هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۶

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۴:۵۴
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 555
آفلاین
مردمان دریایی که بوده و چه می کردند:

آغاز آغازیان اثری از نوستراداموس:

... و مردمان دریایی بر اثر برخورد سیاره B612 به سفینه فضایی RQ 170 به وجود آمدند...



- خیلی خب! فرشته های تازه کار، همون طوری که در جزوه هایی که در دست دارید گفته شده، برای ایجاد آدمیزاد ها، ابتدا یک مشت خاک، شیش قطره آب، چند حبّه عقل، دو قاشق چای خوری ... ببینم تو داری چی کار می کنی؟!

فرشته ای که هل شده بود، با نگرانی از هرچیزی به گل و لای پیش رویش می افزود.
- آدم درست می کنم.
- پس چرا آب ششا رو می ریزی تو گلا؟
- هان؟
- چرا آب ششا رو می ریزی تو گلا؟
- اینا مگه مو نیستن... ؟
- نه خیر! موا اینان!

فرشته تازه کار که مقدار زیادی هل شده بود، دو مشت بزرگ مو نیز اضافه کرد!
-دِعه! این خب اگه بیل گیتس هم بشه باید کل روزیش رو واسه ژیلت بده!

شاگرد که هول شده بود، در صدد بیرون کشیدن موها برآمد، اما دستش به پاکت دیگری خورد و چیزی دیگر در آن توده قهوه ای رنگ افتاد.
- زبون شتر؟!

فرشته دیگر بغض کرده و به مافوقش خیره نگاه کرد.
مافوق تنها تخته ای را که جانور ناشناختهِ نروحیده روی آن قرار داشت را برداشته و به دست جوان داد، سپس فریاد زد:
- اخراااااج!

فرشته جوان پس از اخراج شدن، به جوخه روح دهندگان پیوسته و پنهانی جان دار عجیبی که ساخته بود را روحاند... غافل از این که آن را با تمام موجوداتی که قرار بود انسان باشند، مخلوط کرده است.


مردان آرامی، زنان اطلسی، اثری از مایکل فلیپس:

مردمان دریایی موجودات خوبی هستند، فقط کمی توی آب کندن.


-بلوب بلوب.
-بلولولولوب.

مرد دریایی متعجب شده و با نگاهی ضنین به اطرافش نگاه کرده و باری دیگر از دهانش حباب بیرون داد. این بار با لحنی شوخ طبعانه.

-بلولولوب بــــولوب.

هر دو موجود دریایی خنده ای سر داده و موهای بلند سر و صورتشان را برای یکدیگر تکان دادند. سپس با حرکت دادن باله هایشان به دور یکدیگر چرخیده و سپس به نزدیکی دهانه غاری در دل یک صخره رفتند. یکی از آن دو، با دو دست به درون غار اشاره کرده و شروع به تکان دادن سرش، به نشانه تعظیم و تکریم نمود. دیگری بر آشفته شده و به نشانه امتناع تمامی اجزای وجودش را به دو طرف تکان داد؛ به نشانه امتناع.

-بلولولولولوب!
- بیلیلیوب!

حباب آن چنان از دهان دو مرد دریایی بیرون زدند که چهره هایشان در پس حباب ها مخفی ماند. دریایی ملتمس که به نشانه تکریم سرش را خم کرده بود، تا شده و رو به زمین فریاد دیگری برآورد.

-بووووووولووووب!

دریایی ممتنع لحظه ای درنگ کرد. سپس قهقه ای از عمق جان برآورد و بلوب بلوبان وارد غار شد و التماس گر نیز به همان شکل تا شده از پی وی رفت.
مردمان دریایی علاقه بسیاری به مهامنداری داشتند.


صد سال زیر آب، اثری از نلسون ماندلا:

"موجودات دریایی را ببخشید، اما فراموششان نکنید."


مرد دریایی تا شده با همان حالت، مرد دیگر را به درون اتاقی مجلل درون غار راهنمایی نموده و با همان حالت خودش به مطبخ سر زد. درون مطبخ همسر وی از سویی به سوی دیگر شتافته و خودش را از این سوی به آن سوی می کوباند. مرد دو دستش را با عصبانیت تکان داده و حباب در کرد.
- بیلولولویوب! بیلوبی بیلوبی!

زن که چون همسرش موهای فراوانی در سر و صورتش داشت، برآشفته دستانش را در هوا تکان داده و به گنجه خالی و پس از آن به طاقچه و صندوق و چاله یخی اشاره کرد که همه خالی بودند.
مرد نیاشفت و در اندیشه فرو رفت! سپس کمی همسر چاقش را برانداز کرد.

- بیلولیلیوپ.
-هان؟! بیلولیلیوپ؟!
- آهین.

زن شوکه شد. اما فرضت ابرازش را پیدا نکرد.
در یک آن ملاقه ای به سر زن برخورد کرده و وی در همان نقطه که بود، از عمودی شناور، به افقی شناور درآمد. مرد خنده ای از سر رضایت تکان داده و به سوی میهمانش فریاد برآورد:
- بولولویوپ لویلولوب.

چند ساعت بعد:

دو مرد دریایی در اتاق مجلل خوابیده و دست ها را بر شکم های پر از طعامشان گذاشته بودند. در میان اتاق مقدار زیادی استخوان به چشم می خورد.
زن های دریایی بسیار خوشمزه بودند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
مردمان دریایی، موجوداتی مسِئولیت پذیر و خونگرمی هستند. آنها جشن های فراوان و جالبی دارند. هر شب هنگام جزر و مدی در دریا، این موجودات دور هم جمع میشوند و از خود با انواع تنقلات، غذا ها و نوشیدنی ها پذیرایی میکنند. اگر با خود نشانی از دنیای جادوگری داشته باشید، آن ها شما را در جمع راه میدهند و میتوانید در جشن شرکت کنید.
دورا خواندن کتاب موجودات جادویی- تیتر موجوات جادویی را، متوقف کرد. همین قدر اطلاعات برایش کافی بود. به سمت کتابخانه برگشت و کتاب را سر جای خود برگرداند. سپس کتابی درباره‌ی پدیده های طبیعی در آورد و مشغول مطالعه شد.
پدیده‌ی جزر و مد اساساً زاییده نیروی گرانش کره ماه است.آشکار است که دریاها در سنجش...
دورا به دنبال این گونه اطلاعات نبود پس با چشمانش به دنبال جمله‌ی مورد نظر خود گشت.
بنابراین، به‌طور میانگین بازه زمانی میان دو برکشند و فروکشند پیاپی ۱۲ ساعت و ۲۵٫۲ دقیقه‌است، درست نیمه زمانی که طول می‌کشد، تا ماه ظاهراً یک دور کامل گرد زمین بپیماید یعنی ۲۴ ساعت و ۵۱ دقیقه.
این متنی بود که دنبالش بود.به سرعت کتاب را سر جای خود برگرداند و از کتابخانه خارج شد.در کمد خود را باز کرد و به جستجوی لباسی درخور جشن،اما رسمی گشت.

_تا کی باید با این مشکل انتخاب لباس سرو کله بزنم اخه؟

و خود جواب سوال را داد.

_تا وقتی به لباس ابدیت برسی.

بالاخره با کمک چند مجله‌ی مد توانست لباسی انتخاب کند.از ساختمان مدرسه بیرون رفت و به سمت نزدیک ترین دریای اطراف هاگوارتز رفت.با کمک معجونی که از استاد آرسینوس گرفته بود وارد آب شد. دورا شناگر قهاری بود و از بچگی آموزش انواع شناها را دیده بود. پس از کمی شنا به نگهبان‌ها ‎‎‏رسید. به سرعت نشان خانواده ی مادری خود را که خانواده ای اصیل زاده بوند، نشان آنها داد. نگهبان ها پس از چک کردن نشانی که داده بود، تعظیم کوتاهی کردند و کنار رفتند. دورا وارد شد از بیرون فقط آب بود و آب! به نظر می‌آمد نگهبان ها بیخود آنجا ایستاده‌اند، ولی وقتی وارد میشدی متوجه خانه هایی که خزه دیوار هایشان را پوشیده بود، برج های مشکی و همچنین سنگ فرش های تیره میشدی.
دورا به سمت جایی که قرار بود جشن برپا بشود حرکت کرد.همه کسانی که در این سزرمین بودند حق ورود به جشن را داشتند. دنبال قصر گشتن کار سختی نبود. به راحتی میتوانست قصر طلایی را بیابد. حدود نیم ساعت بعد، دورا روی یک صندلی کنار مردم دریایی نشسته بود. خبری از اجنه ی خانگی نبود. غذا ها به صورت سلف سرویس سرو میشد.هیچ خدمتکاری درکار نبود و همه از جشن لذت میبردند. سر میز پادشاه به همراه ملکه‌اش نشسته بود و با گشاده رویی به مهمانان خود لبخند میزد.
جشن دلنشینی بود.دورا تا شکمش اجازه میداد، خورده بود و برای خودش کم نگزاشته بود. پس از اتمام سرو غذا تمامی افراد از جا برخاستند و به رقص پایکوبی پرداختند.دورا سعی کرد با یکی از آنها ارتباط برقرار کند.

_سلام.من یه ساحرم.خیلی دوست دارم درباره ی رسوماتتون بیشتر بدونم.
_سلام. خیلی خوش حالم که از فرهنگ ما خوشت بیاد.ما هر شب این مراسم رو داریم.
_هر شب؟خرج این مراسم از کجا میاد؟
_ما تعدادمون خیلی کمه.حدودا صد نفر.خرج زیادی رو اینجا نمیبینی.
_چطور مگه؟
_هر ماه در شبی که ماه کاملا، کامل است، علاوه بر تغییر گرگینه ها، ما هم بزرگترین جشن ماه رو میگیرییم.
_اوه چه جالب!
_آره.جادو آموزی؟
_بله.در هاگوارتز مشغول تحصیل هستم.
_واقعا؟پس استاد آرسینوس رو حتما میشناسی؟
_اممم.البته.تو از کجا استاد آرسی ما رو میشناسی؟
_من دوستشم!گاهی به من سر میزنه.
...

دورا آن شب حسابی خوش گزراند. سپس با اطلاعاتی که از اون فرد درباره ی آرسینوس گرفته بود به خوابگاه هافلپاف برگشت.در راه برگشت به این فکر کرد پایین تکلیفش بنویسد:
_استاد نمرمو کم بدی خیلی چیزا رو میشه!پس حواست باشه.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
تکلیفتون از این قراره که میرید سر وقت مردم دریایی... به صورت یک رول، در یکی از مراسماتشون شرکت میکنید. یکی از آیین هاشون. یا حتی از تاریخشون بنویسید. آداب و رسومشون. اصلا اینکه چی شد که شدن مردم دریایی! نیازی نیست شخصیت خودتون داخل رول حضور داشته باشه حتی. یا میتونه حضور داشته باشه. نحوه رفتنتون به تاریخ و اینارو هم شرح بدید. جزئیات کامل یعنی! سی نمره هم داره.

جسیکا به سرعت پشت کامپیوتر مشنگی که پدرش از کشور های خارجه آن را برایش آورده بود نشست.
دستش را روی دکمه های وسیله زد و در اینترنت مشنگی به جستجو پرداخت.در یکی از سایت های چیژ که کلا برای فروش چیژ و رونق کار مورفین بود،توانست لینکی را به نام مردمان دریایی بیابد. بنابراین فقط جهت از سر باز کردن تکلیف آرسینوس، روی آن کلیک کرد. صفحه سیاه شد،بعد از چند دقیقه کادری گوشه صفحه باز شد که در آن به طور واضح میتوانست عبارت، "شروع شبیه سازی...ورود به سرزمین دریایی..." را خواند.
***
همه جا تاریک بود. چشمانش را باز کرد،قطعا ماسک صورتش فایده ایی برای پوستش آن هم در زیر آب نداشت، بنابراین ماسک را از صورتش کند و به حرکت بی هدفش در آب ادامه داد.
مردم دریایی مانند بز به او خیره شده بودند و تک تک حرکاتش را از زیر نظر میگذراندند.شاید این هم یکی از آداب آنجا بود!جسیکا میدانست باید مانند آنها رفتار کند تا بتواند در یکی از مراسم هایشان شرکت کرده و تکلیف را برای آرسینوس ببرد. پس اوهم دقیقا همان کار را کرد، با نگاه های متعجب به همه چیز نگاه کرده و همه حرکات آنها را در ذهنش که اکنون مانند برگه یادداشت کثیفی شده بود نوشت.در حین انجام حرکات یادداشت شده بود، که رئیس قبیله مردمان دریایی به سمت او آمد و با لحن رنجیده ایی گفت:
-وات عار یو دوینگ هیِر؟

جسیکا که با خود فکر میکرد زبان مردمان دریایی عینگلیسی است،جواب رئیس قبیله را که اسمش "مَش زئوس"بود را داد:
-آیم کامینگ تو دو مای هوم وُرک!فور مای تیچر،آرسینوس.

مَش زئوس که در قیافه اش"مرلینی گیر افتادیم"خاصی موج میزد، گفت:
-آی کیو میگم اینجا چیکار داری؟داری واسه من عنگلیسی حرف میزنی؟فهمیدم بلدی!
-اهم...شما فارصی بلد بودید؟خب ببخشید.اهم.. چیزه میشه تو یکی از جشن های سنتیتون شرکتم بدید بلکه این تکلیف و انجام بدم بره؟

مَش زئوس با نگاه های متعجبی به او نگاهی انداخت و بعد از کمی فکر با خوشحالی پیشنهاد جسیکا را قبول کرد.آنها دست جسیکا را با جلبک های دریایی که در دنیای جادوگری نقش طناب را داشت، بستند ،او را روی کولشان گذاشتند و برای انجام مراسم به میدان شهر رفتند.جسیکا هم که نمی دانست چه آینده شومی در انتظارش است با خوشحالی مردم شهر را نگاه میکرد.
صدای مهیبی کل شهر را فرا گرفت.البته صدای مَش زئوس بود که با چنگک در دستش به مجسمه شهر ضربه میزد و هم زمان جمله ایی را فریاد میزد که جسیکا امیدوار بود فقط یک شوخی باشد.
-مراسم پختن انسان رو شروع میکنیم.

مردم دریایی با خوشحالی دست زدند.آنها جسیکا را در دیگ بزرگی انداختند و شعله بزرگی را که جسیکا نمیدانست چگونه زیر آب به وجود آمده است، را زیر دیگ روشن کردند.یکی از مراسم های تاریخیشان خوردن انسان ها بود؟جسیکا میدانست باید تکلیفش را انجام بدهد اما نمیخواست پخته شود.و یک شام خوشمزه برای مردم دریایی باشد.بنابراین جسیکا با نهایت توانش دیگ را هل داد.اما درست در لحظه ایی که میتوانست از دست تمام این موجودات دریایی خلاص شود چشمانش سیاهی رفت و افتاد.
***
صفحه کامپیو تر به حالت اولیه خود برگشت و عبارت"GAME OVER"روی صفحه مانیتور پدیدار گشت.جسیکا هم که از ابتکارات ماگل ها به وجد آمده بود،گوشی مشنگی اش را برداشت و CD بازی "مردمان دریایی2" را از سایت اینترنتی چیژ نت، سفارش داد.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۱۱ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
برید سروقت مردم دریایی و راجب تاریخشون بنویسین!


آملیا به سختی در اعماق دریاچه، به جلو حرکت میکرد؛ چوبدستیش را با یک دستش، کنار صورتش نگه داشته بود و خیلی مواظب بود که حباب اکسیژن دور صورتش از بین نرود. با خودش فکر میکرد که چه چیزی باعث شده این وقت شب، هوس آب بازی کند.

فلش بک به ربع ساعت پیش

- بابا! مایکل باز تلسکوپمو ورداشته!
- مامان بابا خونه نیستن لیا!
- تلسکوپمو پس بده!
- تا ندادم هیپوگریفم خورد و خاکشیرش کنه، بگو که میای مسابقه زیر آب!

خب معلوم است وقتی پای وسایل س
پایان فلش بک

- مایک... کافیه بیای دستم... خیلی خنگی آملیا! بایه ریپارو درست میشد! حالا از کجا جلبک سفید پیدا...

با شنیدن صدای عجیبی که از پشت تخته سنگ کناری اش بلند میشد، از حرکت و حرف زدن ایستاد و به سمت تخته سنگ رفت. با کنار زدن تخته سنگ، با صحنه عجیبی مواجه شد؛ مردم دریایی، دور یک الماس درشت شناور، به طور منظم حلقه زده بودند؛ بطوریکه الماس، درست در وسط حلقه شان قرار داشت.

کمی بعد، صدای طبل مانندی بلند شد که با کمی دنبال کردن صدا با نگاه، میشد فهمید یک مرد دریایی، درحال کوبیدن عصایش، به صورت ریتم دار، روی یک صدف غول پیکر است.
=====

کمی گذشت و آملیا که مجذوب تماشای مردم دریایی بود، متوجه فرد دیگری نشد که درست پشت سرش، ایستاده. ثانیه ها میگذشت اما مردم دریایی، همچنان شناور و در کحل خود در حلقه مانده و حتی یک سانت هم تکان نخورده بودند...

اما بلافاصله پس اینکه هاله نور اسرار آمیزی در وسط حلقه شروع به تابیدن کرد، مردم دریایی هم، یکی در میان، عقب میرفتند و با عقب رفتن بغل دستیشان، به سر جای خود باز میگشتند. این رفت و آمد آنها ادامه داشت تا اینکه نور، کم کم عقب رفت و روی الماس روی عصا افتاد و...

نور اسرار آمیز، به زیبایی در اطراف دریا منعکس شد. مردم دریایی، دستهایشان را به نشانه دعا بالا بردند و کمی بعد، هنگامیکه هاله نور اسرار آمیز، از روی الماس کنار رفت و انعکاس نور متوقف شد، همه دستهایشان را پایین آوردند و پس از تعظیم کردن جلوی همدیگر، پراکنده شدند.

آملیا هم با تعجب، به قسمتهای عمیقتر دریا سفر کرد. نمیدانست اگر بجای اینکه چند دقیقه، بیخود به مردم دریایی خیره شود، پایین تر میرفت و جلبک سفید را می آورد، حتما مردم دریایی، وجود جلبک سفید را احساس کرده و اورا به مراسمشان راه میدادند...

و اگر میدانست مراسم آنها، جشن گرفتن اجتماع نور ستاره سرخ قطبی است، حتما خودش را نفرین میکرد که چرا در مراسم شرکت نکرده...

و حتما وقتی بفهمد کسی که پشت سرش ایستاده و اینهارا به او نگفته بود، مایکل - برادرش - است، نه تنها از او برای کشاندنش برای دیدن مراسم تشکر نمیکرد، بلکه خودش تلسکوپش را در سرش میشکند، چون کاری نکرده بود که او هم در مراسم شرکت کند...

و مطمئنا اگر مایکل میدانست که تولد آملیا امروز نیست و 19م ماه بعد است، همچین لطفی در حق خودش و خواهرش نمیکرد!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶

نولا جانستون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۸ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸
از ایرلـــند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
تکلیفتون از این قراره که میرید سر وقت مردم دریایی... به صورت یک رول، در یکی از مراسماتشون شرکت میکنید. یکی از آیین هاشون. یا حتی از تاریخشون بنویسید. آداب و رسومشون. اصلا اینکه چی شد که شدن مردم دریایی! نیازی نیست شخصیت خودتون داخل رول حضور داشته باشه حتی. یا میتونه حضور داشته باشه. نحوه رفتنتون به تاریخ و اینارو هم شرح بدید. جزئیات کامل یعنی! سی نمره هم داره.
..
..
نولا دستاشو کشید و جلو و خمیازه ی کوچیکی از خستگی کشید ، کتاب هارو مرتب کرد و کنار تختش گذاشت ، نگاهی به ساعت کرد و با دیدن ساعت ( 3:13) با بی قراری دراز کشید و دعا کرد فردا صبح بتونه توی کلاساش شرکت کنه ، لحظه ی آخر قبل از بسته شدن چشماش، نگاهش به جلد مخملی کتاب آخری که خونده بود افتاد و اسم کتاب به یکباره تو نگاهش برق زد :
(merpeople_we cannot sing above the ground)
.
.
با حس سنگینی روی بدنش چشماش رو باز کرد ، با دیدن محیط ناآشنای روبه روش ناخودآگاه ناله ای کرد که با دیدن حباب های کوچیکی که از دهنش خارج شدن چشماش گرد شد ، ذهنش شروع به کار کرد اما خالی خالی بود ، هیچ به یاد نمی آورد که اینجا کجاست...
موج آبی که از راست به سمتش اومد رو حس کرد و موج مانع فکر کردنش شد ، وقتی به سمت راست برگشت از تعجب چنگی به موهاش زد، چیزی که می دید براش به شدت آشنا بود، عکس صفحه ی اول کتاب مردم دریایی...https://images.pottermore.com/bxd3o8b2 ... ce_Illust_100615_Port.jpgاز وحشت به خودش لرزید ، صدای زیری که با حباب از دهان کابوس نولا بیرون اومد باعث دلپیچه اش شد :

_فرمانده مارکوس خیلی وقته منتظرته! انقدر این دور و بر پرسه نزن، می دونی که زردمبوها خوششون نمیاد تو محدودشون بری!

ذهن نولا به شدت مشغول شد، چه اتفاقی افتاده ، یعنی الان...؟با نگاهی به دستانش و موج موهای خاکستری اطرافش فهمید که حدسش درست بوده اما نمیدانست چه گونه این اتفاق افتاده و الان چه باید بکند..صدای ضربه ی نیزه ی موجود رو به روش باعث شد از فکر و خیال درآمده و با نگاه تند او ناخودآگاه به سمت جلو حرکت کرد و متوجه پایین تنه ی آب زیست مانندش شد و با تعجب به تراش های ظریف پری وارش خیره شد...همین طور که در فکر جلومی رفت به غار دریایی بزرگ و ترسناکی رسیدند که تاریک بود و چیزی از بیرون معلوم نبود...نولا به آرامی به درون غار سر خورد و با ترس سعی کرد از مرد دریایی دور نشود ، با دیدن پرسه نوری از روبه رو و صداهای عجیب و غریبی ترسید و آرزو کرد کاش جداقل می دانست چه پیش می آید...مرد دریایی از پیچ تندی گذشت و نولا به دنبال او ولی به یکباره با دیدن صحنه روبه رو احساس سستی کرد و صحنه رو به رو سیاه شد :
مردم دریایی با سروصدای وحشتناکی دور نیزه ای حلقه زده بودند و شادمانه پایکوبی می کردند، بر سر نیزه،جسم سیاه رنگی بود که چیزی از آن مشخص نبود اما بر گردنش چیزی برق می زد که به ناگاه موجب ضعف حال نولا شد:
گردنبند ماه و خورشیدی که نولا همیشه به گردن داشت...
.
.
نولا نفس نفس زنان از خواب پرید و با دیدن خوابگاه آشنای آبی رنگ ریونکلا نفسی از سر خوشحالی و راحتی کشید ، با دیدن کتاب منفور مردمان دریایی، چشمانش را جمع کرد و به آرامی آن را به زیر تخت هل داد، با آرامش سر بر بالشتش گذاشت و به سقف خیره شد!
.
.
پایان




Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
تدریس جلسه آخر تاریخ جادوگری


دانش آموزان در عجب بودند.
هرگز فکر نمیکردند رنگ کلاس تاریخ را در هوای روشن ببینند؛ اما به نظر میرسید آرسینوس بالاخره از تسترال شیطان پیاده شده و تصمیم گرفته ساعت معقولی برای برگزاری کلاس انتخاب کند!
دانش آموزان همچنان غرق در شگفتی و تعجب نشسته بودند، که بالاخره درب کلاس باز شد و آرسینوس، در حالی که کاملا خیس بود و همچون غواص های مشنگ، کفش های شنا به پا داشت وارد کلاس شد.

دانش آموزان یک صدا، زیر لب ذکر "یا مرلین" را بر زبان راندند و تلاش کردند انواع موضوعات تاریخی که به زیر آب مربوط میشود را در ذهن مرور کنند تا برای کلاس آمادگی بیشتری داشته باشند.

آرسینوس بدون توجه به چهره های نگران دانش آموزان، کراواتش را چلاند تا آبش کشیده شود، سپس با اندکی تکان دادن سر، باقی مانده آب درون نقابش را هم خالی کرد و گفت:
- درس امروزتون عملی نیست آنچنان. میخواستم عملیش کنم، ولی چون خطر مرگ براتون وجود داشت، تصمیم گرفتم عملیش نکنم. به جاش اول توضیح میدم، و هر کس هم که در حین توضیحات من بخوابه، تنبیه میشه.

دانش آموزان ناگهان حس کردند که درس عملی را بیشتر از لالایی های کسل کننده آرسینوس دوست دارند.

- قیافه هاتون رو آویزون نکنید. نذاشت مدیریت اینبار درس عملی بدم بهتون. وگرنه میخواستم یه بلایی سرتون بیارم که...

دانش آموزان درودی به مدیریت هاگوارتز فرستادند، و بعد آرسینوس درس را آغاز کرد.
- مطمئنم که همتون با مردم دریایی آشنایی دارید. البته اگر ندارید هم مهم نیست. میرید کنار دریاچه، آشنا میشید!

دانش آموزان علاقه ای به مردم عجیب و غریب دریایی نداشتند.

- بهرحال... تاریخ مردم دریایی. تاریخشون خیلی عجیب و ناشناس هست. خودشون هم همینطور! وزارت سحر و جادو میخواست اونارو در حیطه انسان ها قرار بده، ولی خودشون قبول نکردن و جزو جانوران قرار گرفتن. اما این باعث نمیشه که اونا متمدن و هوشمند نباشن. اتفاقا خیلی هم متمدن هستن و تاریخ غنی ای دارن. یعنی غنی برای خودشون. ما اطلاعاتمون ازشون خیلی کمه.

توجه دانش آموزان اکنون اندکی به درس جلب شده بود. هرچند که هیچکدامشان از درس تاریخ و به خصوص جلساتی که نصف شب برگزار میشد، دل خوشی نداشتند.

- بهرحال... سر ظهره... هوا هم گرمه. کولرهارو هم که درست نمیکنن. تکلیفتون رو بگم پس، تکلیفتون از این قراره که میرید سر وقت مردم دریایی... به صورت یک رول، در یکی از مراسماتشون شرکت میکنید. یکی از آیین هاشون. یا حتی از تاریخشون بنویسید. آداب و رسومشون. اصلا اینکه چی شد که شدن مردم دریایی! نیازی نیست شخصیت خودتون داخل رول حضور داشته باشه حتی. یا میتونه حضور داشته باشه. نحوه رفتنتون به تاریخ و اینارو هم شرح بدید. جزئیات کامل یعنی! سی نمره هم داره.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
نمرات جلسه سوم کلاس تاریخ جادوگری


ریونکلاو

آماندا: 27

نقل قول:
ناگهان متوجه شد که استباها به بخش ممنوعه کتابخونه (که از بقیه جا ها بسیار خلوت تر بود) رسیده است.


نیازی به توضیح داخل پرانتز نبود. این رو میتونستی داخل خود توصیفاتت به صورت مستقیم بیاری.

نقل قول:
دختر ریونی

نقل قول:
ریونی به منبع صدا نگاهی انداخت


اسامی خاص رو داخل توصیفاتت مخفف نکن. توی توصیفات اسامی رو کامل بنویس، ولی توی دیالوگ ها اگر خواستی مخفف کنی مشکلی نیست.

نقل قول:
"تقریبا پنجا سال پیش استادی برای درس تاریخ جادوگری وجود داشت که دانش آموزان را نصف شب به کلاس میکشاند، نام آن استاد آرسینوس جیگر بود"


خیلی خوب بود!
فقط اینکه نقطه آخرشو بذار. داخل همون "" هم بذار. یعنی به این صورت:
"تقریبا پنجا سال پیش استادی برای درس تاریخ جادوگری وجود داشت که دانش آموزان را نصف شب به کلاس میکشاند، نام آن استاد آرسینوس جیگر بود."

جالب بود. خیلی خوب بود. ولی خیلی زود و سریع از روش پریدی. جای توصیف خیلی بیشتری داشت این رول. خیلی خیلی میتونستی راجع به گذشته بیشتر بنویسی.

نولا جانستون: 28

نقل قول:
اسم زیر عکس را از نظر گذراند :

_ نولا جانستون.


نقل قول:
با خود فکر کرد :

_چه مسخره! وقتی می تونی یه ربات شخصی داشته باشی که فکرهای روزانت رو توی ذهنش ثبت کنه ، چرا وقتت رو برای این کار مسخره صرف کنی!


توی هردو مورد بالا، آخرین فاعل در توصیفات، شخصیت ایروانا بوده. پس اون دیالوگ ها و تفکرات همشون یک اینتر میخواستن. یعنی به شکل زیر:

اسم زیر عکس را از نظر گذراند :
_ نولا جانستون.


با خود فکر کرد :
_چه مسخره! وقتی می تونی یه ربات شخصی داشته باشی که فکرهای روزانت رو توی ذهنش ثبت کنه ، چرا وقتت رو برای این کار مسخره صرف کنی!


ولی سوژت خیلی خوب بود. لذت بردم.

گرنت پیج: 30

عالی بود!

میانگین نمرات ریونکلاو: 28.3



گریفیندور

دافنه مالدون: 24.5
نقل قول:

دختر گریفیندور داشت در راه رو های قلعه قدم میزد و انگاری به سمت کتابخونه میرفت ناگهان یکی گفت:


لحن توصیفاتت بهتره یا کاملا محاوره ای باشه، یا کاملا کتابی. اون وسط کلمه "کتابخونه" حالت محاوره ای داشت.

نقل قول:
-بروکسیل اینجا چیکار میکنی؟
نیلا بروکسل گفت:
-اومدم تا در کتابخانه در مورد مطالبی تحقیق کنم تا هم امنیاز بگیرم هم یادشون بگیرم.
نیهان گفت:
-باشه برو ،موفق باشی.


اینجا از نظر ظاهری مشکل داره. دیالوگ وقتی تموم شد و خواستی توصیف بنویسی، به این شکل مینویسی:

-بروکسیل اینجا چیکار میکنی؟

نیلا بروکسل گفت:
-اومدم تا در کتابخانه در مورد مطالبی تحقیق کنم تا هم امنیاز بگیرم هم یادشون بگیرم.

نیهان گفت:
-باشه برو ،موفق باشی.


یه نکته در مورد لحن دیالوگ ها. لحن دیالوگ هارو محاوره ای بنویس، مثل صحبت کردن عادی.
نقل قول:

خوب خوب خوب ،بهتره چیزی در مورد جادوی سیاه بهت فعلا نگم چون تو یه بچه ای(نیلا در دلش گفت: چی این کتاب از کجا میدونه.) ولی بدون که این جادو رو مرگ خواران بیشتر استفاده میکردند.


توصیفاتت رو داخل پرانتز ننویس. اینجا میتونستی خیلی عادی بنویسی: "نیلا با تعجب به کتاب نگاه کرد." همین و بس. نه پرانتزی میومد و نه چیز اضافه ای.

نقل قول:
او متوجه شده بود که البوس و اسکورپیوس برای نجات سدریک اول سعی کردند او را خلع سلاح کنند بعد با رویدادی عجیب مواجه شدند اینکه رون و هرمیون باهم ازدواج نمیکنند.😐😐


این یه نقل قول از کتابه. دیالوگ نیست. پس نیاز به شکلک نداره! شکلک هارو فقط توی دیالوگ ها به کار میبریم، و توی مواقع خیلی خاص و کمی داخل توصیفات. اینجا هیچکدوم از اون موارد نبود. و اینکه چرا از شکلک های خود سایت استفاده نمیکنی؟
نقل قول:

اینرحقیقت نشان میدهد که زمان خیلی مهمه و هر تغییر کوچکش در گذشته ممکنه باعث بوجود امدن دردسر بزرگی شود


بدک نبود. ولی حواست باشه آخرش نقطه یا علامت تعجب بذاری.

نکته در مورد سوژه... سعی نکن از جایی تقلید کنی. این که حالا یه خلاصه از فرزند نفرین شده بود.
خلاقیت به خرج بده دافنه... ذهنت رو آزاد بذار. بذار مسخره ترین چیزها توی ذهنت پرورش پیدا کنن و بعد بنویس. مطمئن باش اینطوری خیلی بهتر مینویسی.
رولت رو هم قبل از ارسال یه دور بخور. این غلط های تایپیت رفع بشن.

پالی چپمن: 30

عالی بود.

سیریوس بلک: 30

نابود کردی با این قضاوت کردنت لوسیوس رو.
منتها اینکه یک دور قبل از ارسال، رولت رو بخون که غلط های املاییت رفع بشن.

مون: 30

لذت بردم واقعا.

آرتور ویزلی: به دلیل تاخیر نمره دهی نمیشود.

خب آرتور... به سبک اول شخص نوشتی. جالب هم نوشتی اتفاقا. ولی همش توصیف بود. و توصیف چی نمیگیره؟ شکلک! دقیقا... شکلک نمیگیره. چون اینجا شکلک هات در حکم وارد کردن احساسات نویسنده رو داره. و غلطه.

میانگین گریفیندور: 28.6



هافلپاف

جسیکا ترینگ: 28.5

نقل قول:
-معجونای هکتور،ماسک خیار و گلابی!و البته جمله طلایی"گو تو ده هل"


نقطه آخر دیالوگ یادت نره. یا علامت تعجب. شکلک جای هیچکدوم از اینارو نمیگیره!
نقل قول:

اما نکته مثبتش اینجا بود که با وجود تمام نا امیدی ها و سختی ها ،پشتکارش را از دست نداد و برای بدست آوردن امتیاز وسربلند کردن گروهش هر کاری کرد!


توصیفات شکلک نمیگیرن جسیکا. براشون شکلک نزن. اگر دیالوگ بود، مشکلی نداشت. ولی توی توصیف نیازی به شکلک نیست. مگر توی مواقع خیلی خیلی خاص و کم. که اینجا جزوشون نبود اصلا.

دورا ویلیامز: 28

نقل قول:
مادرش راست میگفت.
_مامان بازم بلام بگو!


اینجا آخرین فاعل جمله توی توصیفات، مادر دورا هست. اما دیالوگ مربوط به دورا هست. پس باید دوتا اینتر میخورد.

مادرش راست میگفت.

_مامان بازم بلام بگو!


نقل قول:
_


دیالوگ ها به این شکل نوشته نمیشن البته.
اینطوری باید مینوشتی این رو:
مادر دورا:

بقیش خوب بود. غیر از اون "ر" ها که "ل" خونده میشدن، یکی دوتا غلط تایپی داشتی. همیشه قبل از ارسال توی تاپیک، یه دور از روی رولت بخون.
سوژت هم خوب بود. جالب بود. لذت بردم.

استوارت مک کینلی:
25

نقل قول:
_ای بابا این آرسینوس هم چقدر درسای عجیب میده.

_آره،تازه معلوم هم نیست این یارو چند سال عمر می کنه.

_حالا من از کجا بفهمم مثلا بابای بابا بزرگم کی بوده؟


اینجا دیالوگ ها پشت سر هم گفته شدن. بدون مکث کردن و فاصله. پس نیاز نبود بینشون دوتا اینتر بزنی.

نقل قول:
بچه ها رویشان را برگردادند و وقتی یکی از بچه ها برای پرسیدن سوالی برگشت دیگر آرسینوس را ندید.

_عه،این آرسینوس مگ الان پشتمون نبود؟ پس چرا نیست.تو یک ثانیه چطوری غیب شد؟


این دیالوگ برای همون دانش آموزی هست که دیگه آرسینوس رو ندید. یعنی این دانش آموز، آخرین فاعل توی توصیفاتت هست. دیالوگ هم که متعلق به خودشه، پس نیازی نیست دوتا اینتر بزنی براش.

بچه ها رویشان را برگردادند و وقتی یکی از بچه ها برای پرسیدن سوالی برگشت دیگر آرسینوس را ندید.
_عه،این آرسینوس مگ الان پشتمون نبود؟ پس چرا نیست.تو یک ثانیه چطوری غیب شد؟


نقل قول:

چند ساعت بعد.


اینو بهتر بود با استفاده از ابزار خود سایت، درشت یا بولد میکردی. اینطوری بهتر میشد.

نقل قول:
_بابا،یه سوال

_بگو


نقاط نگارشی آخر دیالوگ یادت نره. اینجا هر دوش علامت تعجب میخواست.

در کل بدک نبود. ولی توصیفاتت واقعا کم بود... خیلی خیلی کم! توصیف کن استوارت. از توصیف کردن نترس. چون توصیف کردن به شدت لازمه برای پست، تا احساسات دیالوگ ها و شخصیت هارو برسونه به خواننده.

آملیا فیتلوورت: 30

خلاقانه بود انصافا. لذت بردم.

میانگین هافلپاف: 27.8



اسلیترین

آستوریا گرینگرس:
30

عالی بود!

داریوس بارو: 26

نقل قول:
مطالعه تاریخ همیشه شیرین هست.


شیرین "است" اینجا بهتره. یا اگر میخوای محاوره بنویسی، "شیرینه". راحت و ساده.

نقل قول:
-اوووم...در مورد تفاوت های حال حاضر دنیای جادوگری در زندگی اجتماعی و سیاسی بگو
-ارباب نتایج رو براتون به نمایش میذارم


نقطه یا علامت تعجب در انتهای دیالوگ ها یادت نره.

-اوووم...در مورد تفاوت های حال حاضر دنیای جادوگری در زندگی اجتماعی و سیاسی بگو!
-ارباب نتایج رو براتون به نمایش میذارم.


نقل قول:
-ارباب نتایج رو براتون به نمایش میذارم
مرورگر نتایج رو مشخص کرد.عکس افرادی رو میدیدم که خیلی ازشون شنیده بودم.ولدمورت.اسنیپ.پاتر.دامبلدور و...


در مورد ظاهر دیالوگ و توصیف بگم برات. وقتی دیالوگ تموم شد و خواستی بعدش توصیف بنویسی، دوتا اینتر بزن. به این شکل:

-ارباب نتایج رو براتون به نمایش میذارم.

مرورگر نتایج رو مشخص کرد.عکس افرادی رو میدیدم که خیلی ازشون شنیده بودم.ولدمورت.اسنیپ.پاتر.دامبلدور و...


سوژه پردازیت جای کار داشت خیلی. انگار به صورت تیتر وار نوشتی یه مقدار و عجله ای. روی سوژه ها و توصیفاتت بیشتر وقت بذار. میتونی خیلی قوی تر بشی اینطوری. از توصیف کردن و نوشتن نترس. راحت بنویس.

گرگوری گویل: 25

گیلدا:مامان بزرگ چرا تا حالا نگذاشته بودی بیام اینجا؟
گلوریا:چون گند میزدی به تصویر های اجدادمون!

دیالوگ هارو به این شکل بنویس:

گیلدا:
- مامان بزرگ چرا تا حالا نگذاشته بودی بیام اینجا؟

گلوریا:
- چون گند میزدی به تصویر های اجدادمون!


اینجا البته حتی نیازی نبود دیگه اسم گلوریا هم بیاد. چون میدونیم که فقط گلوریا و گیلدا توی صحنه حضور دارن.
نقل قول:

گیلدا با چشمانی مشتاق به مادر بزرگش نگاه کرد


نقطه فراموش نشه آخر جمله.

نقل قول:
پس شروع به تعریف کرد:

گلوریا:اون دیوونه بود!باور کن دیوونه بود!


این دیالوگ بود. اون گلوریای اولش اضافه بود کاملا.

پس شروع به تعریف کرد:
- اون دیوونه بود!باور کن دیوونه بود!


نقل قول:
تا قبل از 18 سالگی نگذاشت حتی به یک نفر آواداکداورا بزنم!
گیلدا وحشت زده به مادر بزرگش نگاه کرد و گفت:


دیالوگ تموم میشد دوتا اینتر میزدیم ها.

تا قبل از 18 سالگی نگذاشت حتی به یک نفر آواداکداورا بزنم!

گیلدا وحشت زده به مادر بزرگش نگاه کرد و گفت:


سوژت جالب بود ولی. خوشم اومد حسابی.

میانگین نمرات اسلیترین: 27


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۳ ۱۴:۳۴:۱۸


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!

دنیای جادوگری تاریخ پیچیده و عجیبی داره. مدارس بزرگی مثل ایلورمورنی و هاگوارتز جادوگرای بزرگی رو آموزش دادن و به این دنیا عرضه کردن. اما موضوعی که من میخوام دربارش صحبت کنم برمیگرده به حدود چند هزار سال پیش. دوره ای که مدرسه ی هاگوارتز کلاس های پیشرفته ای رو برگزار میکرد و بیست و یکمین ترم تابستانی خودش رو میگذروند. توی اون ترم که رقابت سختی بین چهار گروه هاگوارتز شکل گرفته بود، شش معلم اداره ی پنج کلاس رو به عهده گرفته بودن. معلمایی که هرکدوم شگرد خودشون رو برای آموزش دادن داشتن. اما یکی از این کلاس ها با الباقی متفاوت بود. کلاس تاریخ جادوگری. کلاسی که شگرد استاد اون سفر توی تاریخ بود. شاید دانش آموزان اون کلاس به آینده هم سفر کرده باشن و حتی این روز رو که من دارم براتون این داستان رو مینویسم رو دیده باشن.

همه ی اینا به کنار من میخوام درباره ی ویژگی های دیگه ی این کلاس صحبت کنم. به گفته ی تاریخ نویسان، مدیریت این کلاس در این ترم تابستانی، به عهده ی آرسینوس جیگر بود. معلمی با شنل و کراوات و ماسکی بر چهره که هیچوقت چهره ی پشت این ماسک دیده نشد و البته دانش آموزانی بدبخت فلک زده که همیشه به ان شیوه ی تدریس آرسینوس معترض بودن. چرا که حال و حوصله ی سفر تو زمان و تاریخ رو نداشتن. کلا خسته بودن.

حتی خیلی از تاریخ نویسان و محققین با این شیوه ی تدریس آرسینوس مخالف بودن و از این شیوه انتقاد کردن. اما همیشه یک جواب برای این انتقادها وجود داره که از همون اول آرسینوس جیگر از این جواب در برابر منتقدین استفاده می کرده. "میتونم، میکنم" پاسخی که هیچ حرفی روش زده نمیشد و دهن منتقدین و معترضین بسته میموند.

حالا که مدتهاست از اون سالها میگذره و دیگه خبری هم از آرسینوس و پاسخ دندان شکنش نیست، این گروها چفت دهنشون باز شده و دارن هی اعتراض میکنن. اونقدر اعتراض کردن که وزارت سحر و جادو، این شیوه ی تدریس رو ممنوع اعلام کرده و هیچ مدرسه ای اجازه نداره که تو کلاس هاش از این شیوه استفاده کنه. اون دوران میتونه از بهترین دوران زندگی جادوگران بوده باشه و من یه خوشا به حالت به جدم آرتور ویزلی میگم که چنین دوره ای رو گذرونده و کیفش رو برده.

نویسنده ویزلی کوچک!


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۳ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶
از آزکابان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 36
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر! 

پاملا از زمان برگردان های نسخه بتا متنفر بود. بزرگترین دلیلش هم آن بود که نمی توانست چیزی را در گذشته تغییر دهد. فقط اگر می توانست تغییری ایجاد کند...

اشکال رنگارنگی که به سرعت از کنارش می گذشتند، ناگهان متوقف شدند. پاهایش زمین را حس کرد و ناگهان احساس خفگی به او دست داد. به سرعت ماسک اکسیژن اش را از جیبش بیرون آورد و نفس عمیقی کشید. نگاهی به اطرافش انداخت:
هیچ...هیچ چیز به جز زمین خاکی. آسمان قرمز بود و حتی یک ستاره در آن به چشم نمی خورد.

پاملا چشمانش را بست...چقدر گذشته خوب بود! تلاش کرد اولین واکنشش را هنگامی که درختی سبز را در گذشته دیده بود، به یاد آورد. باورش نمی شد که برگی لطیف را لمس می کند...نفس هایش تند تند شده بود...قلبش آرام و قرار نداشت...این زیبا ترین چیزی بود که در زندگی اش دیده بود. دلش میخواست درخت را بغل کند؛ طوری که کم کم در آن فرو برود و همیشه با آن یکی شود.

سوزش بخشی از پوست دست و صورتش، لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود را فراری داد. پاملا به سرعت به طرف خانه اش رفت، قبل از آنکه داغی بیش از اندازه هوا او را به ذغال تبدیل کند!

پاملا وارد خانه شد. خوشبختانه والدینش همچنان خواب بودند و چیزی از غیبتش حس نکردند. پاملا به اتاقش رفت، دفترچه خاطراتش را برداشت و شروع به نوشتن کرد.

دفترچه خاطرات عزیز

امشب بعد از مدتها تونستم زمان برگردان بابا رو بدزدم و سفر کوتاهی به گذشته داشته باشم.

اونجا خیلی قشنگ بود. پر بود از درخت. اونجا پر از درخت بود...مردم احتیاجی به خرید اکسیژن نداشتن درخت ها اکسیژن رو تولید می کردن.
آسمونش قشنگ ترین چیزی بود که توی زندگیم دیدم. آبی بود...آبی خالص...و ابر هم بود! انگار یکی یک دسته پنبه رو انداخته آسمون!

متاسفانه انسانها اصلا لیاقت داشتن هیچ کدوم اینا رو نداشتن...جوری از تمام منابع استفاده می کنن انگار هیچ وقت تموم نمیشن! کاش میفهمیدن آینده چطور میشه...شاید اونجوری ارزش هر نفس کشیدنشون رو هم درک می کردن. سیاستمدارانشون هم فقط شعار میدن و انگار نه انگار...روز به روز طبیعت بیشتر و بیشتر نابود میشه.

تو گذشته کسی کتاب نمی خوند...بعید میدونم اصلا بدونن کتاب چی هست! افتخارشون به فالوورها و ممبرها و مدل گوشی شونه. ولی واقعا شعور و محبت مرده بود بین بعضی هاشون. زندگیشون بیشتر از حقیقی بودن مجازیه! اکثرا هم میخوان تو مجازی چیزی رو ثابت کنن که واقعا نیستن! ادعای فضل و کمال بسیار دارن و دریغ از ذره ای که در حقیقت داشته باشن! البته منکر نمیشم عده ای هم بودن که آدمای خوبی بودن...بماند که خوبی، مهربونی، سادگی و پاکی شدن ملاک های مسخره شدن! خلاصه که ظاهرا تنها راه زنده موندن تو دنیای مزخرفشون شرور بودنه!

نمی دونم...شاید بی رحمانه به نظر بیاد ولی ای کاش میشد نابودشون کرد! نسل شون رو منقرض کرد. اون وقت زمان حال ساخته نمی شد...دنیای بدون درخت...بدون آسمون آبی...بدون آب کافی...از اون نسل متنفرم! دنیا رو نابود کردن و افتخار و خوشبختی رو مجازی ساختن.

کسی چه میدونه...شاید یه روز به گذشته رفتم و همشون رو نابود کردم! خواهشا نگو بی رحمانه اس! بی رحمانه آینده ایه که ساختن...بی رحمانه زیبایی هایی بود که نابود کردن...

دفترچه خاطرات عزیز، برات هدیه ای از گذشته دارم...چیزی که هرگز فراموشش نمی کنی! برگ درخت! مراقبش باش!

پاملا برگ درخت را از جیبش بیرون آورد، آن را بوسید و لای دفترش گذاشت.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- آليس! دخترم! دو دقیقه سرتو از تو اون کتاب کوفتی در بيار تا له و لوردت نکردم!

آليس، از ترس اینکه آن روی باسیلیسک مادرش بالا بیاید، کتابش را بست و به سمت مادرش دوید.
- جونم مامان خوشگلم!

مادر لبخندی زد و در حینی که با تکان انگشتانش، گوجه خورد میکرد، گفت:
- خوب گلم! داشتی چی مطالعه میکردی؟
- خوب... مامانی، کتاب تاریخ میخوندم. يه چندتا سوال واسم پیش اومد.
- بپرس دخترم!

دختر پس از کمی من و من کردن گفت:
- راجب گذشته جادوگرا نوشته بود... جداسازی مشنگا و جادوگرا از هم دیگه... لوازم قدیمی جادوگرا مثل چوبدستی... نمیدونم،خیلی از واژه هاشو متوجه نشدم...
- خوب، قبلنا همه میگفتن درک مشنگا پایینه و باید جامعه مشنگا از وجود ما بی خبر باشه... اما الان، همه ما، با اتحاد مشنگا و جادوگرا، شاهد زندگی بهتری هستیم!

جایش را روی مبل تنظیم کرد و از خورد کردن گوجه ها دست کشید.
- خوب، دیگه چی میخواستی بدونی؟
- اوم، لوازم قدیمی جادوگری...
- سوال خوبی پرسیدی... خوب... قبلنا که همه نمیتونستن بدون چوبدستی جادو کنن، اما الان میتونن؛ البته، همه کارا رو با دست انجام نمیدن!

آلیس، قلم و دفترچه ای از ناکجا آباد بیرون آورد و شروع کرد به نوشتن:
- خوب... درک پایین... زندگی بهتر... جادو بدون چوبدستی... خوب؛ چوبدستیا رو کیا و چجوری درست میکردن؟
- معمولا با موی تک شاخ، رگ قلب اژدها و پر ققنوس. الان اینا خیلی کم استفاده میشن. عوضش همه چوبدستی با مغز موی پری دریایی و موی خون آشام دارن، البته چیزای زیادی هستن اما اینا رایج تریناشونن.

آلیس سریعا یادداشت برداری کرد:
- موی تک شاخ... پر ققنوس... خون آشام... دیگه چی؟
- مثلا قبلا بجای تک شاخ بالدار، سوار جارو میشدن و با جارو کوییدیچ بازی میکردن. همه هم نمیتونستن جانورنما بشن.
- جاروها هم مگه پرواز میکردن؟!
- اوهوم!

آلیس سرش را خاراند و به یادداشت هایش نگاه کرد. با عقل جور در نمیامدند. دوباره آنهارا خواند تا مطمئن شود درست نوشته. مادرش خندید و گفت:
- اشتباه ننوشتی. منم بار اول که شنیدم، همین حالو داشتم. حالا برای چی میخواستی؟

آلیس که با چشمانش، یادداشت هایش را میخواند تا بلکه بتواند متن نوشته شده را هضم کند، به آرامی گفت:
- تکلیف درس تاریخ. ولی نمیدونم معلم، باورش بشه یا نه!
- عزیزم، اینا برای هم سن و سالای ما، عادیه!

آلیس، از مادرش تشکر کرد و همچنان که به اتاقش بر میگشت، با خودش فکر میکرد که زندگی مشنگ ها و جادوگرها، چطور میتوانند از هم جدا باشد؟!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۲ ۲۱:۲۴:۱۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.