مرگخواران به سمت مردی که درحال پفک خوردن و آب کردن دل بز ها بود، حرکت کردند. میمون ها، که هریک قسمتی از مسلسل پوست کنده را به دهان میبرده و "عخ" گویان، در میاوردند، با نگاه هایشان مرگخواران را دنبال کردند.
- هی، تو!
مرد پفک به دهان، به سمت گوینده چرخید. با دیدن مرد کاملا سفیدپوست و کچلی که ردای سیاه بر تن داشت و عده ای "عجیب و غریب" پشت سرش، کمی به خود لرزید؛ اما بعد با خودش فکر کرد که:
- حتما یه عده منو هالو گیر آوردن میخوان اذیتم کنن!
و با تکیه به استدلال خودش گفت:
- برین بابا! برین یکی دیگه رو سرکار بذارین!
لرد با نگاهی سرشار از مفهوم "شوخی میکنه دیگه؟!" به مرگخواران پشت سرش نگاه کرد. از طرفی، میمون ها، متوجه لباس جالب و "باحال" مرگخواران شده بودند و با حسرت، از بالای درخت، به آنها نگاه میکردند. میمون اولی که عاقلتر (!) بود، رو به دوتای دیگر گفت:
- برم سروقتشون
- اما جناب! یادت رفته ما تو قفس میموناییم؟
میمون اولی، نگاهی به نشانه "خفه شو، اینجا فقط من حرف میزنم" به میمون سوم انداخت و گفت:
- خب جناب! ما خیلی لاغریم راحت از لای این میله ها میریم بیرون!
دو میمون دیگر نگاهی به هم و سپس به اولی انداختند.
- چیه؟
- چرا همون اول بهمون نگفتی تا زودتر از این قفس در بیایم؟
میمون اولی با کف دست به پیشانی اش زد. دوتای دیگر فهمیدند که این میمون هم عقلش از آن دو فزون تر نیست، بلکه ادعا میکند که هست، پس با خوشحالی به سمت میله های قفس حمله برده و سعی کردند از میان آنها بیرون بروند. با یک فشار، هرسه به بیرون پرتاب شده و درست روی لباس یک فرد از جمع سیاه پوش افتادند... ولدمورت!