سدریک / اگلانتاین
vs
تاتسویا / رکسان
سوژه: آزاد- اون آبو ببندین! یخ زدم!
خانم دیگوری، در همان حالی که کوهی از ظرفهای کثیفِ یک هفتهی اخیرش را که نگه داشته بود هر موقع سدریک به حمام رفت بشوید، زیر شیرِ پرفشارِ آب میگرفت، فریاد زد:
- من که آبو باز نکردم!
دقایقی بعد سدریک در حالی که از شدت سرما میلرزید، از حمام بیرون آمد و به اتاقش رفت. نمیفهمید چرا هر دفعه که او به حمام میرود، ناگهان آب به سردترین حالت ممکن میرسد و هر بار هم تمامی اعضای خانواده فریادزنان اعلام میکنند که کسی آب را باز نکرده و مقصر سرد شدن آب، آنها نیستند.
در همین فکرها بود که ناگهان درب اتاقش با لگد باز شد و برادرش قهقهه زنان داخل آمد.
- بازم که آب سرد بود؛ نه؟ نمیفهمم چرا همیشه چنین بلاهایی سر تو میاد.
هوممم...شاید چون تو یه تسترال کوچولویی که هیچ تفاوتی با کود حیوانی نداری؟
سدریک خشمگین، چنان نگاهی به برادرش انداخت که هر کس دیگری اگر به جای او بود، ثانیهای طول نمیکشید تا بلیت سفر بیبازگشت به مریخ را بگیرد و از جلوی چشمان سدریک دور شود.
- تو طویله بهت یاد ندادن قبل از وارد شدن، در بزنی؟
صدای آقای دیگوری از داخل هال به گوش رسید.
- با برادر بزرگترت درست صحبت کن سدریک!
- اما اون اول شروع کرد!
- تو کوچیکتری. باید احترام برادرتو نگه داری.
این، جملهای بود که روزانه هزاران بار در خانه میشنید. اهمیتی نداشت که حق با او بود یا نه، در هر صورت باید احترام برادرش را حفظ میکرد و در برابر آزار و اذیتهایش، اگر چیزی میگفت، همیشه او بود که مقصر شناخته میشد.
بعد از بیرون انداختن برادرش از اتاق و با تمام قدرت کوبیدن در به چارچوب، درحالی که سعی میکرد غرغرهای مادرش را مبنی بر محکم کوبیدنِ در و جملات پشت سر همی نظیر "آخه من کجا کم گذاشتم که این بچه اینجوری شد"، "همش تقصیر اون دوستای خیابونیشه که باهاشون میگرده" و "نه ماه تو شکمم با همهی لگد زدناش تحملش کردم که بزرگ شه اینجوری رفتار کنه!"، نشنیده بگیرد، روی تختش پرید، پتو را تا روی سرش بالا کشید و به آغوش امنترین پناهگاهش، خواب، خزید.
******
- پاشو سدریک. لنگ ظهره! بیدار شو!
صدای فریاد مادرش در ذهنش میپیچید. گویی با چکشی سربی و سنگین، با ریتمی یکنواخت بر سرش میکوبیدند.
- زود بلند شو سد. نمیدونم چرا انقدر میخوابی! من همهش تو این خونه از صبح تا شب کار میکنم و جون میکنم، اونوقت تو، پسری که قرار بود عصای دستم باشه، اینجوری تا لنگ ظهر میخوابی!
خجالت نمیکشی؟ چطور میتونی انقدر...
همچنان صدای غرغرهای مداوم و بیوقفهی مادرش در گوشش زنگ میزد. در حالی که چوبدستیاش را بر میداشت و با افسونی راه شنواییاش را میبست تا آرامش بیشتری داشته باشد، از تختش بیرون آمد. نگاهی به ساعت انداخت و...ساعت ۸ صبح بود!
باورش نمیشد مادرش توانسته باشد به "۸ صبح" لقب "لنگ ظهر" را بدهد! البته، باید بخاطر میسپرد که چیزهای غیرقابل باور فراوانی در این خانه وجود دارند. منجمله همین داد و فریادها و اعتراضهایی که تنها برای ساعت ۱۲ ظهر به بعد معقول بودند.
آرام آرام از تختش بیرون خزید و برای خوردن صبحانهای مختصر به آشپزخانه رفت. خانم دیگوری مشغول پختن پنکیک بود و روی میز هم سینیای پر از پنکیکهای داغ دیده میشد.
دستش را دراز کرد تا سهمش را بردارد، که با صدای مادرش متوقف شد.
- چی کار داری میکنی؟
اونا مال برادرتن. پنج هفته دیگه مسابقه کوییدیچ داره، باید از همین الان بدنشو قوی کنه.
سعی کرد دفعه پیش را که خودش قرار بود در مسابقات جام جهانی در نقش دروازهبان شرکت کند و والدینش حتی اطلاعی از آن نداشتند، فراموش کند. هنگامی که خسته و کوفته از مسابقه برگشته بود، پدرش با عصبانیت پرسیده بود تا الان کجا بوده و چرا انقدر دیر به خانه بازگشته است. مادرش نیز از این که سروصدای صبحانه خوردن سدریک باعث سردردش شده بود، تا جای ممکن غر زده بود.
- اما اون که اصلا بازیکن نیست! قراره بره اونجا و بین هر تایم استراحت، زمینو تی بکشه!
- به موفقیتهای برادرت حسودی نکن سدریک.
خانم دیگوری سپس چشمغرهای به او رفت و سینی را از جلوی دستش برداشت.
بیخیال صبحانه شد و از خانه بیرون زد تا اندکی آرام بگیرد. روی پلههای جلوی خانه نشست، سرش را میان دستانش گرفت و چشمانش را بست؛ بلکه بتواند کمبود خواب دیشبش را در اثر زود بیدار شدن، جبران کند.
و درست در همان هنگام بود که حس کرد چیزی سرد و لزج روی سرش میریزد و از یقهاش پایین میرود. سرش را بالا گرفت و با چهرهی برادرش که تا کمر از پنجره به بیرون خم شده و بی شباهت به قیافهی تسترالی که بهش تیتاپ داده باشند، نبود، مواجه شد. پارچ شربتی در دست داشت که با خوشحالی مشغول خالی کردن آن روی سر سدریک بود.
- واقعا نمیفهمم چرا هر روز صبح باید این شوخی مسخره رو تکرار کنی.
- نمیفهمی؟ یعنی واقعا نمیدونی قیافهت و عکسالعملت موقعی که اینو میریزم رو کلهت، چقد جالب و خندهدار میشه؟
پناه بر مرلین! تا حالا به این دقت نکرده بودم که خودت نمیتونی قیافهی مسخرهتو موقعی که یهو از جات میپری بالا، ببینی.
سپس خوشحال و خندان از این کشف جدیدش، در حالی که صدای خندههای گوشخراشش در مغز سدریک میپیچید، رفت تا صبحانهاش را بخورد.
سدریک میخواست برود و لباسهای خیسش را عوض کند، که یاد بساط هر روز صبحشان افتاد. هر روز بعد از این که توسط برادرش خیس میشد، حتی با این که هر بار جایی متفاوت میرفت بلکه بتواند از دست پارچ شربت رهایی یابد، و بعد به خانه میرفت تا لباس جدید بپوشد، مادرش دعوایش میکرد.
- وای مرلینا! باورم نمیشه...بازم که خودتو خیس کردی! من نمیدونم چرا هر بار شربتی که برات با هزار زحمت درست میکنم رو خالی میکنی رو خودت!
- من نکردم! اون کرد!
- دست از این کارات بردار سدریک. تا کی میخوای کارای بد خودتو بندازی گردن برادرت؟
یه نگاه بهش بنداز و یاد بگیر. هر بار برخلاف تو، شربتشو خالی نمیکنه رو کل هیکلش، بلکه تا آخر میخوره و اینطوری جواب زحماتمو میده.
دیگر طاقت نداشت. نمیتوانست این وضع را بیش از این تحمل کند. میخواست برود و تا جای ممکن، از آنها فاصله بگیرد. هیچ ایدهای نداشت که کجا میتواند برود، اما مطمئن بود هر جا که باشد، تحت هر شرایطی، وضعیتش صدها بار بهتر از چیزی خواهد بود که در خانه داشته است.
با عصبانیت وارد خانه شد، و تا قبل از این که خانم دیگوری ببیندش، به اتاقش رفت تا وسایلش را جمع کند. اما هر چه گشت، متوجه شد در کل عمرش هیچ وسیله مهم و باارزشی نداشته؛ همیشه همهی خریدهای هیجانانگیز برای برادرش انجام میشد. لحظهای با این فکر که هیچ چیز برای برداشتن ندارد، قلبش به درد آمد. که ناگهان چشمش به بالشتی که شبهای غمانگیز بسیاری را همراهش سپری کرده بود، افتاد. با خوشحالی آن را برداشت و بدون خداحافظی یا هیچ حرف دیگری، از خانه بیرون زد.
******
گوشهی پیادهرویی خلوت دراز کشیده و به خواب فرو رفته بود. بر خلاف انتظار، بالشش را زیر سرش نگذاشته بود. از ترس کثیف شدن و همچنین ارزش زیادی که برای بالش قائل میشد، سرش را روی آسفالت گذاشته و آن را روی سرش قرار داده بود.
ناگهان با لگد محکمی که به پهلویش خورد، از خواب پرید. طبق عادت و بدون این که یادش باشد دیگر توی خانه نیست، فکر کرد باز هم برادرش تصمیم گرفته او را به روشهای خاص خود بیدار کند. چشمانش را باز کرد تا فحشهایی نثارش کند که با پیرمردی کلاه به سر روبهرو شد.
مدتی به یکدیگر زل زدند. گویی پیرمرد از کشمکشی درونی رنج میبرد. تا این که بالاخره چیزی زیر لب زمزمه کرد.
- پس توهم نیستی...
- ببخشید، چی؟
سدریک با تعجب به پیرمرد زل زده بود. مرد طوری به او نگاه میکرد که گویی اولین بارش است که با انسانی روبهرو میشود. پس از گذشت دقایقی نه چندان طولانی، دستش را به سمت سدریک دراز و به او کمک کرد از روی زمین بلند شود.
- اگلانتاین هستم...اگلانتاین پافت!
- خوشبختم. منم سدریکم.
اگلانتاین سری تکان داد و سپس با دست به گوشهی پیادهرو، جایی که سدریک دقایقی قبل آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.
- چرا اونجا خوابیده بودی؟
- ولش کن...زیاد مهم نیست. تنها چیزی که فعلا اهمیت داره اینه که دنبال یه جایی برای موندنم.
چهرهی پیرمرد ناگهان به لبخندی عمیق باز شد. طوری ناشیانه لبخند میزد که گویی تا به حال در عمرش این کار را انجام نداده است.
- چه عالی...چون منم مثل تو، دنبال یه سرپناهم.
هر دو نفر، خندهای از ته دل سر دادند. سدریک فکرش را هم نمیکرد که در طی یک ساعت اولیهی فرارش از خانه، بتواند همسفری برای مسیر نامعلومش بیابد.
******
مدت زیادی بود که در حال راه رفتن بودند. چند ساعتی از آغاز سفرشان گذشته و در طول این مدت، داستانهای زندگی یکدیگر را شنیدند. که البته چندین بار به دلیل احساس شدید و بسیار سدریک به خواب، متوقف شدند. اگلانتاین هر بار منتظر میماند تا او بیدار شود و سپس به راهشان ادامه میدادند.
ناگهان سدریک عذرخواهی کرد، دوان دوان به طرف دستفروشی کنار خیابان رفت و دقایقی بعد برگشت.
بستهی کوچکی را رو به پیرمرد گرفته بود.
- این چیه؟
- بازش کن.
اگلانتاین با تعجب بسته را باز کرد و پیپ چوبی و کوچکی را از درون آن بیرون کشید.
- هنوزم سوالم همونه...
- اسمش پیپه. راستش داستان زندگیتو که شنیدم، فکر کردم شاید این کمکت کنه. چند جا دیدم که میگن این وسیله میتونه یه سری ناراحتها و دردها رو از آدم دور کنه.
- چه خوب...حالا این چطوری کار میکنه؟
اما سدریک هم جواب را نمیدانست. پس از چندین تلاش ناکام در نحوهی استفاده از پیپ و فرو کردن آن در چشم و چالشان، بالاخره متوجه شدند باید آن را در دهان بگذارند.
- خب، همین؟ کار دیگهای لازم نیست انجام بدیم؟
سدریک سرش را به نشانهی نفی تکان داد. هیچ یک خبر نداشتند که باید آن را روشن کنند.
به راه رفتن ادامه دادند. در حین حرکت، سدریک بالشش را محکمتر بغل کرد و ادامهی داستان زندگیاش را از سر گرفت.
-...آره، یه داداش داشتم که همیشه اذیتم میکرد. هر اتفاقی که میفتاد، تقصیر من بود و هیچ وقت اون مقصر شناخته نمیشد.
میدونی چرا؟ چون بزرگتر بود! هه...همیشه با این استدلال پیش میرفتن و به من میگفتن باید احترامشو نگه دارم...
سدریک همانطور به تعریف کردن سختیهایی که در خانه تحمل میکرد، ادامه میداد و متوجه نبود اگلانتاین مدتیست که هیچ حرفی نمیزند.
پیرمرد چند قدم عقبتر از او ایستاده و به چیزی در مقابلش زل زده بود. بالاخره بعد از گذشت چندین ثانیه، سدریک متوجه نبود اگلانتاین شد و ایستاد.
- هی...کجایی پس؟
جوابی نیامد. به عقب برگشت و او را دید. مقابلش ساختمانی عظیم و باشکوه سر برافراشته و اگلانتاین را مجذوب خود کرده بود. کنارش رفت و او نیز همانند دوستش به آن عمارت بزرگ خیره شد.
- هوی...شماها اینجا چی کار میکنید؟
هر دو نفر با صدای فریادی که به ناگاه شنیده شد، از جا پریدند. مرد لختی داخل حیاط ایستاده و با عصبانیت به آنها نگاه میکرد.
- ببخشید؟
- گفتم اینجا چی کار دارین؟ شما که ساحره نیستین!
اگلانتاین و سدریک به یکدیگر نگاه کردند.
- مگه باید میبودیم؟
- اگه میخواین وارد بشین، آره. از حضور جادوگرا معذوریم.
- ولی خودتم که جادوگری!
- من و ارباب استثناییم. آخه میدونی؟ من جانشین ارباب و همچنین دربان این عمارتم.
- ارباب؟ ارباب دیگه کیه؟
رودولف ناباورانه به آنها زل زد.
- یعنی میخواین بگین اربابو نمیشناسین؟ لرد تاریکی؟ لرد ولدمورت؟
هر دو نفر آشکارا از شنیدن نام لرد ولدمورت بر خود لرزیدند.
- یعنی واقعا لرد سیاه اینجا زندگی میکنه؟
رودولف سرش را به نشانه موافقت تکان داد. برای لحظهای، سدریک و اگلانتاین مشغول ارزیابی موقعیت شدند. عمارتی بزرگ و باشکوه و مکانی گرم و نرم، زیر سایهی اربابی قوی و قدرتمند...
- ما هم میخوایم وارد گروهتون بشیم.
******
درست هنگامی که چشمانش را بعد از چرتی چند ساعته گشود، به سرعت آستین دست چپش را بالا زد و با علامت شومش روبهرو شد. به اگلانتاین که طرف چپپش نشسته بود و او هم علامتش را برانداز میکرد، نگاه کرد.
- خیلی قشنگن!
- آره...قشنگه.
ثانیهای طول نکشید که احساس خستگی شدیدی بر سایر احساساتش غلبه کرد. سرش را بر زمین گذاشت و به سرعت صدای خروپفش به هوا رفت.
بالاخره به خانهی جدیدی راه یافته بود که در آن کسی به خوابش گیر نمیداد، اذیتش نمیکرد و میتوانست با خیال راحت، تا زمانی که میخواست، بخوابد.
بالاخره میتوانست ساعتهای بسیارِ کمبود خوابش را در خانهی جدیدش جبران کند...
******
گوشهی حیاط نشسته بود و به سو که پشت در ایستاده، رودولف که از دست بلاتریکس خشمگین فرار میکرد، مروپ میوه به دست در حال دویدن به دنبال فرزندان مرگخوارش و گابریل که با تیاش پشت سر افراد حرکت کرده و جای پاهایشان را تمیز میکرد، نگاه کرد.
خانهی ریدلها، حتی با این همه شلوغی و سروصدا، هنوز هم بعد از این همه سال، دلپذیرترین جایی بود که میتوانست در آن زندگی کند. خوشحال بود که بالاخره خانهی حقیقیاش را پیدا کرده بود و حالا، چندین سال میشد که آنجا و در کنار مرگخواران زندگی میکرد.
به طرف اگلانتاین که حالا اندکی پیرتر شده بود و آرام آرام به سمتش میآمد، برگشت و نگاه کرد. پیپای را که در اولین دیدارشان برایش خریده بود، گوشهی لبش گذاشته بود. با این که یاد گرفته بودند چطور میتوانند آن را روشن کنند، اما همچنان اگلانتاین ترجیح میداد به یاد اولین باری که یکدیگر را دیدند، آن را خاموش نگه دارد...
سدریک با لبخند، بار دیگر سرتاسر حیاط خانه ریدلها را از نظر گذراند. سرشار از حس خوشبختی و آرامش، پلکهایش بسته شدند و به آرامی به خواب رفت.