هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (آلبوس.دامبلدور.)



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ یکشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۴
#21
تف تشت
VS
تراختور زرد


پست اول

- ... و این هم از وینکی!

جن خانگی، سوار بر جارو از داخل چادر رختکن تیم تف تشت خارج شد و در آسمان به پرواز در آمد و با عشوه نگاهی به دوربین انداخت، سپس در جای خود قرار گرفت. بعد از آنکه شور و اشتیاق تماشاگران فرو نشست همه حواس ها بار دیگر به رختکن تیم تیمارستان شلمرود متمرکز شد. گزارشگر گاز بزرگی از همبرگر خود زد و ملچ مولوچ کنان به ادامه گزارش خود پرداخت:
- خب، نوبت میرسه به آخرین بازیکن تیم تف تشت... قورت... بله ببخشید، نمیدونید ما ان قدر وقت نمیکنیم که غذامونو بخوریم و مجبوریم اینجا... هام! ( افکت گاز زدن ) ... لامصب عجب همبرگریه ... غذا بخوریم، خب این شما و این... ورونیکا اسمتلی!

خبری از ورونیکا نشد.

- ورونیکا اسمتلی! پس کجا مونده کاپیتان تف تشت؟

اعضای تیم تف تشت به یکدیگر نگاه کردند.

فلش بک

- گوشنمه!
- نه! هاگرید باید خودش رو نگه داشت! پیتزا الان رسید!

این وضع در خوابگاه تف تشتی ها اصلا و ابدا غیر عادی نبود، مثل همیشه، هاگریدِ گرسنه به دنبال غذا میگشت و در صورت پیدا نکردن، هرچیزی را نوش جان میکرد، حتی اگر آن چیز، هم تیمی های خودش باشند! وینکی به شکم هاگرید چسبیده بود و در تلاش بود مانع رسیدن نیمه غول به کاپیتان تف تشت شود. دامبلدور به غول گشنه نزدیک شد، پرید و ریش هایش را گرفت و به طرف پایین آورد تا بتواند چیزی بگوید.
- روبیوس! تو نباید کسیو بخوری! محفل مهد عشقه! بهش عشق بورز! من مطمئنم نیروی عشق باعث میشه تو گرسنگیتو نادیده بگیری!
- گشنمه! پروف! من دارم کنترلمو از دست میدم!
- کنترلتو بده دست من! شبکه چهار راز بقا داره!

همه به رماتیسم چشم غره رفتند که باعث شد وی شانه ای بالا بی اندازد و با " به من چه " ی خاص خود، شیرینی ناپلئونی را زیر بغل بزند و از آن مهلکه بگریزد. هاگرید با یک حرکت وینکی و دامبلدور را از زمین بلند کرد و به سمت کنج خوابگاه پرتاب کرد. ابتدا پیرمرد به زمین برخورد کرد، سپس جن خانگی روی شکم او افتاد. وینکی خواست به سمت نیمه غول برود که چیزی توجهش را جلب کرد.
- پشمک؟! پشمک ریشاشو بیگودی کرد؟ پشمک موهاشو دیزلی زد؟!
- راستش دخترم این مال دورانی بود که لیلی لونا کوچولو دنبال این بود که به مو و ریشای من مدل بده، الان دختر خوبی شده، یه شفا دهنده ی خوب! حالا خوشگل شدم دخترم؟

وینکی خواست سر به کوه و بیابان بگذارد، میخواست برای همیشه در افق محو شود، میخواست از قطار دنیا پیاده شود اما یادش آمد پول ندارد، بنابراین ترجیح داد همچنان داخل قطار بماند.
-نه!

دیگر دیر شده بود، اره ی روی زمین و هاگرید آرام شده، همه چیز را نشان میداد، کاپیتان تف تشت، یک سفر همیشگی و بدون بازگشت به معده هاگرید داشت.

پایان فلش بک

- حالا چیکار کنیم؟ حتما باید هاگر شب مسابقه کاپیتانمونو میخورد؟ حالا یه بازیکن کم داریم.

در این لحظه یک جارو پرنده قدیمی به آن ها نزدیک شد که دود سبزی را با خود به همراه داشت. جارو رو به روی بازیکنان تف تشت متوقف شد و مردی با ردای سراسر سبز در برابر آن ها نمایان شد، با ورود مرد، ورزشگاه در سکوت فرو رفت و همه به مرد زل زدند. از روی علامت اسلیترین که روی ردایش نقش بسته بود، میتوان حدس زد او کیست.
- من بازیکن جایگزینم.
- چرا شما؟
- ما اسلیترینی ها همیشه هوای همو داریم، مثل اون گودریک نیستم که.

ننه قمر پاسخ دندان شکنی از سالازار گرفت و پوکرفیس گونه روی جارویش نشست و تا آخر بازی کسی حق ندارد از زبان او جمله ای را بگوید زیرا او از سالازار حرف شنوی داشت. بنابراین تیم تف تشت و تراختور زرد در مقابل یکدیگر ایستادند تا با سوت داور بازی را شروع کنند. اعضای تیم نمیدانستند با وجود اسلیترین، هنوز هم میتوانند مثل دوران ورونیکا " دور هم کوییدیچ کوچکی بزنند " یا نه.

همان زمان - رصد خانه مراغه

- قربان! قربان! :اسمایلی سوری لند:

رئیس رصدخانه در اتاق مخوف خود به صندلی تکیه داده بود و پاهایش را روی میز گذاشت و پک دیگری به سیگار برگ خود زد. مرد سراسیمه وارد اتاق شد و تحت تاثیر جو خوفناک آنجا قرار گرفت اما وقتی کمی دقت کرد متوجه شد رئیس پرده ها را کشیده است بنابراین به سمت پنجره رفت و پرده ها را کشید که در اثر آن، نور کورکننده ای به چشمان رئیس تابید.

بومب!

- صد بار گفتم حال وهوای رئیس مافیارو به خودت نگیر، ریاست رصدخونه ان قدر فیس و افاده نداره که.

رئیس از روی زمین بلند شد و گفت:
- چیکار داشتی حالا؟

مرد مورد نظر، دست رئیس رصدخانه را گرفت و به سرعت از اتاق خارج شد و به سمت اتاق تلسکوپ ها حرکت کرد که سیصد و سی طبقه بالا تر بود و البته، بدون آسانسور! طبقه ی اول را به راحتی بالا رفتند، طبقه ی دوم را به همین ترتیب، طبقه سوم به همین ترتیب...

چند ساعت بعد

- بالاخره... رسیدیم... رئیس!

رئیس حرفی نزد.

- رئیس؟!

مرد سرش را برگرداند و متوجه شد فقط دست سرپرست رصدخانه در دست اوست و " بقایای بدن رئیس " جا مانده است. بنابراین مجبور شد به طبقه دویست و هشتاد و هفت برگردد. وقتی به این طبقه رسید، تنها چیزی که دید، لباس های او بود. درحالت عادی، فکر های منفی به ذهن افراد منفی میرسد که " اگه لباس رئیس اینجاست خود رئیس... " اما رئیس کوچولو از زیر لباس ها بیرون آمد تا به این افکار پایان دهد. به نظر میرسید این همه بالا آمدن از پله، او را بیش از حد لاغر کرده است.

مرد، رئیس را درجیب خود گذاشت و بار دیگر از پله ها بالا رفت تا به اتاق تلسکوپ ها برسد. وقتی به آن اتاق رسید، وی را از جیب خود در آورد و روی میز پرت کرد و تلسکوپ را طوری تنظیم کرد که او بتواند آن جسم آسمانی را ببیند.

- یه شهاب سنگ نارنجی؟
- بله رئیس! به نظر میاد حاوی ماده عجیب و نارنجی رنگی به نام " رماتیسم مغزی " باشه. که قراره...

بر روی نقشه شهر که روی میز قرار داشت خم شد و محاسبات خود برای محل برخورد احتمالی شهاب سنگ انجام داد، سپس جمله اش را کامل کرد:
- تو حمام باستانی شلمرود، فرود بیاد!


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۴
#22
یکی از موضوعاتی که همیشه انسان را آزار میدهد، " ابهام و گنگ بودن " است. اکثر مردم عقیده دارند که یک موضوع بد را تمام و کمال بدانی بهتر از این است که یک موضوع خوب برایت مبهم باشد. هیچکس دوست ندارد با یک بیماری ناشناخته دست و پنجه نرم کند، چون خود بیماری بد است اما اینکه حتی ندانی با چه چیزی طرف هستی از آن هم بدتر است.

شاید اول موضوعی که هری و فرد را از ویلای صدفی بیرون کشید، همین ابهام باشد. نخستین چیزی که در چشمان فرد مو قرمز مشاهده میکرد، ترس بود. ترس از دست دادن برادرش؟ برادری که او را حتی بیش تر از خودش دوست داشت؟ شاید. هری بدون توجه به رون و هرمیون که جلوتر از او از ویلا خارج شدند، دستش را روی شانه فرد گذاشت و گفت:
- نگران نباش، حتما همین اطرافه.
- فقط امیدوارم فنریر...

جمله ش را خورد، حدس او چندان هم دور از انتظار به نظر نمیرسید، اما در این وضعیت لازم نبود بیش تر از آن، پسر آرتور ویزلی را به وحشت بی اندازد. اول فرد و در آخر خودش از ویلا خارج شدند، چشم هایش را تنگ کرد تا به نور عادت کنند. بعد از چند ثانیه فردی را صد متر آن طرف تر، لب دریا مشاهده کردند، تشخیص او دشوار نبود.

- فنریر گری بک!

فرد دندان هایش را بر هم فشار داد و دستش را به دور چوبدستی اش حلقه کرد، قبل از آنکه کسی بتواند کاری انجام دهد به سمت مرگخوار دوید. هری و رون و هرمیون هم به دنبال او رفتند. فرد زود تر از همه خودش را رو به روی گری بک رساند و منتظر ماند تا بقیه نیز به او ملحق شوند، سپس همه چوبدستی های خود را به طرف او گرفتند.

- نه! صبر کنید!

فنریر دست هایش را برای محافظت از خودش بالا آورد. چیزی عجیبی در اخلاقش مشاهده کرد، وحشت زدگی؟ مرگخوار قدرتمند از چه چیزی میترسید؟

هرمیون با آرنج ضربه ای به پهلوی هری زد و پسر برگزیده توجهش به موجودی که با صورت در آب افتاده بود، جلب شد. چوبدستی اش را پایین آورد و به سمت جسد حرکت کرد. زانو زد و جسد را برگرداند. شاید دیدن یکی از گرگینه هایی که تحت فرمان فنریر بودند، آخرین چیزی بود که حدسش را میزد.

- چه اتفاقی افتاده؟!
- گرگنماها...


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
#23
سلام بر فرزندان تاریکی!

درخواست دوئل با وزیر تاریکی رو دارم. دوئل توافق شده و مشکلی نداره. مدتش هم سه هفته در نظر گرفته شده.

خب، خدافظ تام. صبر کن!

پ.ن: عشق بورزید.

با تشکر.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
#24
پست آخر


- هم اکنون، گروه نمایش محفل ققنوس، تقدیم میکند!

پرده نمایش کنار رفت و اولین چیزی که دیده شد، دامبلدوری بود بدون ریش رو به روی جمعیت مرگخواران قرار داشت. سکوت عظیمی برکافه سایه افکند که با صدای شلیک خنده مرگخواران شکسته شد. با این حال دامبلدور سینه اش را جلو داد تا نشان دهد از مرگخواران هراسی ندارد اما در ته دل هم دلش برای ریش خود تنگ شده بود. روزگاری جلو چشمانش گذشت که با ریش هایش تاب بازی و درد و دل میکرد، آن ریش، همدم تنهایی های او، دیگر وجود نداشت. آواز " ریش ها چه غریبانه! رفتند از این چانه! " در ذهنش پخش میشد.

- خب دیگه دامبل، نمیخوای نمایش اجرا کنی؟
- در زندگی، همیشه چیز هایی هستند که ما از دست می دهیم.

مرگخواران نگاهی به یکدیگر انداختند؟ آیا این حرف های دامبلدور، بخشی از نمایش بود؟ یا او دوباره بر اثر کهنسالی حرف های همیشگی اش را بیان میکرد؟ اعضای نمایش از پشت صحنه در تلاش بودند تا دیالوگ های مورد نر را به پروفسور برسانند ولی او توجه ای به این موضوع نداشت و به نصیحت های خود ادامه می داد. در آخر ویولت از پشت صحنه بیرون آمد و گفت:
- پروفسمون یکم جیرینگ نی برای همین هنو ملتفت نشده که اینجا ...
- نه دخترم من میدونم وظیفه م چیه! اما من باید این هارو بگم، انسان ها ان قدر عمر نمیکنن که همه چیزو تجربه کنن.

قبل از اینکه ویولت بتواند چیزی بگوید در کافه باز شد و مامورین زحمتکش نیروی انتظامی وارد شدند. در کمتر از چند دقیقه تمام افراد کافه دستبند خورده به سمت ماشین های پلیس حرکت کردند. البته ولدمورت و مرگخواران تلاش کردند با انواع طلسم های نابخشودنی از چنگ ماموران فرار کنند اما از آنجا که جلیقه های ضد تمام طلسم ها به صورت کاملا قانونی وارد شده بود آن ها نتوانستند کاری از پیش ببرند. سر انجام تمام افراد کافه دستگیر شدند و به کلانتری بردند.

اداره پلیس

- خب، جناب آقای آلبوس دامبلدور، شما متهم به پخش سریال های مستهجن از تلوزیون کافه خود هستید...
- نه پسرم تو اون سریال فقط داشتند عشق میورزیدن، فقط همین!
- بله بله، چه عشقی واقعا!

پلیس مورد نظر که پشت میز نشسته بود، پرونده آلبوس دامبلدور را ورق زد تا از دیگر جرایمی که وی در کافه انجام داد، آگاه شود. ولدمورت به علت کمبود صندلی دست بسته کنار دامبلدور ایستاد و به ماگل چشم غره میرفت. پلیس سرش را از روی پرونده بلند کرد و بار دیگر به چشمهای آبی پیرمرد چشم دوخت.
- جرم بعدی شما اینه شما در کافتون ترویج خشونت داشتید.
- اون دوئلا دوستانه بود، مرلین میدونه که ما هیچوقت قصد نداشتیم فرزندان روشناییمون سیاه و سنگدل بشن.
- راجب مایکل جکسونی که اون وسط داشت هلیکوپتری میزد چی دارید بگید؟
- من اونو از وقتی تو شیکم مادرش بود میشناختم، بچه ی با استعدادی بود، میگن از بس تو رحم مادرش رقصیده جای بند ناف و نای مادرش عوض شده، عجب استعدادی داشت. حیف شد واقعا.

رئیس کلانتری سرش را پایین انداخت و به سرباز اشاره کرد تا آن دو را ببرند.

چند ماه بعد- اوین


- نمیدونیم کدومش بدتره، زندانی شدن دست مشنگ ها، یا هم سلولی شدن با تو.
- تام این فرصت خوبیه که کار های بد خودت فکر کنی و به این موضوع پی ببری که سیاهی هیچوقت پیروز نمیشه.

ولدمورت میخواست به او بگوید " اگر سیاهی بده تو که سفیدی چرا اینجایی؟ " اما از آنجا که حوصله ی نصیحت های دوباره ی پیرمرد را نداشت سکوت کرد و روی تخت دراز کشید. درست بود او فرد خوبی نبود اما اینکه بخاطر کاری که نکرده است، زندانی شود نا عادلانه به نظر میرسید. رز زلر که در سلول بغلی قرار داشت، گفت:
- پروف! یه کاری بکنید! ما اینجا میپوسیم!
- معجونه ضد پوسیدگی بدم؟

ولدمورت زیر لب گفت:
- ما میدونیم از دست اینا پیر میشیم. ده سال تحمل کردن این ها در توان ما نیست، واقعا در توان ما نیست!

پایان


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
#25
( پست پایانی )

- ... و آنگاه که دامبل با ریش هایش زمین را طی میکشد، آخر و الزمان است!
- ارباب! دوباره داره تو حموم وحی نازل میشه!

با فریاد یک عدد مرگخوار، همه به سمت در حمام هجوم بردند و فاجعه ی مشنگی منا را به صورت زنده به اجرا در آوردند، جامه ها پاره شد، پاتیل ها زیر دست و پا ماند، کروشیو ها به آن ها اصابت کرد اما با وجود کم شدن جمعیت یک سوم مرگخوار ها، ولدمورت به جلوی درب حمام رسید.

- در آن زمان که لرد، بر روی سر خود، شامپو رزماری پرژک میزند، دستور حمله به جبهه ی سفید صادر خواهد شد، دیگر از سوپ هایپیاز خبری نخواد شد.
- ما از این شامپوهای مشنگی نمیزنیم.

لرد به سرعت در را باز کرد اما در حمام کسی را ندید. در آن زمان روونا به همراه هوش ریونی که شرلوک هلمز را در جیب میگذاشت، وارد شد و شروع به بررسی اطراف کرد، چپ را دید، راست را دید، پایین را دید، در وان حمام را گشت اما کسی نبود.

- وینکی کسی رو روی سقف دید.

همه ی سر ها به سمت بالا رفت و مرگخواری را دید که با لبخند به آن ها نگاه میکرد، لرد به آسانی کروشیوی زد و مرگخوار مورد نظر از سقف به کف کاشی حمام پرتاب شد اما مانند سریال های آبکی ایرانی نه سرش به کاشی برخورد کرد و مرد و نه حافظه ش را از دست داد، بلکه ایستاد و در چشم ولدمورت زل زد، و این بود قدرت جنس اصل!

- اون بالا داشتی مارو گول میزدی؟
- نه ارباب، من بیماری " عشق پیغمبری دارم ". دوست دارم ادای این وحی های الهی رو دربیارم و به خودم وحی بفرستم، چون حموم اکوی خوبی داشت اومدم اینجا واسه تمرین.
- یعنی تو بودی گفتی مرگ جبهه ی سیاهو نابود میکنه؟
- با اجازتون.
- کروشیو! چطور جرات کردی مارو مسخره کنی؟ بندازینش بیرون!

به این ترتیب شیاد به خارج از خانه ریدل پرتاب شد و از این ماجرا درس گرفت و فرد مفیدی برای جامعه شد.

خانه ی شماره دوازده گریمولد

- آروم بلندش کن بریم.
- هی! دارین چیکار میکنین؟

مرگ و درد درحالی که همچنان ته مبل را گرفته بودند به اورلا نگاه کردند، با فریاد اورلا، همه توجه ها به سمت دو تا از سه برادر برگشت. مرگ به سرعت زیر مبل را ول کرد و به طرف درد برگشت و گفت:
- ریگول! فهمیدن! بدو فرار کنیم!
- دانگ میکشمت!

ریگولوس و ماندانگاس به سمت در خروجی دویدند، فلچر زود تر در را باز کرد و خارج شد و بلک هم وقتی به رسید، روی خود را به سمت اعضای محفل برگرداند و گفت:
- راستی هرکسی فهمید چه بلایی سر داداش کوچیکه دانگ، همون مرض، اومده، مارو تو جریان بذاره.

بعد از پایان حرفش، خود نیز خارج شد و در را بست، همه ی اعضای محفل با بهت و حیرت به یکدیگر نگاه میکردند. دامبلدور که ایزوگام سقف را تمام کرده بود، از بالای نردبان پایین آمد و گفت:
- با نیروی عشق، دو هدف زدیم! هم سقف رو تعمیر کردیم و هم دزد هارو فراری دادیم.

به این ترتیب اعضای محفل به نیروی عشق ایمان آوردند و ریگولوس و ماندانگاس سهام یک شرکت خفن را در دیاگون بالا کشیدند و فلنگ را بستند و تا آخر عمر پولدار شدند و داستان به خوبی و خوشی به پایان رسید.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴
#26
نقد پست شماره ی 747 خانه شماره دوازده گریمولد - اورلا کوییرک

سلام دخترم.

به علت تاخیر از توضیح اول نقد معذوریم و میریم سر نقدت.

نقل قول:
محفلیون خسته یه گوشه نشسته کم کم داشتند بی خیال غذا می شدند. آخر دیگر در این دوره زمانه کی دیگر کار می کرد؟
پاسخ: آفرین، هیچ کس!


استفاده از " محفلیون " و " یه " اینجا غلطه، چرا؟ چون "محفلیون" و "یه" یه کلمه هایی هستن که ما به زبون گفتاری به کار میبریم و تو رولت که کُلِش به زبان کتابیه غلط میکنه جملت رو. جمله اولت رو نتونستم درست بخونم. نبود ویرگول و نبود فعل بعد از کلمه " نشسته " یکم جمله ـت رو ناخوانا کرده. دو جور این جمله درست میشه:

1. محفلیون، گرسنه یک گوشه نشسته بودند و کم کم داشتند بی خیال غذا می شدند.
2. محفلیونِ گرسنه، یک گوشه نشسته بودند و کم کم داشتند بی خیال غذا می شدند.

نقل قول:
راهب که تازه وارد محفل شده بود بدون هیچ حرفی روی صندلی نشست.(چطوریش رو خود نویسنده هم نمیدونه منتها از تنبل هر کاری برمیاد) مادر روشنایی که این صحنه بی حال و کسل کننده ر ا دید، گفت:


حرف های داخل پرانتز نظر راوی رو وارد رول کرده که بهتره انجام نشه، چون هم تمرکز خواننده رو به هم میزنه هم رول رو به سمت مسائل سایتی هدایت میکنه که تو این رول جاش نیست. می تونستی بنویسی " چطوری این موضوع را هیچکس نمی دانست " هم داخل پرانتز نمی رفت و هم وارد مسائل درون سایتی نمیشد.

نقل قول:
- من میدونم. کافیه به یه شماره ای پیام بزنیم که بچه ی یکیشون داره به دنیا میاد و سریع خودشون رو برسونن به خونه گریمولد و از اونجایی که خیلی زیادن حتما اس ام اس به یکیشون میرسه.

اورلا این را گفت و موبایل مشنگی خودش را از جیبش بیرون آورد و اس ام اسی به یک شماره ناشناس فرستاد.


فکر کنم قبلا در مورد اینکه شخصیت نباید شکست ناپذیر باشه حرف زدیم. اما یه نکته هست، شکست ناپذیری فقط نترسیدن نیست! ببین الان من تو اکثر رول هات شکست ناپذیری رو میبینم، اینجا هم یک نمونه ش، وقتی همه ی راه حل ها دست اورلاست میشه یک نوع شکست ناپذیری. ما میدونیم هیچ آدمی نمیتونه تو همه موقعیت ها راه حل درست بده، هیچ آدمی نمیتونه تو همه چیز عالی باشه، پس چرا شخصیت ما اینطوری باشه؟ حتی دامبلدور هم جواب همه ی راه حل هارو نداره.

نقل قول:

- خوب الان ما چیکار کنیم ریش؟
- الان ما یعنی تو و خودت یا من و تو؟
- بیخیال شو دامبل! مثل این که انقدر پیر شدی که نتونی به این چیز ها فکر کنی.
- اشکال نداره تام ولی هنوز هم میتونم بغلت کنم!


اینجا بار طنز خوبی داشت، بامزه بود، میتونه بهتر بشه با تمرین بیش تر، با رول های طنز بیش تر.

نقل قول:
- چه اتفاقی افتاد؟ این نارنجی ها کجا رفتن?


معمولا بستن رول با دیالوگ مکروهه. اما شرایط داره، بهتره که رول هارو با متن ببندیم، ولی اگه خواستیم رول رو با دیالوگ ببیندیم، دیالوگمون پرسشی نباشه، نفر بعدی نوشتن براش سخت تر میشه.

رولت با اینکه اشکال کم نداشت اما نقطه قوت خوبی داشت، همه شخصیت ها مثل خودشون بودن، دیالوگ ها، رفتار ها، شکلک ها، مال خودشون بود به من این حس دست نداد که فلان دیالوگ یا رفتار از فلان شخصیت بعیده.

خب، چیزی که عوض داره گله نداره، نقد کوتاه برای رول کوتاه. میدونی من چیزی به اسم " جدی نویس " و " طنز نویس " قبول ندارم، من فقط " من جدیم از طنزم بهتره یا برعکس " رو قبول دارم، پیشنهادم اینه سعی کن با تمرین بیش تر، طنزتو قوی کنی و خودت رو به یه سبک محدود نکنی، چون بعدا برات سخت میشه فقط با رول جدی بتونی رول با کیفیت بزنی.

موفق باشی اورلا کوییرک.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴
#27
تف تشت VS تنبل های زوپسی


تف شماره سه و پایانی

- بادبان هارو بکشید! 90 درجه به شرق! تکون بخورید بوقیا!
- قربان جسارتا سکان کشتی نیست.
- نیست؟! چطوری نیست؟! درسته ما دزد دریایی هستیم ولی دیگه ناموسن از خودمون دزدی نکنین.

کاپیتان " دَدی قمر " نگاهی به پشت دکل کشتی اش انداخت اما خبری از سکان گم شده نبود. بدون سکان هم عملا کشتی دست ملوانان نبود، در این لحظه های سخت کاپیتان کلاهش را از سر برداشت و دستی به سر پر از شپش خود کشید که موجب تخریب پالایشگاه نفتی شپش ها شد که این عمل نا جوانمردانه از چشم ماموران " همیشه ابراز نگرانی کننده " ـی سازمان ملل پنهان نمی ماند.

- قربان، یه کاغذ...

هنوز حرف ملوان نگون بخت تمام نشده بود، که ددی قمر گلوله ای وسط پیشانی وی زد تا دیگر هر کاغذی که دیدند را بدون اجازه ی کاپیتان برندارند. کاغذ را برداشت و با دیدن نام دخترش، شروع به خواندن نامه کرد:
- پدر عزیز، من در سرزمین انگلستان، در شهر لندن هستم، در تیم کوییدیچی که من بازی میکنم مشکلی پیش آمده، اگر تیم کوییدیچ ما برنده شود یک جام طلایی برنده میشویم، لطفا برای موجه کردن حضور من خود را به این آدرس برسانید: ورزشگاه نقش جهان. هی ملوان! نقشه عوض شد، به سمت خشکی!

فلش فوروارد، زمان حال

- به نظر میرسه بازی داره به دقایق پایانی خودش نزدیک میشه، نتیجه بازی 130 بر 80 به نفع تیم وزارتیه، وزارتخونه امسال خیلی برای تیمش سرمایه گذاری کرده تا بهترین نتیجه رو حاصل کنه، به نظر میرسه که چون تیمشون به نیمه نهایی اومده سرمایه گذاریشون به نتیجه رسیده.

ورونیکا نفس نفس زنان به بازیکن های تیم خودی خیره شد، قطعا بستن والدین با طناب به بازیکنان، باعث شده بود زود تر خسته شوند و نفس بیفتند و حتی با نوشابه های انرژی زا و دوپینگ هم نتوانند برای 10 دقیقه ی دیگر این فاصله امتیازی را جبران کنند.

- هری پاتر جن بد! الادورا جن بد! دابی جن بد! آسنیپ جن بد! کل تیم حریف جن بد!
- بـــــــــــــــــــــــد!

خوبی حضور ایل و طایفه ی وینکی این بود که میتوانستند سخنان بازیکن های خودی را اکو بدهند تا تاثیر بیش تری بر روی شنونده بگذارند، در آن لحظه دیگر نیازی به میکروفون نبود و هزینه ی کمتری هم داشت و هم امکان خسته شدن هم بسیار کم میشد در نتیجه جن های خانگی هم به عنوان انرژی تجدید پذیر معرفی شدند.

- هی ورو! یه کاری باس بکنی دختر!

کاپیتان تیم تف تشت برگشت و به پدرش نگاه کرد، به راحتی می توانست معنی آن نگاه را درک کند.

فلش بک

- بابا! عااااااااا!
- هنوز این عادت هوار زدنتو داری بچه؟ بزرگ شدیا! حالا بگو ببینم چی شد بعد از سال ها سری به ما زدی.

ورونیکا نگاهی به خانه ی پدرش انداخت. میز و صندلی های قدیمی، تابلو های خاطره انگیز، پیراهن های پاره شده ای کهبه دیوار دوخته شده بودند که هرکدام برای زنده نگاه داشتن تیزی کشی بود.
- راستش بابا ولیمون رو خواستن...
- تو بیست و چهار ساعت مارو میخوان، اون از کلاس اولت که زدی اون مشنگ بیچاره رو با اره دو نیم کردی، اون از اینکه هی سر کلاس " عاااااااااا " میگفتی و آلودگی صوتی ایجاد میکردی. اون از...
- بابا! فقط یه باره، تیم کوییدیچمون تو نیمه نهاییه، میخوایم قهرمان بشیم، ولی باید ولی هامون تعهد بدن بلایی سر تیم حریف نمیاریم.

پدر ورونیکا، چشم هایش را باریک کرد و چاقویی را در دستش بالا و پایین می انداخت، تا جایی که یادش می آمد تو هیچ دعوایی کم نیاورده بود، بنابراین دوست نداشت دخترش هم شکست بخورد، حوصله نداشت که بعدا او را از داخل جوب جمع کند، بنابراین به جلو خم شد و گفت:
- میام، ولی به شرطی که قول بدی این بازیو ببرید.
- قول میدم. عاااااا!

پایان فلش بک

- هکتور دگورث گرنجر، باز هم بلاجر رو گرفته و پس نمیده.

همه سر ها به طرف هکتوری برگشت، که سعی داشت به بلاجر زبان بسته معجون بخوراند. داور از ترس منوی مدیریت اسنیپ به جای اینکه اعلام کند زمان را گرفته است، اعلام کرد که زمان را رها کرده است. هکتور گفت:
- دهنت رو باز کن بلاجر میخوام بهت معجون " انداختن بازیکن های تف تشت " بدم. دهنت رو باز نمیکنی، نه؟ مقاومت دربرابر من؟ سیو! اینو...
- به جانه مادرم من دهن ندارم! ندارم! ندارم!

همه با پوکرفیس به بلاجری نگاه میکردند که زیر شکنجه های هکتور، دهن در آورده بود. تنها 3 دقیقه به پایان بازی باقی ماند، پدر ورونیکا که شکست دخترش را نزدیک میدید به باقی اولیا علامت داد ناگهان تمامی بازیکنان تف تشت از روی جارو هایشان پایین افتادند و اولیای گرامی کنترل جارو ها را بدست گرفتند.

- حمله!

با فریاد ددی قمر، پرتقالی پرتاب شد و به گیجگاه هکتور برخورد کرد و او را از روی جارو به پایین پرتاب کرد، همه با نا باوری به مرلین، که ناظر این بازی بود، نگاه کردند. مرلین با کمک چوبدستی صدایش را بلند کرد و گفت:
- بازی ادامه داره!

سپس چوبدستی اش را پایین آورد و به پدر ورونیکا چشمکی زد.

فلش بک - دفتر رئیس فدراسیون

- پرتقال؟! ولیِ رماتیسم پرتقاله؟!
- مگه پرتقال ها دل ندارن؟
- ببین عزیزه من، پدره ورونیکایی احترامت واجب، اما من گفتم همه بازیکنا ولیشون رو بیارن، و قانون قابل تغییر نیـ...

صدای برخورد گالیون ها با میز مرلین، او را از ادامه ی حرفش باز داشت. مرلین یک نگاه به طلا ها که برق میزدند انداخت و آب دهنش به راه افتاد، سپس یک نگاه خشک به مرد تیزی کش انداخت، بار دیگر به گالیون ها نگاه کرد و آب دهنش راه افتاد و باز هم به پدر ورونیکا نگاه خشکی انداخت، ان قدر این کار را تکرار کرد تا دچار اشتباه شد، یعنی نگاه خشکی به گالیون ها انداخت، و درحالی که آب دهنش را افتاده بود به مرد نگاه کرد.

- به چی نگاه میکنی بوقی! من دامبلدور نیستما!
- واقعا فکر کردی میتونی به من رشوه بدی؟ ... درست فکر کردی، خب ظاهرا همه اولیا برگه رو امضاء کردن.

مرلین به سرعت گالیون ها را از روی میز جمع کردند و داخل جیب خود ریخت. مرد تیزی کش به طرف او رفت و سرش را به طرف گوش مرلین خم کرد و گفت:
- ممکنه خیلی اتفاقی برای بازیکنای تیم ما اتفاقی بیفته، اشکال نداره ما به جای اونا بازی کنیم؟
- کی بهتر از اولیا؟

پایان فلش بک

- چه میکنن بازیکنای جدید تیم تف تشت! آرسینوس جیگر و الادورا و هکتور با ضربه های اونا از جاروشون افتادن و هنوز هم بیهوشن! ایل و تبار وینکی هم رو سر دابی ریختن و دارن با ماهیتابه و چماق تو سرش میکوبن! هری پاتر هم ددی قمر از شلوار به دروازه ی تف تشت آویزون کرده! فقط اسنیپ جلوی دروازه ایستاده!

کندرا با باقی مانده استخوان هایش بلاجر ها را به سمت اسنیپ میفرستاد اما به طرز عجیبی هیچکدام به او برخورد نکرد. ددی قمر و پدر ورونیکا با پاسکاری و یک و دو به سمت دروازه تنبل ها حرکت کردند. اسنیپ جلو آن ها ایستاد و گفت:
- اگه از من رد بشید بلاکین!
- شرمنده آبجی، ما جزو شخصیت های هری پاتری نیستیم که بلاک بشیم!

ددی قمر یک هفت تیر و پدر ورونیکا یک چاقو از جیبشان در آوردند و با لبخند شیطانی به اسنیپ خیره شدند. اسنیپ امکان نداشت از شکلک کینگ در بیاید، اما با دیدن آنکه نمیتواند کاری کند به پوکر فیس تبدیل شد.بنابراین برای اولین بار، شکلک پوکر - کینگ به وجود آمد.

مادر هاگرید از عقب پرید و توپ را از دست یارانش قاپید و با یک پاس توپ را به ناپلئون کوچولو داد و او به راحتی توپ را وارد دروازه ی خالی کرد.

- ... و بازی با گل ناپلئون، با نتیجه ی 180-130 به نفع تف تشت به پایان میرسه! تفی ها تونستن با توفان 3 دقیقه ای بازی باخته رو ببرن و به فینال صعود کنن!

روز بعد - دفتر مدیر عامل تف تشت

- همینه که گفتم! قراردادتون فسخ شده و با اولیاتون قرارداد جدید بستیم.
- مگه میشه؟ ما اصلا مدیر عامل نداریم.

ورونیکا به مردی که پشت میز مدیر عاملی باشگاه تف تشت نشسته بود، نگاه کرد. آیا مرد شیاد بود؟ یا شوخی شوخی با " فانتزی ها" و " الکی مثلا ها" تیمش مدیر دار شده بود؟ مرد از پشت میز بلند و شد و رو در روی بازیکنان " سابق " ایستاد.
- نداشتید! ولی الان دارید، وقتی نتایج درخشان تیمتون رو دیدم اومدم و سهام تیم رو خریدم، حالا هم لطفا برید بیرون میخوام به بازیکنای جدید پاداش نقدی بدم.

دنیای بی رحمی بود، بد از تلاش های بسیار، پدر و مادرشان یک تیم خوب پیدا کردند و پاداش نقدی گرفتند و فینالیست لیگ کوییدیچ شدند. شاید بهتر است در پایان این داستان، نتیجه ی اخلاقی بدهیم.

نتیجه اخلاقی تیمارستانی شلمرودی تانزانیایی: کلا تلاش نکنید، دیوانگی کنید و از دیوانگی خود لذت ببرید.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴
#28
نقد پست 117 نوزده سال بعد - رز زلر

دخترم!

رز تو خیلی پیشرفت کردی تو رول های جدیت، تو رول هایی که قبلا نوشتی رد پای طنز دیده میشد اما الان یه رول جدی خیلی خوب نوشتی که من سخت تر از همیشه میتونم توش ایراد پیدا کنم. نظری ندارم که چطوری این همه پیشرفت کردی اما واقعا تحسین بر انگیزه.

خب، بریم سر نقدت.

نقل قول:
"آنها" زماني آماده بودند كه همه خوشحال بودند و جامعه ي جادوگران در آرامش كامل به سر مي برد، جنگ هنوز هم بين سپيدي و سياهي ادامه داشت ولي آن جنگ نسب به اين فاجعه ي الان مثل يك قطره بود در اقيانوس آرام. اين فاجعه باعث شده بود شادي و خوشي از بين برود، كسي نخندد، ويبره نرود، و شيطنت هم نكند.


یه شروع خیلی خوب! میدونی، وقتی رولت و صحبت های بین رز و لاکرتیا رو خوندم فهمیدم که این شروع با اون چه ربطی داره. این شروع میگه جنگ بین سیاهی و سفیدی در برابر جادوخوار ها بی معناست و رز هم همینو تو دیالوگش گفت، شروع ساده ایه ولی به اندازه کافی جذب کننده س.

نقل قول:
"آنها" همه چيز را از بين بردند، جادوگر و ساحره، مرگ خواران و محفل ققنوس، و حتي مردم عادي را. همه ي جامعه در مرگ فرو رفته بود. " آنها" به هر چيز كه مي رسيدند تا آخرين قطره ي جادويشان را حريصانه مي بلعيدند تا زماني كه هيچ چيزي براي بلعيدن پيدا نمي كردند و آن وقت بود كه قرباني را رها مي كردند تا بميرد. هرچي جادوگر قدرتمند تر بود زودتر سقوط مي كرد.


این مورد تو پست های قبلی مشخص شده بود، به نظرم اینجا نیازی به تکرار دوباره ش نیست، چون فکر کنم تو رول های قبلی به اندازه ای واضح بود که نیاز به تکرار نداشته باشه. بهتر بود اینجا از یه چیز دیگه برای توضیح استفاده میکردی. میتونستی راجب امید به پاراگراف بنویسی، چون تا امید نباشه فعالیتی هم صورت نمیگیره، امید، میشه کلیات رولت.

نقل قول:
رز با صداي پاق از فكر بيرون آمد و به كوچه اي كه تا دو دقيقه ي پيش يوآن آبروكمبي در آن جا بود نگاه كرد. ارولا راست مي گفت بايد همه با هم با اندك قدرت باقي با جادوخور ها بجنگند.


آبرکرومبی درسته.

نقل قول:
گربه ي چشم سبز لاغري روي ديوار نشسته بود و سبيل هايش را ليس مي زد. دختر به قدري هيجان زده شد كه مي خواست داد بزند"لاكي!" ولي خوشبختانه در آخرين لحظات جلوي خود را گرفت.


الان یه سوالی پیش میاد، رز از کجا فهمید که این گربه هر گربه ای نیست و لاکرتیاست؟ اصلا وقتی نزدیک خونه ش هست چرا باید تبدیل به گربه بشه؟ میتونست تو خونه ش بمونه و جانورنما هم نشه. بهتر بود اینجا یه توضیحی میدادی.

نقل قول:
دو دختر همديگر را به سختي در آغوش گرفتند، يك چيز هايي داشت بر مي گشت شايد هنوز هم اميدي بود.


به سختی؟ " دو دختر محکم یکدیگر را در آغوش گرفتند." بهتر نیست؟

نقل قول:
رز كمي از آب جلويش ونشيد و جواب داد:


نوشید.

نقل قول:
رز ليوان خالي آب را كنار گذاشت و به سمت دوستش هم شد و گفت:


هم شد؟ یعنی خم دیگه؟

نقل قول:
رودولف لسترلنج تازه از سفر اش به جنگل هاي آلباني برگشته بود و پر از اخبار تازه اي بود كه مي خواست زودتر به گوش ارباب اش برساند. ارباب با شنيدن اين اخبار خيلي خوشحال مي شد.


علاوه بر اینکه " لسترنج " درسته، الان خواننده نمیدونه چرا رودولف به جنگل های آلبانی رفته، ماموریت داشته؟ برای مسئله شخصی رفته شانسی اخباری از مردم شنیده؟ بهتره که حتی وقتی یه درصد احتمال میدی ممکنه سوال پیش بیاد درباره ی اون اوضاع بیش تر بنویسی تا ابهامش رفع بشه.

رز این رولت یه رول جدیه خیلی خوبه، اما توش غلط املایی و یکی دو مورد ابهام دیده میشه. همه و همه ش با دقت بیش تر به دست میاد. تو میتونی خیلی بهتر از این بنویسی، البته نه اینکه رولت بد باشه، رولت میتونه عالی باشه. بیش تر بنویس.

موفق باشی رز زلر.

_______________________________

نقد اورلا بزودی انجام میشه.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴
#29
خلاصه:

جمعیت مرگخوارا و محفلی ها از اینکه ماموریت نمیرن خسته شدن، برای همین تو یک کودتا دامبلدور و ولدمورت رو برکنار و یه جا با هم زندانیشون میکنن و ریگولوس رو به علاوه تعداد زیادی ویزلی به عنوان زندانبانشون میذارن، از اون طرف هم محفل بدون دامبلدور دچار کمبود غذا شدن.


_________________________________________________

خانه ی ریدل

- ارباب!
- کدوم ارباب؟ یادت رفت؟ ما اون کچلو برکنار کردیم.

آملیا با تعجب به آرسینوس که پایش را روی آن یکی انداخته بود و میوه پوست میکند، نگاه کرد. تا به حال خانه ی ریدل آن قدر آزاد نبود، معمولا همه مرگخوار ها به دنبال آن بودند که نیاز ها و درخواست های اربابشان را رفع کنند، اما فی الحال، همگی داخل نشیمن جمع شده بودند و به یکدیگر نگاه میکردند.

- خب، حالا که ارباب نداریم باید چیکار کنیم؟
- ما قراره به محفل حمله کنیم و سفیدی و ریشه کن کنیم و سیاهی رو بر دنیا حاکم کنیم و مشنگا رو بکشیم و جادوگرا به خدمت خودمون دربیاریم.
- با کدوم پول؟ همه دست ارباب بود.

بومب!

در اتاق بغلی، صدای انفجار شنیده شد، همه ی مرگخوار ها به سوی اتاق شتافتند و با دیدن منظره رو به رویشان دو نقطه خط شدند، دیوار ها ریخته بود و خادمان لرد به راحتی باغچه ی رو به روی عمارت را میدیدند. در میان دود سیاه حاصل از انفجار، موجودی ویبره زنان با پاتیل از اتاق خارج شد و گفت:
- عمل کرد! عمل کرد!
- پس چرا من وسیله ی جراحی اینجا نمیبینم؟
- ممد چه قدر خنگی! معجون انفجارم عمل کرد، برای درست کردن معجون بعدی به یه جای دیگه نیاز دارم ... آهان! اتاق لرد سابق!

مرگخواران می دانستند با وجود کمبود بودجه و قدرت تخریب هکتور، مدت زیادی دوام نخواهند آورد.

سلول زندانی ها

- هی ریش! تو صدایی نمی شنوی؟ ما صدای...

تخریب دیوار و نمایان شدن لشکر ویزلی ها و ریگولوس، مانع از کامل شدن جمله ی لرد شد. ریگولوس دوان دوان وارد سلول شد و با دیدن جمعیت مشتاق ویزلی در پشت و دامبلدور آغوش گشوده در پیش رویش، تنها پوکر فیس ماند و بس!

- ریش! راه فرار!
- تام! نگفته بودم نتیجه نهایی هرچیز عشقه؟ با نیروی عشق من راه فرار باز شد!
-


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴
#30
نتایج ترین های مهر و آبان 94 محفل ققنوس:

بهترین نویسنده محفل: ویولت بودلر

فعال ترین عضو محفل: یوآن آبرکرومبی

بهترین عضو تازه وارد: اورلا کوییرک


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.