هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
دِ اِندِ جلسه


AW تکلیفتون از این قراره که میرید سر وقت مردم دریایی... به صورت یک رول، در یکی از مراسماتشون شرکت میکنید. یکی از آیین هاشون. یا حتی از تاریخشون بنویسید. آداب و رسومشون. اصلا اینکه چی شد که شدن مردم دریایی! نیازی نیست شخصیت خودتون داخل رول حضور داشته باشه حتی. یا میتونه حضور داشته باشه. نحوه رفتنتون به تاریخ و اینارو هم شرح بدید. جزئیات کامل یعنی! سی نمره هم داره. AW

آرتور داخل کلاس خمیازه ای کشید و دست تو جیبش کرد تا ساعتشو در بیاره. اما خبر نداشت که یکی از بچه های کلاس برای اینکه اذیتش کنه، ساعت جیبی آرتور رو برداشته و به جاش زمان برگردان گذاشته. آرتور با این خیال که ساعت تو جیبشه، زمان برگردان رو از جیبش کشید بیرون و بهش نگاه کرد. یه دفعه زرت! آرتور غیب شد. بدون اینکه خودش بخواد.

بعد از مدت کوتاهی ظاهر شد. محوطه بیرونی هاگوارتز رو دید. سرشو خواروند و نگاهی به اطراف انداخت. گیج شده بود که الان تو زمان حاله یا گذشته. برای اینکه مطمئن شه تو چه زمانیه، شروع کرد به گشت زدن تا اینکه به دریاچه رسید. نگاهی به دریاچه انداخت. ساکت و آروم مثل همیشه. خواست بره اما یه دفعه یه چیزی از توی آب پرید بیرون. اون یه آدم بود. یه مرد که کت شلوار خاکستری پوشیده بود و سر تا پاش خیس بود. آرتور دویید به سمتش و پرسید:
-آقا حالتون خوبه؟

مرد غریبه تکونی خورد و خودشو بالا کشید. نگاهی به آرتور انداخت و گفت:
-به چی نگاه میکنی؟

آرتور خواست محل ارتکاب جرم رو ترک کنه اما مرد غریبه صداش زد و گفت:
-هوی! یارو! کجا میری؟ بیا کمکم کن. منو از این جهنم بکش بیرون.

آرتور کمی فکر کرد و گفت:
-جهنم؟ اینجا که دریاچس. آب داره. آتیشش کوش اگه جهنمه؟

مرد غریبه سرشو به زمین کوبید و گفت:
-خنگ مرلین! منظورم اینه که این پایین زیر آب فقط دردسره. منو از این دردسر و بدبختی نجات بده. حالا کمکم می کنی یا بازم میخوای سوال بپر...

مرد غریبه حرفش تموم نشده بود که یه چیزی اونو کشید پایین. از اونجایی که آرتور حواسش به کلاس تاریخ بود متوجه شد که مردم دریایی اونو پایین کشیدن و با خودشون بردن زیر آب. آرتور افسونی روی خودش اجرا کرد تا بتونه زیر آب نفس بکشه. سریع شیرجه زد توی آب و رفت پایین. پایین و پایین تر. انقد رفت پایین تا به ته دریاچه رسید. به دور و اطرافش نگاه کرد نمیدونست از کدوم طرف بره. داشت دنبال یه سرنخ یا نشونه میگشت تا مرد غریبه رو پیدا کنه که صدایی شنید. صدای یه آواز. به سمت صدا شنا کرد تا اینکه از لا به لای جلبک ها بیرون اومد و به یه محوطه زیر آبی رسید. محلی که دور تا دورش پر از جلبک بود. مرد غریبه رو دید که وسط اون محوطه دست و پا بسته شناور بود و دور تا دورش رو مردم دریایی گرفته بودن.


یکی از مردم دریایی تعدادی جلبک آورد و کرد تو حلق مرد غریبه. به زور به خوردش دادن. یکی از مردم دریایی داشت آواز میخوند. صدا، صدای اون بود. آرتور تو فاز آوازش بود که یه دفعه زرت! با نیزه ای که تو دستش بود یه افسون به پاهای مرد غریبه زد و کم کم پاهای مرد غریبه به شکل مردم دریایی در اومد. کم کم چهرش عوض شد و شکل اونا شد. آرتور فهمید که این یه مراسمه برای تبدیل آدما به مردم دریایی.


داشت تماشا میکرد که یه دفعه یکیشون متوجه حضور آرتور شد. شروع کرد به صدا کردن و یه دفعه به سمتش هجوم بردن. آرتور دکمه رو زد و الفرار. شنا کرد و بالا رفت. اما اونا سریع تر بودن تا اینکه یکیشون پای آرتور رو گرفت و اونو پایین کشید. کم کم بقیه هم آرتور رو گرفتن و با خودشون پایین کشوندن که یه دفعه آرتور یاد زمان برگردون افتاد. مرلین مرلین میکرد که زیر آب کار کنه. دست کرد توی جیبشو زمان برگردون رو درآورد و بهش نگاه کرد. در همون لحظه زرت! آرتور غیب شد و مردم دریایی پوکرفیس همدیگه رو نگاه میکردن.

آرتور توی کلاس ظاهر شد. کلاس خالی بود. حتی آرسینوس هم تو کلاس نبود. آرتور خودشو خشک کرد و از روی میزش کاغذی برداشت. قلم به دست شد و همه اتفاقات رو شرح داد. کارش که تموم شد، کاغذ رو روی میز آرسینوس گذاشت و رفت.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۸:۴۱ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۶

پنه‌لوپه کلیرواترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
از مرگ خوشم نمی آد، ولی ازش نمی ترسم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 104
آفلاین
با قیافه ای پوکر فیس از کلاس تاریخ بیرون امد و به نرده های نزدیک ترین پنجره تکیه داد از وقتی وارد. ریونکلاو شده بود. تو یک کلاس هم شرکت نکرده بود اخر می دانید از اشتباه کردن می ترسید ، می ترسیدنمره کم بیاره یا باعث سرافندگی گروهش بشه برای همین چاره را در ان دید که اصلا در کلاسی شرکت نکنه ولی حالا ...حالا اوضاع فرق می کرد حالا ریون عقب افتاده بود پس هوش ریونکلاوی اش کجا بود ؟ اخرچطور می خواست تکلیف به این سختی رو انجام دهد؟ با این فکر اه عمیقی کشید. صدای شادی را شنید که می گفت : چه اه مسرت بخشی . با تعجب نگاه کرد . با اینکه غرق افکارش شده بود، باید. متوجه می شد که کسی این قدرنزدیکش شده باید. متوجه نزدیک شدن هرکسی می شد به جز لینی ، شاید هم ارسینوس ،ولی حتما لینی بود ،لینی هروقت می خواست در سکوت کامل حرکت میکرد و به نظر پنه لوپه اواستاد حرکت نامحسوس بود . لینی کنار. پنه لوپه به نرده تکیه دادو با کنجکاوی نگاهش کرد.
ارام پرسید: چیزی ذهنت رو. مشغول کرده ؟ لینی با تجربه ی خودش می دانست که بعضی چیز ها هست که ادم نمی خواد از استادش بپرسه این رو هم می دانست که موقعیت منحصر به فردی دارد ، به عنوان عضوی قدیمی تر ،شک و تردید هایی که از ذهن پنه لوپه می گذشت بیشتر درک می کرد . واقعیت این بود لینی دلیل اه پنه لوپه را. به خوبی می دانست . پنه لوپه گفت:نه ...خب فکر کنم ، یه جورایی...خب ،اره.
لب خند لینی پهن ترشد :سه تا جواب به من دادی .هیچ وقت نذار دیگران فکر کنن به یه سوالی جواب کامل ندادی .
پنه لوپه هم در جواب لب خندی زد و بی رمق تر. بالاخره گفت :لینی ..وقتی تو اولین کلاست شرکت کردی فکر می کردی ... تردید داشت نمی دانست چطور بگوید .بعد طور دیگری امتحان کرد : منظورم اینه که ..حس می کردی یه جورایی...
می خواست بگوید((به درد نخوری))ولی نمی توانست تصور. کند که این کلمه را. برای لینی به کار ببرد.پنه لوپه بعد. از اقای زاموژلسی برای لینی بیشتر. از هرکسی احترام قائل بود.او ریونکلاوی باهوشی بود مثل بقیه ی ریونکلاوی ها ولی برخلاف خیلی هاشون دوست خوبی هم بودو خیلی از استاد ها هم براش احترام قائل بودند و در موقعیت های مختلفی شنیده بود. که لادیساو و لیسا درباره ی اینده ی لینی در. ریونکلاو حرف می زدند و برایش مقام های بالایی در نظر گرفته بودند ولی کلمه ی (به درد نخور) برای کسی با توانایی و هوش و مهارت لینی توهین محسوب می شد.
لینی ساحره ی جوان غمگینی که کنارش وایستاده بودرا وارسی کردو دلش برایش سوخت . گفت : می خواستی بگی بی تجربه ؟.پنه لوپه این کلمه رو هوا زد حداقل از چیزی که نزدیک بود از دهانش بپرد کمتر توهین امیز بود.
-اره دقیقا تو حس نمی کردی بی تجربه ؟
لینی قبل از ان که چیزی بگوید چندبار سرتکان داد . با یاد. روز های گذشته لبخندگرمی روی صورتش نقش بست .او. هم درست همان تردید هایی را داشت که پنه لوپه احساس می کرد.
-می دونی ، یک هفته قبل از اینکه به هاگ بیایم فکر می کردم همه چیومی دونم .
-خب؟
-بعد وقتی ریونکلاو اومدم فهمیدم خیلی چیز ها هست که نمی دونم .
پنه لوپه با ناباوری گفت :تو ولی تو..
لینی دستش را بلند کرد تا ساکتش کند:به خودم گفتم چه کنم اگه اشتباه کنم و همه مسخرم کنن؟ چه کنم اگه کسی نباشه که اشباهام رو درست کنه .همه ی این فکر ها حسابی می ترسوندم .
تو هم همین احساس رو داری ؟
پنه لوپه با شگفتی سرتکان داد:حرف من هم همینه اخه من چطوری می تونم یکی مثل شما ها باشم ؟اصلا نمی دونم به خاطر چی به ریون اومدم .
دوباره تمام سنگینی این مسئله را روی دوشش حس کرد .لینی با مهربانی دستش را روی شانه ی پنه لوپه گذاشت .
-پنه لوپه، همین که تو نگران این موضوعی به این معنیه که برای فعالیتت توی ایفا آماده ای ،یادت باشه کسی از تو انتظار نداره مثل لیسا و لادیساو یا اسب باشی .
پنه لوپه از. شنیدن این یکی لب خند زد .
-پس احتمالا بهشون نمی رسی ، ولی این رو یادت باشه وقتی به ریون اومدی یعنی استعداد باهوش بودن داری ، یعنی می تونی رو مسائل تمرکز و اونارو تجزیه تحلیل کنی .باور کن خیلی از نگرانی هات از بین می ره وقتی فعالیتت رو شروع کنی و تو کلاسا شرکت کنی اون وقته که می فهمی چقدر زیاد می دونی .
-ولی اگه اشتباه کنم چی ؟
لینی سرش را عقب انداخت و خندید: یه اشتباه بکنی ،باید. خیلی خوش شانس باشی ده ها اشتباه می کنی من روز اول چهار پنج تا اشتباه کردم . معلومه که اشتباه می کنی ولی هیچ کدوم از اشتباهاتت روتکرارنکن ،اگه کار هارو خراب کردی ، سعی نکن مخفی شون کنی ،توجیه کنی .اشتباهاتت رو بشناس و بهشون اعتراف کن و سعی کن ازشون یاد. بگیری ما هیچ وقت دست از یادگرفتن بر. نمی داریم . بعد با جدیت اضافه کرد : لادیساوهم همین طوره .
پنه لوپه با قدردانی سرش را تکان داد ،حالش کمی بهترشده بود باتردیدسرش را کج کرد:تو این هارومی گی که حال منو بهترکنی؟
-نه ،اصلا .اگه باور نداری از لیسا بپرس عاشق اینه که گندکاری های منو به یادم بیاره . حالا بیا بریم پیش هکتور فکر کنم یه چیزی پیدا کردم که به دردت بخوره .
************************************
همان شب ساعت ۱۱:
پنه لوپه درحالی که محکم خودش را در شنلش پیچیده بود بی سر. و صدا از خوابگاه بیرون امد و ارام به سمت دریاچه راه افتاد. به اب تیره رنگ خیره شد .ان روز بعد از. ظهر لینی گیاهی جلبک مانند به او داده بود و می گفت برای انجام تکلیف کمکش می کند فقط کافیست اون رو بخوره و تا طه دریاچه شنا کنه . پنه لوپه هم به امید هر کمک کوچکی به کنار دریاچه امده بود ارام شنلش را روی زمین گذاشت و بوت هایش را کنار ان جفت کرد. واقعا حاضر بود برای ۳۰امتیاز از استاد نقاب دارش نصف شبی تنها و با لباس خواب درون دریاچه سیاه شیرجه بزند ؟البته که حاضربود اما نه فقط برای ارسینوس برای تحت تاثیر قرار دادن لینی برای اینکه بهش ثابت کنه حرف های بعد از ظهر. تهولی دراو ایجاد کرده . پس گیاه را هر چقدرم تلخ بود. قورت داد نفسش را حبس کرد و توی دریاچه پرید .

اولین چیزی که دید اشکال محو سبز رنگی بود وقتی چشم هایش کم کم عادت کرد فهمید ان ها چه بودند :جلبک ، جلبک های بلند. چطور از بیرون دریاچه متوجه شان نشده بود؟ اینم یه نکته بود. که باید دررولش می نوشت ،همان لحظه به پاهایش نگاه کرد که کاش نمی کرد . به جای پا دم داشت از وحشت جیغی کشید دستش را روی دهانش گذاشت چطور زیر اب حرف می زد ؟ حتما کار جلبک لینی بود ! با شوق و کمی ترس از بین رفتن تاثیر جلبک به سمت انتهای اقیانوس شنا کرد. حدودا بعد از ۳الی۵دقیقه به خرابه های سفید. رنگی رسید ،چطور مردمان دریایی یه همچین سازه هایی میان دریا می ساختند؟ ارام میان خرابه ها شنا کرد تا اینکی نوری زرد رنگ توجهش را به خودجلب کرد.جلوتر که رفت دید نور متعقل به معکب بزرگ فروزانی است ،اتیش بود؟ کمی که جلوتر رفت توجهش به افرادی جمع شد که دور معکب ایستاده بودند و اوازی عجیب می خواندند. انگاردرحال انجام مراسمی بودند. مردد شد نمی دانست جلو تر برود یا برگردد تا این تصمیم برایش گرفته شد دستی محکم از پشت شانه اش را گرفت به سرعت به پشت نگاه کرد. جیسون ساموئلز بود. جیسون با تعجب پرسید : تو این جا چی کارمی کنی؟
-فکر کنم منم می تونم همین سوال رو از تو بپرسم.
-من برای تکلیف ارسینوس اومدم.
ذهن پنه لوپه به سرعت به کار افتاد او به یک موش ازمایشگاهی برای سردراوردن از مراسم مردمان دریایی نیاز داشت پس با لحنی فریبنده گفت:خب چرا. نمی ری جلوتر ؟
-تو قبل از من این جا بودی چرا خودت نمی ری ؟
-اینش دیگه به تو ربطی نداره .
حتما با خودتون فکر می کنید. زیر. اب جا خوبی برای بحث کردن نیست منم باهاتون موافقم در. همین حین که پنه لوپه و جیسون مشغول بحث کردن بودند موجودی از دنیای اب بی سر و صدا به ان ها نزدیک شده بود.
-تو کی بود؟
جیسون به سرعت به سمت منبع صدا برگشت .
- شما این جا چه کار کرد و کی بود؟
-من پنه لوپه هستم پنه لوپه یعنی دخترسیاه اومدم این جا تا ...
جیسون دستش را بلند کرد تا او را ساکت کند چون پنه لوپه می توانست ۳ ساعت بدون خستگی در باره خودش وراجی کند.
-منم جیسون ام .
موجود با لحنی شاکی گفت : شما جاسوسی ما را کرد؟
-نه.
-اره جون عمت.
چشم های پنه لوپه چهارتا شد درست شنیده بود عمه ؟ موجودات دریایی هم عمه داشتند؟ باید این را در رولش می نوشت .
-شما با من امد .
موجود دست هایش را به طرف جیسون دراز کرد تا یقه ی او را بگیرد از همین روی خراشی رو گونه ی جیسون درست شد .
-شما من امد وگرنه باهاتون قهر می شم .
صدای مرد دریایی لحظه به لحظه نازک تر می شد. پنه لوپه باتعجب دید که خرابه ها یکی یکی از بین می رند و رنگ های سازنده ی ان ها با هم مخلوط می شن.
-پاشو پنه لوپه داره دیر می شه.
چشم هایش را باز کرد لیسا تورپین را دید که روی او. خم شده و پوزخند می زند .
-داشتی کابوس می دیدی؟
پس همش خواب بود؟با کمک لیسا از تخت بیرون امد بعد. لیسا رفت تا او لباسش رو عوض کند به محض اینکه به سالن غذا خوری رفت پادما رو دید که با نگرانی روی گونه ی جیسون دست می کشد و. می پرسد : جی چه اتفاقی برات افتاد؟
جیسون با نگاهی اخطار دهنده به پنه لوپه ،گفت : حتما کار گربه بوده مگه نه ؟


نگاه کن ، خون زیادی ازت می رود!
درد داری!
داری می میری!
آیا این آخر کار است؟
از مرگ می ترسی؟
یک ریونکلاوی نباید از مرگ بترسد !
مرگ چیزی جز افق نیست!
و افق فقط محدوده ی دید ما است!
و مرگ نیز چیزی جز پیمان با تاریکی نیست!
پس؛
«روحش هنوز زنده س»


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۶

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۱۱:۵۲
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 556
آفلاین
مردمان دریایی که بوده و چه می کردند:

آغاز آغازیان اثری از نوستراداموس:

... و مردمان دریایی بر اثر برخورد سیاره B612 به سفینه فضایی RQ 170 به وجود آمدند...



- خیلی خب! فرشته های تازه کار، همون طوری که در جزوه هایی که در دست دارید گفته شده، برای ایجاد آدمیزاد ها، ابتدا یک مشت خاک، شیش قطره آب، چند حبّه عقل، دو قاشق چای خوری ... ببینم تو داری چی کار می کنی؟!

فرشته ای که هل شده بود، با نگرانی از هرچیزی به گل و لای پیش رویش می افزود.
- آدم درست می کنم.
- پس چرا آب ششا رو می ریزی تو گلا؟
- هان؟
- چرا آب ششا رو می ریزی تو گلا؟
- اینا مگه مو نیستن... ؟
- نه خیر! موا اینان!

فرشته تازه کار که مقدار زیادی هل شده بود، دو مشت بزرگ مو نیز اضافه کرد!
-دِعه! این خب اگه بیل گیتس هم بشه باید کل روزیش رو واسه ژیلت بده!

شاگرد که هول شده بود، در صدد بیرون کشیدن موها برآمد، اما دستش به پاکت دیگری خورد و چیزی دیگر در آن توده قهوه ای رنگ افتاد.
- زبون شتر؟!

فرشته دیگر بغض کرده و به مافوقش خیره نگاه کرد.
مافوق تنها تخته ای را که جانور ناشناختهِ نروحیده روی آن قرار داشت را برداشته و به دست جوان داد، سپس فریاد زد:
- اخراااااج!

فرشته جوان پس از اخراج شدن، به جوخه روح دهندگان پیوسته و پنهانی جان دار عجیبی که ساخته بود را روحاند... غافل از این که آن را با تمام موجوداتی که قرار بود انسان باشند، مخلوط کرده است.


مردان آرامی، زنان اطلسی، اثری از مایکل فلیپس:

مردمان دریایی موجودات خوبی هستند، فقط کمی توی آب کندن.


-بلوب بلوب.
-بلولولولوب.

مرد دریایی متعجب شده و با نگاهی ضنین به اطرافش نگاه کرده و باری دیگر از دهانش حباب بیرون داد. این بار با لحنی شوخ طبعانه.

-بلولولوب بــــولوب.

هر دو موجود دریایی خنده ای سر داده و موهای بلند سر و صورتشان را برای یکدیگر تکان دادند. سپس با حرکت دادن باله هایشان به دور یکدیگر چرخیده و سپس به نزدیکی دهانه غاری در دل یک صخره رفتند. یکی از آن دو، با دو دست به درون غار اشاره کرده و شروع به تکان دادن سرش، به نشانه تعظیم و تکریم نمود. دیگری بر آشفته شده و به نشانه امتناع تمامی اجزای وجودش را به دو طرف تکان داد؛ به نشانه امتناع.

-بلولولولولوب!
- بیلیلیوب!

حباب آن چنان از دهان دو مرد دریایی بیرون زدند که چهره هایشان در پس حباب ها مخفی ماند. دریایی ملتمس که به نشانه تکریم سرش را خم کرده بود، تا شده و رو به زمین فریاد دیگری برآورد.

-بووووووولووووب!

دریایی ممتنع لحظه ای درنگ کرد. سپس قهقه ای از عمق جان برآورد و بلوب بلوبان وارد غار شد و التماس گر نیز به همان شکل تا شده از پی وی رفت.
مردمان دریایی علاقه بسیاری به مهامنداری داشتند.


صد سال زیر آب، اثری از نلسون ماندلا:

"موجودات دریایی را ببخشید، اما فراموششان نکنید."


مرد دریایی تا شده با همان حالت، مرد دیگر را به درون اتاقی مجلل درون غار راهنمایی نموده و با همان حالت خودش به مطبخ سر زد. درون مطبخ همسر وی از سویی به سوی دیگر شتافته و خودش را از این سوی به آن سوی می کوباند. مرد دو دستش را با عصبانیت تکان داده و حباب در کرد.
- بیلولولویوب! بیلوبی بیلوبی!

زن که چون همسرش موهای فراوانی در سر و صورتش داشت، برآشفته دستانش را در هوا تکان داده و به گنجه خالی و پس از آن به طاقچه و صندوق و چاله یخی اشاره کرد که همه خالی بودند.
مرد نیاشفت و در اندیشه فرو رفت! سپس کمی همسر چاقش را برانداز کرد.

- بیلولیلیوپ.
-هان؟! بیلولیلیوپ؟!
- آهین.

زن شوکه شد. اما فرضت ابرازش را پیدا نکرد.
در یک آن ملاقه ای به سر زن برخورد کرده و وی در همان نقطه که بود، از عمودی شناور، به افقی شناور درآمد. مرد خنده ای از سر رضایت تکان داده و به سوی میهمانش فریاد برآورد:
- بولولویوپ لویلولوب.

چند ساعت بعد:

دو مرد دریایی در اتاق مجلل خوابیده و دست ها را بر شکم های پر از طعامشان گذاشته بودند. در میان اتاق مقدار زیادی استخوان به چشم می خورد.
زن های دریایی بسیار خوشمزه بودند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
مردمان دریایی، موجوداتی مسِئولیت پذیر و خونگرمی هستند. آنها جشن های فراوان و جالبی دارند. هر شب هنگام جزر و مدی در دریا، این موجودات دور هم جمع میشوند و از خود با انواع تنقلات، غذا ها و نوشیدنی ها پذیرایی میکنند. اگر با خود نشانی از دنیای جادوگری داشته باشید، آن ها شما را در جمع راه میدهند و میتوانید در جشن شرکت کنید.
دورا خواندن کتاب موجودات جادویی- تیتر موجوات جادویی را، متوقف کرد. همین قدر اطلاعات برایش کافی بود. به سمت کتابخانه برگشت و کتاب را سر جای خود برگرداند. سپس کتابی درباره‌ی پدیده های طبیعی در آورد و مشغول مطالعه شد.
پدیده‌ی جزر و مد اساساً زاییده نیروی گرانش کره ماه است.آشکار است که دریاها در سنجش...
دورا به دنبال این گونه اطلاعات نبود پس با چشمانش به دنبال جمله‌ی مورد نظر خود گشت.
بنابراین، به‌طور میانگین بازه زمانی میان دو برکشند و فروکشند پیاپی ۱۲ ساعت و ۲۵٫۲ دقیقه‌است، درست نیمه زمانی که طول می‌کشد، تا ماه ظاهراً یک دور کامل گرد زمین بپیماید یعنی ۲۴ ساعت و ۵۱ دقیقه.
این متنی بود که دنبالش بود.به سرعت کتاب را سر جای خود برگرداند و از کتابخانه خارج شد.در کمد خود را باز کرد و به جستجوی لباسی درخور جشن،اما رسمی گشت.

_تا کی باید با این مشکل انتخاب لباس سرو کله بزنم اخه؟

و خود جواب سوال را داد.

_تا وقتی به لباس ابدیت برسی.

بالاخره با کمک چند مجله‌ی مد توانست لباسی انتخاب کند.از ساختمان مدرسه بیرون رفت و به سمت نزدیک ترین دریای اطراف هاگوارتز رفت.با کمک معجونی که از استاد آرسینوس گرفته بود وارد آب شد. دورا شناگر قهاری بود و از بچگی آموزش انواع شناها را دیده بود. پس از کمی شنا به نگهبان‌ها ‎‎‏رسید. به سرعت نشان خانواده ی مادری خود را که خانواده ای اصیل زاده بوند، نشان آنها داد. نگهبان ها پس از چک کردن نشانی که داده بود، تعظیم کوتاهی کردند و کنار رفتند. دورا وارد شد از بیرون فقط آب بود و آب! به نظر می‌آمد نگهبان ها بیخود آنجا ایستاده‌اند، ولی وقتی وارد میشدی متوجه خانه هایی که خزه دیوار هایشان را پوشیده بود، برج های مشکی و همچنین سنگ فرش های تیره میشدی.
دورا به سمت جایی که قرار بود جشن برپا بشود حرکت کرد.همه کسانی که در این سزرمین بودند حق ورود به جشن را داشتند. دنبال قصر گشتن کار سختی نبود. به راحتی میتوانست قصر طلایی را بیابد. حدود نیم ساعت بعد، دورا روی یک صندلی کنار مردم دریایی نشسته بود. خبری از اجنه ی خانگی نبود. غذا ها به صورت سلف سرویس سرو میشد.هیچ خدمتکاری درکار نبود و همه از جشن لذت میبردند. سر میز پادشاه به همراه ملکه‌اش نشسته بود و با گشاده رویی به مهمانان خود لبخند میزد.
جشن دلنشینی بود.دورا تا شکمش اجازه میداد، خورده بود و برای خودش کم نگزاشته بود. پس از اتمام سرو غذا تمامی افراد از جا برخاستند و به رقص پایکوبی پرداختند.دورا سعی کرد با یکی از آنها ارتباط برقرار کند.

_سلام.من یه ساحرم.خیلی دوست دارم درباره ی رسوماتتون بیشتر بدونم.
_سلام. خیلی خوش حالم که از فرهنگ ما خوشت بیاد.ما هر شب این مراسم رو داریم.
_هر شب؟خرج این مراسم از کجا میاد؟
_ما تعدادمون خیلی کمه.حدودا صد نفر.خرج زیادی رو اینجا نمیبینی.
_چطور مگه؟
_هر ماه در شبی که ماه کاملا، کامل است، علاوه بر تغییر گرگینه ها، ما هم بزرگترین جشن ماه رو میگیرییم.
_اوه چه جالب!
_آره.جادو آموزی؟
_بله.در هاگوارتز مشغول تحصیل هستم.
_واقعا؟پس استاد آرسینوس رو حتما میشناسی؟
_اممم.البته.تو از کجا استاد آرسی ما رو میشناسی؟
_من دوستشم!گاهی به من سر میزنه.
...

دورا آن شب حسابی خوش گزراند. سپس با اطلاعاتی که از اون فرد درباره ی آرسینوس گرفته بود به خوابگاه هافلپاف برگشت.در راه برگشت به این فکر کرد پایین تکلیفش بنویسد:
_استاد نمرمو کم بدی خیلی چیزا رو میشه!پس حواست باشه.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
تکلیفتون از این قراره که میرید سر وقت مردم دریایی... به صورت یک رول، در یکی از مراسماتشون شرکت میکنید. یکی از آیین هاشون. یا حتی از تاریخشون بنویسید. آداب و رسومشون. اصلا اینکه چی شد که شدن مردم دریایی! نیازی نیست شخصیت خودتون داخل رول حضور داشته باشه حتی. یا میتونه حضور داشته باشه. نحوه رفتنتون به تاریخ و اینارو هم شرح بدید. جزئیات کامل یعنی! سی نمره هم داره.

جسیکا به سرعت پشت کامپیوتر مشنگی که پدرش از کشور های خارجه آن را برایش آورده بود نشست.
دستش را روی دکمه های وسیله زد و در اینترنت مشنگی به جستجو پرداخت.در یکی از سایت های چیژ که کلا برای فروش چیژ و رونق کار مورفین بود،توانست لینکی را به نام مردمان دریایی بیابد. بنابراین فقط جهت از سر باز کردن تکلیف آرسینوس، روی آن کلیک کرد. صفحه سیاه شد،بعد از چند دقیقه کادری گوشه صفحه باز شد که در آن به طور واضح میتوانست عبارت، "شروع شبیه سازی...ورود به سرزمین دریایی..." را خواند.
***
همه جا تاریک بود. چشمانش را باز کرد،قطعا ماسک صورتش فایده ایی برای پوستش آن هم در زیر آب نداشت، بنابراین ماسک را از صورتش کند و به حرکت بی هدفش در آب ادامه داد.
مردم دریایی مانند بز به او خیره شده بودند و تک تک حرکاتش را از زیر نظر میگذراندند.شاید این هم یکی از آداب آنجا بود!جسیکا میدانست باید مانند آنها رفتار کند تا بتواند در یکی از مراسم هایشان شرکت کرده و تکلیف را برای آرسینوس ببرد. پس اوهم دقیقا همان کار را کرد، با نگاه های متعجب به همه چیز نگاه کرده و همه حرکات آنها را در ذهنش که اکنون مانند برگه یادداشت کثیفی شده بود نوشت.در حین انجام حرکات یادداشت شده بود، که رئیس قبیله مردمان دریایی به سمت او آمد و با لحن رنجیده ایی گفت:
-وات عار یو دوینگ هیِر؟

جسیکا که با خود فکر میکرد زبان مردمان دریایی عینگلیسی است،جواب رئیس قبیله را که اسمش "مَش زئوس"بود را داد:
-آیم کامینگ تو دو مای هوم وُرک!فور مای تیچر،آرسینوس.

مَش زئوس که در قیافه اش"مرلینی گیر افتادیم"خاصی موج میزد، گفت:
-آی کیو میگم اینجا چیکار داری؟داری واسه من عنگلیسی حرف میزنی؟فهمیدم بلدی!
-اهم...شما فارصی بلد بودید؟خب ببخشید.اهم.. چیزه میشه تو یکی از جشن های سنتیتون شرکتم بدید بلکه این تکلیف و انجام بدم بره؟

مَش زئوس با نگاه های متعجبی به او نگاهی انداخت و بعد از کمی فکر با خوشحالی پیشنهاد جسیکا را قبول کرد.آنها دست جسیکا را با جلبک های دریایی که در دنیای جادوگری نقش طناب را داشت، بستند ،او را روی کولشان گذاشتند و برای انجام مراسم به میدان شهر رفتند.جسیکا هم که نمی دانست چه آینده شومی در انتظارش است با خوشحالی مردم شهر را نگاه میکرد.
صدای مهیبی کل شهر را فرا گرفت.البته صدای مَش زئوس بود که با چنگک در دستش به مجسمه شهر ضربه میزد و هم زمان جمله ایی را فریاد میزد که جسیکا امیدوار بود فقط یک شوخی باشد.
-مراسم پختن انسان رو شروع میکنیم.

مردم دریایی با خوشحالی دست زدند.آنها جسیکا را در دیگ بزرگی انداختند و شعله بزرگی را که جسیکا نمیدانست چگونه زیر آب به وجود آمده است، را زیر دیگ روشن کردند.یکی از مراسم های تاریخیشان خوردن انسان ها بود؟جسیکا میدانست باید تکلیفش را انجام بدهد اما نمیخواست پخته شود.و یک شام خوشمزه برای مردم دریایی باشد.بنابراین جسیکا با نهایت توانش دیگ را هل داد.اما درست در لحظه ایی که میتوانست از دست تمام این موجودات دریایی خلاص شود چشمانش سیاهی رفت و افتاد.
***
صفحه کامپیو تر به حالت اولیه خود برگشت و عبارت"GAME OVER"روی صفحه مانیتور پدیدار گشت.جسیکا هم که از ابتکارات ماگل ها به وجد آمده بود،گوشی مشنگی اش را برداشت و CD بازی "مردمان دریایی2" را از سایت اینترنتی چیژ نت، سفارش داد.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۱۱ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
برید سروقت مردم دریایی و راجب تاریخشون بنویسین!


آملیا به سختی در اعماق دریاچه، به جلو حرکت میکرد؛ چوبدستیش را با یک دستش، کنار صورتش نگه داشته بود و خیلی مواظب بود که حباب اکسیژن دور صورتش از بین نرود. با خودش فکر میکرد که چه چیزی باعث شده این وقت شب، هوس آب بازی کند.

فلش بک به ربع ساعت پیش

- بابا! مایکل باز تلسکوپمو ورداشته!
- مامان بابا خونه نیستن لیا!
- تلسکوپمو پس بده!
- تا ندادم هیپوگریفم خورد و خاکشیرش کنه، بگو که میای مسابقه زیر آب!

خب معلوم است وقتی پای وسایل س
پایان فلش بک

- مایک... کافیه بیای دستم... خیلی خنگی آملیا! بایه ریپارو درست میشد! حالا از کجا جلبک سفید پیدا...

با شنیدن صدای عجیبی که از پشت تخته سنگ کناری اش بلند میشد، از حرکت و حرف زدن ایستاد و به سمت تخته سنگ رفت. با کنار زدن تخته سنگ، با صحنه عجیبی مواجه شد؛ مردم دریایی، دور یک الماس درشت شناور، به طور منظم حلقه زده بودند؛ بطوریکه الماس، درست در وسط حلقه شان قرار داشت.

کمی بعد، صدای طبل مانندی بلند شد که با کمی دنبال کردن صدا با نگاه، میشد فهمید یک مرد دریایی، درحال کوبیدن عصایش، به صورت ریتم دار، روی یک صدف غول پیکر است.
=====

کمی گذشت و آملیا که مجذوب تماشای مردم دریایی بود، متوجه فرد دیگری نشد که درست پشت سرش، ایستاده. ثانیه ها میگذشت اما مردم دریایی، همچنان شناور و در کحل خود در حلقه مانده و حتی یک سانت هم تکان نخورده بودند...

اما بلافاصله پس اینکه هاله نور اسرار آمیزی در وسط حلقه شروع به تابیدن کرد، مردم دریایی هم، یکی در میان، عقب میرفتند و با عقب رفتن بغل دستیشان، به سر جای خود باز میگشتند. این رفت و آمد آنها ادامه داشت تا اینکه نور، کم کم عقب رفت و روی الماس روی عصا افتاد و...

نور اسرار آمیز، به زیبایی در اطراف دریا منعکس شد. مردم دریایی، دستهایشان را به نشانه دعا بالا بردند و کمی بعد، هنگامیکه هاله نور اسرار آمیز، از روی الماس کنار رفت و انعکاس نور متوقف شد، همه دستهایشان را پایین آوردند و پس از تعظیم کردن جلوی همدیگر، پراکنده شدند.

آملیا هم با تعجب، به قسمتهای عمیقتر دریا سفر کرد. نمیدانست اگر بجای اینکه چند دقیقه، بیخود به مردم دریایی خیره شود، پایین تر میرفت و جلبک سفید را می آورد، حتما مردم دریایی، وجود جلبک سفید را احساس کرده و اورا به مراسمشان راه میدادند...

و اگر میدانست مراسم آنها، جشن گرفتن اجتماع نور ستاره سرخ قطبی است، حتما خودش را نفرین میکرد که چرا در مراسم شرکت نکرده...

و حتما وقتی بفهمد کسی که پشت سرش ایستاده و اینهارا به او نگفته بود، مایکل - برادرش - است، نه تنها از او برای کشاندنش برای دیدن مراسم تشکر نمیکرد، بلکه خودش تلسکوپش را در سرش میشکند، چون کاری نکرده بود که او هم در مراسم شرکت کند...

و مطمئنا اگر مایکل میدانست که تولد آملیا امروز نیست و 19م ماه بعد است، همچین لطفی در حق خودش و خواهرش نمیکرد!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶

نولا جانستون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۸ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸
از ایرلـــند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
تکلیفتون از این قراره که میرید سر وقت مردم دریایی... به صورت یک رول، در یکی از مراسماتشون شرکت میکنید. یکی از آیین هاشون. یا حتی از تاریخشون بنویسید. آداب و رسومشون. اصلا اینکه چی شد که شدن مردم دریایی! نیازی نیست شخصیت خودتون داخل رول حضور داشته باشه حتی. یا میتونه حضور داشته باشه. نحوه رفتنتون به تاریخ و اینارو هم شرح بدید. جزئیات کامل یعنی! سی نمره هم داره.
..
..
نولا دستاشو کشید و جلو و خمیازه ی کوچیکی از خستگی کشید ، کتاب هارو مرتب کرد و کنار تختش گذاشت ، نگاهی به ساعت کرد و با دیدن ساعت ( 3:13) با بی قراری دراز کشید و دعا کرد فردا صبح بتونه توی کلاساش شرکت کنه ، لحظه ی آخر قبل از بسته شدن چشماش، نگاهش به جلد مخملی کتاب آخری که خونده بود افتاد و اسم کتاب به یکباره تو نگاهش برق زد :
(merpeople_we cannot sing above the ground)
.
.
با حس سنگینی روی بدنش چشماش رو باز کرد ، با دیدن محیط ناآشنای روبه روش ناخودآگاه ناله ای کرد که با دیدن حباب های کوچیکی که از دهنش خارج شدن چشماش گرد شد ، ذهنش شروع به کار کرد اما خالی خالی بود ، هیچ به یاد نمی آورد که اینجا کجاست...
موج آبی که از راست به سمتش اومد رو حس کرد و موج مانع فکر کردنش شد ، وقتی به سمت راست برگشت از تعجب چنگی به موهاش زد، چیزی که می دید براش به شدت آشنا بود، عکس صفحه ی اول کتاب مردم دریایی...https://images.pottermore.com/bxd3o8b2 ... ce_Illust_100615_Port.jpgاز وحشت به خودش لرزید ، صدای زیری که با حباب از دهان کابوس نولا بیرون اومد باعث دلپیچه اش شد :

_فرمانده مارکوس خیلی وقته منتظرته! انقدر این دور و بر پرسه نزن، می دونی که زردمبوها خوششون نمیاد تو محدودشون بری!

ذهن نولا به شدت مشغول شد، چه اتفاقی افتاده ، یعنی الان...؟با نگاهی به دستانش و موج موهای خاکستری اطرافش فهمید که حدسش درست بوده اما نمیدانست چه گونه این اتفاق افتاده و الان چه باید بکند..صدای ضربه ی نیزه ی موجود رو به روش باعث شد از فکر و خیال درآمده و با نگاه تند او ناخودآگاه به سمت جلو حرکت کرد و متوجه پایین تنه ی آب زیست مانندش شد و با تعجب به تراش های ظریف پری وارش خیره شد...همین طور که در فکر جلومی رفت به غار دریایی بزرگ و ترسناکی رسیدند که تاریک بود و چیزی از بیرون معلوم نبود...نولا به آرامی به درون غار سر خورد و با ترس سعی کرد از مرد دریایی دور نشود ، با دیدن پرسه نوری از روبه رو و صداهای عجیب و غریبی ترسید و آرزو کرد کاش جداقل می دانست چه پیش می آید...مرد دریایی از پیچ تندی گذشت و نولا به دنبال او ولی به یکباره با دیدن صحنه روبه رو احساس سستی کرد و صحنه رو به رو سیاه شد :
مردم دریایی با سروصدای وحشتناکی دور نیزه ای حلقه زده بودند و شادمانه پایکوبی می کردند، بر سر نیزه،جسم سیاه رنگی بود که چیزی از آن مشخص نبود اما بر گردنش چیزی برق می زد که به ناگاه موجب ضعف حال نولا شد:
گردنبند ماه و خورشیدی که نولا همیشه به گردن داشت...
.
.
نولا نفس نفس زنان از خواب پرید و با دیدن خوابگاه آشنای آبی رنگ ریونکلا نفسی از سر خوشحالی و راحتی کشید ، با دیدن کتاب منفور مردمان دریایی، چشمانش را جمع کرد و به آرامی آن را به زیر تخت هل داد، با آرامش سر بر بالشتش گذاشت و به سقف خیره شد!
.
.
پایان




Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
تدریس جلسه آخر تاریخ جادوگری


دانش آموزان در عجب بودند.
هرگز فکر نمیکردند رنگ کلاس تاریخ را در هوای روشن ببینند؛ اما به نظر میرسید آرسینوس بالاخره از تسترال شیطان پیاده شده و تصمیم گرفته ساعت معقولی برای برگزاری کلاس انتخاب کند!
دانش آموزان همچنان غرق در شگفتی و تعجب نشسته بودند، که بالاخره درب کلاس باز شد و آرسینوس، در حالی که کاملا خیس بود و همچون غواص های مشنگ، کفش های شنا به پا داشت وارد کلاس شد.

دانش آموزان یک صدا، زیر لب ذکر "یا مرلین" را بر زبان راندند و تلاش کردند انواع موضوعات تاریخی که به زیر آب مربوط میشود را در ذهن مرور کنند تا برای کلاس آمادگی بیشتری داشته باشند.

آرسینوس بدون توجه به چهره های نگران دانش آموزان، کراواتش را چلاند تا آبش کشیده شود، سپس با اندکی تکان دادن سر، باقی مانده آب درون نقابش را هم خالی کرد و گفت:
- درس امروزتون عملی نیست آنچنان. میخواستم عملیش کنم، ولی چون خطر مرگ براتون وجود داشت، تصمیم گرفتم عملیش نکنم. به جاش اول توضیح میدم، و هر کس هم که در حین توضیحات من بخوابه، تنبیه میشه.

دانش آموزان ناگهان حس کردند که درس عملی را بیشتر از لالایی های کسل کننده آرسینوس دوست دارند.

- قیافه هاتون رو آویزون نکنید. نذاشت مدیریت اینبار درس عملی بدم بهتون. وگرنه میخواستم یه بلایی سرتون بیارم که...

دانش آموزان درودی به مدیریت هاگوارتز فرستادند، و بعد آرسینوس درس را آغاز کرد.
- مطمئنم که همتون با مردم دریایی آشنایی دارید. البته اگر ندارید هم مهم نیست. میرید کنار دریاچه، آشنا میشید!

دانش آموزان علاقه ای به مردم عجیب و غریب دریایی نداشتند.

- بهرحال... تاریخ مردم دریایی. تاریخشون خیلی عجیب و ناشناس هست. خودشون هم همینطور! وزارت سحر و جادو میخواست اونارو در حیطه انسان ها قرار بده، ولی خودشون قبول نکردن و جزو جانوران قرار گرفتن. اما این باعث نمیشه که اونا متمدن و هوشمند نباشن. اتفاقا خیلی هم متمدن هستن و تاریخ غنی ای دارن. یعنی غنی برای خودشون. ما اطلاعاتمون ازشون خیلی کمه.

توجه دانش آموزان اکنون اندکی به درس جلب شده بود. هرچند که هیچکدامشان از درس تاریخ و به خصوص جلساتی که نصف شب برگزار میشد، دل خوشی نداشتند.

- بهرحال... سر ظهره... هوا هم گرمه. کولرهارو هم که درست نمیکنن. تکلیفتون رو بگم پس، تکلیفتون از این قراره که میرید سر وقت مردم دریایی... به صورت یک رول، در یکی از مراسماتشون شرکت میکنید. یکی از آیین هاشون. یا حتی از تاریخشون بنویسید. آداب و رسومشون. اصلا اینکه چی شد که شدن مردم دریایی! نیازی نیست شخصیت خودتون داخل رول حضور داشته باشه حتی. یا میتونه حضور داشته باشه. نحوه رفتنتون به تاریخ و اینارو هم شرح بدید. جزئیات کامل یعنی! سی نمره هم داره.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
نمرات جلسه سوم کلاس تاریخ جادوگری


ریونکلاو

آماندا: 27

نقل قول:
ناگهان متوجه شد که استباها به بخش ممنوعه کتابخونه (که از بقیه جا ها بسیار خلوت تر بود) رسیده است.


نیازی به توضیح داخل پرانتز نبود. این رو میتونستی داخل خود توصیفاتت به صورت مستقیم بیاری.

نقل قول:
دختر ریونی

نقل قول:
ریونی به منبع صدا نگاهی انداخت


اسامی خاص رو داخل توصیفاتت مخفف نکن. توی توصیفات اسامی رو کامل بنویس، ولی توی دیالوگ ها اگر خواستی مخفف کنی مشکلی نیست.

نقل قول:
"تقریبا پنجا سال پیش استادی برای درس تاریخ جادوگری وجود داشت که دانش آموزان را نصف شب به کلاس میکشاند، نام آن استاد آرسینوس جیگر بود"


خیلی خوب بود!
فقط اینکه نقطه آخرشو بذار. داخل همون "" هم بذار. یعنی به این صورت:
"تقریبا پنجا سال پیش استادی برای درس تاریخ جادوگری وجود داشت که دانش آموزان را نصف شب به کلاس میکشاند، نام آن استاد آرسینوس جیگر بود."

جالب بود. خیلی خوب بود. ولی خیلی زود و سریع از روش پریدی. جای توصیف خیلی بیشتری داشت این رول. خیلی خیلی میتونستی راجع به گذشته بیشتر بنویسی.

نولا جانستون: 28

نقل قول:
اسم زیر عکس را از نظر گذراند :

_ نولا جانستون.


نقل قول:
با خود فکر کرد :

_چه مسخره! وقتی می تونی یه ربات شخصی داشته باشی که فکرهای روزانت رو توی ذهنش ثبت کنه ، چرا وقتت رو برای این کار مسخره صرف کنی!


توی هردو مورد بالا، آخرین فاعل در توصیفات، شخصیت ایروانا بوده. پس اون دیالوگ ها و تفکرات همشون یک اینتر میخواستن. یعنی به شکل زیر:

اسم زیر عکس را از نظر گذراند :
_ نولا جانستون.


با خود فکر کرد :
_چه مسخره! وقتی می تونی یه ربات شخصی داشته باشی که فکرهای روزانت رو توی ذهنش ثبت کنه ، چرا وقتت رو برای این کار مسخره صرف کنی!


ولی سوژت خیلی خوب بود. لذت بردم.

گرنت پیج: 30

عالی بود!

میانگین نمرات ریونکلاو: 28.3



گریفیندور

دافنه مالدون: 24.5
نقل قول:

دختر گریفیندور داشت در راه رو های قلعه قدم میزد و انگاری به سمت کتابخونه میرفت ناگهان یکی گفت:


لحن توصیفاتت بهتره یا کاملا محاوره ای باشه، یا کاملا کتابی. اون وسط کلمه "کتابخونه" حالت محاوره ای داشت.

نقل قول:
-بروکسیل اینجا چیکار میکنی؟
نیلا بروکسل گفت:
-اومدم تا در کتابخانه در مورد مطالبی تحقیق کنم تا هم امنیاز بگیرم هم یادشون بگیرم.
نیهان گفت:
-باشه برو ،موفق باشی.


اینجا از نظر ظاهری مشکل داره. دیالوگ وقتی تموم شد و خواستی توصیف بنویسی، به این شکل مینویسی:

-بروکسیل اینجا چیکار میکنی؟

نیلا بروکسل گفت:
-اومدم تا در کتابخانه در مورد مطالبی تحقیق کنم تا هم امنیاز بگیرم هم یادشون بگیرم.

نیهان گفت:
-باشه برو ،موفق باشی.


یه نکته در مورد لحن دیالوگ ها. لحن دیالوگ هارو محاوره ای بنویس، مثل صحبت کردن عادی.
نقل قول:

خوب خوب خوب ،بهتره چیزی در مورد جادوی سیاه بهت فعلا نگم چون تو یه بچه ای(نیلا در دلش گفت: چی این کتاب از کجا میدونه.) ولی بدون که این جادو رو مرگ خواران بیشتر استفاده میکردند.


توصیفاتت رو داخل پرانتز ننویس. اینجا میتونستی خیلی عادی بنویسی: "نیلا با تعجب به کتاب نگاه کرد." همین و بس. نه پرانتزی میومد و نه چیز اضافه ای.

نقل قول:
او متوجه شده بود که البوس و اسکورپیوس برای نجات سدریک اول سعی کردند او را خلع سلاح کنند بعد با رویدادی عجیب مواجه شدند اینکه رون و هرمیون باهم ازدواج نمیکنند.😐😐


این یه نقل قول از کتابه. دیالوگ نیست. پس نیاز به شکلک نداره! شکلک هارو فقط توی دیالوگ ها به کار میبریم، و توی مواقع خیلی خاص و کمی داخل توصیفات. اینجا هیچکدوم از اون موارد نبود. و اینکه چرا از شکلک های خود سایت استفاده نمیکنی؟
نقل قول:

اینرحقیقت نشان میدهد که زمان خیلی مهمه و هر تغییر کوچکش در گذشته ممکنه باعث بوجود امدن دردسر بزرگی شود


بدک نبود. ولی حواست باشه آخرش نقطه یا علامت تعجب بذاری.

نکته در مورد سوژه... سعی نکن از جایی تقلید کنی. این که حالا یه خلاصه از فرزند نفرین شده بود.
خلاقیت به خرج بده دافنه... ذهنت رو آزاد بذار. بذار مسخره ترین چیزها توی ذهنت پرورش پیدا کنن و بعد بنویس. مطمئن باش اینطوری خیلی بهتر مینویسی.
رولت رو هم قبل از ارسال یه دور بخور. این غلط های تایپیت رفع بشن.

پالی چپمن: 30

عالی بود.

سیریوس بلک: 30

نابود کردی با این قضاوت کردنت لوسیوس رو.
منتها اینکه یک دور قبل از ارسال، رولت رو بخون که غلط های املاییت رفع بشن.

مون: 30

لذت بردم واقعا.

آرتور ویزلی: به دلیل تاخیر نمره دهی نمیشود.

خب آرتور... به سبک اول شخص نوشتی. جالب هم نوشتی اتفاقا. ولی همش توصیف بود. و توصیف چی نمیگیره؟ شکلک! دقیقا... شکلک نمیگیره. چون اینجا شکلک هات در حکم وارد کردن احساسات نویسنده رو داره. و غلطه.

میانگین گریفیندور: 28.6



هافلپاف

جسیکا ترینگ: 28.5

نقل قول:
-معجونای هکتور،ماسک خیار و گلابی!و البته جمله طلایی"گو تو ده هل"


نقطه آخر دیالوگ یادت نره. یا علامت تعجب. شکلک جای هیچکدوم از اینارو نمیگیره!
نقل قول:

اما نکته مثبتش اینجا بود که با وجود تمام نا امیدی ها و سختی ها ،پشتکارش را از دست نداد و برای بدست آوردن امتیاز وسربلند کردن گروهش هر کاری کرد!


توصیفات شکلک نمیگیرن جسیکا. براشون شکلک نزن. اگر دیالوگ بود، مشکلی نداشت. ولی توی توصیف نیازی به شکلک نیست. مگر توی مواقع خیلی خیلی خاص و کم. که اینجا جزوشون نبود اصلا.

دورا ویلیامز: 28

نقل قول:
مادرش راست میگفت.
_مامان بازم بلام بگو!


اینجا آخرین فاعل جمله توی توصیفات، مادر دورا هست. اما دیالوگ مربوط به دورا هست. پس باید دوتا اینتر میخورد.

مادرش راست میگفت.

_مامان بازم بلام بگو!


نقل قول:
_


دیالوگ ها به این شکل نوشته نمیشن البته.
اینطوری باید مینوشتی این رو:
مادر دورا:

بقیش خوب بود. غیر از اون "ر" ها که "ل" خونده میشدن، یکی دوتا غلط تایپی داشتی. همیشه قبل از ارسال توی تاپیک، یه دور از روی رولت بخون.
سوژت هم خوب بود. جالب بود. لذت بردم.

استوارت مک کینلی:
25

نقل قول:
_ای بابا این آرسینوس هم چقدر درسای عجیب میده.

_آره،تازه معلوم هم نیست این یارو چند سال عمر می کنه.

_حالا من از کجا بفهمم مثلا بابای بابا بزرگم کی بوده؟


اینجا دیالوگ ها پشت سر هم گفته شدن. بدون مکث کردن و فاصله. پس نیاز نبود بینشون دوتا اینتر بزنی.

نقل قول:
بچه ها رویشان را برگردادند و وقتی یکی از بچه ها برای پرسیدن سوالی برگشت دیگر آرسینوس را ندید.

_عه،این آرسینوس مگ الان پشتمون نبود؟ پس چرا نیست.تو یک ثانیه چطوری غیب شد؟


این دیالوگ برای همون دانش آموزی هست که دیگه آرسینوس رو ندید. یعنی این دانش آموز، آخرین فاعل توی توصیفاتت هست. دیالوگ هم که متعلق به خودشه، پس نیازی نیست دوتا اینتر بزنی براش.

بچه ها رویشان را برگردادند و وقتی یکی از بچه ها برای پرسیدن سوالی برگشت دیگر آرسینوس را ندید.
_عه،این آرسینوس مگ الان پشتمون نبود؟ پس چرا نیست.تو یک ثانیه چطوری غیب شد؟


نقل قول:

چند ساعت بعد.


اینو بهتر بود با استفاده از ابزار خود سایت، درشت یا بولد میکردی. اینطوری بهتر میشد.

نقل قول:
_بابا،یه سوال

_بگو


نقاط نگارشی آخر دیالوگ یادت نره. اینجا هر دوش علامت تعجب میخواست.

در کل بدک نبود. ولی توصیفاتت واقعا کم بود... خیلی خیلی کم! توصیف کن استوارت. از توصیف کردن نترس. چون توصیف کردن به شدت لازمه برای پست، تا احساسات دیالوگ ها و شخصیت هارو برسونه به خواننده.

آملیا فیتلوورت: 30

خلاقانه بود انصافا. لذت بردم.

میانگین هافلپاف: 27.8



اسلیترین

آستوریا گرینگرس:
30

عالی بود!

داریوس بارو: 26

نقل قول:
مطالعه تاریخ همیشه شیرین هست.


شیرین "است" اینجا بهتره. یا اگر میخوای محاوره بنویسی، "شیرینه". راحت و ساده.

نقل قول:
-اوووم...در مورد تفاوت های حال حاضر دنیای جادوگری در زندگی اجتماعی و سیاسی بگو
-ارباب نتایج رو براتون به نمایش میذارم


نقطه یا علامت تعجب در انتهای دیالوگ ها یادت نره.

-اوووم...در مورد تفاوت های حال حاضر دنیای جادوگری در زندگی اجتماعی و سیاسی بگو!
-ارباب نتایج رو براتون به نمایش میذارم.


نقل قول:
-ارباب نتایج رو براتون به نمایش میذارم
مرورگر نتایج رو مشخص کرد.عکس افرادی رو میدیدم که خیلی ازشون شنیده بودم.ولدمورت.اسنیپ.پاتر.دامبلدور و...


در مورد ظاهر دیالوگ و توصیف بگم برات. وقتی دیالوگ تموم شد و خواستی بعدش توصیف بنویسی، دوتا اینتر بزن. به این شکل:

-ارباب نتایج رو براتون به نمایش میذارم.

مرورگر نتایج رو مشخص کرد.عکس افرادی رو میدیدم که خیلی ازشون شنیده بودم.ولدمورت.اسنیپ.پاتر.دامبلدور و...


سوژه پردازیت جای کار داشت خیلی. انگار به صورت تیتر وار نوشتی یه مقدار و عجله ای. روی سوژه ها و توصیفاتت بیشتر وقت بذار. میتونی خیلی قوی تر بشی اینطوری. از توصیف کردن و نوشتن نترس. راحت بنویس.

گرگوری گویل: 25

گیلدا:مامان بزرگ چرا تا حالا نگذاشته بودی بیام اینجا؟
گلوریا:چون گند میزدی به تصویر های اجدادمون!

دیالوگ هارو به این شکل بنویس:

گیلدا:
- مامان بزرگ چرا تا حالا نگذاشته بودی بیام اینجا؟

گلوریا:
- چون گند میزدی به تصویر های اجدادمون!


اینجا البته حتی نیازی نبود دیگه اسم گلوریا هم بیاد. چون میدونیم که فقط گلوریا و گیلدا توی صحنه حضور دارن.
نقل قول:

گیلدا با چشمانی مشتاق به مادر بزرگش نگاه کرد


نقطه فراموش نشه آخر جمله.

نقل قول:
پس شروع به تعریف کرد:

گلوریا:اون دیوونه بود!باور کن دیوونه بود!


این دیالوگ بود. اون گلوریای اولش اضافه بود کاملا.

پس شروع به تعریف کرد:
- اون دیوونه بود!باور کن دیوونه بود!


نقل قول:
تا قبل از 18 سالگی نگذاشت حتی به یک نفر آواداکداورا بزنم!
گیلدا وحشت زده به مادر بزرگش نگاه کرد و گفت:


دیالوگ تموم میشد دوتا اینتر میزدیم ها.

تا قبل از 18 سالگی نگذاشت حتی به یک نفر آواداکداورا بزنم!

گیلدا وحشت زده به مادر بزرگش نگاه کرد و گفت:


سوژت جالب بود ولی. خوشم اومد حسابی.

میانگین نمرات اسلیترین: 27


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۳ ۱۴:۳۴:۱۸


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!

دنیای جادوگری تاریخ پیچیده و عجیبی داره. مدارس بزرگی مثل ایلورمورنی و هاگوارتز جادوگرای بزرگی رو آموزش دادن و به این دنیا عرضه کردن. اما موضوعی که من میخوام دربارش صحبت کنم برمیگرده به حدود چند هزار سال پیش. دوره ای که مدرسه ی هاگوارتز کلاس های پیشرفته ای رو برگزار میکرد و بیست و یکمین ترم تابستانی خودش رو میگذروند. توی اون ترم که رقابت سختی بین چهار گروه هاگوارتز شکل گرفته بود، شش معلم اداره ی پنج کلاس رو به عهده گرفته بودن. معلمایی که هرکدوم شگرد خودشون رو برای آموزش دادن داشتن. اما یکی از این کلاس ها با الباقی متفاوت بود. کلاس تاریخ جادوگری. کلاسی که شگرد استاد اون سفر توی تاریخ بود. شاید دانش آموزان اون کلاس به آینده هم سفر کرده باشن و حتی این روز رو که من دارم براتون این داستان رو مینویسم رو دیده باشن.

همه ی اینا به کنار من میخوام درباره ی ویژگی های دیگه ی این کلاس صحبت کنم. به گفته ی تاریخ نویسان، مدیریت این کلاس در این ترم تابستانی، به عهده ی آرسینوس جیگر بود. معلمی با شنل و کراوات و ماسکی بر چهره که هیچوقت چهره ی پشت این ماسک دیده نشد و البته دانش آموزانی بدبخت فلک زده که همیشه به ان شیوه ی تدریس آرسینوس معترض بودن. چرا که حال و حوصله ی سفر تو زمان و تاریخ رو نداشتن. کلا خسته بودن.

حتی خیلی از تاریخ نویسان و محققین با این شیوه ی تدریس آرسینوس مخالف بودن و از این شیوه انتقاد کردن. اما همیشه یک جواب برای این انتقادها وجود داره که از همون اول آرسینوس جیگر از این جواب در برابر منتقدین استفاده می کرده. "میتونم، میکنم" پاسخی که هیچ حرفی روش زده نمیشد و دهن منتقدین و معترضین بسته میموند.

حالا که مدتهاست از اون سالها میگذره و دیگه خبری هم از آرسینوس و پاسخ دندان شکنش نیست، این گروها چفت دهنشون باز شده و دارن هی اعتراض میکنن. اونقدر اعتراض کردن که وزارت سحر و جادو، این شیوه ی تدریس رو ممنوع اعلام کرده و هیچ مدرسه ای اجازه نداره که تو کلاس هاش از این شیوه استفاده کنه. اون دوران میتونه از بهترین دوران زندگی جادوگران بوده باشه و من یه خوشا به حالت به جدم آرتور ویزلی میگم که چنین دوره ای رو گذرونده و کیفش رو برده.

نویسنده ویزلی کوچک!


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.