هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باغ وحش
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ جمعه ۹ آذر ۱۳۹۷
-پناه بر روونا! لینی چرا هول شدی یکهو؟ من که چیزی نگفتم!
-چیزی نگفتی؟! بعد از این همه بدبختی و مشقت، اومدی میگی یه مشکلی هست! الآن این چیزی نیست؟!

سو سرش رو انداخت پایین و به جلوی کفش هاش خیره شد.
-آخه همچین مشکل بزرگی هم نیست...

ریونی ها نفس راحتی کشیدن و کمی آروم شدن. لا که تا اون لحظه توی بحث لینی و سو مداخله نکرده بود، جلو اومد و روبروی سو ایستاد.
-میخوای بگی مشکل چیه؟ نکنه نوشته هات رو گم کردی؟
-نه! اونا جاشون امنه. فقط مشکل اینه که الآن ساعت از دوازده شب گذشته و فردا هم صبح زود کلاس داریم! گفتم شاید بهتر باشه از فردا شروع کنیم.

لینی که حسابی از سو عصبانی و دلخور بود، فرصت رو غنیمت شمرد و با نهایت احترام، سو رو به خوابگاه هدایت کرد!
بعد از رفتن سو، لینی لحن صداش رو آروم کرد و گفت:
-با اینکه نزدیک بود از دستش سکته کنم، ولی با حرفش موافقم؛ الآن همه خسته ایم، شاید منم بخاطر همین حالت جانورنمام رو از دست دادم.
-خیلی خب! همه سریع به خوابگاه هاتون برید؛ زود تر بخوابید که فردا بعد از کلاسها کلی کار داریم.

با تموم شدن جمله لا، همه متفرق شدن و طولی نکشید که تالار اصلی ریون، ساکت و خالی شد...


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۹ ۱۷:۰۲:۲۰

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: باغ وحش
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۷
خلاصه:
نامه ای به دست ریونیا میرسه که توش نوشته شده قراره برای آخر هفته چند تا بازرس بیان و از باغ وحش بازدید کنن. ریونیا هیچ حیوونی ندارن و تصمیم میگیرن بجای حیوون ها، چندتاشون جانورنما بشن و با اجراهای خاص، نمایشی برای روز بازدید آماده کنن و بقیه هم باغ وحش رو آماده کنن. کریس و لینی که قبلا جانورنما شدن، به ترتیب سگ و پیکسی، قراره از روی کتاب توی کتابخونه به لودو و سو یاد بدن که اونا هم با سه نفر دیگه تمرین کنن. شب، بعد از تموم شدن بخشی از کار باغ وحش، در حالی که فقط سه روز از وقتشون مونده، ریونیا خبردار میشن که جانورنماهاشون گیر افتادن و کل اعضای ریون، حق استفاده از کتابخونه رو برای مدتی از دست دادن.
لودو پیشنهاد میکنه کریس و لینی طبق چیزهایی که بلدن به بقیه آموزش بدن...
__________________________

ریونی ها متعجب و منتظر به لینی و کریس چشم میدوزن؛همه انتظار پاسخ مثبت از اونها دارن.

-خب نظرتون چیه؟
-آخه اون مال خیلی وقت پیشه... دفعه اول یه فرقایی داره خب...
-آره منم اونارو یادم نیست اگر میشد فقط یه بار دیگه به کتابخونه بریم، میتونستم با یه نگاه همه رو به یادم بیارم.

لیسا سعی میکنه حالت قهر بودنش رو حفظ کنه.
-خب یواشکی میریم!

آندریا وسط میپره و همونطور که دستاشو تکون میده میگه:
-نه نه! اصلا فکرشم نکن! پرفسور مک گوناگل طلسمی جلوی در کتابخونه گذاشته که اگر بخوایم واردش بشیم با خبر میشه.
-من قهرم!

پنه نا امیدانه نگاهی به لینی و کریس میندازه.
-یعنی هیچ راه دیگه ای برای فهمیدن اون نکات نیست؟
-چرا خب... من دارمشون!

با شنیدن این جمله، همه ریونیا به طرف سو میچرخن و چندتا از گردن ها هم در اثر چرخش رگ به رگ میشن.

-تو الآن چی گفتی؟
-خب اونموقع که شما داشتید به لودو توضیح میدادید، منم حوصلم سر رفت از روی کتاب حفظشون کردم...


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۳۰ ۲۲:۱۸:۱۲
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۳۰ ۲۲:۲۸:۱۹
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۱ ۰:۰۰:۰۳

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: باغ وحش
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۷
دقایق از پی هم می‌گذشتند و خبری از آندریا، لینی، کریس و لودو نبود. ریونی ها نگران و مضطرب در تالار نشسته بودند. هر چند در میون افراد مضطرب، یک نفر مشغول مطالعه بود، یک نفر آهنگ گوش میکرد، چند نفر چرت میزدند و یک نفر هم فقط قهر بود! اما کسی به قهر بودن اون توجهی نمیکرد؛ از این رو سکوت رو نه تنها شکست، بلکه ریز ریز کرد!
-من قهرما!
-چی شد؟ اومدن؟
-نه بابا، بگیر بخواب.
-میگم من قهرم!

لایتینا بالاخره هندزفری هاش رو در آورد. خواست علت قهر بودن لیسا رو بپرسه، که صدا هایی که به هر لحظه نزدیک تر میشدن، توجهش رو جلب کرد.

-اگر آقای الیواندر نیومده بود معلوم نبود میخواد چند امتیاز از ریون کم کنه!
-آخ، آره؛ با اینکه کلی خسته شدیم ولی ارزششو داشت.
-به نظرتون مدالا یکم زیاد نبودن؟!
-غر نزن لودو! همین که امتیازمون کم نشد از سرمون هم زیادیه!

ملت ریونی که کاملا خواب از سرشون پریده بود، همه این حرف ها رو شنیده بودند ولی چیزی دستگیرشون نشده بود.

-سلام.
-اوا شما بیدارید هنوز؟
-نگران شما بودیم ولی انگار خیلی هم بد نگذشته بهتون.
-باورتون نمیشه! آقای الیواندر اومد اونجا و انقدر از گذشته ها تعریف کرد و خندیدن که عصبانیت پرفسور مک گوناگل کلا فروکش کرد... بعد از اینکه اوضاع یکم آروم شد من باهاش صحبت کردم و با یکم مظلوم نمایی، راضیش کردم که ازمون امتیاز کم نکنه؛ اونم قبول کرد و بجاش، فقط گفت باید مدالا و کاپ های قهرمانی تالار افتخارات رو تمیز کنید.
-البته بیشترین فشار روی تو بود که وظیفه نظارت به ما رو داشتی!

آندریا شونه هاش رو بالا انداخت و به جمع ریونی های خوشحال و البته ریونی که هنوز قهر بود پیوست...


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۳۰ ۱۶:۰۶:۲۳

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: باغ وحش
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ جمعه ۲۵ آبان ۱۳۹۷
در دفتر پرفسور مک گوناگل

-پرفسور اجازه؟ اینا منو اغفال کردن!

لودو، لینی و کریس با دهانی باز و چشمانی خیره، به سو نگاه میکردند وتوان گفتن چیزی را نداشتند.

پرفسور مک گوناگل از روی صندلی اش بلند شد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
-میدونم، خودم شنیدم چی میگفتین؛ مطمئنا دوشیزه وارنر به همراه آقای بگمن و آقای چمبرز، تصمیم داشتن این کار رو انجام بدن و برای اینکه کسی بهشون شک نکنه تو رو مجبور کردن باهاشون بری.

مک گوناگل بعد از نگاهی دقیق به صورت چهار دانش آموز گفت:
-ولی خب این دلیل نمیشه که تنبیه نشی!

لینی که فکری به ذهنش رسیده بود، نفس عمیقی کشید و با حالت متأسف به پرفسور مک گوناگل گفت:
-پرفسور حق با شماست! ما مجبورش کردیم باهامون بیاد. الآن هم آماده تنبیه هستیم؛ ولی سو تقصیری نداشت. همش تقصیر ما بود.

لودو هم نقشه لینی را فهمیده بود.
-بله پرفسور، من حاضرم شرط ببندم که سو اصلا علاقه ای به جانورنما شدن نداره؛ حاضرم شرط ببندم!
-ولی بچه ها...

حرف کریس با ضربه ای که به کمرش وارد شد نیمه کاره ماند.

-بسیار خوب! حالا که اینطوره، دوشیزه لی میتونه بره؛ ولی بقیتون فعلا اینجا میمونید تا تنبیهی که براتون در نظر میگیرم انجام بدید.

سو رفت و مک گوناگل ماند با سه دانش آموز قانون شکن...


کمی آنطرف تر، تالار خصوصی ریونکلاو

-آخ کمرم!
-مردم از خستگی!
-من میرم بخوابم، دیگه نمیتونم.
-چرا اینا نیومدن؟
-من قهرم!
-دیگه چرا؟
-آخه خسته شدم!

غر زدن ریونی ها با ورود ناگهانی سو نیمه کاره ماند!

-بچه ها یه اتفاقی افتاده! فقط من تونستم بیام که بهتون بگم یه کاری کنیم...


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۲۵ ۱۸:۰۷:۳۷

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۹۷
نام : سو لی

گروه: ریونکلاو

چوبدستی: چوب توسکا با مغز موی تک شاخ با انعطاف پذیری زیاد

جارو: علاقه ای به کوییدیچ بازی کردن ندارم و فقط برای درس پرواز سوار جارو شدم که اونموقع هم از جاروهای معمولی مدرسه استفاده میکردم.

ویژگی های ظاهری: چهره‌ی شرقی، پوست گندمگون با چشمای قهوه ای روشن، موهای قهوه ای رنگ و قد نسبتا بلند
با هیکل متناسب با قدم

ویژگی های اخلاقی: درون گرا و با قدرت مدیریت بالا، هيچ وقت طبق برنامه ریزی پیش نمیرم ولی وقتی کاری رو مدیریت کنم بی نقص تموم میشه، از تنبلی و کند عمل کردن و پشت گوش انداختن کارها متنفرم و تحمل افرادی که بی خیال هستن رو ندارم، وقتی یه مدت کسی رو زیر نظر بگیرم به راحتی میتونم خصوصیات اخلاقی اون شخص رو بفهمم، دوستهای زیادی ندارم و معمولا با افرادی دوست میشم که باهاشون حرفی برای گفتن داشته باشم، اهل وقت تلف کردن نیستم و سعی میکنم از وقتم درست استفاده کنم، ولی به موقعش پایه خوش گذرونی و تفریح با دوستامم، معمولا کاری به کسی ندارم ولی اگر از کسی عصبانی و ناراحت بشم، تا هر وقت بتونم ازش انتقام میگیرم، عاشق کتابامم و به هیچ عنوان دست کسی نمیدمشون

از وقتی که یادمه، توی دهکده‌ی کوچیک و کم جمعیتی حوالی لندن زندگی میکردیم.

بجز پدر و مادرم هیچکس دیگه‌ای با من صمیمی نبود.
هر وقت که به بچه هایی که با هم بازی میکردن نزدیک میشدم، اونها بازیشون رو متوقف میکردن و با داد و فریاد از من دور میشدن.
همین باعث شده بود که همیشه منزوی و گوشه گیر باشم.

همه بهم میگفتن عجیب الخلقه؛ بجز پدر و مادرم که دلیل خوبی هم برای اون داشتن.

وقتی نامه هاگوارتز به دستم رسید همه چیز برام روشن شد.
تا قبل از اون نمیدونستم چیزهایی که توی خونمون وجود داره و یا کارهایی که بعضی اوقات میتونم انجام بدم غیر عادی و جادوییه و مردم عادی اونها رو ندارن، چون تا اون زمان هیچ وقت به خونه‌ی دیگه‌ای نرفته بودم.

پدرم اهل شرق آسیا و مادرم اهل ایرلنده. خانواده پدرم، که همه شون جادوگر بودن، سالها پیش وقتی که اون بچه بود، به انگلستان مهاجرت کردن.

چندین سال بعد، پدر و مادرم که وقتی نوجوون بودن با هم توی هاگوارتز آشنا شده بودن، ازدواج کردند و حاصل این ازدواج من بودم! پدر و مادرم همون موقع قرار گذاشتن که تا وقتی من یازده سالم نشده، چیزی درباره‌ی تفاوتمون با بقیه مردم بهم نگن؛ چون میخواستن بین مردم عادی زندگی کنیم .

انس گرفتن و زندگی با این حقیقت جدید که ما با مردم عادی فرق داریم و توانایی های داریم که باید از اونها مخفیشون کنیم، زیاد طول نکشید و به راحتی باهاش کنار اومدم.

سالهای تحصیلم توی هاگوارتز بهترین سالهای عمرم بود؛ چون با اینکه دوستای زیادی نداشتم، همون تعداد دوستای کمم هم بهترین دوستام بودن و هنوز هم هستن.

در حال حاضر، آخرین سال تحصیلم رو توی هاگوارتز سپری میکنم و تصمیم دارم بعد از تموم شدن تحصیلم، تحقیق روی معجون ها و طلسم های کشنده و بیماری زا و همینطور پادزهر و ضد طلسم های اونها را شروع کنم.


اگر ممکنه جایگزین شه؛ تشکر!


انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۱۸ ۱۷:۳۹:۵۲

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: باغ وحش
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۷
-تو نظرت چیه لا؟

سو با چشمایی منتظر به لایتینا که توی فکره، خیره میشه و منتظر جواب میمونه. لایتینا سعی میکنه به افکارش نظم بده.
-خب... اگه همه بخوان روی جانورنما شدن کار کنن و دونه دونه به کتابخونه برن، هم دیگه وقتی برای آماده کردن باغ وحش نمیمونه، هم اینکه ممکنه بقیه بهمون مشکوک بشن و بخوان سر از کارمون دربیارن!

کریس با بی حوصلگی رو کرد به سو و گفت:
-پس چه کار کنیم؟
-تقسیم وظایف!
-دقیقا!

همه با تعجب به سو و لا نگاه میکنن تا اینکه لودو سکوت رو میشکنه.
-خب این یعنی چی؟
-منظورم این بود که دو_سه نفر با لینی و کریس به کتابخونه برن تا از روی کتاب براشون روش رو توضیح بدن؛ اونا هم بیان و به بقیه افرادی که میخوان جانورنما بشن، همه رو بگن و با هم تمرین کنن.
-اگر هم از بین اونا کسی نتونست، یه نفر دیگه رو جایگزینش میکنیم. بقیه هم توی آماده کردن باغ وحش کمک میکنن؛ مطمئناً حسابی خاک گرفته و به هم ریخته ست.

هیلاری از بین بچه‌ها خودش رو به جلو میرسونه.
-چند نفر باید جانورنما بشن؟
-اگر دو نفر با لینی و کریس برن... میشه چهارتا حیوون؛ سه نفر دیگه هم میتونن توی تالار یاد بگیرن؛ خب، کی داوطلبه؟


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۱۷ ۲۱:۳۰:۰۱

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: باغ وحش
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۷
با شنیدن این جمله از لایتینا، تمام سرها از روی کتابها بلند شد وملت ریونی با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود، به لایتینا که مضطرب جلوی کتابخونه تالار ایستاده بود خیره شدن.
_یعنی الان همه با هم میریم کتابخونه؟
_معلومه که نه، اگه کسی بفهمه که ما میخوایم چه کار کنیم، همه چیز خراب میشه... بهتره که یه نفر بره و کتاب رو با خودش بیاره.

لینی که تا قبل از این با خیال راحت، به شکل جانورنماش نشسته بود روی دسته ی یه مبل و بقیه رو تماشا میکرد، یک مرتبه احساس معذب بودن کرد. حق داشت؛ همه به اون نگاه میکردن.

_بچه ها... جریان چیه؟ نگید که اون یه نفر منم!
_آفرین، حدست درسته؛ خوشم میاد بچه تیزی هستی!

سو بعد از گفتن این جمله، لینی رو با کمال متانت و احترام به بیرون تالار مشایعت کرد تا هرچه سریعتر کارش رو شروع کنه.
لینی، پرواز کنان به طرف کتابخونه میرفت و با خودش فکر میکرد که چطوری کتاب رو با خودش بیرون ببره که کسی متوجه نشه.
وقتی به کتابخونه رسید، خیالش تقریبا راحت شد. کتابخونه کاملا خلوته؛ باید هم میبود، هنوز بیشتر افراد توی خواب خوش به سر میبردن.
لینی با خیال راحت قفسه ها رو میگرده تا به ردیف کتابهای تغییر شکل میرسه.
_رهنمای تغییر شکل برای مبتدیان... چگونه دردوئل از تغییر شکل استفاده کنیم... جانورنمای جادوگران بزرگ تاریخ... چگونه به جانورنمای خود تبدیل شویم،خودشه... ای وای! این چرا با زنجیر به اینجا وصله!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: باغ وحش
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷
_راستی چند روز وقت داریم که آماده بشیم؟

با این سوال کریس، سو دستاشو گذاشت روی صورتش و گفت:
_معلومه هنوز لود نشدیا! لا گفت آخر هفته، یعنی نهایتا چهار روز.
_وای، اینکه خیلی کمه!

لینی سعی کرد جلوی هول شدن هیلاری رو بگیره.
_آره کمه، ولی اگر زود دست به کار بشیم میتونیم تا اون موقع باغ وحشی بسازیم...
_چهل ستون، چهل پنجره!

لودو که شوخ طبعیش گل کرده بود، با گفتن این حرف تیر خلاص رو برای عصبانی شدن لینی زد.

_مگه من صدبار نگفتم وسط حرفم نپر! تو که انقدر با نمکی میخوای برای باغ وحش چکار کنی؟
_من... من... من که جانورنما نشدم تا حالا، نمیدونم اصلا بتونم تو این مدت به جانورنمام تبدیل بشم یا نه...

سو صداش رو صاف کرد و گفت :
_نمیشه که فقط کریس و لینی توی باغ وحش باشن، تا آخر امروز همه باید تمرین کنن که به جانورنما شون تبدیل بشن. چندتامون که بهتر بودیم، خودمونو آماده میکنیم برای باغ وحش!

با شنیدن این حرف، همهمه ای توی تالار برپا شد...


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷
دیانا از کتابخونه بیرون رفت. اون میخواست صاحب دفترچه رو پیدا کنه. هر چند قدمی که میرفت، برمیگشت و به افرادی که اطرافش بودند نگاه میکرد و سعی میکرد حدس بزنه چه کسی ممکنه صاحب اون دفترچه باشه.

همینطور که در راهرو ها قدم میزد چشمش به اشلی افتاد که جملاتی رو با خودش تکرار میکرد:
_آره... من اینکارو انجام میدم... دیگه تصمیممو گرفتم... هیچ چیزی من رو منصرف نمیکه... همین امروز این کارو میکنم...

شنیدن همین جملات کافی بود تا دیانا کاملا ماجرای دفترچه رو فراموش کنه و راه بیوفته دنبال اشلی تا از کارش سر در بیاره.

از طرف دیگه، سو لی که برای تحقیق درباره ی یک معجون ممنوعه به کتابخونه رفته بود و قفسه ها رو دنبال کتاب معجون های پیشرفته زیر و رو می‌کرد، چشمش به دفترچه ای افتاد که روی یکی از میزها بود. اول فکر کرد مال یکی ازبچه هاست که بعد از یادداشت برداری، یادش رفته دفترچه اش رو با خودش ببره، اما بعد، وقتی که داخل اون رو دید تعجب کرد.
هیچ نوشته ای داخل اون دفترچه نبود.
سو فکر کرد که شاید دفترچه صاحبی نداره. پس می‌تونست از اون برای نوشتن خلاصه مطلبی که می‌خواست استفاده کنه و کتاب بزرگ معجون ها رو با خودش بیرون نبره.

چنددقیقه بعد، وقتی که سو مطلب مورد نظرش رو پیدا کرد، مرکب و قلمش رو بیرون آورد تا شروع به نوشتن کنه.
_این معجون، از سخت‌ترین و پیچیده ترین معجون های سری برای افزایش قدرت است...
خب بعدش چی بود؟ آهان! برای تهیه... چی ؟! چرا نوشته هام پاک شدن؟ این دیگه چیه؟

کدوم معجون؟

سو تعجب کرده بود. این دفترچه جواب میداد.
_ امکان داره تله ای برای به دردسر انداختن من باشه.
با تردید قلمش رو توی مرکب برد و نوشت :
_تو کی هستی؟

من دفترچه ‌‌ی فرزند نیمه تاریک هستم، یه زحمتی به خودت بده و روی جلدمو بخون.

_میخوای بگی تو جبهه تاریکی هستی؟

نه پ،عضو محفل ققنوسم! حالا میگی کدوم معجون؟

_چرا باید بگم؟

اگه بگی هرچی بخوای بهت میدم!

_یجوری حرف میزنی انگار لرد سیاهی! من وقتمو با نوشتن توی تو به هدر نمیدم ! اصلا برو ببینم...

و دفترچه در هوا به پرواز درآمد و سو بی توجه به جملاتی که پشت سر هم روی صفحات آن نقش می‌بست کتابخونه رو با کتاب معجون ها که توی کیفش گذاشته بود، ترک کرد...


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۹ ۴:۳۸:۲۲

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷
_اینم که رفت!

کراب سرش را روی دستهایش گذاشت و سعی کرد بفهمد مشکل کجاست.
اما از آنجایی که به فکر کردن زیاد عادت نداشت، سرش را بلند کرد و به لینی گفت:
_هی پیکسی، به نظر تو مشکل چیه که همه در میرن؟
_تا الان هرکسی که اومده یا کلا با ارتش حال نکرده یا با داغ!
_اگر مشکل داغ بود خودتم قبول نمیکردی!
_اگرمیتونستی روی من داغ بزنی معلومه که قبول نمیکردم.
تو یه نگاه به من بنداز، ببین اصلا اندازه اون داغ به من میخوره؟
_اوا راست میگیا...
ولی خب چه جایگزینی برای داغ هست که با ارتش تناسب داشته باشه؟
_شاید یه روبان صورتی با گره پاپیونی دور مچ!

کراب برگشت تا صاحب صدا را ببیند؛ اما لینی چون روی میز جلوی کراب نشسته بود، مجبور شد پرواز کند و روی شانه کراب بنشیند.
_چقدر قیافش آشناست!

دختر جوان سرش پایین بود و برخلاف گذشته، علاقه ای به تماشای منظره بیرون، از پنجره کافه نداشت.
وقتی صورتش را برگرداند، لینی اون را بخاطر آورد...
_اینکه سو لیه!
اینجا چکار میکنی؟
_خب معلومه! اومدم یکم تفریح کنم؛ گوش کردن به صحبتهای دیگران لذت بخش ترین کار دنیاست!

لینی چندبار پلک زد و بعد که توانست خودش را قانع کند که این اتفاقات همه را تغییر داده است، به کراب گفت:
_اگر واقعا تغییر کرده باشه، حتما حسابی بیخیال و خوش گذرون شده.
_یعنی ممکنه عضو ارتش بشه؟
_نمیدونم، ازش بپرس.

کراب سرفه ای کرد تا صدایش را صاف کند.
_اهممم... خب به نظرم ایده‌ی روبان صورتی خیلی عالیه! خود شما مایلید که اولین عضوی باشید که امتحانش میکنه؟
_نبابااااا... ارتش کیلویی چنده؟ برو بشین زندگیتو بکن . مگه دنیا چند روزه؟

بعد درحالی که چشمان لینی و کراب قادر به پلک زدن نبودند، سو چتر و کیفش را برداشت و همانطور که چترش را در هوا میچرخاند از کافه خارج شد.

لینی سعی کرد کراب را آرام کند:
_خب حداقل فهمیدیم بجای داغ چی رو جایگزین کنیم!

و کراب دوباره سرش را بین دستهایش پنهان کرد...


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.