هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
پروف بی زحمت یه نقد دوستانه هم از این بهم بدین... فقط لطفا کلیه نکاتی که داره و نداره و باید داشته باشه بهم بدین مهم نیست کِی بتونین بهم بدینش!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
- آملیا... بیا بیرون، کارت دارم!

آملیا با نگرانی، دنبال برادر بزرگترش، مایکل، بیرون رفت. خیلی نگرانش بود؛ مدتی بود که دیگر شیطنت همیشگی اش را نداشت، رفتارش سرد شده بود و گوشه گیر شده بود. به کنار در رسیدند.

- ببین لیا... میخوام یه چیزی بهت بگم... قول بده! قول بده که فقط بین مادوتا می مونه!

نگاهش مصمم بود. آملیا، که میخواست فضارا تغییر دهد، خندید و گفت:
- چی رو نگم؟ همه مون میدونیم زن میخوای!

اما به نظر نمیرسید موفق شده باشد.

- نه! ببین... تو تنها کسی هستی که درکم میکنی...
- من؟ منظورت چیه؟ نگو که بازم میخوای سربه سرم بذاری! باز تلسکوپمو برداشتی؟!
- موضوع اصلا این نیست!

بغض گلوی مایکل را میفشرد، این را میشد از نگاهش فهمید؛ اما سعی کرد محکم باشد... محکم باشد و جلوی خواهرش...
- ببین لیا... من میخوام برم!

اما ظاهرا خواهرش، قضیه را متوجه نشده بود.
- خوب، برو! منکه از خدامه!

و با خنده بلندی، شوخی بودن حرفش را نشان داد. مایکل، بی آنکه حالت چهره اش عوض شود، دست آملیا را محکم گرفت:
- قضیه جدیه، لیا!
- خب یجوری بگو منم بفهمم!
- من... درخواست مرگخوار شدن دادم!

متوجه حالت چهره خواهرش شد... خودش هم به ترک کردن خانواده اش چندان راضی نبود، اما این، برایش گام بزرگی بود که نمیتوانست نادیده بگیرد.
- میدونم چه حسی داری لیا، اما من...
- نه! مایک! داری دروغ میگی! میدونم که...
- چرا اینقد خوشبینی؟! حقیقتو بپذیر لیا! من اون برادری که میشناختی نیستم!
- تو دروغ میگی! مثل همیشه میخوای سر به سر من بذاری! تو یه مرگخوار نیستی!

مایکل، آستینش را بالا زد تا آملیا را مطمئن کند که...

- نه... نه... این غیر ممکنه! خائن!
- میدونستم اینجوری میشه! پس... خداحافظ، لیا!

سری تکان داد و دستش را روی دستگیره در محکم کرد. پایین کشیدنش برایش سخت بود. نگاهی برای خداحافظی به خانه انداخت؛ میدانست که ممکن است دیگر هرگز آنجا را نبیند، و یا حتی اهالی اش را...

- مایک...

توجهش به آملیا جلب شد که سعی نمیکرد گریه اش را پنهان کند.

- بله؟
- گم شو!

به آملیا حق میداد؛ برای آخرین بار برگشت. خواهر و برادر کوچکش، در گوشه ای مشغول بازی بودند، مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود و پدرش... پدرش از قبل خبر داشت و گوشه ای نشسته بود. ماندن را جایز ندانست و با صدای بلند، خداحافظی کرد. مادرش هم که از چیزی خبر نداشت، با صدای بلندتری گفت:
- برگشتنی، یه سس گوجه هم بخر و بیار!

قلبش به درد آمد؛ مادرش هنوز امید داشت که برگردد...

- آملیا؟
- چته؟!
- چیزی به مامان نگو!

با غصه، دستگیره در را پایین کشید. قبلا همه وسایل و جانورانش را از خانه بیرون برده بود تا چیزی نماند... رفتن برایش مشکل بود، اما باید این کار را میکرد... رفت و پدر و خواهر گریانش را تنها گذاشت، و همچنین، مادری که امیدوار بود ده دقیقه دیگر برگردد و برایش سس گوجه بیاورد.

با رفتن مایکل، آملیا به سمت پدرش برگشت و بی آنکه بداند چکار میکند، رفت و کنارش نشست.
- بابا... برمیگرده... مگه نه؟

پدر فقط به سر تکان دادن اکتفا کرد. هیچکدام نمیدانستند قرار است چه پیش بیاید...



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
استاد، یک عدد معجون!

فقط معجون بسته بندی شده!



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
مرگخواران به سمت مردی که درحال پفک خوردن و آب کردن دل بز ها بود، حرکت کردند. میمون ها، که هریک قسمتی از مسلسل پوست کنده را به دهان میبرده و "عخ" گویان، در میاوردند، با نگاه هایشان مرگخواران را دنبال کردند.

- هی، تو!

مرد پفک به دهان، به سمت گوینده چرخید. با دیدن مرد کاملا سفیدپوست و کچلی که ردای سیاه بر تن داشت و عده ای "عجیب و غریب" پشت سرش، کمی به خود لرزید؛ اما بعد با خودش فکر کرد که:
- حتما یه عده منو هالو گیر آوردن میخوان اذیتم کنن!

و با تکیه به استدلال خودش گفت:
- برین بابا! برین یکی دیگه رو سرکار بذارین!

لرد با نگاهی سرشار از مفهوم "شوخی میکنه دیگه؟!" به مرگخواران پشت سرش نگاه کرد. از طرفی، میمون ها، متوجه لباس جالب و "باحال" مرگخواران شده بودند و با حسرت، از بالای درخت، به آنها نگاه میکردند. میمون اولی که عاقلتر (!) بود، رو به دوتای دیگر گفت:
- برم سروقتشون
- اما جناب! یادت رفته ما تو قفس میموناییم؟

میمون اولی، نگاهی به نشانه "خفه شو، اینجا فقط من حرف میزنم" به میمون سوم انداخت و گفت:
- خب جناب! ما خیلی لاغریم راحت از لای این میله ها میریم بیرون!

دو میمون دیگر نگاهی به هم و سپس به اولی انداختند.

- چیه؟
- چرا همون اول بهمون نگفتی تا زودتر از این قفس در بیایم؟

میمون اولی با کف دست به پیشانی اش زد. دوتای دیگر فهمیدند که این میمون هم عقلش از آن دو فزون تر نیست، بلکه ادعا میکند که هست، پس با خوشحالی به سمت میله های قفس حمله برده و سعی کردند از میان آنها بیرون بروند. با یک فشار، هرسه به بیرون پرتاب شده و درست روی لباس یک فرد از جمع سیاه پوش افتادند... ولدمورت!



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
سلام! همونطور که گفتم، بازم اومدم!

خب... اینم سوالات:
۱. محفل قدیم و جدید و همچنین هافل قدیم و جدید رو مقایسه کن.

۲. نظارت هافل چطوره؟ آسونه؟

۳. ميدونم تو این سه ماهی که اومدم قد سه سال سوال پیچت کردم... یادت هست اين چندمين سوالمه؟

ستاره ها میگن ديگه نیام مزاحم نشم... پس فعلا جود باي!



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
نام کامل: آملیا فیتلوورت سخته؟ شما بگو فیتیله

گروه: هافل

جنسیت: ساحره

نژاد: دورگه

خانواده: مادر مشنگ زاده هافلپافی (امیلی نام) و پدر اصیل زاده گریفندوری (استوارت نام) و یک برادر بزرگتر گریفندوری (مایکل نام) و دو خواهر و برادر دوقلو (لیلی و آلبرت) که هنوز به مدرسه نمیروند شاید اصلا نرن کسی چه میدونه؟

چوبدستی: از اونجا که همش میشکنه توی اطلاعات بیشتر پیداش کنید

ویژگیهای ظاهری:

دختری با چشمان قهوه ای تیره و موهای تیره تر، پوست سفید، معمولا یک روپوش صورتی یا آبی روی لباسهایش میپوشد و همیشه دوست دارد موهایش را باز بگذارد... بذار خودشون یه زحمتی بکشن عکسو نگاه کنن!
در کل موهای قهوه ای بلند با رگه های سفید-خاکستری، چشمان قهوه ای تیره، صورت نسبتا باریک

ویژگیهای اخلاقی:

در حالت عادی، اخلاق خوبی دارد، اما در صورت عصبانی دیدنش، پیشنهاد میکنم دورو برش نپلکید! علاقه شدیدی به شکستن تلسکوپش در سر این و آن دارد... با یه ریپارو درست میشه!
بسیار لجباز و دمدمی مزاج میباشد، و همچنین اخلاق (خوب یا بد)ش بسیار ناپایدار است؛ بطوریکه اگر الان درحال خوش و بش با شماست، ناگهان شکستن تلسکوپش را بر سرتان احساس کنید! خوب چیه؟ بزرگ شدن تو یه خونواده شلوغ، بی اعصابی میاره دیگه!
اهل دعوا و برخی تفریحات پسرانه (مثل بازیهای جنگی) است و از کارهایی مثل لاک زدن و مدل مو دادن و... چندان لذت نمیبرد. دیدی چی شد؟ تازه فهمیدم چرا مایکل بهم میگه پسر!
کمی تندخو، بی حوصله، علاقمند به کمک کردن، عاشق کتاب، ابراز احساسات بلد نیست، درسخوان، عاشق مشنگ ها

علاقمندی ها:

شکستن تلسکوپش در سر این و آن - کَل کَل کردن با برادر بزرگش
من باهاش کل کل نمیکنم اون غول گنده شروع میکنه! ناسلامتی بیست سالشه نمیره زن بگیره از شرش خلاص شم!- کتاب خواندن - نشستن از صبح تا شب پای لپ تاپ مشنگی اش مطمئنی اون بدبختا مشنگن؟ د تسترال! علاقمندی اصلیم رو یادت رف! - و بیشتر از همه... ستاره شناسی!

توانمندی ها:

دارای مدرک تکواندو و کنگ فو! خب لازمم میشن!- تشخیص بعضی چیز ها با تماشای ستارگان خب روزا چیکار کنم؟ مسئولین رسیدگی کنین - توانایی گول زدن افراد با یک نگاه گربه شرکی حالا نگاه من شد شبیه گربه شرک؟!- قدرت بالا در حل سریع مسائل ریاضی امیدوارم یه جا تو زندگی بدردم بخوره وگرنه خودمو از برج ستاره شناسی میندازم پایین!

زندگی:
دختری که مدتهاست به خاطر عقاید ضد مشنگی خانواده پدرش و ضد جادوگری خانواده مادرش، خانواده خودش از دور شده. معجون منو و مایکل با هم تو یه پاتیل نمیره! اینم بگو!

عاشق مشنگ هاست و به دلایلی مثل مخالفت کل خونواده ش با شغل مورد علاقه اش، ستاره شناسی، کمی گوشه گیر شده.

از دوستان رز زلر، جینی ویزلی، لایتینا فاست و داریوس بارو است

اکثر وقتها بی حوصله ست و از زیر کار در میرود اما اگر کاری به او به سختی بسپرید، نتیجه بدی نخواهید گرفت!


======
پ.ن. برای هزار و چندمین بار لطفا جایگزین کنید
پ. ن.2 ببخشید طولانیه


انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۳۰ ۱۰:۳۹:۴۵


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۱۱ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
برید سروقت مردم دریایی و راجب تاریخشون بنویسین!


آملیا به سختی در اعماق دریاچه، به جلو حرکت میکرد؛ چوبدستیش را با یک دستش، کنار صورتش نگه داشته بود و خیلی مواظب بود که حباب اکسیژن دور صورتش از بین نرود. با خودش فکر میکرد که چه چیزی باعث شده این وقت شب، هوس آب بازی کند.

فلش بک به ربع ساعت پیش

- بابا! مایکل باز تلسکوپمو ورداشته!
- مامان بابا خونه نیستن لیا!
- تلسکوپمو پس بده!
- تا ندادم هیپوگریفم خورد و خاکشیرش کنه، بگو که میای مسابقه زیر آب!

خب معلوم است وقتی پای وسایل س
پایان فلش بک

- مایک... کافیه بیای دستم... خیلی خنگی آملیا! بایه ریپارو درست میشد! حالا از کجا جلبک سفید پیدا...

با شنیدن صدای عجیبی که از پشت تخته سنگ کناری اش بلند میشد، از حرکت و حرف زدن ایستاد و به سمت تخته سنگ رفت. با کنار زدن تخته سنگ، با صحنه عجیبی مواجه شد؛ مردم دریایی، دور یک الماس درشت شناور، به طور منظم حلقه زده بودند؛ بطوریکه الماس، درست در وسط حلقه شان قرار داشت.

کمی بعد، صدای طبل مانندی بلند شد که با کمی دنبال کردن صدا با نگاه، میشد فهمید یک مرد دریایی، درحال کوبیدن عصایش، به صورت ریتم دار، روی یک صدف غول پیکر است.
=====

کمی گذشت و آملیا که مجذوب تماشای مردم دریایی بود، متوجه فرد دیگری نشد که درست پشت سرش، ایستاده. ثانیه ها میگذشت اما مردم دریایی، همچنان شناور و در کحل خود در حلقه مانده و حتی یک سانت هم تکان نخورده بودند...

اما بلافاصله پس اینکه هاله نور اسرار آمیزی در وسط حلقه شروع به تابیدن کرد، مردم دریایی هم، یکی در میان، عقب میرفتند و با عقب رفتن بغل دستیشان، به سر جای خود باز میگشتند. این رفت و آمد آنها ادامه داشت تا اینکه نور، کم کم عقب رفت و روی الماس روی عصا افتاد و...

نور اسرار آمیز، به زیبایی در اطراف دریا منعکس شد. مردم دریایی، دستهایشان را به نشانه دعا بالا بردند و کمی بعد، هنگامیکه هاله نور اسرار آمیز، از روی الماس کنار رفت و انعکاس نور متوقف شد، همه دستهایشان را پایین آوردند و پس از تعظیم کردن جلوی همدیگر، پراکنده شدند.

آملیا هم با تعجب، به قسمتهای عمیقتر دریا سفر کرد. نمیدانست اگر بجای اینکه چند دقیقه، بیخود به مردم دریایی خیره شود، پایین تر میرفت و جلبک سفید را می آورد، حتما مردم دریایی، وجود جلبک سفید را احساس کرده و اورا به مراسمشان راه میدادند...

و اگر میدانست مراسم آنها، جشن گرفتن اجتماع نور ستاره سرخ قطبی است، حتما خودش را نفرین میکرد که چرا در مراسم شرکت نکرده...

و حتما وقتی بفهمد کسی که پشت سرش ایستاده و اینهارا به او نگفته بود، مایکل - برادرش - است، نه تنها از او برای کشاندنش برای دیدن مراسم تشکر نمیکرد، بلکه خودش تلسکوپش را در سرش میشکند، چون کاری نکرده بود که او هم در مراسم شرکت کند...

و مطمئنا اگر مایکل میدانست که تولد آملیا امروز نیست و 19م ماه بعد است، همچین لطفی در حق خودش و خواهرش نمیکرد!



پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۰:۲۴ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶
پست پایانی

همه مشغول خوشگذرانی و کیک خوری شان بودند؛ هیچکس کوچکترین توجهی به آملیا و تلسکوپ در دستش نبودند. هرکسی هم که توجه میکرد، با متلکی، دوباره خودرا مشغول جشن میکرد. دختر در تلسکوپش نگاه میکرد و کاری به کار هیچکس نداشت که...

- وقتشه!

همه با تعجب به همدیگر نگاه کردند.

- چی، وقتشه؟!

آملیا که میدانست وقت برای توضیح ندارد، به گفتن"سورپرایزم!" اکتفا کرد. گویل با خودش فکر میکر که چرا هیچکس به حرفش گوش نکرده و همه یا سورپرایز دارند، یا کادو، شروع به غر زدن کرد و دنبال آملیای هیجان زده، به بیرون حرکت کرد. صد البته که مهمانها هم دنبال او رفتند و...

- آسمونو نگاه کنید

منظره زیبایی بود... رد شدن شهاب سنگ ها...

- کادوی خوبیه، نه؟!

دهان همه از تعجب باز مانده بود؛ خیلیها میدانستند این پدیده، هر 100 سال یکبار رخ میدهد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن. گویل سورپرایزمو دوس داشتی؟ تو پخ بهم بگو!



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲:۰۶ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۶
بالاخره توجه لرد، به موجود چاق و زشتی جلب شد که بینی خوک مانندی داشت و رنگش بیشتر به رنگ سوسکی - مخرج مشترک رنگ اورجینالش که قرمز بود و اثرات سیاهی شب - می ماند.
- چه موجود سیاه زیبایی! وینکی! این درو باز کن.

وینکی با ژست:" ارباب با من کار داره نه شما :relex:" جلو رفت و کلید را در قفل انداخت. تا آمد کلاس بگذارد، فریاد از کروشیو بدتر لرد، او را از جا دومتر بالاتر پراند:
- زودباش! وقت باارزش ما رو هدر نده!
- وینکی جن حرف گوش کن بود؛ وینکی زود در رو باز کرد. وینکی جن زود در بازکن خووب؟

لرد تصمیم داشت که بعدا حساب وینکی را برسد، اما چون فعلا کلیددار باغ وحش بود، کاری به کارش نداشت و اجازه داد تا از آخرین لحظات زندگی اش لذت ببرد.
- اسم این موجود چیست؟

جسیکا از پشت همه جلو آمد و گفت:
- گراز، قربان.
- هوم... گراز... در این فکر هستیم که این رو با خود به خانه مقدس ریدل ها ببریم...

و دستش را جلو برد که روی سر گراز رول ما، دستی بکشد که...
- خاک بر سرم!
- چیشده من تازه رسیدم!
- گراز افتاده دنبال ارباب!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۸ ۲:۱۵:۴۹


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶
تق تق تق!

گویل مانند گوریل به سمت دستگیره در هجوم برد و در را باز کرد. از آمدن اولین مهمان بسیار هیجان زده است مثل اینکه!

- سلام!
- سلام

ظاهرا اولین مهمان، زیاد هیجان زده بنظر نمیرسید. متوجه تلسکوپ زیر دست دختر هافلپافی شد:
- مگه نگفتيم کادو ممنوعه؟!
- برا تو نياوردم!
- عه! پس بفرمایید تو!

آملیا وارد رستوران شد؛ به نظر گویل، آملیا را واقعا به زور آورده بودند! اما نمیدانست که آملیا، چه سورپرایزی برایش نگه داشته! کمی بعد، صدای در برای بار دوم به صدا درامد.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۷ ۲۲:۰۲:۱۰
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۷ ۲۲:۵۷:۳۱






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.