حوصلم نمیشد تایپ کنم ولی در دفاع از اسلیترینی ها مجبور شدم بنویسم!
چون این داریوس کلا تفکر ملتو داغون کرده!
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!
-بابا بزرگ!
گلوریا سریعا طلسم سالنسیو را روی نوه اش گذاشت و بعد از بیرون بردنش به محض برداشتن طلسم گفت:
-چرا جیغ میزنی؟با بابا بزرگت چیکار داری؟
گیلدا سریعا تکلیفش را دراورد و به دست مادر بزرگش داد:
-معلممون گفته درمورد جادوگر های گذشته تحقیق کنیم!
گلوریا متفکر به تکلیف گیلدا نگاه کرد.
بعد از چند دقیقه بی هیچ حرفی دست نوه اش را گرفت و به اتاقی که نوه اش هیچوقت نتوانسته بود داخلش بشود برد.
گیلدا:مامان بزرگ چرا تا حالا نگذاشته بودی بیام اینجا؟
گلوریا:چون گند میزدی به تصویر های اجدادمون!
گیلدا با چشمانی مشتاق به تصاویر اجدادشون نگاه کرد.
در بین تصاویر تصویر مردی سیاهپوش با لبخندی که انگار میخواهد آواداکادورا را غیر کلامی رویت پیاده کند دید.
گیلدا به همان تصویر نگاه کرد:اون کیه؟
گلوریا نگاهی به تصویر مورد نظر نوه اش انداخت.
گلوریا:اون؟جاگسون گویل!
گیلدا با چشمانی مشتاق به مادر بزرگش نگاه کرد
انگار "جاگسون گویل" برایش موضوع جذابی بود!
گلوریا با دیدن چشمان مشتاق نوه اش دو صندلی ظاهر کرد و بعد از نشستن روی یکی از آنها نوه اش را به نشستن روی صندلی دیگر دعوت کرد
گلوریا:اون...مرگخوار بود!وقتی لرد در نبرد با هری پاتر بود!درمورد مبارزه تالار اسرار چیزی میدونی؟
گیدا کمی سرش را کج کرد و گفت:همون نبردی که سر پیشگویی مشترک هری پاتر و لرد ولدمورت بود؟
گلوریا با لبخندی تایید کرد:آره!همون!جاگسون گویل توی همون نبرد کشته شد!
گیلدا به تصویری که زیر تصویر جاگسون گویل بود نگاه کرد
انگار داشت با فضا خالی کنارش صحبت میکرد!
گلوریا بدون این که منتظر سوال گیلدا شود معرفی داد:
-گرگوری گویل!
گلوریا با دیدن چشمان مشتاق گیلدا گفت:
-تکلیفت چقدره؟
گیلدا لبخندی زد:جا میشه!بگو لطفا!
گلوریا آهی کشید
انگار چاره دیگری نداشت!
پس شروع به تعریف کرد:
گلوریا:اون دیوونه بود!باور کن دیوونه بود!نمیتونی بابا بزرگ به بدی اون پیدا کنی!البته بابای بابام نبود!بابا بزرگ بابام بود ولی همون بابا بزرگ صداش میزدم!اندازه دامبلدور عمر کرده!یه ساحره خیالی داشت همش مینشست با اون حرف میزد!بعد اون هیچی!بابا بزرگ های ملت آدمو میبرن گردش...تفریح!این مارو برمیداشت میبرد رو مشنگا امپریوس و کوریشیو بزنیم!تهش هم خودش بهشون آواداکادورا میزد!تا قبل از 18 سالگی نگذاشت حتی به یک نفر آواداکداورا بزنم!
گیلدا وحشت زده به مادر بزرگش نگاه کرد و گفت:
-یعنی حتی یک بار هم روی کسی آواداکداورا نزدید؟
گلوریا تایید کرد:آره!میگم که دیوونه بود!بعد میرفت به بابا و مامان چغلیمونو میکرد میگفت اینا از مشنگا خوششون میاد از ته دل کوریشیو نمیزنن!
گیلدا با وحشت بلند شد
قلبش از ترس توی دهانش میزد
فورا گفت:
-نمیتونم تحمل کنم!نمیخوام!
خاطره صحبتش با مادر بزرگش را توی قدح اندیشه ریخت و برای استادش فرستاد و نشست روی پله و گذاشت اشک هاش بریزند
گلوریا آرام کنارش نشست و گفت:
-میخوای بریم چنتا مشنگ بکشیم؟
گیلدا سریعا اشک هاش را پاک کرد و موافقط کرد
گلوریا گفت:میدونی تلسم های مورد علاقت قبلا "طلسم های نابخشودنی" بودند و بخاطر انجام دادنشون میوفتادی جایی که الان مشنگ ها رو نگه میداریم؟
گیلدا جیغی زد و درحال برگشتن به خانه قسم خورد که دیگر هیچوقت راجع به زمان های گذشته تحقیق نکند!