه بودن میشه و تمایل شگفتی به سادیسم آزار فرزند با بی توجهی به نظرات، گیر دادن و میوه چپاندن در حلق او بروز دادن میشه" را در دفترش یادداشت کرد.
-کاشف به عمل اومدن شده که شما از کمبود اعتماد به نفس هم رنج بردن میشین.
-نه بابا کدوم کمبود اعتماد به نفس؟ من فقط خیلی مادر بدی هستم. نه فعالم نه نوشته هام خوبه! من افتضاحم! لکه ننگ خانواده گانت محسوب میشم حتی. زندگیم تیره و تاره! فرزندم دل خوشی ازم نداره. ملالت های روزگار در برابر ملالت آور بودن من سر تعظیم فرود میارند. یه بار ازدواج کردم که اونم فضاحت گور به گور شده زندگیم شد. اونم از اسم انتخاب کردنم که یه جوری نام بابای گور به گور شده پسرمو روی تربچه استثنایی مامان گذاشتم که انگار قحطی اسم ایجاد شده بوده! ای کاش مثل دامبلدور دماغم ۵۰ بار می شکست ولی فرزندمو هر روز بی دماغ نمی دیدم. همش تقصیر منه که آلبالو مامان دماغش افتاده و موهاش ریخته...خودمم نمیدونم چرا تقصیر منه ولی مطمئنم تقصیر منه! من...

همانطور که مروپ در حال بروز دادن ندامت های زندگی اش و همزمان گرفتن لقمه ای آش رشته و لوبیا پلو برای دلفی و رابستن بود، آن دو نیز با ذوق در حال نوشتن طوماری از اسامی بیماری های مختلف در نسخه مروپ بودند.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۰:۱۲ جمعه ۱۵ فروردین ۱۳۹۹
سلام سالاد شیرازی مامان!
خوبی؟ دماغت چاق...چیز...چه خبرا پسرم؟

میشه لطف کنی و اینو برای مامان نقد کنی؟


مادر! ما نه شیرازی هستیم و نه سالاد!
در مورد دماغمون هم مایل به صحبت نیستیم!
ما نقد کردیم. فرزندی هستیم شایسته!

نقد شما رو با یک ملخ عظیم الجثه فرستادیم. فقط زیادی می پرد! بهش گفتیم نپرد...گوش نکرد. در باغ ریدل ها دنبالش کرده و او را گرفته و نقد خود را بخوانید!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۵ ۱۵:۰۱:۰۳



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ جمعه ۱۵ فروردین ۱۳۹۹
-آووکادو مامان، تا مامانو داری غم نداری!

اتفاقا لرد سیاه با وجود چنین مادری، غم داشت! بسیار هم داشت! مادر خیرخواه و دلسوزش به همراه چاقویی تیز، خیز برداشت و خودش را به بالای سر پسرش رساند.

-مادر؟ چاقو چرا؟! می خواهید ما را قربانی کنید؟! این بود مهر مادرانه تان؟!
-یه فکر بکری دارم عزیز مامان که تا ابد از پلک زدن بی نیازت می کنه.

حق با مروپ بود. کدام انسان نابینایی به پلک زدن نیاز داشت؟

-خیلی ممنون مادر. شما زحمت نکشید. ما به همین پلک نزدن راضی تریم!

اما گوش مروپ بدهکار نبود. شروع به خرد کردن گوجه، خیار و پیاز در چشمان لرد کرد. سپس روغن زیتون، آبلیمو و نمک را هم به میزان لازم به ترکیب اضافه کرد و در اقدام نهایی، نعناع خشک را در کاسه چشم لرد پاشید.
-میدونی قرنیه چشم به همراه سالاد شیرازی چقدر ویتامین داره عزیز مامان؟

لرد نمی دانست! فقط این را می دانست که به چشم هایش بیشتر از ویتامین نیاز دارد.
-آی...چشمان مبارکمان می سوزد! یکی جلوی مادر ما را بگیرد تا سالاد شیرازی قرنیه مان را به خوردمان نداده است. یکی دیگر هم فکری به حال خشک شدن بدن مبارکمان کند!




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۹
دور نهایی شطرنج هاگوارتز

وزیر اسلیترین vs شاه و فیل گریفیندور


-به مسابقه "بازنده باش" خوش اومدید. اینجا چند شرکت کننده داریم که قراره با هم به رقابت بپردازند. برنده این مسابقه با توجه به دانش و خردش، نگهبان جان پیچ های لرد سیاه خواهد بود. بیشتر از این منتظر نمی ذارمتون و شرکت کننده هارو معرفی می کنم. شرکت کننده اول: بانوی هفت اقلیم...ملکه تاریکی...آسمان خراش سفیدی...کسی که با شنیدن اسمش تایتانیک ها هم غرق می شوند...در گور کننده اعظم و قیمه در ماست ریزنده کبیر...بانو مروپ گانت! بانو می تونید خدمت ببینندگان سلامی عرض کنید.

مروپ صدایش را صاف کرد و آماده سلامی طولانی چو بوی خوش آشنایی شد.
-سلام...لرد سیاه!
-بله...بانو بسیار به مختصر و مفید گویی توجه دارند.
-منم سلام کنم؟
-خیر آقای پر رنگ! از بالا دستور رسیده مسابقه رو بدون سلام شما آغاز کنیم. حتی قرار بود بدون شما آغاز کنیم ولی از طرفی هم باید برد بانو مروپ رو با چندتا شرکت کننده دیگه طبیعی جلوه می دادیم!
-یعنی چی؟! حق من خورده شده. همیشه حق من خورده میشه! من حق خورده شده عالمم! لرد ولدمورت کجاست بیاد از حق من دفاع کنه؟ یادمه ما یه ناظم داشتیم...

همانطور که دل ارنی از این حجم از بی عدالتی مسابقه گرفته بود و داشت ادامه داستان ناظم کفتار صفتش را شرح می داد، مجری تصمیم گرفت سراغ معرفی سایر شرکت کننده ها رود.

-شرکت کننده سوم هم جوز هندیه...چیز...جوزفین مونتگومریه. بینندگان عزیز از اونجایی که مسابقه ما تفاوتی بین اقشار مختلف جامعه قائل نمیشه...شرکت کننده چهارم، معدنچی زحمتکش، وین هاپکینزه. شرکت کننده پنجم هم کسی نیست جز غر زن اعظم...پادشاه حرمسراها...رودولف لسترنج!
-از لقب پادشاه حرمسراها خوشم اومد. راضیم ازت مجری!

مسابقه با اولین سوال آغاز شد.

-بلند ترین برج جهان چه نام دارد؟
-لرد سیاه؟
-برج خلیفه با ۱۶۳ طبقه و ۸۲۸ متر ارتفاع!
-ویولت بودلر؟
-من فقط زیر زمینی کار می کنم. برج سازی در تخصص من نیست!
-با پاسخ ویولت موافق ترم...به هر حال ساحرست دیگه‌.

دست و پای ارنی از استرس یخ کرده بود. آیا امکان داشت برای اولین بار در زندگی اش، حقش خورده نشود؟

-پاسخ صحیح رو کسی نداد جز...بانو مروپ!

ارنی که به انجماد رسیده بود از شدت بی عدالتی مسابقه ذوب شد و در زمین فرو رفت.

-سوال دوم یه سوال خیلی خیلی سادست. مطمئنم همتون می تونید جواب بدید. کامیون نیمبوس "۱۸ چرخ" چندتا چرخ داره؟
-لرد سیاه تا چرخ؟

ارنی وارد سفره های آب زیر زمین شده و صدایش از ته چاه به گوش می رسید.
-یــــــــــکی؟
-ها؟ :/ هییی روزگار...با اینکه من خودم نبودم و ندیدم ولی ویولت چع علاقه زیادی بع نیمبوسا داشت!
-من بگم؟ من بگم؟ ۱۸تا! نکه چرخ از لاستیک و لاستیک از نفت تولید میشه و نفت هم از زیر زمین استخراج میشه، جوابو حدس زدم!
-هر چندتا چرخ که ساحره های عزیز اراده کنند. من یه جادوگر خیلی روشنفکر و دموکراسی اندیش هستم که رو حرف ساحره های با کمالات حرف نمیزنم. شماره جغدم داره زیرنویس میشه دیگه؟
-جواب صحیح رو باز هم بانو مروپ دادند که با خلاقیت فراوانشون همزمان واحد شمارش جدیدی هم اختراع کردند!

ارنی که خشمگین شده بود، بخار کرد و به آسمان ها رفت و وارد ابرهای بهاری شد. از طرفی دیگر، جوزفین هم در خاطرات تخیلی خودش همراه ویولت که با نیمبوس ۱۸ چرخشان کوییدیچ بازی می کردند غرق شد.

-توجه: این سخن با هدف صحبت با مجری محترم مسابقه بازنده باش بیان میشه و قصد ایجاد هیچگونه کدورتی رو نداره. هرگونه کدورتی پیگرد نحوه برخوردی داره اصلا. آقا آیم دان...آیم لیوینگ! بیل شکسته من ارزشش از اینجا بیشتره حتی! حالا اگر شما این نتیجه مسابقه رو مناسب می دونید، منم به نظر شما احترام می ذارم و از این مسابقه می رم. اگه این نتیجه رو برای من مناسب می دونید، به نظر شما احترام می ذارم و دیگه توی مسابقه لاگین نمی کنم. اگه این نمره رو برای من مناسب می دونید، دیگه پاسخ سوالات سایر شرکت کننده هارو هم دنبال نمی کنم. با تشکر از کسایی که پاسخ من رو تا انتها شنیدن و زنده موندن!

اما وین همچنان همانجا ایستاده بود و حتی یک میلی متر هم از جایش تکان نخورده بود.

-و سوال سوم...قلب کدام موجود در مغزش قرار دارد؟

مروپ ساعت ها فکر کرد و بلاخره جواب صحیح را پیدا کرد.
-لرد سیاه!

ارنی هم تصمیم گرفت روش مروپ را در پیش بگیرد.
-لرد ولدمورت؟
-هه! :) میگو! ولی انصافا ویولت، میگو خعلی دوست داشت.

روح ویولت از فاصله ای دور به جوزفین نگاهی انداخت و با خود فکر کرد که دقیقا چه زمانی در عمرش لب به میگو زده است!

وین به نشانه اعتراض سکوت کرد و اینگونه مسابقه را تحریم نمود. در این میان طبق معمول رودولف از فرصت کمال استفاده را کرد.
-مغز ساحره های باکمالات در قلبشون قراره داره! برای همینه که از اعماق قلبشون منو انتخاب می کنن. گفتید شماره جغدمو زیرنویس کردید دیگه؟

مجری نگاهی غرور آفرین به مروپ و نگاهی تحقیر آمیز به سایر شرکت کننده ها انداخت.
- پاسخ ارنی به دلیل عدم تلفظ مناسب جواب صحیح، پذیرفته نمیشه و در کمال غافلگیری جواب صحیح رو باز هم بانو مروپ دادن. خب دیگه بیشتر از این با سوال های طولانی ذهنشونو خسته نمی کنیم. برنده این مسابقه بانو مروپ گانت هستن که با خرد و دانش فراوانشون مراقبت از هورکراکس های لرد سیاه رو به عهده خواهند گرفت‌.

آهنگ "گل گفتی آی گل گفتی...مثل یه بلبل گفتی...جواب عالی دادی غنچه بودی شکفتی" همراه موسیقی زمینه ابر بهاری ارنی که رعد و برق میزد پخش شد و لرد سیاه از کنار بچه های بالا به پایین فرود آمد و پک هورکراکس هایش را تقدیم مادرش کرد.
-مادر جان...شما در حال حاضر جان ما رو در دست دارید. خیلی خیلی مراقبش باشین. ما تمام عمرمان را صرف نگهداری از این اشیاء کردیم. مثل همین فرزندم...

لرد، نجینی را از داخل پک بیرون آورد و به مروپ نشان داد.
-...از بقیه شان هم نگهداری کردیم. آروغشان را بعد غذا بگیرید. شیر خشک مرغوب بهشان بدهید. اون نیم تاج عادت دارد شب ها برایش لالایی خوانده شود و این قاب آویز هم طاقت دوباره فروخته شدن به بورگین و برکز را ندارد...دوباره به بادش ندهید که قهر می کند. این کله زخمی هم که اشانتیون پک هورکراکس های بنده می باشد که حکم گل سرسبد را داراست!

لرد دفترچه ای که مروپ سعی بر کشف نوشته هایش را داشت از او گرفت و دوباره به داخل پک برگرداند.
-این دفترچه هم باز نکنید که دفتر خاطراتمان است و خصوصیست مادر! اون حلقه هم زیاد تکانش ندهید...آخرین بار قبل تصاحب ما، دست دایی مورفینمان بود. ممکن است چیز میزی از آن به بیرون ریخته و پای پلیس مبارزه با مواد مخدر را به اینجا باز کند! با آن جام هم آب هویج به خورد ملت ندهید خواهشا!
-خیالت راحت باشه عزیز مامان. همه چیز تحت کنترل مامانه. عین چشمام ازشون مراقبت میکنم آبگوشت مامان!

فلش بک به سالها قبل_نوجوانی لرد سیاه

-مادر؟ یه رازی رو بهتون بگیم قول میدین پیش خودتون نگهش دارین؟

مروپ از همان بدو تولد به سبب شخصیت مریم مقدس مانندش "مروپ امین" نامیده شد.
-البته میرزا قاسمی مامان...هر رازی داشتی به مامان بگو! مامان از تمام اسرار فرزندش تا ابد مراقبت میکنه. شک نکن!
-مادر جان...این پسر اقدس خانم همسایه، با توپ زد به صورت ما...دماغمون افتاد!

و فریاد مروپ بود که تا سه کوچه آن طرف تر طنین انداز شد و پرندگان و انسان های آن حوالی را از جا پراند.
-الهی جِز جیگر بزنه...الان میرم دم خونه افضل خانم و افسر خانم و افجر خانم که بریم خونه اقدس خانم و گوش خودش و پسرشو بگیریمو پرتشون کنیم از این محله بیرون! با این بچه بزرگ کردنشون به درد لای جرز موکت میخورن عزیز مامان‌. به مادر بزرگ، پدر بزرگ، دایی، پسر دایی، دختر دایی، مادر شوهر و پدر شوهرم، بچه ها، نوه ها و نتیجه هاشون هم جغد میفرستم که بیان اینجا در مورد این مسئله شورای بحث و بررسی تکمیلی تشکیل بدیم. اقدس الهی پیژامه مرلین بره تو سوراخ دماغت که پسرت دماغ بچمو انداخت. حالا چجوری دماغتو برویانم عزیز مامان؟
-الان مثلا راز ما را حفظ کردید مادر؟
-البته سالاد فصل مامان.

اما این حجم از مراقب مروپانه تنها به اسرار ختم نمیشد!

* * *


-عزیز مامان این بخش از مراسم خیلی مهمه...اگر این بخش درست پیش نره ماموریت خرید نیمبوس برات که کلی برنامه ش رو چیدیم نصفه می مونه!

لرد نوجوان که مشخص بود به زور لباس نینجاها را به تن کرده با بی حوصلگی سری به نشانه تایید تکان داد.

-الان که داماد شروع به شاباش دادن کرد از تمام بچه های فامیل سبقت بگیر. حتی شده لهشون کن، مهم نیست! بعد از لای دست و پای ملت که دارن حرکات موزون غیر آسلامیک انجام میدن رد شو و خودتو پرت کن کف زمین. هر چی گالیون کف زمین دیدی درو کن! اگر کسی هم اومد گالیون جمع کنه با انگشت پا محکم بزن تو کاسه چشمش. گالیون کف زمین نذاری بمونه ها. آفرین پیاز داغ مامان!

مروپ سوت شروع را زد و لرد با نهایت سرعت خود را بین جمعیت پرتاب کرد. پس از دقایقی با زیر چشم کبود و موهایی که ریخته بود اما جیب هایی پر گالیون به سمت مادرش برگشت.

-فرزندی دارم چابک و زرنگ!
-حالا دیگه بریم نیمبوس بخریم مامان جان؟
-خیر پسرم...تورم بالاست همین الان قیمتش بالا رفت! فعلا شاباش هاتو بده مامان ازشون مراقبت کنه تا عیدی های عیدتم بذارم روش و برات نیمبوس بخرم.

لرد آهی کشید و جیب هایش را خالی کرد و مروپ هم شاباش هارا در جیب مبارکش گذاشت و لبخند رضایتی بر صورتش نقش بست.

* * *


-دایی؟ عیدی!
-عه شلام به خواهر ژاده عژیژ ما! خوش اومدی دایی جان! شفا آوردی! حالا یه لحژه بیا کنار دایی بشین بعد عیدی بخواه خب!

لرد چوبدستی اش را از جیب ردایش در آورد.
-عیدی!
-بیا بیا دایی جان...یکم پول از جیب پدر ماروولو کش رفتم بژنم به ژخم اعتیاد که اونم مال تو...فقط عشبی نشو جون مادرت!

بنابراین عیدی اش را در کمال مسالمت آمیزی گرفت و به سمت مادرش رفت.
-دیگر برویم نیمبوس بخریم مادر؟
-به به فرزند عیدی بگیر مامان! نه عزیز مامان...فعلا عیدیتو بده مامان برات نگه داره تا مدل جدید نیمبوس که خیلی خفن تر و قدرتمند تره سال دیگه بیاد و برات بخرم.

لرد دوباره آهی کشید و عیدی هایش را به مادرش داد. البته مروپ هرگز جارویی برای لرد نخرید. ولی مدیون هستید اگر فکر کنید این اقدام جهت بالا کشیدن عیدی و شاباش های فرزندش بود، برعکس، مادری بود بسیار خیرخواه و آینده نگر! او از قبل می دانست که این محرومیت ها باعث رشد و ترقی فرزند دلبندش خواهد شد. نهایتا هم همین تحریم ها باعث شد که لرد سیاه، مستقل روی بال خود بایستد و یاد بگیرد که بدون جارو پرواز کند!

پایان فلش بک

هنوز یک ساعت از برگزاری مسابقه و سفارشات اکید لرد نگذشته بود که مروپ همراه پک هورکراکس های لرد، در کوچه و خیابان به راه افتاد.

-پیس پیس...مادر ولدمورت؟

مروپ نگاهی به جایی که صدا از آن می آمد یعنی داخل پک هورکراکس ها انداخت.
-چیه کله زخمی؟
-میدونی که من وقتی بچه بودم پدر و مادرمو به لطف پسرتون از دست دادم و خیلی بدبخت و بیچاره شدم؟
-بله در جریانم!
-آره خلاصه تو اون بدبختی و بیچارگی، عمو ورنون منو فرستاد کودک کار بشم که پول ps4 دادلی رو در بیارم! سر چهار راه پریوت درایو، آدامس موزی می فروختم با لیف و سنگ پای قزوین! خیلی بدبخت بودما...خیلی!
-خب که چی الان؟ منظور؟
-منظورم اینه که این همه بدبختی باعث شد کارای اقتصادی و درآمد زایی رو خوب یاد بگیرم. میدونی که میتونی با این همه اشیاء قیمتی پسرت کلی درآمد کسب کنی و پسرتو به ثروتمند ترین جادوگر قرن تبدیل کنی؟

مروپ کمی فکر کرد.
-همینم مونده به حرف های یه الف کله زخمی گوش بدم! برگرد تو جعبه ت و به کارای زشتت فکر کن!
-ببینم مگه پسرت رویای هورکراکس های بیشتر نداره؟ میتونی با سرمایه گذاری این هورکراکس ها به ماه نکشیده هورکراکس هاشو دو برابر کنی! تازه بعدش هم میتونید کارخونه هورکراکس سازی احداث کنید.

البته که این حرف ها از هری پاتر یعنی دشمن شمار یک لرد سیاه بعید و کاملا مشکوک بود اما مروپ به قدری به لرد اهمیت می داد که فکر خوشحالی لرد از احداث کارخانه، وسوسه اش می کرد.
-حالا باید چیکار کنیم؟

به اتفاق هم به سمت غرفه ای رفتند.

-با بازیافت هم به طبیعت کمک کنید و هم درآمد زایی!

آن مادر امین با کنجکاوی به سمت غرفه بازیافت شهرداری لندن رفت.

-بازیافتی دارین خانم؟
-اممم...گفتید در آمد زایی هم میشه کرد؟
-البته...ببینید به ازای هر گرم کاغذ یه بسته صابون بهتون میدیم! این یک بسته صابون یعنی یک ماه صرفه جویی در خرید صابون و صرفه جویی در هزینه های زندگی و در نهایت...در آمد زایی! دیگه چی بهتر از این می خواین؟
-چه عالی! پس من این دفترچه خاطرات رو بهتون می سپرم. لطفا مراقبش باشید و خاطرات داخلشو نخونید.
-خیالتون جمع! بفرمایید اینم بسته صابونتون!
-وقتی عزیز مامان این بسته صابون رو ببینه چقدر خوشحال بشه!
-پسرت خیلی خوشحال میشه مادر ولدمورت...خیلی!

مروپ که فکر اقتصادی خودش را ستایش می کرد، بسته صابون را از متصدی غرفه گرفت و بدون آنکه دوباره به پشت سرش و متصدی که دفترچه را گشوده بود و هر هر می خندید نگاه کند از غرفه دور شد.

-ببین مروپ...این ماره کلی فواید داره. میدونی به عنوان شال گردن میتونه چقدر گرم و مناسب باشه؟ ولی توی این جعبه بیخودی افتاده و هرروز مستهلک میشه و آخرم انقدر پیتزا میخوره که از اضافه وزن میترکه! آخ آخ زخمم هم حتی بخاطر این عاقبت ناخجسته نوه ت به درد اومد.

نجینی هم به عنوان شال گردن به فروش رسید. حتی خریدار قبل از خفه شدنش هم اعتراف کرد که به عمرش چنین شال گردن گرم و نرمی ندیده بود.

-خب...مروپ وقتشه خیلی بیشتر از فکر اقتصادیت استفاده کنی و بیشتر درآمدزایی کنی برای پسر دسته گلت. برو سراغ خرید و فروش!

در نتیجه قاب آویز اسلیترین برای خرید صد هکتار باغ هلو به فروش رسید.

-به به عجب هلو هایی...وقتی عزیز مامان این باغو و با این همه هلو ببینه چه ذوقی کنه!

و جام هافلپاف هم برای خرید ویلایی در لیتل هنگلتون به فروش رسید!

-خب...کارای اقتصادی دیگه ای هم هست که در جهت مراقبت و افزایش جان پیچ های فرزندت میتونی انجام بدی.

در نتیجه با حلقه ماروولو گانت در بانک گرینگوتز حسابی باز شد و با نیم تاج ریونکلاو هم در بورس سرمایه گذاری گردید.

-با خودت چیکار کنیم حالا، پسر برگزیده؟!
-با من چیکار کنی؟ آخ آخ زخمم...چیزه میگم منو ول کن برم به ادامه دستفروشی توی چهارراهم ادامه بدم تا شاید طی صد سال آینده ps4 دادلی رو بتونم بخرم و عمو ورنون بذاره برگردم خونه!
-نه دیگه...نمیشه. باید برای تو هم یه فکر اقتصادی کنم!

لحظاتی بعد مروپ راهی بازار برده فروشان مصر باستان شد. هری پاتر را از آنجایی که جای زیادی در پک هورکراکس ها اشغال کرده بود و از آن مهم تر در آن پک بیکار و علاف نشسته بود و مصرف اقتصادی نداشت، به عنوان برده فروخت. البته که پسر برگزیده بسیار خوش شانس بود. همان لحظه عزیز مصر به بازار آمد و او را با خود به قصرش برد تا در آینده ای نه چندان دور زلیخا عاشقش شود و به اتفاق هم مثلث عشقی پوتیفار، زلیخا، کله زخمی تشکیل دهند!

* * *

-مادر؟ اخیرا زیاد اخبار نگاه نمی کنید؟ تا جایی که به خاطر داریم همیشه تلویزیون در حال پخش برنامه بفرمایید شام جادوگر تی وی بود و شما نیز طبق معمول به همه شرکت کننده ها نمره زیر یک می دادین و فحش نثار عدم کفایت کدبانوگریشان می کردید!
-نه عزیز مامان...زیاد نگاه نکردم که!
-بله زیاد نگاه نکردید...البته بجز اخبار ساعت ۹ صبح، ۲ بعد از ظهر، ۷ شب، ۲۰:۳۰، ۹ شب ، ۱۲ بامداد و بقیه ساعت های روز هم که به شبکه خبر زل زدید.

ناگهان گوینده اخبار، مضطرب به خبری که همان لحظه به دستش رسید نگاه کرد.
-به خبری که هم اکنون به دستمون رسیده توجه فرمایید. لحظاتی قبل شاخص بورس در اثر خطای انسانی سقوط کرد و خرد و خاکشیر شد! این سقوط در تاریخ بشر بی سابقه...
-بدبخت شدیم عزیز مامان!
-چرا؟!
-ولی مهم اینه هنوز یه حساب توی بانک...
-هم اکنون خبر دیگه ای هم به دستمون رسید که به اونم توجه فرمایید. متاسفانه پیرو سقوط شاخص بورس، ملت خشمگین به بانک گرینگوتز حمله کردند و آن را آتش زدند. حالا که جن های این بانک جادویی مشهور از شغل خود بیکار شده اند، قصد دارند پس از خاموش شدن آتش سوزی بانک، آن مکان را شخم زده در زمینش گندم کشت کنند!

مروپ سرش را داخل پک جان پیچ های لرد فرو برد تا ببینید هنوز چیزی از آنها باقی مانده یا نه ولی با گرد و غبار و تار عنکبوتی مواجه شد.
-اممم...عزیز مامان یه سری حقایق هست که میخوام باهات درمیون بذارم. فقط قبلش بیا یه لیوان آب پرتقال بخور تا آرامش داشته باشی.
-نه مادر...میل نداریم! شما حقایق را بفرمایید.
-خب...آم...میگم که یادته وقتی نوجوون بودی بهت گفتم شاباش ها و عیدی هاتو جمع میکنم و برات جارو میخرم؟ راستش همشونو پیچوندم و باهاشون میوه برای عید خریدم.
- سر ما را شیره مالیدید؟
-نه راستش...بیشتر میوه مالیدم. ولی خب اینا فقط یه بخش کوچیکی از حقایق بود. من تلاش های خیلی زیادی در جهت مراقبت از هورکراکس هات انجام دادم عزیز مامان!
-منظورتون از "انجام دادم" چیه مادر؟
-خب راستش کله زخمی رو که در راه فروش هورکراکس هات کمک فکری فراوانی بهم کرد رو به عنوان برده فروختم. نجینی رو هم فرستادم شال گردن بشه. ولی عزیز مامان اصلا نگران نباشی ها...شال گردن گرم و نرمی شد!

لرد نگران نبود. فقط کمی تیک عصبی گرفته بود و پلک یک چشمش مدام باز و بسته میشد.

-و...
-و؟! یک دانه دخترمان را دادید رفت و کله زخمی را هم که فراری دادید..."و" هم دارد هنوز؟
-راستش دفترچه خاطراتتم دادم که بازیافت بشه! این عمل کاملا به نفع محیط زیسته. تازه کلی هم صابون گرفتم. نگران حریم خصوصیت هم نباشی ها...به متصدی غرفه بازیافت گفتم که خاطراتتو نخونه!

مروپ یک بسته صابون را در دستان لرد گذاشت.
-یه دوتا هورکراکستم فروختم باهاش زمین و ویلا خریدم، ولی خب ظاهرا سیل مامان هلو خیلی دوست داشت و اومد زمین و کل درخت های هلوشو با خودش برد! زلزله مامان هم برای اینکه از رقیبش عقب نیفته به صورت هزار ریشتری در نقطه ای که ویلا قرار داشت اومد و ویلا پودر شد! البته اینا هورکراکس های مهمت نبودن ها...یه قاب آویز بود و یه جام هافلپاف که اونم فدای سرت!

تیک عصبی لرد هر لحظه شدید تر میشد.

-راستشو بخوای نیم تاج رو هم توی بورس سرمایه گذاری کردم و با حلقه پدر بزرگت هم یه حساب تو گرینگوتز باز کردم که جفتشون هم ورشکسته شدن.
-چرا مادر؟ آخر چرا بجای مراقبت، کمر به نابودی ما بستید؟
-نه عزیز مامان! ببین مهم فراینده نه نتیجه کار! مهم اینه من تلاش های فراوانی در جهت حفظ و حراست از هورکراکس هات انجام دادم. حالا شاید نتیجه خوب نبود ولی بازم مهم تلاش و پشتکارمه!
-
-چیزه...میگما...پسرم دقت کردی این دنیا دیگه زیاد قشنگ نیست؟ فانی و بی فایدست. من فقط از بند های بی فایده دنیوی خلاصت کردم عزیز مامان! به مادرت افتخار نمی کنی؟

لرد آنقدر به مادرش افتخار کرد که بنیان خانواده شان از هم پاشید و از آنجایی که ادامه این افتخار قابل پخش نبود، تنها صفحه ای سفید باقی ماند و پایانی به سبک اصغر فرهادی!




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
خلاصه:

مرگخوارا و محفلیا قصد دارند توی سالن تئاتر هاگزمید نمایش "هری پاتر و لرد ولدمورت" رو اجرا کنن. فعلا نوبت مرگخواراست و از اونجایی که رئیس تئاتر گفته: "هرکس باید نقش خودشو ایفا کنه"، اونا دنبال هری پاتر که فرار کرده و یه جای سالن قایم شده می گردن.

* * *


-خب؟ نمایشتون به کجا رسید؟

رئیس تئاتر با سبیل های کلفتش به همراه تخته سیاه و گچی، با عصبانیت وارد پشت صحنه شد.
-آقایی که دو متر ریش داری، اسمتونو توی بد ها می نویسم! مگه شما جزو گروه محفلی ها نبودید؟ پس توی پشت صحنه چیکار می کنید؟ برگردید به صندلی هاتون و نظم جلسه نمایش رو بهم نزنید آقا!

دامبلدور و سایر محفلی ها به صندلی هایشان بازگشتند و منتظر شروع نمایش ماندند.

-و مرگخوارا...اصلا ازتون انتظار نداشتم؛ می خواستم اسمتونو توی خوب ها بنویسم! مگه به صراحت نگفتم هرکس باید نقش خودشو ایفا کنه؟ پس چرا دوباره برا من هیئت داوران "مرگخواران گات تلنت" تشکیل میدین؟ بجا اینکارا برین بازیگرتونو پیدا کنید که معلوم نیست زیر پایه کدوم صندلی پنهان شده!
-مبصر مامان، اجازه؟ میشه اسم منو و فرزندان مامان رو به معلم مامان ندی؟ قول میدیم دست تو دماغمون نکنیم و جیگیلی در نیاریم شوت بکنیم!
-حالا تا ببینم!

و رئیس تئاتر که در دوره دبستان هم حتی مبصر با ابهت و خوبی برای نوگلان باغ دانش کلاس بود، در حالی که سبیل هایش را فر می داد از در خارج شد.

-عزیز مامان نظرت چیه اون راه حل رو اجرا کنیم که لای خرما بذاریمت و همراه گردو و خلال پرتقال توی سالن پخشت کنیم تا ببینیم کجا هری پاتر جیغ میزنه و میگه: "آی زخمم"؟


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۴ ۱۹:۵۰:۱۴
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۴ ۱۹:۵۲:۰۲



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.