هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۸:۴۳ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶

سیریوس بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۳ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۵۶ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
نسيم خنك پاييزي از نا كجا آباد مي وزيد و برگ هاي زرد پاييزي رابا خود از گوشه اي به گوشه اي ديگر مي برد.
زمين از برگ هاي زرد و نارنجي اي پر شده بود كه با هر پايي كه برروي آنها قرار مي گگرفت، به نشانه ي اعتراض خش خش مي كردند. و چه پر شده بود دنيا از اين خش خش ها!

پسر مو نارنجي كه از ظاهرش معلوم بود يك ويزلي است، در گوشه اي بر روي نيمكتي كز كرده بود و كتابي قطور به دست گرفته بود و چنان غرق مطالعه ي آ بود كه متوجه نشد كسي خرامان خرامان به او نزديك مي شود.

-هي ويزلي!

پسرك چنان از جا پريد كه كم مانده بود به زمين بيفتد.
-مرگ چرا اينجوري مي كني لوسيوس؟
-مگه چيكار كردم؟

آرتور نگاه كنايه آميزي به لوسيوس انداخت و لوسيوس بدون توجه به نگاه آرتور خود را بر روي نيمكت كنار بهترين دوستش انداخت. دوستاني كه هر كس در جهان از دوستي آنها در تعجب بود!

-حالا چيكار ميكني؟
-دارم تاريخ ميخونم.
-بازم داري درس ميخوني؟ اونم تاريخ؟ ول كن ديگه جون من آرتور. تو اين كتاب چي هستش كه تو از اول سال نزديك به سيصد بار دورش كردي؟
-يكي از چيزايي كه تو اين كتاب هست چيزاييه كه درباره ي اجدادمون گفته شده. هم جد من هم جد تو!
-حالا چي گفته؟
-تو ميدونستي كه اسمايي كه رومون گذاشتن چند قرن پيش دقيقا اجداشتن؟تن؟
-خسته نباشي همين؟ اونو كه خودمون هم مي دونستيم.
-نه جالب اينجاست كه اون دونفر با هم هم سن بودن درست مثل من و تو هم كلاسي بودن و گروهاشون هم فرق ميكرده اما جالب اينجاستكه اون دوتا از هم متنفر بودن و هر كدومشون هم سرنوشت هاي خيلي متفاوتي داشتن.
-منظورت مرگخوار و محفلي بودنشونه؟
-آره.
-به اينو هم كه مي دونستيم!

آرتور نگاه كنايه آميز ديگري رو روانه ي لوسيوس كرد و ادامه داد.
-اينم مي دونستي كه جد جناب عالي يه ترسوي به تمام معنا بوده؟
-چي؟

آرتور كتاب را محكم بست طوري كه براي لحظه اي صداي بسته شدنش طنين انداز شود.

-جون من بگو چي گفتي؟
-تو كه همه چي رو مي دونستي!
-هيچكس به من نگفته اون طرفي كه اسمشو رو من گذاشتن كي بوده!
- اون يه ترسو بوده كه نمي تونسته روي حرف لرد چيزي بگه و البته جا داره بگيم كه اون يه آدم پرنفوذ تا قبل از جنگ بوده و خيلي چيزهايي رو كه لرد از نظر مالي بهش نياز داشته رو اون براش برطرف ميكرده ولي كلا احمق بوده ديگه.
-دست مادر و پر گلم درد نكنه كه اسم چه كسي رو روي من گذاشتن. حالا شازده پسر تو كه لالايي بلدي چجور خوظت خوابت نمي بره؟
-يعني چي؟
-هيچي بابا اين ديالوگ يه فيلم بود! گفتم فيلم. پشو بريم فيلماي جديدي رو كه گرفتم بهت نشون بدم .
-ولی...
-پشو دیگه!

با دور شدن دو دوست، در گوشه اي كه چشم هيچكس نمي توانست آنجا را ببيند، سگ سياهي از جاي خود برخاست و كش و قوسي به خود داد و از آنجا دور شد.


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۱ ۱۰:۳۹:۳۰

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶

گرنت پیج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
از مغز خوشگل من هر کاری بر میاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 74
آفلاین
جلسه دوم تاریخ جادوگری

" گرنت فرانسیس ریچارد هنری سوم، از نوادگان پسری میرزا گرنت جمال المخ از خاندان هاپسبورگ فرانسه، ملقب به گرنتِ مخچه قشنگ -چون که درخت زندگی مخچه وی حاوی طرح های زیبایی از سالوادور دالی، وینست ونگوک، پیکاسو و دوستان بود- خیلی به بازی هری پاتر و سنگ جادو علاقه داشت. بازی های ویدیویی در نوجوانی او -دهه منفی 96453 هجری میلادی- رونق بسیاری گرفته بود. مادرش، کاترین قیصربانوی تنکابنی بنت کعب دو مدیچی، همیشه به او می گفت:
- پسر، برخیز و دمی به بازی نگذران.

ولی گرنت فرانسیس ریچارد هنری پاسخ می داد:
- خیر مادر. می خواهم بنشینم و دمی به بازی بگذرانم.
- اما پسر، تو باید دمی به شستشوی ظروف و البسه و پاجامه ی پدرت، اعلی حضرت لویی 14 بگذرانی. گازهای سمی جبه و دستار پدرت باعث تسریع آثار گلخانه ای خانه شده است. -گویی لرد سیاه در پس آن جا خوش کرده است.
- نموخواهم.
- پاشو برو تا نزدم فکت را پایین نیاورده ام.

گرنت فرانسیس ریچارد هنری سری تکان داد و رفت ظرف ها را بشوید و خانه را بسابد. نمی دانست کدامین انگل در طبع و سرشت مادر وی تثبیت گردیده که وی را چنین پولادزره کرده. چوبدستی سیمین پولک پر پری دریایی خود را دراز می کند و فریاد می زند: اکسپلیارموس!

ظرف ها خودی بالا رفتند و نیکو گشتند و به کابینت راست هدایت شده و لباس ها شسته و رفته گشته و تا شدند. "


گرنت فرانسیس چانصدم کتاب را بست. دانستن شیوه گذران زندگی نیاکانش هم او را سوپرایز کرده بود و هم شکه. او خدای او! آن ها از ظروف شستنی استفاده می کردند به جای این که با جادو ظرف بسازند. چه زندگی دشواری!

حس شعرش آمده بود. اینستای جادوییش را باز کرد و عکسی با قیافه ی متفکرانه از خودش گذاشت. - که البته با وجود ریش پروفوسوری و عینک دامبلدوری اش سخت نبود.-
زیر عکس نوشت:

به لب دریا رفتم،
گیوه هامو کندم.
اون جا نشستم. خیلی حال کردم.

می دونی گذشته ها، چقدر سخت بوده، آی بچه ها؟
من می خوام قایق بسازم برم پشت کوه،
یکم حال اونا رو درک کنم.

زندگی رو ترک کنم.
به این میگن شعر نو،
خیلی نو!
نوی نو،
نوی نو!

چون من شاعرم، شعر بلدم. آره!

پاییز 326446 هجری میلادی، گرنت فرانسیس چونصدم، شاخ اینستا

#مرلین جارویت جا دارد؟ #لایک فور لایک #فالو فور فالو #شعر نو #گرنت سپهری


چه کپشنی شده بود! حتما کلی لایک می خورد. واقعا هم قدیمی ها زندگی سختی داشتند. او نمی توانست حتی یک روز بدون سوشال میدیا دوام آورد.
آن ها حتی نمی توانستند ولدمورت، یک غول مرحله آخر 7 جانه -که الان لول 2 هم نبود- را شکست دهند. یک مشت خنگ و خل دور هم جمع شده بودند به رهبری دامبول کله پوک و بهترین راهی که به ذهنشان رسیده بود این بود که یک پسر برگزیده را برگزینند و به او چهارتا شمشیر و چهارتا چیت کد دهند و ولش کنند به امان مرلین. حتی چشم او را هم لیزیک ولازک نکرده بودند ولی آخر سر هم این پسره ی کور کودن ژانگولر که فکر و ذکری جز کوییدییچ و چوچانگ و آخرین سریال های جم تی وی نداشت با جادوجمبل موفق شد. ننگ!


ویرایش شده توسط گرنت پیج در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۰ ۱۷:۱۴:۳۶

من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶

استوارت مک کینلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خونه ای در کوچه پس کوچه های خیابان دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!


_ای بابا این آرسینوس هم چقدر درسای عجیب میده.

_آره،تازه معلوم هم نیست این یارو چند سال عمر می کنه.

_حالا من از کجا بفهمم مثلا بابای بابا بزرگم کی بوده؟

_اِهِم.

_پروفسور آرسینوس!

_گفتی نمیدونی از کجا بفهمی بابای بابا بزرگت کی بوده خب از بابات بپرس.

_چشم پروفسور حتما.

بچه ها رویشان را برگردادند و وقتی یکی از بچه ها برای پرسیدن سوالی برگشت دیگر آرسینوس را ندید.

_عه،این آرسینوس مگ الان پشتمون نبود؟ پس چرا نیست.تو یک ثانیه چطوری غیب شد؟

_ولش کن،اون کلا عجیب غریبه.

چند ساعت بعد.

_بابا،یه سوال

_بگو

_بابای بابا بزرگم کی بوده؟

_ببینم این مشقتونو آرسینوس جیگر داده؟

_آره تو از کجا میدونی؟

_این آرسینوس با همه دانش آموزاش همین کارو می کنه.بیا تا بهت شجره نامه مون رو نشونت بدم. گفتی بابای بابا بزرگت یعنی بابا بزرگ من؟

_آره

_خب ببین بابا بزرگ من که اتفاقا اسمشو روت گذاشتن اسم کاملش استوارت کارن مک کینلی بوده و الان اسم تو هم استوارته.

-وای چقدر طولانی. الان که فقط اسم کوچیکتو می خوان.

_آره پسرم به خودت نگا نکن که الان اینقدر راحت زندگی می کنی اون موقع حتی اونا غذاشونم خودشون می پختن.

_ها؟ مگه میشه حتما می خوای بگی روباتم نداشتن!

_نه معلومه که نداشتن من خودم وقتی بچه بودم ربات ها اینقدر باهوش شدن وگرنه اگرم اون زمان رباتی بوده اینقدر کودن بوده که ازش استفاده نمی کردن. تازه اون موقع ها هاگوارتز شبانه روزی بوده.

_ یعنی بچه ها بعد از اینکه سر چند تا کلاس می نشستن خونه نمی اومد؟

_درسته.

فرداش در کلاس آرسینوس

_در زمان بابای بابا بزرگ من زندگی خیلی سخت بوده و من اصلا دوست ندارم که در آن زمان زندگی کنم تازه بچه ها بابام گفته که قبلا باید می اومدیم مشقامون رو روی کاغذ تحویل می دادیم و یا وسط کلاس همش رو می گفتیم نه مثل الان که فایل رو به معلم می دیم و فقط یه توضیح کوچولو وسط کلاس می دیم بچه ها خدارو شکر کنید که در اون زمان زندگی نمی کنیم.


استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!

دورا کوچولو تنها چهار سال و شش ماه و یک هفته و پنج روز و هفت ساعت و سه ئقیقه و هشت ثانیه و مه میلیونیوم ثانیه داشت.
با وجود سن کمش دختری بسیار کنجکاور و شیرین بود.نامش را از روی جد مادربزرگش برداشته بودند.نام گزاری پس از مرگ در خانواده ی انها رسمی قدیمی بود.هر که فوت میکرد،نامش را بر روی طفل بیچاره میگزاشتند.همانگونه که 154 سال پیش نام ننه جون دورا را از روی مادربزگش برداشتند و به وی دادند.

مادر دورا هر شب برای دخترش،داستانی از جدش تعریف میکرد.آن شب هم طبق روال،پس از شام دورا مادرش را فرا خواند تا برایش داستانی از زندگی سخت مادربزرگش بگوید.

_آره دختر خوبم،مامان بزرگت همیشه میشست پشت فرمون تا این ور اونور بره!اون موقع ها هنوز ماشین های امروزی نبود که!اگر میخواستی به جایی بروی باید تمام مدت بیدار میماندی!به رو به رویت خیره میشدی و حواست را به هیچ چی غیر از جلو نمیدادی!مثل الان نبود که ماشین ها خودشون برن و نیازی به کمک منو تو نداشته باشن!تازه اگر ماشینتو میزاشتی ته خیابون،بخاطر ین که زیر سایه باشه یا بخاطر نبودن جای پارک،باید موقع برگشت تا اونجا پیاده میرفتی!اونموقع طلسم فراخوانی انقدر راحت نبود که ماشین خودش بیاد.باید ماشین و میشستی،خودت بنزین میزدی براش و حتی میبردیش تعمیر گاه!

دورا با ترس به چشمان مادرش نگاه کرد.گویا در جستجوی چیزی بود که بهش ثابت بشود،مادرششوخی میکند.اما خری از شوخی نبود.مادرش راست میگفت.
_مامان بازم بلام بگو!
_اونموقع ها داشتن یه قلم پر تند نویس خیلی خاص بود.هرکسی نمیتونست بخره و خیلیا خودشون مینوشتن.این روزا همه یه دونه قلم دارن که تو میگی و اون مینویسه!

دورا با تعجب به مادرش نگاه کرد و مادرش از این تعجب لإت برد.

_مامان؟اونموقع ها چیزی بوده که ازش لذت ببلن؟
_آره مامانی.من مطمئن نیستم ولی میگن که همین مامان بزرگ دورا ی تو میرفته یکی دو ساعت تو حموم اب بازی میکرده.
میگن که اون موقع ها آب خیلی بوده!هر روز میرفتن حمام.
_خوش به حالش!من ماهی یه بال بیش تل نمیرم.
_بجاش تو هم خودت نمینویسی.
_مامان؟مامان بزلگ زمان دانیاسولا هم بوده؟
_

زبان مادر بیچاره از این سوال بند آمد.

_میگم که مامان بزلگ از بچه ها خوشش میومده؟
_نه مامانی!مامان بزرگت از بچه ها متنفر بوده!
_پس چلا بچه بدنیا آولده؟
_وروجک بگیربخواب دیگه.
_شب بخیل.
_خوب بخوابی فرشته ی من.

و همان طور که در اتاق را میبست با خود زمزمه کرد:
_من بچه بودم اینم بچست!

-------------------------------------
قابل توجه محض کم نشدن نمره،بچمون حرف "ر" را "ل" تلفظ میکند.
دورا هم بنده هستم.ایشون هم قراره بشن نبیرم.
امیدوارمسر این مسِئله نمره کم نشود .




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!

دورا کوچولو تنها چهار سال و شش ماه و یک هفته و پنج روز و هفت ساعت و سه ئقیقه و هشت ثانیه و مه میلیونیوم ثانیه داشت.
با وجود سن کمش دختری بسیار کنجکاور و شیرین بود.نامش را از روی جد مادربزرگش برداشته بودند.نام گزاری پس از مرگ در خانواده ی انها رسمی قدیمی بود.هر که فوت میکرد،نامش را بر روی طفل بیچاره میگزاشتند.همانگونه که 154 سال پیش نام ننه جون دورا را از روی مادربزگش برداشتند و به وی دادند.

مادر دورا هر شب برای دخترش،داستانی از جدش تعریف میکرد.آن شب هم طبق روال،پس از شام دورا مادرش را فرا خواند تا برایش داستانی از زندگی سخت مادربزرگش بگوید.

_آره دختر خوبم،مامان بزرگت همیشه میشست پشت فرمون تا این ور اونور بره!اون موقع ها هنوز ماشین های امروزی نبود که!اگر میخواستی به جایی بروی باید تمام مدت بیدار میماندی!به رو به رویت خیره میشدی و حواست را به هیچ چی غیر از جلو نمیدادی!مثل الان نبود که ماشین ها خودشون برن و نیازی به کمک منو تو نداشته باشن!تازه اگر ماشینتو میزاشتی ته خیابون،بخاطر ین که زیر سایه باشه یا بخاطر نبودن جای پارک،باید موقع برگشت تا اونجا پیاده میرفتی!اونموقع طلسم فراخوانی انقدر راحت نبود که ماشین خودش بیاد.باید ماشین و میشستی،خودت بنزین میزدی براش و حتی میبردیش تعمیر گاه!

دورا با ترس به چشمان مادرش نگاه کرد.گویا در جستجوی چیزی بود که بهش ثابت بشود،مادرششوخی میکند.اما خری از شوخی نبود.مادرش راست میگفت.
_مامان بازم بلام بگو!
_اونموقع ها داشتن یه قلم پر تند نویس خیلی خاص بود.هرکسی نمیتونست بخره و خیلیا خودشون مینوشتن.این روزا همه یه دونه قلم دارن که تو میگی و اون مینویسه!

دورا با تعجب به مادرش نگاه کرد و مادرش از این تعجب لإت برد.

_مامان؟اونموقع ها چیزی بوده که ازش لذت ببلن؟
_آره مامانی.من مطمئن نیستم ولی میگن که همین مامان بزرگ دورا ی تو میرفته یکی دو ساعت تو حموم اب بازی میکرده.
میگن که اون موقع ها آب خیلی بوده!هر روز میرفتن حمام.
_خوش به حالش!من ماهی یه بال بیش تل نمیرم.
_بجاش تو هم خودت نمینویسی.
_مامان؟مامان بزلگ زمان دانیاسولا هم بوده؟
_

زبان مادر بیچاره از این سوال بند آمد.

_میگم که مامان بزلگ از بچه ها خوشش میومده؟
_نه مامانی!مامان بزرگت از بچه ها متنفر بوده!
_پس چلا بچه بدنیا آولده؟
_وروجک بگیربخواب دیگه.
_شب بخیل.
_خوب بخوابی فرشته ی من.

و همان طور که در اتاق را میبست با خود زمزمه کرد:
_من بچه بودم اینم بچست!

-------------------------------------
قابل توجه محض کم نشدن نمره،بچمون حرف "ر" را "ل" تلفظ میکند.
دورا هم بنده هستم.ایشون هم قراره بشن نبیرم.
امیدوارمسر این مسِئله نمره کم نشود .




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶

گرگوری گویلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
حوصلم نمیشد تایپ کنم ولی در دفاع از اسلیترینی ها مجبور شدم بنویسم!
چون این داریوس کلا تفکر ملتو داغون کرده!

برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!



-بابا بزرگ!

گلوریا سریعا طلسم سالنسیو را روی نوه اش گذاشت و بعد از بیرون بردنش به محض برداشتن طلسم گفت:
-چرا جیغ میزنی؟با بابا بزرگت چیکار داری؟

گیلدا سریعا تکلیفش را دراورد و به دست مادر بزرگش داد:
-معلممون گفته درمورد جادوگر های گذشته تحقیق کنیم!

گلوریا متفکر به تکلیف گیلدا نگاه کرد.
بعد از چند دقیقه بی هیچ حرفی دست نوه اش را گرفت و به اتاقی که نوه اش هیچوقت نتوانسته بود داخلش بشود برد.

گیلدا:مامان بزرگ چرا تا حالا نگذاشته بودی بیام اینجا؟
گلوریا:چون گند میزدی به تصویر های اجدادمون!

گیلدا با چشمانی مشتاق به تصاویر اجدادشون نگاه کرد.
در بین تصاویر تصویر مردی سیاهپوش با لبخندی که انگار میخواهد آواداکادورا را غیر کلامی رویت پیاده کند دید.

گیلدا به همان تصویر نگاه کرد:اون کیه؟
گلوریا نگاهی به تصویر مورد نظر نوه اش انداخت.
گلوریا:اون؟جاگسون گویل!

گیلدا با چشمانی مشتاق به مادر بزرگش نگاه کرد
انگار "جاگسون گویل" برایش موضوع جذابی بود!
گلوریا با دیدن چشمان مشتاق نوه اش دو صندلی ظاهر کرد و بعد از نشستن روی یکی از آنها نوه اش را به نشستن روی صندلی دیگر دعوت کرد

گلوریا:اون...مرگخوار بود!وقتی لرد در نبرد با هری پاتر بود!درمورد مبارزه تالار اسرار چیزی میدونی؟
گیدا کمی سرش را کج کرد و گفت:همون نبردی که سر پیشگویی مشترک هری پاتر و لرد ولدمورت بود؟
گلوریا با لبخندی تایید کرد:آره!همون!جاگسون گویل توی همون نبرد کشته شد!

گیلدا به تصویری که زیر تصویر جاگسون گویل بود نگاه کرد
انگار داشت با فضا خالی کنارش صحبت میکرد!

گلوریا بدون این که منتظر سوال گیلدا شود معرفی داد:
-گرگوری گویل!
گلوریا با دیدن چشمان مشتاق گیلدا گفت:
-تکلیفت چقدره؟
گیلدا لبخندی زد:جا میشه!بگو لطفا!

گلوریا آهی کشید
انگار چاره دیگری نداشت!
پس شروع به تعریف کرد:

گلوریا:اون دیوونه بود!باور کن دیوونه بود!نمیتونی بابا بزرگ به بدی اون پیدا کنی!البته بابای بابام نبود!بابا بزرگ بابام بود ولی همون بابا بزرگ صداش میزدم!اندازه دامبلدور عمر کرده!یه ساحره خیالی داشت همش مینشست با اون حرف میزد!بعد اون هیچی!بابا بزرگ های ملت آدمو میبرن گردش...تفریح!این مارو برمیداشت میبرد رو مشنگا امپریوس و کوریشیو بزنیم!تهش هم خودش بهشون آواداکادورا میزد!تا قبل از 18 سالگی نگذاشت حتی به یک نفر آواداکداورا بزنم!
گیلدا وحشت زده به مادر بزرگش نگاه کرد و گفت:
-یعنی حتی یک بار هم روی کسی آواداکداورا نزدید؟
گلوریا تایید کرد:آره!میگم که دیوونه بود!بعد میرفت به بابا و مامان چغلیمونو میکرد میگفت اینا از مشنگا خوششون میاد از ته دل کوریشیو نمیزنن!

گیلدا با وحشت بلند شد
قلبش از ترس توی دهانش میزد
فورا گفت:
-نمیتونم تحمل کنم!نمیخوام!

خاطره صحبتش با مادر بزرگش را توی قدح اندیشه ریخت و برای استادش فرستاد و نشست روی پله و گذاشت اشک هاش بریزند
گلوریا آرام کنارش نشست و گفت:
-میخوای بریم چنتا مشنگ بکشیم؟

گیلدا سریعا اشک هاش را پاک کرد و موافقط کرد

گلوریا گفت:میدونی تلسم های مورد علاقت قبلا "طلسم های نابخشودنی" بودند و بخاطر انجام دادنشون میوفتادی جایی که الان مشنگ ها رو نگه میداریم؟

گیلدا جیغی زد و درحال برگشتن به خانه قسم خورد که دیگر هیچوقت راجع به زمان های گذشته تحقیق نکند!


ویرایش شده توسط گرگوری گویل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۸ ۱۱:۵۳:۲۱


"تنها ارباب است که میماند"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۳:۳۶ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶

داریوس باروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۱ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۷ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
از مکانی نامشخص
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
مطالعه تاریخ همیشه شیرین هست.مخصوصا" اگه مطالعه در مورد افراد مشهور قرن قبل بوده باشه!
تالار اسلیترین طبق معمول منظم و با شکوه بود.منم نشسته بودم و فکر میکردم در مورد چه چیزی از گذشته مطالعه کنم.
تبلت جادوگری خودم رو برداشتم.مرورگر هوشمند فعال شد.
-ارباب داریوس مایلید در مورد چه چیزی مطلع شوید؟
-اوووم...در مورد تفاوت های حال حاضر دنیای جادوگری در زندگی اجتماعی و سیاسی بگو
-ارباب نتایج رو براتون به نمایش میذارم
مرورگر نتایج رو مشخص کرد.عکس افرادی رو میدیدم که خیلی ازشون شنیده بودم.ولدمورت.اسنیپ.پاتر.دامبلدور و...
یه چیز خیلی جالب اینجا وجود داره و اون اینه که در گذشته دید خیلیا مخصوصا اسلیترینی ها به مشنگ ها منفی بوده و خیلی حرکت های ضد مشنگی میکردن.خیلی عجیبه که در گذشته نژاد پرستی علنی بوده و مشنگ ها رو آدم حساب نمیکردن.
در گذشته دو گروه مرگخوار و محفل ققنوس بودن که میشه گفت رو دو رویی شر و نیکی بودن ولی بعدا منحل شدن و اعضای مرگخوار همه به زندان رفتن و الان دامبلدور رو شکر خبیث ها هیچ گروهی ندارن و فقط به صورت انفرادی کارهای پلیدی میکنن.
میشه گفت ما مدیون افرادی مثل دامبلدور,هری پاتر ,اسنیپ بودیم که امروز دنیای قشنگ و آرومی داریم.برام خیلی جالب بوده که لرد ولدمورت میخواسته دنیا رو مثل پادگانی بکنه و هیچ کس هیچ حرفی نزنه و اعتراضی نکنه!
ولدمورت آخرین دیکتاتور دنیای جادوگری بود و با کشته شدنش دنیا زیباتر شد.امیدوارم دیگه افرادی مثل اون به دنیا نیان که برای جاودانی و قدرتمندی خودشون دنیای مارو به لجن بکشن و کلی جادوگر با استعداد رو به کشتن بدن.
شاید خیلی از مرگخوارها که توانا بودن بخاطر ولدمورت در راه غلطی بودن و شاید الان زندگی میکردن موفق تر بودن.
همیشه دامبلدور رو شکر میکنم که در قرن22 زندگی میکنم , قرنی که درش هیچ مرگخوار و شرور بزرگی وجود نداره.





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶

نولا جانستون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۸ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸
از ایرلـــند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!
.
.
.
ایروانا درحالی که به BOOKREADER مقابلش خیره شده بود ، به تکلیف جلسه ی آینده اش فکر می کرد ، باید راجع به پنج دهه ی قبل می نوشت ،
به سر زد تا به اتاق قدیمی عکس ها بره، جایی که همیشه بوی قهوه ی ایرلندی و ورق کاهی کتاب می داد...از پله ها آروم بالا رفت و سعی کرد که نیمه شب باعث بیدار شدن کسی نشه ، در چوبی قدیمی رو به جلو هل داد و با دیدن تابلوهای قدیمی آشنا لبخندی زد ... ایروانا به یاد نداشت کسی عکس ها رو قاب بگیره ، آخرین عکس قاب گرفته روی دیوار تصویری بود از دختری هفده هجده ساله ، با موهای بلند مشکی که بین موهای مشکیش طره ای موی طلایی به چشم می خورد، چشمان ایروانا بادیدن چهره ی زن جوان برق زد و چشمانش اسم زیر عکس را از نظر گذراند :

_ نولا جانستون.

مادربزرگ پدر ایروانا که درست در پنچ دهه ی قبل زندگی کرده بود، فکری در ذهن ایروانا جرقه زد ، دفترچه ی خاطرات نولا جانستون را در کتابخانه ی قدیمی اتاق پیدا کرد و آرام به اتاق خود برگشت، روی تخت نشست و دخترچه ی قدیمی را به آرامی باز کرد ، عادت به ورق زدن برای خواندن کتاب یا دفترچه نداشت ،دستانش با بی تجربگی گوشه های ورق های سفید رنگ را لمس می کردند و با تعجب خط ریز نولا را جستجو می کردند، باور نمی کرد که کسی در زمانی قلم به دست گرفته باشد و برروی کاغذ نوشته باشد، با خود فکر کرد :

_چه مسخره! وقتی می تونی یه ربات شخصی داشته باشی که فکرهای روزانت رو توی ذهنش ثبت کنه ، چرا وقتت رو برای این کار مسخره صرف کنی!

تا طلوع آفتاب با خشستگی نصف دفترچه را خوانده بود و لیستی از شگفت انگیزهای آن دوره را نوشته بود، نگاهی به لیست طولانیش انداخت و شروع به نوشتن تکلیفش از روی لیست برروی صفحه ی هوشمندش کرد و نوشت :

(تکلیف کلاس تاریخ جادوگری _ درباره ی پنج نسل قبل از خود اطلاعاتی به دست آورده و بنویسید)
(ایروانا جانستون)

شاید نکته های زیادی برای شگفتی زندگی در پنج دهه ی قبل وجود داشته باد اما چیزی که باعث شد من با اوج شگفتی در این تحقیقات برسم ،دفترچه ی خاطرات نولا جانستون، مادربزرگ پدرم بوده ، بله ! تعجب نکنید توی اون دوره با قلم و جوهر برروی کاغذ! می نوشتند! من درحالی که با شگفتی تمام شب رو به مطالعه ی اون دفترچه گذروندم ، فهمیدم که توی اون دوره به جای استفاده از ربات هایی که به حرفت گوش می کنند، با همدیگه صحبت می کردند، حتی مادربزرگ پدری من در جایی از دفترچه نوشته که جغد سفیدرنگی داشته ، من درحالی که به دنبال دلیل داشتن جغد می گشتم دریافتم که اون ها از جغدها برای انتقال نامه استفاده می کردن و چیزی به اسم پیام الکتریکی وجود نداشته!...

.
.
ایروانا کش و قوسی به بدنش داد و نگاهی به صفحه های هوشمند تکلیفش انداخت ، از رضایت لبخندی زد و کلمه ی ارسال به استاد کلاس تاریخ جادوگری را انتخاب کرد.توی ذهنش تصور کرد که تکلیفش رو با جغد ارسال می کرد و از تصورش خنده ی بلندی سر داد، واقعا که عجیب و غریب بودند!




Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
*


‎-مااااامان!

‎آستوريا با كلافگى سرش را بالا آورد.
‎-جيغ نزن اسكورپيوس! جيغ...نزن!
‎-باشه...باشه. مامان بيا كمكم كن. بعد كريسمس بايد يه تحقيق بدم به استاد تاريخ جادوگريم. راجع به يكى از گذشتگانم كه تو قرن بيست و يك زندگى ميكرده. يكى رو بگو كه اون موقع زندگى ميكرده.

‎آستوريا كمى فكر كرد.
‎-خب...مثلا مادرِ پدر بزرگت خوبه؟
‎-مامانِ بابا بزرگ دراكو؟ آره بگو. اول ريشه رو بگو.

‎آستوريا به شجره نامه ى روى ديوار اشاره كرد.
‎-ايناهاش. اسمش آستوريا بوده. در واقع اسم من رو از رو اسم اون گذاشتن. همسر دراكو و مادر اسكورپيوس. اسكورپيوس، اسم پدر بزرگش رو گذاشت رو بچش. يعنى لوسيوس. لوسيوسم اسم جدش رو گذاشت رو پسرش...دراكو. و اونم اسم مادر مادربزرگش رو گذاشت رو من. يعنى آستوريا.

-‎مادر مادربزرگ...خب...نوشتم. حالا از سبك زندگيشون بگو. چجورى زندگى ميكردن؟ چيزايي كه با ما فرق داره.

‎آستوريا به فكر فرو رفت.
‎-خب...مثلا يادمه كه پدر بزرگت ميگفت كه با جارو هاى پرنده پرواز ميكردن.

‎اسكورپيوس با تعجب به مادرش نگاه كرد.
‎-چى؟ جارو؟! همونى كه باهاش زمين رو تميز ميكنن؟!
‎-آره...خب اون موقع هنوز تى هاى پرنده وجود نداشته! جارو بوده!

‎به نظرش، بسيار احمقانه بود كه كسى سوار جارو شود.
‎-چجورى روشون ميشده سوار جارو بشن؟! يعنى خريدهاشون رو با جارو براشون مياوردن؟! شبا با جارو ميرفتن گردش؟!

‎-نه! اون موقع ها مثل الان آزادى نبود كه تو خونه سفارش بدى و برات بيارن. خودشون ميرفتن خريد. بعدم مطمئن نيستم كه گردش ميرفتن يا نه! آخه بايد قايم ميشدن كه مشنگ ها نبيننشون!

‎اسكورپيوس هر لحظه گيج تر ميشد. نگاهى به دفتر سفارشش انداخت. الان كافى بود كه دفترش را باز كند و روى عكس مورد نظرش بزند. سى ثانيه بعد، محصولش كف دستش بود.
‎-اون موقع مشنگ زياد بوده؟!
‎-من كه نديدم مامان جون. ولى پدر بزرگت ميگفت اون موقع ها مشنگ ها هنوز از بين نرفته بودن. تو خيابونا پر از اونا بوده و جادوگر ها و ساحره ها هم قايم ميشدن. واى بسه. حتى نميخوام بهش فكر كنم!

‎از پنجره به بيرون نگاه كرد. يك لحظه خيابان را پر از مشنگ هاى عجيب و غريبى كه عكسشان را در كتاب مشنگ شناسي ديده بود، تصور كرد...

‎اصلا دلش نميخواست در آن زمان ها زندگى كند!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!

چشمانم را باز کردم. بعد از آن همه خواندن هنوز هم تمام نشده بودند .هنوز هم کوهی از کتاب جلویم بود. وهنوزتحقیقم را تمام نکرده بودم.
استادمان،آن استاد پیر وخسته با آن نقابش!
تصوری راجع به چهره زیر آن نقاب نداشتم و البته که هیچ علاقه ایی هم به تصور کردنش نداشتم.

تکلیفمان تحقیق درباره گذشتگان بود.اما خب مغز من انتظار همچین تکلیفی آن هم ساعت 12 نصفه شب را نداشت!
موضوع تحقیقم را مشخص کرده بودم و در کتابخانه به دنبالش گشته بودم.
اما جز چند مقاله و فحش و بد وبیراه هایی که روی در و دیوار نوشته شده بودند چیزی نیافتم!
مقاله ها سنگین بودند بنابراین تصمیم گرفتم جای آنها کتاب هایی که میتوانست، چیزی را از آنها استدلال کرد را بخوانم.

دفتر نمرات استاد پیرمان را هم که مربوط به چهار قرن پیش بود را پیدا کرده بودم!
نمرات افتضاح بودند.تعدادی از دانش اموزان تازه وارد بودند و بدتر از آن یکی از انها تقریبا بلد نبود نمره بگیرد!
موضوع جالبی بود!
"سختکوشی هافلپافی ها یا تنبلیشان. مسئله این است!"
بعد از احساس خفنیت طولانی به آرشیو مدارک دانش آموزان مدرسه رفتم.
تعداد کثیری دانش آموز جلویم بودند.هر کدام از آنها یک نفر یا یک دوره را انتخاب و پرونده اشان را تحویل میگرفتند.
به جلوی در دفتر مدیریت رسیدم در زدم و در را باز کردم.
هرگز فکر نمیکردم مدیریت شامل حشره ایی پیر و گل رزی خشک باشد!
حتی مطمئن نبودم بتوانند با من حرف بزنند.
رز یکی از برگ هایش را بالا برد و با صدای خسته ایی گفت:
-به دفتر مدی...ر..یت خوش آمدی....اهم..چی میخوای؟

من هم که دلم برای هردویشان میسوخت با صدای بلندی که از سمعک هایشان رد بشود گفتم:
-پرونده جسیکا ترینگو میخوام!یه زمانی دانش آموز اینجا بوده!تو هافلپاف.

حشره ی کوچک که اسمش لینی بود با خوشحالی گفت:
-بیا اینجاس!شانس آوردی چون جس هنوز زنده اس. البته به لطف ماسک خیارو گلابی!

ماسک خیار و گلابی؟فکر نمیکردم ساحرگان گذشته از این چیز ها هم روی صورتشان بگذارند.
پرونده اش را باز کردم.
وضعیت نمرات همانطور بود که فکر میکردم!البته اولین درخواست مرگخواریتش هم رد شده بود.
وای به حالش!مرگخوار بوده؟پس روشنایی و روشن فکری چه؟
"هافلپافی ،مرگخوار یا محفلی ؟مسئله این است!"
عضو اوباش هم که بود!پس یعنی من با یک پیرزن گانگستر سر و کار دارم!
از روی آدرسش به خانه ایی که احتمالا در آنجا زندگی میکرد رفتم!خانه با شکوهی بود و البته قدیمی!
در زدم جن خانگی ایی که البته وینکی نبود، در را باز کرد و گفت:
-هوووووم؟من اصلا جن خوبی نیستم!سینکی جن بد!

نفهمیدم منظورش چه بود. اما وارد خانه شدم شومینه روشن بود و دختری روی صندلی کنار آن نشسته بود!
حدس میزدم خودش باشد!آرام جلو رفتم و نشستم.
پیرزن که بیشتر شبیه دختری جوان بود، ماسک روی صورتش را برداشت و خیار های روی چشمش را هم در بشقاب گذاشت.
بدون درنگ شروع کرد به حرف زدن:
-همین الان سوالاتو بپرس و بعدشم گو تو ده هل!وگرنه یه آوادا میزنم همینجا بترکی!بعدشم به عنوان فرش پهنت میکنم رو زمین!گربه هام روت را برن!

بدون شک جسیکا ترینگ عصبانی بود!
من هم فرصت را از دست ندادم و سریع چند تا سوال پرسیدم:
-یه سوال .نمره هاتون چطور بودن تو هاگوارتز؟
-اولاش افتضاح بودن ،اما بعد کم کم خوب شدن.
-این خونه مال کیه؟
-مال عمم!وا خوب ماله منه دیگه!

این را گفت و دوباره خیار ها را روی چشمش گذاشت!
-راز جوانیتون در چیه؟

سرش را تکان دادو با بی میلی گفت:
-معجونای هکتور،ماسک خیار و گلابی!و البته جمله طلایی"گو تو ده هل"

خیلی رک به من فهمانده بود که باید بر گردم .من هم نمیخواستم به عنوان فرش در خانه اربابیش پهن شوم تا گربه هایش رویم راه بروند.
پس با نهایت ادب و خوشحالی خداحافظی کردم ،و به سمت هاگوارتز برگشتم!
بدون شک جسیکا ترینگ تازه واردی بود که کم کم پیشرفت می کرد.اما نکته مثبتش اینجا بود که با وجود تمام نا امیدی ها و سختی ها ،پشتکارش را از دست نداد و برای بدست آوردن امتیاز وسربلند کردن گروهش هر کاری کرد!


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.