هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۸
شاید رابستن از فضا آمده بود و فرق گل ها را تشخیص نمی داد ولی مروپ به واسطه برادر انگل اجتماعش تجربیات ارزشمندی در این زمینه کسب کرده بود؛ تازه پیگیری مادرانه اش هم نمی گذاشت که فرزند فضایی اش به دام اعتیاد بیفتد.

ناگهان از بوته شمشاد ها به بیرون پرید!
-خبه خبه... می بینم که توی پارک، خوب گل و گیاه رد و بدل می کنید!

و یک قاچ خربزه و عسل در دهان ساقی مواد مخدر چپاند و اخمی به او کرد.
-میگم لیسا مامان هم باهات قهر کنه و برات چشم غره بره!

ساقی مواد مخدر در حالی که خربزه و عسل را می جوید عبرت گرفت و روحیاتش ناگهان دگرگون شد. تصمیم گرفت پاک زندگی کند و پاک بمیرد. و پاک هم مرد! زیرا دچار مسمومیت غذایی شده و جان به جان آفرین تسلیم کرد! مروپ هم کشان کشان رابستن را به خانه ریدل بازگرداند.

خانه ریدل

نجینی در دفتر لرد همچنان منتظر داماد فراری بود و مرگخواران هم بیرون دفتر دوباره میزگرد تشکیل داده بودند.

-بانو حالا گل و شیرینی از کجا آوردن بشیم؟
-شما اول بگین دامادم کیه تا گل های تو باغچه و کیک پیتزایی دست پخت خودمو تقدیمتون کنم!

مرگخواران به یکدیگر نگاه کردند.

-قرار بود بانز شدن بشه دیگه!
-خب بانز کجاست؟! نیست که! یک گزینه ملموس پیدا کنید که نوه م نگه داماد رو چرا غیب کردید تحویلم دادید!

مرگخواران به یکدیگر نگاه کردند و ملموس ترین گزینه موجود را به جلو هول دادند.

-کره بايد خورد و کام دل بايد راند/پيداست که چند در جهان بايد ماند.
-اینکه دیگه خیلی ملموسه! هوریس دقیقا چه شباهتی با اون پیتزا فروش ریز نقش داره آخه؟




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۸
ناگهان صدای تق بلندی در کافه به گوش رسید.

-وای وای ارتش لرد سیاه حمله کردن لینی...اونوقت من هنوز نه رژ لب جیگریمو خریدم و نه ارتش صورتیمو جمع کردم‌.
-ما هرگونه عملیات از سوی ارتش خود را تکذیب...یعنی از سوی ارتش لرد سیاه را تکذیب می کنیم. صدا از زیر میز آمد! ما شنیدیم!

زن میانسالی از زیر میز بیرون آمد.
-بابا این میزای کافه تونو چرا مثل میزای خانه سالمندان بلند تر درست نمی کنید که بشه راحت تر از زیرش استراق سمع کرد تا کله آدم بهشون برخورد نکنه و لو بره گور به گور شده ها؟!
-مادر جان؟ زاغ سیاه ما را چوب می زدید؟
-چرا باید یک زاغ سیاه رو با چوب بزنم کدو حلوایی مامان؟ حالا درسته قیافه نداره ولی دلیل نمیشه ما پرنده آزاری کنیم که!

لینی آهی از سر ناامیدی کشید. ظاهرا ضریب هوشی تمام آدم های کافه پایین تر از حد انتظار بود.
-خب بلاخره به ما ملحق میشین یا نه؟
-ما برای فهمیدن نقشه هایتان...اهم...ما ملحق می شویم.
-نخیرم! چی چیو ملحق می شوی عزیز مامان؟ من از کجا بدونم اینا رفیق ناباب نباشن؟ شاید ببرنت توی این ارتش صورتیشون به دام اعتیاد بندازنت! من تو رو با هزار زحمت بزرگ کردم. اون روز که گور به گور شده منو با یه فرزند با ابهت تنها گذاشت و رفت تازه آغاز زندگی سخت من بود...

زن میانسال تازه گوشی برای شنیدن پیدا کرده بود و این یعنی ساعت ها و ساعت ها حرف پیرامون مشقت هایش داشت تا بلاخره پسرش عذاب وجدان گرفته و از تصمیمش منصرف شود!




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸
به فنریر برخورد.
-دستگاه خودتون خرابه! من با کلی هوش و نبوغ این دستگاه مفید رو اختراع کردم. امکان نداره نقصی توش باشه.
-پس ناخالصی خونی داشتن میشی؟

مرگخواران نگاه های مشکوکی به فنریر انداختند و از او فاصله گرفتند.

موقعیت سختی بود!

-نه چیزه...من خونم خالصه کاملا! یعنی حتی گلبول سفید و پلاسما هم نداره. همش گلبول قرمزه از بس که خالصه!

متاسفانه فنریر هوش چندانی هم نداشت تا متوجه شود گلبول سفید و پلاسما هم بخشی از خون هستند.

-خب بلاخره چیشد؟ دستگاه ایراد داشتن میشه یا خون تو خالص نبودن میشه؟
-گزینه سومی نداریم؟ گزینه های انحرافی چی؟ سوال دام آموزشی نداره؟

با تمام توان در تلاش بود تا اذهان عمومی را از موضوع اصلی منحرف کند.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۸
دور نهایی شطرنج هاگوارتز

وزیر اسلیترین vs فیل و اسب گریفندور


-سرزمین آفریقا...با تنوع زیستی که کمتر جایی می توان یافت اکنون شگفتی های خود را به نمایش می گذارد. از زیست بوم های مهم این منطقه می توان به پلنگهای خوش پوش و خوش استیل آفریقایی تا پیرزن های باکمالات در حال انقراض خانه سالمندانی اشاره کرد! پس چشم های خود را به جادوگر تی وی بدوزید و با "نشنال مروپگرافیک" همراه باشید.

پس از پخش صدای مشکوک دوبلور مستند که شباهت رعب آوری به صدای رودولف داشت، بر روی تصویر تلویزیون بیابانی نمایش داده شد که باد در حال بردن بوته خاری در آن بود. بوته خار که در هوا شناور بود، رفت و رفت و رفت تا اینکه مستقیم به صورت مروپ برخورد کرد.
-آاااخ! نونم کم بود یا آبم که اومدم توی این کوه و بیابون؟!

فلش بک به یک روز قبل

-اینجا یا جای منه یا جای پیتزا!

نجینی بی اهمیت به داد و بی داد های مادربزرگش در حال نوش جان کردن بقیه پیتزای قارچ و گوشت چرب و چیلی انسانش بود. پس از آنکه پیتزایش را درسته بلعید با دمش دستمال کاغذی را بالا آورد و نیش هایش را پاک کرد.
-معلومه که پیتزا. رژیم غذایی تحمیلی مادربزرگ خیلی فس. فقط آفریقایی ها میتونن از این رژیم استقبال کنن و فیس نشن!
-پس من میرم آفریقا.

نجینی با دمش کاغذی را به مروپ داد.

-چشمم روشن...نوه مامان بزرگ بلیط یک طرفه به آفریقا هم که برام از قبل خریده!
-فس.
-دیگه خسته شدم از این زندگی پر از فست فود. از این روزایی که غذای خونگی دیگه توش جایی نداره. من میرم.

در حالی که بلند بلند فریاد می زد که می خواهد برود به سمت بستن شیر گاز به راه افتاد. شاید امید داشت که سر راه قیمه بادمجان دلبندش را ببیند تا او مثل همیشه منصرفش کند.

-عه بانو...دوباره دارین میرین خانه سالمندان؟
-نه...دارم میرم آفریقا!
-نه نرو سمیه...چیز نه یعنی نرین بانو...اگر شما برین شمعدونی ها پژمرده میشن.

موسیقی غم انگیزی پخش شد.

-اگر شما برین من دیگه تو غذای کی جوهر نمک بریزم بانو؟!
-اگر شما برین من به کی دوازده کاربرد انتگرال در زندگی روزمره رو آموزش بدم؟
-بعد از شما کی به بچه ساندویچ شلغم پخته با سس فرانسوی و نعناع داغ دادن بشه؟

مرگخواران اشک ریزان چمدان مروپ را می کشیدند تا مانع از حرکت او شوند. اما او فقط حرف یک نفر را قبول داشت. مطمئن بود قیمه بادمجانش با بغض و آه جلویش را خواهد گرفت.

اما خب...اشتباه می کرد!

-بعد از رفتنتون در را پشت سرتان ببندید مادر.

لرد به سمت ضبطی که آهنگ غم انگیز پخش می کرد رفت و آن را از برق کشید و با خونسردی به اتاقش برگشت.

انتظار این یکی را نداشت. ظاهرا جدی جدی باید می رفت. شیر گاز را بست. یادداشتی درباره چگونگی بستن بند کفش برای قیمه بادمجان نوشت و به راه افتاد.

پایان فلش بک

دوبلور مستند از پشت دوربین حیات وحش ضربه ای به لنز زد تا مروپ از فکر و خیال خارج شود.
-ملت پشت تلویزیون منتظرنا.
-من الان یه بادیه نشین آواره ام تو شبکه چهار! منتظر چی هستن آخه؟
-منتظر تلاش برای بقا...روبه رو شدن با خطرات طبیعت وحشی...دیدن پلنگ های با کمالات.

مروپ با ناامیدی به اطرافش نگاه کرد.
-تشنمه...گرسنمه...از نداشتن سقفی بالای سرم که از آفتاب سوزان استوایی در امان نگه م داره رنج میبرم.
-غر فایده نداره...دیدم که میگم. باید تلاش کنی!

و مروپ تصمیم گرفت تلاش کند. با کیسه فریزری در بیابان به راه افتاد و با کاکتوسی که داشت عرق پیشانی اش را پاک می کرد رو به رو شد.
-کاکتوس مامان؟ میشه عرق پیشونیتو توی این کیسه بریزی تا مامان بتونه تشنگیشو رفع کنه؟
-نچ.
-چرا؟!
-با هوریس قرارداد دارم که عرق هامو برای ساخت نوشیدنی کره ای براش پست کنم.
-عه...هوریس مامان آشنای منه. نگران نباش ناراحت نمیشه یکم از عرقتو بهم بدی.
-پارتی بازی؟ فکر کردی ما گیاهان هم مثل شما انسان ها اهل این کارای زشت و ناپسند هستیم؟ عمرا!

مروپ با ناامیدی تصمیم گرفت زمین را حفر کند تا حداقل از آفتاب سوزان در امان بماند و آبی که از قبل در بدنش بود را ذخیره کند. بیل شکسته وین را از جیبش در آورد و شروع به حفر زمین کرد. پس از گذشت مدتی طولانی بلاخره گودالی حفر کرد اما هنوز در آن دراز نکشیده بود که باد شدیدی وزید و زیر شن های روان دفن شد!

تاریکی بر فضا حاکم شد. فقط صدای پای مورچه ها به گوشش می رسید. مورچه ها به وسیله اجتماع خود به سادگی بر مشکلات اولیه زندگی خود فائق می آمدند و نیاز های خود را به کمک یکدیگر تامین می کردند. با کنجکاوی آنها را در زیر زمین دنبال کرد تا اینکه به لانه آنها رسید. او از اجتماع انسان ها دور شده بود اما نمی توانست در آن بیابان بی آب و غذا به زندگی اش ادامه دهد. پس تصمیمش را گرفت. باید اجتماع جدیدی را تجربه می کرد.
-اممم...سلام بر دلاوران عرصه آذوقه جمع کردن و زحمت کشان پر تلاش تجزیه موجودات در طبیعت و حفر کنندگان دیوارهای سخت.

لشکر مورچگان که شیپور زنان در حال حرکت بودند نزدیک پای مروپ توقف کردند.
-درود بر تو ای بادیه نشین دفن شده.
-غرض از مزاحمت...می خواستم ببینم کارگری، سربازی، بنایی یا نجاری نمی خواین؟
-بنا و نجار و کارگر که داریم. خانم ها هم که از سربازی معافند. فقط یه سمت می مونه اونم ملکه هست. ببین راستشو بخوای چند وقته این ملکه ما فحاش شده و دست بزن پیدا کرده! تمام روز جون می کنیم و آذوقه حلال جمع می کنیم و بعدا بر می گردیم لونه و خانم ترش رویی می کنه! بخاطر همینم هممون راضی هستیم یه ملکه جدید داشته باشیم.

مورچه ها تاجی از ساقه و سنبله های گندم بر سر مروپ گذاشتند. به داخل لانه رفتند و ملکه قبلی را بیرون آوردند و پرت کردند روی کاکتوس و تعظیمی به ملکه جدیدشان که بر تخت پادشاهی تکیه زده بود کردند.

جو ملکه شدن مروپ را گرفت!
-اخبار امروز را قرائت نمایید.
-بانوی من...اعتیاد دامن گیر بخشی از جوانان کلونی شده است. این جوان را دیروز با سرنگی در دست با یک مثقال مسکالین دستگیر کردیم.
-مسکالین دیگر چیست ژنرال؟
-ماده مخدریست بس توهم زا که از کاکتوس "سن پدرو" بدست می آید.
-داداشم چه چیزایی که نمی کشیده ها. کاکتوس توهم زا آخه؟! اونم با این اسم ضایعش؟!

دو مورچه سرباز، دستان و شاخک های مورچه ای نحیف را گرفته و آن را نزدیک ملکه آوردند. احسان قلی خانی درون وجودی مروپ از خواب زمستانی بیدار شد و خمیازه ای کشید.
-چیشد که به اعتیاد رو آوردی؟ میخوام از اون مورچه سرکش و سلامتی که قبل از اعتیاد بودی برامون بگی.
-کلونی منو به این شمت کشید...کار کم بود...بی پولی بود...آژادی بیان برای اعتراژ نبود...

کسی حق نداشت منکر آزادی بیان شود. به مروپ بر خورد!
-اعتیاد بیماری نیست بلکه یک جرم است! با ذره بین آتشش بزنید.

او ملکه دیکتاتوری بود.
-دیگر چه خبر ژنرال؟
-کارگران مشغول کارند. لانه مورچگان همسایه که متعلق به ملتی دیگر است به لطف شما در حال گسترش و پیشرفت است. با مالیات هایی که هر لحظه از ملت خود می گیریم می توانیم هر روز آنها را به شکوفایی بیشتر برسانیم.
-عالیست. چی بهتر از خدمت به سایر ملت ها و نادیده گرفتن ملت زجر کشیده خودمان.
-بله بانوی من. فقط یک مسئله باقی می ماند.
-چه؟
-وظایف یک ملکه! بنابر ماده ۵ قانون کلونی: مورچه های مونث از حقوق عادلانه مربوط به ارث و دیه و اجازه عمل های جراحی و مسافرت به خارج از کلونی و قضاوت و... محرومند تا فقط وظیفه فرزندآوری را راحت تر ایفا کنند. این وظیفه برای مورچه ها بسیار سنگین بوده و ملکه باید در هر صدم ثانیه پنجاه فرزند جدید متولد کند.
-اممم...خب دیگه من فکر کنم مهلت ملکه شدنم تموم شده. مرلین یار و نگهدارتون.

مروپ که زیر لب "پنجاه تا در صدم ثانیه" را تکرار می‌کرد از جا پرید. به سرعت از لانه مورچه ها خارج شد و سر راه تعداد بسیار محدودی مورچه را که در واقع مساوی با کل کلونی بود با قدم های هراسانش لت و پار کرد و آزارید موری که دانه کش است!

گرما شدید بود. به سختی قدمی از قدم دیگر بر می داشت. بلاخره به سایه ای رسید. سایه کوهی بلند و مرتفع. به سختی شروع به بالا رفتن از آن کرد.

-بعععع.
-The Goat...
-از اتاق فرمان تقاضا دارم قبل از اینکه با قمه هام بیام سراغشون صدای اصلی مستند رو کمتر کنند تا تمرکزم بهم نریزه. بله...بز های کوهی از گونه های مهم و با نمود کمالات کوه ها می باشند. متاسفانه این گونه نادر به دلیل هوش فراوان هم اکنون در حال انقراضند.

گله ای از بز های کوهی در تصویر نمایش داده شدند که با خوشحالی در حال پرش در دره ای بودند. یکی از آنها جلو رفت. با سم هایش با بقیه بای بای کرد و با کله خودش را به داخل دره پرت کرد و مغزش به هزار تکه تقسیم شد و دل و روده اش به در و دیوار دره پاشید. بقیه بز های کوهی دست و جیغ و هورایی کشیدند و به بز بعدی که داوطلب شده بود چشم دوختند.

-اهم اهم...بزهای مامان؟ ببینید الان این پرت شد و مرد! شما هم بپرید میمیرین طبیعتا. نپرید خب!
-بععع...به عقب بر نمی گردیم.
-

مروپ دلش نمی خواست وارد اجتماع این گونه بسیار باهوش شود. بنابراین در حالی که دوباره دست و جیغ و هورای بزهای کوهی سر به آسمان گذاشته بود آرام از گوشه تصویر فرار کرد.

-This call number is busy now please try again later...
-اتاق فرمان ظاهرا حرف آدم سرشون نمیشه. شما خودتون ادامه مستند رو تماشا کنید تا من برگردم. نه وایسا...اون چیه؟ یه پلنگه که.
-چی؟ پلنگ؟!

مروپ با وحشت پشت صخره ای پناه گرفت.

پلنگی در حال سلفی گرفتن از خودش بر روی نوک قله کوه بود.
-اگر می خواین لب هاتون مثل من خوش فرم باشه، لینک زیر رو بکشین بالا! اگر می خواین پشماتون مثل من طبیعی باشه، "اکستنشن جنگلی" با خدمات پس از فروش در خدمت شماست...کافیه لینک زیر رو بکشین بالا! اگر می خواین مثل من وجترین بشین و دو روزه لاغر کنین برا گرفتن برنامه رژیم خودتون، لینک زیر رو بکشین بالا!

مروپ نفس راحتی کشید‌. پلنگی گیاه خوار قطعا با او کاری نداشت.
-سلام مامان جان..‌.میدونی من از کجا میتونم آب یا یه درخت میوه ای چیزی پیدا کنم؟
-میوه؟ ایش! میوه هم شد غذا؟ فقط گوشت!
-امم...فکر کنم مزاحم شدم.
-کجا؟ بودی حالا!

ظاهرا حتی آفریقایی ها هم رژیم غذایی او را قبول نداشتند. اینجا دیگر پایان خط زندگی مروپ گانت بود. با ناامیدی به تمام خاطرات خوشش با لرد و مرگخواران فکر کرد. به روزی که تام را در گور می کرد و آخر هفته ها که با نبش قبر، وی را از گوری به گور دیگر آواره می کرد‌. بعد از او چه کسی این مسئولیت سنگین را بر عهده می گرفت؟

تصمیم گرفت نمیرد!
-اممم پلنگ مامان. من دیگه خیلی پیرم. همش استخونم و هیچ گوشتی ازم نمونده. ولی به هر حال خوشحال میشم این آخر عمری غذای یه همچین پلنگ زیبا و دلربایی بشم. فقط قبلش میشه آی دی اینستاتو بدی این مامان پیر عکساتو لایک کنه؟

پلنگ در تلفنش به دنبال آی دی اینستاگرامش گشت اما همین که سرش را بالا آورد تا آن را به مروپ بگوید با گرد و خاک باقی مانده از فرار او مواجه شد. دوست داشت دنبالش برود اما حجم زیاد ژل های تزریقی سنگینش کرده و از سرعتش کاسته بود. پس به نگاه کردن به غذایش که هر لحظه دور و دور تر می شد اکتفا کرد.

خسته به بائوبابی تکیه داده بود. ناگهان آهنگ هندی شروع به پخش شدن کرد. گوریلی عظیم الجثه درختی را شکست.

-اوه یک گوریل با کمالات...نه صبر کنید. باکمالات نیست. مذکره. کینگ کونگه طرف! داره چیکار می کنه؟ درخت با سس کچاپ و انبه میخوره؟!

چشم های مروپ درخشید. آیا این همان آفریقایی نبود که نوه اش به آن اشاره کرده بود؟

موسیقی هندی بلند تر شد. مروپ در حالی که مانند پرنسس های دیزنی آواز می خواند به سمت گوریل رفت. سر راه کفش بلورینش را جا گذاشت. کینگ کونگ با دیدن او عنان اختیار از کف داد و درخت سس کچاپی اش از دستش بر زمین افتاد. در حالی که عاشقانه به یکدیگر خیره شده بودند به آینده خود فکر کردند. به روز ها و شب هایی که می توانستند در کنار هم حیوانات جنگل را له کنند. درختان بائوباب را به اینور و آن ور پرتاب کنند و در کنار هم عسل و خربزه بخورند.

-کینگوری؟

با وجود کینگوری دیگر میوه های شاخه های بالاتر درختان از دستان مروپ در امان نمی ماندند زیرا همسرش خود درخت را برایش می چید!

-یعنی چی؟! ته مستند قرار بود به یه پلنگ با کمالات برسیم نه گوریل انگوری! از آمدن و رفتن من سودی کو؟

یک هفته بعد

-من برگشتم!
-عه مادر؟ چقدر زود برگشتین!
-هنوزم از رژیم مامان بزرگ، فس.
-بانو برگشتین که ادامه نظریه نسبیت رو براتون بگم؟

مروپ لبخندی به همه زد.
-نه اومدم به اتفاق پدر خونده تون بریم ماه عسل شمال!
-پدرخوانده؟

لحظاتی بعد مروپ پشت فرمان پراید نشسته بود و آهنگ "خاطرات شمال" را گوش می کرد. کینگوری هم بالای سقف ماشین نشسته بود و در حالی که پسر خوانده اش را در مشتش گرفته بود آهنگ را بلند بلند می خواند.
-خاطرات شمال محاله یادم بره...اون همه شور و حال محاله یادم بره...انگوریییی انگورییی انگورییی.
-بله محال است یادمان برود!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۰ ۲۳:۱۹:۲۴



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۸
خلاصه:

مشنگی در هتل کشته شده و برای همین ورود و خروج به هتل ممنوعه. مرگخواران و محفلی ها داخل هتل هستن و مجبورن اونجا بمونن. اونا برای اقامتشون دنبال اتاق گشتن و نهایتا محفلی ها یه اتاق تاریک و مرگخوارا یه اتاق خیلی روشن در همسایگی هم پیدا می کنن که مایه نارضایتیشونه‌. از طرفی سر و صدای داخل اتاق محفلی ها مزاحم لرده برای همین سدریک ماموریت پیدا می کنه که بره و جلوی سر و صدای محفلی هارو بگیره.

* * *


فلش بک به لحظاتی قبل:

-خب خب خب...الان یه محفلی میاد جلوی در‌. من با نگاهی تحقیر آمیز بهش میگم: (دیر اومدی نخواه زود برو! شاید اتاقتون برا همین انقدر تاریکه! آها برا همین آواز خوندنته! چرا نرسیده از راه آواز میخونی؟ یه بار دیگه آواز بخونی اینجارو ترک می کنم! دهنتو ببند...دهنتو ببند! التماس دعا!) بعد به محفلی بر میخوره و خشمگین میشه و تا میاد واکنش نشون بده منم با بالشتم خفه ش می کنم. دیگه از این به بعد میفهمن اینجا رئیس کیه و سکوت پیشه می کنن.

نقشه سدریک هم جانبه به نظر می رسید اما مشکل کوچکی داشت. او ابعاد محفلی مذکور را در نقشه اش لحاظ نکرده بود!

سدریک، سینه ستبر کرد و با نگاهی تحقیر آمیز به در نگاه کرد.

پایان فلش بک!

بووووووم

در اتاق با صدای بلندی از جا کنده شد. هاگرید که در را بالای سرش نگه داشته بود با خشم به سدریک نگاه کرد.

-چیز! سلام!
-سولام...امر؟

سدریک به هیکل عظیم هاگرید و دری که پتانسیل آن را داشت که هر آن مانند چکش بر رویش کوبیده شود و او را وارد سفره های آب زیر زمینی کند با نگرانی نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد.
-امم...هیچی همسایه. اومدم براتون نذری بیارم. بفرمایید.

سدریک بالشش را در کاسه ای گذاشت و تقدیم هاگرید کرد؛ هاگرید کاسه را گرفت و "نیگایی" مشکوک به سدریک انداخت و به اتاق برگشت و در کنده شده را سر جایش گذاشت.

در و سدریک، جفتشان با هم نفس راحتی کشیدند!

اما همچنان از پشت در صدای ناهنجار هاگرید که سعی می کرد سمفونی شماره ۵ بتهوون را تقلید صدا کند و آن را به اورتور ۱۸۱۲ چایکوفسکی وصل کند ولی در نهایت صدای اردکی بی خانمان و سرگردان در بیابان های آفریقا را از خود تولید می کرد، به گوش می رسید.

-چیز...در عزیز؟ نظر تو چیه؟ به نظرت برگردم پیش مرگخوارا و خبر شکستمو به لرد بدم و با آوادا له بشم راحت تره یا اینکه تو رو بکوبه تو سر من؟

در بسیار عالمانه در فکر فرو رفت. شاید راه دیگری هم وجود داشت.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲:۳۴ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۸
خلاصه:

دامبلدور و اعضای محفل به شهر بازی(که توسط مرگخوارا اداره می شه) می رن.
اما از اون جایی که پول کافی نداشتن دامبلدور برای استفاده از تخفیف، یه قرار داد با مرگخوارا امضا می کنه.
طبق این قرارداد محفلی ها باید از هر وسیله ای که استفاده می کنن رضایت کامل داشته باشن و طومار رضایتی که یه مرگخوار براشون میاره رو امضا کنن. وسیله ها خطرناکن و مرگخوارا بی رحم!
حالا قراره محفلیا وارد تونلی بشن که بوگارتی(لولو خور خوره ای) توشه و با بزرگترین ترسشون مواجه بشن.
دامبلدور به عنوان نفر اول وارد می شه و با بوگارتش(که خودشه) مواجه می شه. بعدش هری پاتر وارد تونل میشه و با بوگارتش (که یکی بدبخت تر از خودشه) مواجه میشه!
* * *


-آهاااای...یکی در این دستشویی رو باز کنه این طفل معصوم بره دست و صورتشو بشوره و بقیه طفل معصوم ها هم برن رفع حاجت کنند!

پسر برگزیده که همچنان در حال آبغوره گرفتن بود، روی همچو ماه دست و صورت نشسته اش را به سمت دامبلدور کرد.
-پروفسور من انقدر بدبختم که هیچکس نیست در این دستشویی رو باز کنه برم اشکامو بشورم!

دامبلدور نگاهی از فرای عینک هلالی شکلش به هری انداخت؛ پسر برگزیده نیاز به "اعتماد به نفس بدبخت بودن" داشت!
-هری...بدبختی تو به همه ما اثبات شدست پسرم. اون بوگارت بدبختی که چشم دیدن بدبختی تو رو نداشته خیلی بدبخت بوده اصلا! بدبخت کی بودی تو؟

هری که توقع چنین جمله پر کلمه بدبختی از دامبلدور نداشت با خوشحالی بیشتر گریه کرد.
لحظاتی بعد فنریر جلوی ملت محفلی ظاهر شد.
-متاسفانه مرحله دستشویی براتون قفله! باید برگردید به تونل و مرحله رو کامل کنید تا مرحله دستشویی براتون باز بشه.

یکی از ممد ویزلی ها با اعتراض به فنریر نگاه کرد.
-ولی من دستشویی دارم.
-خب...نگه دار.
-آخه داره میریزه!
-بازم نگه دار.
-آخه دارم میترکم!
-همچنان نگه دار.

و ترکید!

محفلیان فاتحه خوانان به همراه رداهایی که آغشته به مطهرات شده بود راهی تونل شدند.

جلوی تونل

-فرزندان روشنایی...به یک فرزند از خودگذشته نیازمندیم که قبل از اینکه هممون از هم گسسته بشیم بره داخل تونل و با بوگارتش رو به رو بشه.
-کدام بد طینتی می تواند شجاعت این شوالیه دلاور را به چالش بکشد؟ ما با اسب بلند قد و نجیبمان او را به مبارزه می طلبیم.

جماعت محفلی که نیاز مبرمی به رفع حاجت داشتند دست و جیغ و هورا کشان سرکادوگان و اسب کوتوله اش را به داخل تونل پرتاب کردند.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
لرد که در حال تمرین ژست های اربابانه بود تا عکسی با ابهت بگیرد، نگاهی به اطرافش انداخت.
-بویی تند و زننده از این مکان می آید.

خانم پرستاری رو به روی لرد ایستاده بود‌.
-بوی الکله...لطفا آستینتونو بالا بکشید و دستتونو مشت کنید.
-آستین بالا کشیدن هم ژست عکاسی جدید است؟ اگر با ابهت نشیم عکس نمی اندازیم ها...گفته باشیم.

خانم پرستار مهربان لبخندی زد و از اتاق خارج شد. لحظه ای بعد مردی با سبیل چخماقی و قیافه ای به زیبایی و دل فریبی رودولف وارد اتاق شد!

-ما ترجیح می دهیم عکاسمان آن خانم باشد. بسیار با ذوق و با حوصله به نظر می رسید.

مرد نگاهی ترسناک به لرد انداخت. سرنگی از جیبش در آورد و با سوزنی که اندازه انگشت سبابه لرد بود به او نزدیک شد.

-آن جسم در دستتان سرنگ که نیست؟ نکند می خواهید خون ما را در شیشه کنید؟!




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۳:۴۳ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
-بالا...بالا...بالا...نه یکم پایین تر...آره همونجاست.
-اینجا چرا نوشته: "خطر مواد رادیو اکتیو"؟
-میدونی؟ ماجراش خیلی جذابه!

هکتور در حالی که مغزش مانند ژله در اثر ویبره هایش می لرزید صدایش را صاف کرد.
-ماجرا از اونجا شروع میشه که ماری کوری توی آزمایشگاهش در حال شکافتن هسته مغز من بود که سرطان خون گرفت و دار فانی رو وداع گفت. بعد کشورهای آستکباری که متوجه قدرت بنده شده بودند مغز منو از جاش در آوردن و شوت کردن سمت هیروشیما و ناکازاکی! بعد از اون توی چرنوبیل داشتن با مغز بنده گل کوچیک بازی می کردن که منفجر شد و گل کوچیکشون نصفه موند!
-

ملت مرگخوار همزمان پنج قدم از هکتور فاصله گرفتند.

-چرا از من فاصله می گیرین؟! منو از خودتون دور نکنید.

هکتور پنج قدم به مرگخواران نزدیک تر شد.

-نه!

مرگخواران پنج قدم دیگر فاصله گرفتند.

-کرونا ندارم که...من خیلی بی خطرترم! نگاه کنید حتی می تونید با مغزم کوییدیچ بازی کنید.

هکتور مغزش را از جایش در آورد و آماده پرتابش شد.

-نه هکتور خیلی ممنون...بذارش سر جاش جون هرکی دوست داری.
-ایش! یکم جنبه بازی ندارید! حالا میل خودتونه...می تونید برای دسترسی به روحم هسته مغزمو بشکافین ولی خطرات خودشو داره دیگه. راه حلم اینه یه از جان گذشته پیدا کنید که براتون اینکارو انجام بده.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
خلاصه:

لرد و مرگخوارا نصفه شب برای بازدید به باغ وحش هاگزمید رفتن. بعد از بازدید از قفس چندین حیوان (اسب آبی، گراز، میمون، کرکس، پاندا، زرافه، فیل و شیر)، به قفس بعدی می رسن.

* * *


-اینکه خالیست! کلی پول بلیط دادیم که قفس خالی تماشا کنیم؟ این رئیس باغ وحش کجاست تا به سوسک حمام تبدیلش کن...تبسد...اتلاحف...
-کلم بروکلی مامان بیا خون اصیلتو کثیف نکن و بجاش آناناس نوش جان کن تا به قفس بعدی برسیم.

مروپ که تنها رسالتش در این داستان همانا میوه چپاندن در دهان لرد بود پس از اطمینان از انجام رسالتش با حلقه ای درخشان بر سر و بال های سفیدش لبخندی رضایتمند زد و ناپدید شد.

-مادرمان دیگر تعارف هم نمی کند! مستقیم به دهان ما هجوم می آورد. حالا کجا رفت؟

مروپ دوباره پدیدار شد.
-سیب زمینی آب پز مامان، رفتم دم عیدی کفش بخرم. فروشنده میگه بهشت زیر پات خیلی بزرگه، کفش سایز پات نداریم...چه روزگار عجیبی شده. دارم میرم خانه سالمندان!

و دوباره آناناسی در دهان لرد چپاند و ناپدید شد! لرد با خشم آناناس ها را به بیرون تف کرد.
-اگر مادرمان گذاشت برسیم به ادامه این داستان...کجا بودیم؟
-سوسک کردن رئیس باغ وحش؟
-بله...مگر دستمان به رئیس باغ وحش نرسد. یا این قفس را هم پر می بینیم و رد می شویم یا انقدر اینجا می مانیم تا پر شود!

مرگخواران با ناامیدی به قفس خالی زل زدند.

یک ساعت بعد

-ارباب؟ به نظرم این قفس حالا حالاها پر نمیشه ها.

لرد حاضر نبود زیر حرفش بزند و فرمان رفتن به سمت قفس بعدی بدهد.
-خب به ما چه که پر نمی شود؟ شما خلاقیت ندارید؟ جاهای خالی را با موجودات مناسب پر کنید! یکی برود داخل قفس تا ما ببینیمش و برویم!
-مثلا کی ارباب؟

لرد به تک تک مرگخوارانی که در حال سوت زدن و تبدیل شدن به مبل بودند، نگاه کرد.
-همین مبله مثلا! نکه دیدنش بسیار مفرح و دل انگیز بود، ما هم کلی هزینه برای خرید بلیط پرداخت نمودیم تا قیافه ی زیبا این هوری دلربا را پشت میله های قفس تماشا کنیم.

مرگخواران به سمت مبلی که حالا سعی داشت با پایه هایش فرار کند، هجوم آوردند.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۸
-خیر.

چشمان درشت بچه بیشتر پر از اشک شد.
-نه من خیلی خوب تربیت شدم. حتی پوشکم هم خودم تعویض می کنم.
-این که دلیل نشد بچه!

اشک از چشمان بچه سرازیر شد.
-حداقل بپذیر که خودکفام دیگه.
-خیر...ما خودکفایی شما را نمی پذیریم. خب ما هم بچه بودیم خیلی خودکفا بودیم! مثلا همین مادرمان وقتی هر بار جلوی ما بجای غذا، بشقاب میوه می گذاشت بجای تن به ذلت دادن و خوردن آن میوه های زشت و آبدار، خودمان فتوسنتز می کردیم و غذاسازی می نمودیم!

و بچه بیشتر گریه کرد. اشک های بچه بر روی ردای لرد چکید.

-برو اونورتر بچه. ردای مبارکمان را خیس کردی!
-نه...قبول کن من خودکفام...نه...تا قبول نکنی گریه می کنم.

دقایقی بعد لرد بود که به زور دستمال کاغذی چپاندن در قرنیه چشم بچه سعی داشت جلوی سیل احتمالی را بگیرد. اما کوه دستمال کاغذی های خیس کنار میز لرد نشان می داد که این روش چندان موفقیت آمیز نیست.
-خیلی خب...خیلی خب...کشتی ما را بچه! فقط گریه نکن و بگو ببینیم چه هنر های خودکفایانه ای داری تا ما هم بپذیریم خودکفایی!




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.