کلاه گروه بندی
وارد تالار اصلی مدرسه هاگوارتز شدیم و همه منتظر بودیم گروهمون مشخص بشه.میشد شور و شوق دانش آموزهارو توی حرکات و چشماشون دید!خیلیا میترسیدن که یه وقت گروهی که میخوان نرن!من ته تالار نشسته بودم.در کنار دوستان جدیدی که توی قطار پیدا کرده بودم.ما نمیدونستیم که قراره باز هم باهم دوست باشیم یا نه!
روحیه ما متفاوت بود.من قدرت طلب و خود رای بودم و احساس میکردم وارد اسلیترین بشم!دو تا دوست دیگه من یعنی سلنا و گرت هم روحیه متفاوتی داشتن.سلنا باهوش و نخبه بود و گرت شجاع و نترس!
اونقدر استرس داشتم که متوجه حرفها و صحبت های افراد زیادی که در تالار بودن نمیشدم.هرزگاهی چشمم به کلاه گروه بندی میفتاد که اسم یکی از گروه هارو بلند فریاد میزد و بچه ها معمولا تشویق میکردند.
روی نیمکت به پارچ آب خیره شده بودم که سلنا گفت:(( امیر نوبت توعه برو!)). به سرعت سمت کلاه گروهبندی رفتم قلبم خیلی تند میزد.زبونم بند اومده بود.روی صندلی نشستم.پروفسور مک گوناگال کلاه رو روی سرم گذاشت.چشمام رو بستم تا تمرکز کنم برم هموجایی که لایقشم.
کلاه گروهبندی:((اوووم.خب پسرک!فک میکنم بلند شجاعی!))
من که شجاع بودن رو از نشانه های گریفیندور میدونستم و ترس رفتن به گریفیندور وجودم رو گرفته بود آهسته به کلاه گروهبندی گفتم:((من از گریفیندور متنفرم))
کلاه گروهبندی سریع میون حرفهای من اومد و گفت:((کسی که از گریفیندور متنفره اونجا نمیره!میبرمت به همونجایی که بهش تعلق داری!))
ناگهان کلاه گروهبندی فریاد زد:((اسلیترین))
همه گروه ها به جز گریفیندور من رو تشویق کردند.کینه من از گریفیندوری ها بیشتر شد و با نفرت بهشون نگاه میکردم مثل اینکه فراموش کردند سالها پیش هری رو یک اسلیترینی حفظ میکرد و جونش رو در این راه از دست داد!
با لبخد به سمت ته تالار رفتم و پیش سلنا و گرت نشستم.هنوز نوبت گروهبندی اونها نشده بود.احساس میکردم گرت کمی از من دور شده!
بالاخره نوبت سلنا رسید.با سرعت خندون بدون هیچ استرسی به سمت کلاه گروه بندی رفت و روی صندلی نشست.
کلاه گروهبندی:((اووووم.سلنا واکر!یک دختر باهوش و اصیل زاده!نمیدونم خیلی سخته ولی..... ریوینکلا!))
سلنا با خوشحالی از جاش بلند شد و همه تشویقش میکردن من و گرت هم براش سوت میکشیدیم.سلنا پیش ما اومد و نشست و با لحنی شوخی گفت:((خب تا الان من ریوینکلا امیر اسلیترین.گرت ببینیم تو چه گروهی میشی؟))
از هرچیزی که روی میز بود میخوردم و پذیرایی میکردم تا نوبت گرت برسه.نوبت به گرت رسید
گرت خیلی عادی بدون استرس یا خوشحالی خاصی به سمت کلاه گروه بندی رفت و روی صندلی نشست.پروفسور مک گوناگال کلاه را روی سرش گذاشت.
کلاه گروهبندی:((شجاع و نترس.تو منو یاد پروفسور لانگ باتم میندازی پسرک.فک کنم شمشیر گدریک هم بهت بیاد.گریفیندور!!!!))
گرت از صندلی بلند شد و به جایی دور از من و سلنا نشست که البته دلیل اصلیش من بودم نه سلنا!
گروه بندی های هاگوارتز تا حد زیادی در رفاقت ها تاثیر میذارن به خصوص بین اسلیترینی ها و گریفیندوری ها!
درود فرزندم
بهتر شد. توصیفات بهتر و به جا شدن. فقط حواست باشه که دیالوگ هاتو این شکلی بنویسی و اون ها رو با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کنی.
کلاه گروهبندی گفت:
-شجاع و نترس.تو منو یاد پروفسور لانگ باتم میندازی پسرک.فک کنم شمشیر گدریک هم بهت بیاد.گریفیندور!
گرت از صندلی بلند شد و به جایی دور از من و سلنا نشست که البته دلیل اصلیش من بودم نه سلنا!
از علامت های نگارشی هم یه بار استفاده کن.
تایید شد!
مرحله بعد: گروهبندی