هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳

گانت خوبه!



But Life has a happy end. :)


زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳

توضیح می‌دم صرفاً برای شادی روح آیندگان!

1. اینجا رول‌های تکی با محوریت کوییدیچ و زمین و بازی و این صحبتا زده می‌شه.

2. اگر تیم‌های کوییدیچ می‌خوان با سوژه‌ی ادامه‌دار اینجا تمرین کنن، می‌تونن پاشن بیان با هماهنگی ناظر محترم [ حاجی‌تون ] برای یه محدوده زمانی مشخص، زمین رو رزرو کنن و سوژه بدن. همینطور کاپیتان دو تا تیم می‌تونن بیان یه سوژه‌ی کوییدیچی مشترک بدن و بازی دوستانه برگزار کنن.

3. فرمایشی نی. سؤالی بود، پیام شخصی!

چاکریم.



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۰:۳۴ شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳

خب پیشنهاد من در شرایطی بود که تغییر چیز (!) هم جواب نمی‌داد. چون واس من جواب نداد ایکبیری. حالا هی به سَُخره بگیرید!

دوری توام اشتباه یادته. والا من هرچی آواتار گذاشتم از این دو تا بود.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۰:۳۲ شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳
- آآآخ! لعنتی! بابا من بخوام رد پنجول اون گودزیلا روی صورتم بمونه باس کیو ببینم؟!
- همونطوری‌ش هم کسی تو روت نگا نمی‌کنه، چه برسه به این که سه تا رد هم روی صورتت بمونه!

تدی با خنده خطاب به ویولتی که داشت زیر دست ویکی درمان می‌شد تا اثری از جای زخم ِ پنجه‌ی جیمز باقی نماند و جیغ و دادش کل محفل را برداشته بود، این را گفت و غرغر ویولت خنده‌ش را بیشتر کرد:
- به تنبون ِ مامان‌دوز ِ مرلین که من راضیم هیشکی تو صورتم نگا نکـ.. آخ! ویکی! لعنتی تسویه حساب چی رو می‌کنی؟! اروا خاک بابام چیزی بین من و تدی نیست!

ویکتوآر بدون این که کلمه‌ای حرف بزند، آخرین درمان‌های صورت ویولت را تمام و وسایلش را جمع کرد. بعد با آن لحن حرفه‌ای مربوط به شغلش گفت:
- دست بهشون نزن ویولت. بذار بهبود پیدا کنه.

و همانطور که آه می‌کشید، بیرون رفت:
- شما سربازا. با کله می‌رید وسط میدون جنگ، ولی طاقت دو تا جادوی شفادهنده‌ی ساده رو ندارید.

در را که پشت سرش بست، ویولت مشغول ور رفتن با جای زخم‌هایش شد. صدای جیمز درآمد:
- انگولکشون نکن دیگه! قیافه‌ت از قیافه‌ی الان منم بدتره!

ویولت یه جیمز نگاهی کرد و خندید:
- رفیق، باور کن هیچی به داغونی قیافه‌ی الان تو نمی‌شه! هیچی! بقیه‌ی طلسم رو کی ادامه می‌دید؟

آنیتا، به محض رسیدنشان به محفل، جیمز را با خودش برده بود. می‌گفت طلسمی را پدرش به او یاد داده که می‌شود جیمز را به حالت عادی‌ش برگرداند. اما به کسی نگفته بود که این طلسم از روحش قدرت می‌گیرد..

تارهای صوتی و ابعاد کلی جیمز به حالت عادی برگشته بودند که پسر کله‌شق گریفندوری، به این نتیجه رسید که بس است. درمان را متوقف کرد و اجازه نداد دامبلدور جوان و رنگ‌پریده، طلسم را ادامه دهد. نتیجه این که آنیتا در طبقه‌ی بالا استراحت می‌کرد تا نیرویش را بازیابد و جیمز به سمفونی بد و بیراه‌های ویولت در آشپزخانه‌ی گریمولد گوش می‌داد تا بالاخره کار ویکی تمام شد.

جیمز شانه‌ای بالا انداخت:
- نمی‌دونم. فعلاً که اصلاً روبه‌راه نیست. تو چی؟ اون..

به سرش اشاره کرد:
- هنوز اون توئه؟ می‌دونی که می‌شه درش بیاری، نه؟!

ویولت خندید. به سمت پنجره‌ی آشپزخانه رفت و بیرون را نگاه کرد.
- درش بیارم بفرستم توی کی؟! هیشکی مث من زورش نمی‌رسه جلو اون واسّه رفیق! واقعیت اینه که...

برگشت. به برادران غیر هم‌خونی نگاه کرد که از هر برادری، برادرتر بودند. به تدی، با آن گرگینه‌ی درونش و مبارزه‌ی طاقت‌فرسای همیشگی‌ش. به جیمز، که هیچکس نمی‌توانست بفهمد چطور توانسته بود به جادوی ولدمورت غلبه کند. به هردویشان که در لحظات سخت.. آخرین حلقه‌ی انسانیت یکدیگر بودند. لبخند زد. لبخندی عمیق و از ته دل.
- هیچکس بیشتر از من لیاقت نداره یه هیولای درون داشته باشه..

مکثی کرد، به تدی خیره شد.
- چون هیچکس بیشتر از من نمی‌تونه اونو به بند بکشه.

سرش را که به سمت جیمز چرخاند، جیمز سؤالش را نپرسیده، شنید:
- تو اگر گودزیلا نمی‌شدی، کی می‌خواست گودزیلای لایق‌تری باشه پسر؟!

جیمز نخندید. تدی هم...

هرکسی از پس نگهداری گودزیلاها بر نمی‌آید..

Don't Do This At Home...!


×پایان×



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ جمعه ۳۰ خرداد ۱۳۹۳

من مدیر نیستم، لکن..!

لِن!

منم واس آواتارم همین مشکلو داشتم. بعد در طی یک کلک رشتی از صفحه کامپیوتر پرینت اسکرین گرفتم، کادرو بریدم و یس! آواتار قبول شد.

از هوش ریونی‌ت استفاده کن خلاصه.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ترین های هفتگی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳
آواتار هفته:


محل زندگی هفته:
محل زندگی دوری، ازون برون!

امضای هفته:
امضای لرد رو دوست داشتم. شاید چون یه قسمت از رول منه، شاید چون خیلی حس لُردطور داره..

جمله طنز هفته:
بازم دوری، توی چتر:
نقل قول:
آیکون الا در کلید اسرار!


حکیمانه‌ترین جمله‌ی هفته:


پست طنز هفته:


پست جدی هفته:


بیش فعال هفته :
پیتر پتی‌گرو

صفر کیلومتر هفته :
همم.. گیدیون صفر کیلومتره؟ گیدیون!

با فرهنگ چت باکس هفته:
دوری نمونه‌ی آدمیه که زیاد تو چتره ولی همیشه فرهنگ بالای داره.

بی فرهنگ چت باکس هفته:



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۳
این خاطره می‌تونست با جمله‌ی "اصولاً اگر با جیمز سیریوس پاتر بزرگ شده باشید" شروع بشه، اگر خاطره‌ی ویولت بودلر نبود. اما، خب، از اونجا که داریم در مورد ویولت حرف می‌زنیم، حاضرجوابی و زبون ِ درازش، هیچ ربطی به بزرگ شدنش با جیمز نداشت. بودلر ریونکلاوی به صورت غریزی می‌تونست حتی توی اون حالت نیمه‌خواب نیمه‌بیدارش با لیلی لونا پاتر فسقلی کل‌کل کنه.

تازه از مأموریت محفل برگشته بود و باور کنین یا نه، ویولت بودلرها هم یه محدودیتی دارن برای انرژی‌شون. موهاشو با روبان بسته بود پشت سرش، پاهای پوتین‌پوشش رو گذاشته بود روی میز آشپزخونه و همینطوری که گزارش‌های ویزنگاموت رو می‌خوند، یک سوم ذهنش چرت می‌زد، یک سوم ذهنش تحلیل می‌کرد و یک سوم ذهنش داشت جواب لیلی رو می‌داد.

شاید یه وقت ِ دیگه، با خنده و شوخی لیلی رو دس به سر می‌کرد؛ ولی الان که تدی و جیمز جفتشون مأموریت بودن، ویکی معلوم نبود کجاست [ و نمی‌خواست بدونه، دروغ چرا ! ] و آلیس و گیدیون رفته بودن سنت‌مانگو و خلاصه مقر محفل کلاً سوت و کور به نظر می‌رسید؛ ویولت دلش نمیومد لیلی رو بفرسته پی ِ کارش.

یه لحظه که سرشو آورد بالا، دید لیلی خیره مونده بهش. تونست ذهن پاتر ته‌تغاری رو بخونه: «نکنه مزاحمشم؟» و توی دلش به اون تربیت خانومانه‌ی ویکتوریا غر زد. بچه که نباس با ملاحظه باشه آخه! دو روز این مو قرمزی رو از ویکی می‌کَند، می‌تونست یه آدمخوار مث خودش تحویل محفل بده!

یه لنگه از ابروهاشو انداخت بالا و با خنده گفت:
- بد نیگا می‌کنی ها بچه! اون که داوش بزرگترته، بش می‌گم جوجه پاتر، تو رو میام می‌خورما!

خطوط نگرانی و فکر از روی صورت لیلی محو شدن. اون قیافه‌ی فرشته‌گونی رو گرفت که فقط چند نفر معدود می‌دونستن پشتش شیطانی ترین نقشه‌هاشه:
- من تو رو می‌خورم.

و تند تند پلکاش رو بهم زد.

ویکی خیلی جدی وقتی موهای لیلی رو می‌بافت یا با هم می‌رفتن خرید، مهربون‌طور بهش می‌گفت: «فرشته کوچولو.» ولی این لفظ واسه ویولت و جیمز و تدی که می‌دونستن "فرشته کوچولو" چیکارا ممکنه بکنه، یه شوخی بود بیشتر. واسه همین بودلر ارشد وقتی سرشو دوباره می‌کرد تو برگه‌ها، نیشخند زد:
- برو فرشته کوچولو. برو هروخ به جیمز غلبه کردی بیا واس من کُرکُری بخون!
- قدرتامو دست ِ کم نگیرا ویول!

ویولت آخرین تیر ترکشش رو زد. با صدایی که می‌تونست مطمئن باشه ویکی نمی‌شنوه [ کجا بود این پرنسس خانوم حالا؟! ] ولی بلندتر از حالت عادی بود، گفت:
- ویکـــــی! بیا فرشته کوچولو رو ببر. وقت خوابشه!

یهو پاتر کوچولو از "لیلی ِ ویکی" تبدیل شد به "لیلی ِ ویولت" و این یکی از دوست‌داشتنی‌ترین خصوصیات لیلی بود.
ویولت و ویکتوریا، مثل روز و شب بودن. یکی بی‌فکر و کلّه‌خر و عاشق دردسر، اون یکی دوراندیش و محتاط و مدبر. یکی خیلی بهش لطف می‌کردی، "معمولی" بود و اون یکی، نیمه پریزاد و در اوج زیبایی و لطافت. یکی با اون لاتی حرف زدناش می‌تونست خودشو پسر جا بزنه و اون یکی یه بانوی تمام عیار.

و لیلی؟ گرگ و میشی بین ویکتوریا و ویولت بود. بهترین ساعت‌های شبانه‌روز.. یه ساعتایی نزدیک به اون یکی و یه ساعتایی، مثل الان، نزدیک به این یکی:
- نـــــــــــــــه! خوابم نمیااااااااد! منو ببر یه جای خفن ویو!!

و با اون چشمای روشنش، انقدر مشتاقانه و ملتمسانه زل زده بود توی چشمای ویولت که مخترع محفل خیلی به خودش فشار آورد تا نخنده. گور بابای ویزن و کاغذاش. پاهاشو از روی میز برداشت و با یه حرکت سریع، خم شد تا چشماش با چشمای لیلی هم‌سطح شه:
- خـــــــــــــب.. بیا ببینم چقدر می‌تونی روی لبه‌ پشت بوم گریمولد راه بری!

و قبل از این صدای جیغ و داد لیلی، ویکی رو بکشونه اونجا دستشو گذاشت روی دهن مو قرمزی:
- هیـــــس! آروم! ویکی بفهمه سر جفتمون بالای ِ داره!

چشمای لیلی، از هیجان و ناباوری و خوشحالی گرد شده بود. وقتی ویولت دستشو برداشت از روی دهنش، آروم گفت:
- منو می‌بری اونجا؟ منو می‌بری پشت ِ بوم ِ خودت؟

ویولت از جاش بلند شد و کش و قوس اومد. چقدر خسته بود! ولی حالا کم کم خستگی‌ش در می‌رفت. حرکت کرد تا از در آشپزخونه بره بیرون، با یه لبخند رو کُنج لبش:
- خب.. می‌دونی.. باید یکی باشه که اگه من نبودم، تنهایی بیاد ستاره ها رو نگاه کنه. ستاره‌ها عادت کردن به دیدن ِ یه نفر روی پشت بوم گریمولد.

و بعدش با خنده اضافه کرد:
- حالا فعلاً که از لبه‌ی زیر شیروونی نمی‌تونی جلوتر بیای. ولی نگران نباش.

اگه کسی توی آشپزخونه مونده بود، می‌تونست صدای ویولت رو همونطوری که دور می‌شد، بشنوه:
- نمیفتی. من باهاتم! می‌گیرمت!

بعدش قشنگ‌ترین جمله‌ای که می‌شه یه نفر به عمرش شنیده باشه:
- نگران نمی‌شم. حتی یه ثانیه!

و اگه اون موقع توی راهرو بود، می‌تونست عمیق‌ترین و از ته‌دل‌ترین لبخندی رو ببینه که می‌شه روی لبای یه نفر بشینه...!

ولی اون شب، هیچکس خونه‌ی گریمولد نبود. اون شب، شب ِ ویولت و لیلی بود!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۳
آقا استپ! استـُـــــــــــــــــــپ!!

من تا امروز وخ نکرده بودم این مصاحبه‌ی پیغومبرمونو بخونم! دس نیگه دارین!

نقل قول:
جادوکاران فوق العاده ن، همین! فقط ای کاش یه مرگخواری هم بود در کنارشون، من به شدت در این مورد داره حساسیتم میزنه بالا! این مورد یکی از بزرگترین معایب جادوکارانه و بعد از مدتی، حس میکنم خودشو نشون خواهد داد!


جدا از این همون صحبتای تدی که من متوجه نشدم چرا ممکنه محفلی بودن جادوکار ها ممکنه به ویزن ضربه بزنه، من یه سری حرف دارم در این باره که برام خیلی مهمه گفتنشون.

نمیدونم چند نفر وقتی من و لینی ویزن رو تحویل گرفتیم، وضعیت ویزنگاموت رو یادشونه. من تا جایی که یادمه، ویزنگاموت رسماً خوابیده بود و علی‌رغم همه‌ی ایده‌های فوق‌العاده‌ش، همه‌ی قدرتی که از نظر من توش نهفته بود و همه‌ی چیزایی که فکر کنم آنیتا دامبلدور استارتشون رو زده بود؛ ویزنگاموت یه انجمن فرعی محسوب می‌شد. تالار نقدی که الان مجبور شدیم واسش لیست انتظار نقدها تعبیه کنیم، خاک می‌خورد همینطوری و نهایتاً مجمع عمومی ویزن شاید یکی دو تا پست می‌خورد هر از گاهی یا یه بحثی راه میفتاد.

فکر می‌کنم اونایی که یه انجمن با وضع درب و داغون رو تحویل گرفتن، بدونن. حقیقتاً اگر لینی نبود و پشتکار حیرت‌انگیزش، تدی نبود و حمایت‌های همیشگی‌ش و در نهایت خودم و سماجت ِ مداومم توی شکل دادن به ویزن، این انجمن از خاک بلند نمی‌شد. وقتی آدم یه انجمن رو اینطوری شکل می‌ده، یه چیزی می‌شه مثل بچه‌ش. مثل چیزی که خودش بزرگش کرده. خودش شکلش داده.

این حرفیه که لُرد، خیلی بهتر از من می‌فهمه. این که آدم زندگی‌شو بریزه توی یه انجمن، زندگی‌شو بریزه توی یه گروه، بزرگش کنه، شکلش بده، نظم بش بده و زنده‌ش کنه حتی. دیگه از منیّت‌ـت دور می‌شی وقتی وارد انجمن‌ـت می‌شی. دیگه ویولت بودلر، مروپی گانت، لینی وارنر، تد ریموس لوپین و و و.. نیستی! تو یه جادوکاری و نباید! نباید کوچکترین حرکتی داشته باشی که "ممکن" باشه به انجمنت ضربه بزنه.

این تصور که ممکنه محفلی بودن من یا تدی، یا حتی سابق بر این، مرگخوار بودن من یا لن، تأثیر بذاره روی نظارتمون، واقعاً انصاف نیست. واقعاً انصاف نیست که کسی فکر کنه ممکنه چون من ِ جادوکار عضو محفلم و اون مرگخواره، برخوردم ذره‌ای تفاوت داشته باشه در مقام مقایسه با یکی دیه که هم‌سنگر منه. من عاشق محفلم. بدون هیچ تعارفی می‌گم. همونقدر که مروپی تا آخرین ذره‌ی وجودش مرگخوار بود، ویولت هم تا آخرین ذره‌ی وجودش محفلیه. ولی در نهایت؛ وقتی وارد ویزن می‌شدن؛ چه مروپی و چه ویولت، یه "مسئولیت"ـی داشتن و باس بهشون به چشم "جادوکار" نگاه می‌شد؛ نه "مروپی گانت" و نه "ویولت بودلر"!

و در نهایت، یه بحث دیگه هم هست و یه سؤال برای مرلین که همیشه اولین چیزی که می‌بینه، مرگخوار یا محفلی بودن ِ طرفه:

آیا تو بین یک گریفندوری مرگخوار و یک گریفندوری محفلی فرق می‌ذاری؟!

و آمــّــا الادورا !

1. دوری!
چیزی که من ازت می‌دونم، یا از برخوردات دیدم، یه آدم خیلی رک و راحت توی بیان نظراتشه. این آثار حضور در هافلپاف و تشدید شدن صداقتته یا کلاً تو زندگی عادی هم همینطوری هستی؟

2. اوضاع هافلپاف رو چطوری برآورد می‌کنی؟ فکر می‌کنی امسال هاگوارتز بتونین ریونکلاو ( ) رو بگیرید؟!

3. فضای تالار هافل رو توصیف کن. من خودم یه احساساتی نسبت به هافل و جو تالار خصوصیش دارم، ولی دلم میخواد حرف تو رو هم بشنوم.

4. نظارت تالار خصوصی چطوریه؟ همیشه برام جالب بوده بدونم چه حسی دارن ناظرای تالار خصوصی. سخته؟ شیرینه؟ چی شد اصن ناظر هافل شدی؟

5. الادورا بلک دلش می‌خواست چی‌کاره بشه؟ به عنوان یه ساحره ینی. کاراگاه؟ شفادهنده؟ وزارت سحر و جادو؟ بانکداری جادویی؟ چی و چرا؟

6. نظرت رو در مورد وضعیت حال حاضر ویزنگاموت و کمبودهایی که داره می‌شه بگی؟ آیا تو هم معتقدی محفلی بودن دو تا جادوکار ویزنگاموت یه نقطه ضعف محسوب می‌شه؟ [ با توجه به این که خودت مرگخواری. ] و اگر آره، چرا؟

7. اگر ساحره بودی، فرض کن می‌تونستی هر معجونی که بخوای بسازی و بریزی توی آب شرب ِ شهری! چه معجونی به خورد همه‌ی آدما می‌دادی؟!

8. راضیم ازت! زت زیا!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: انتخابات مدیریت هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ جمعه ۲۳ خرداد ۱۳۹۳
برنامه های مرلین کبیر

اینم از برنامه اینجانب برای هاگوارتز!

در وهله ی اول، قبل از شروع کلاس ها، یه جشن افتتاحیه خواهیم داشت، در طول مدتی که اعضا دارن در مورد اساتید اینا بحث میکنن و خودمون داریم به بحث کلاس ها اینا میرسیم، یک سری مسابقات خواهیم داشت که شامل دو مرحله ست، اولی مرحله ی دوئل دو به دو و دومی مسابقات معجون سازی، هر کدومش هم توضیحات خاص خودشو داره که در هنگام اعلام، گفته میشن. نحوه ی داوری و این چیزا هم به نوبه ی خودشون طوری خواهد بود که کسی اعتراض نکنه و رعایت انصاف بشه! این مرحله مخصوص اعضای قدیمی هر گروه هست و اونایی که قرار نیست توی هاگوارتز شرکت داشته باشند.
این مرحله ی افتتاحیه، نفر اول و دوم خواهد داشت که هر کدوم از اونا برای گروه خودشون مقداری امتیاز برای شروع هاگوارتز می برن، البته مقدار امتیاز اونقدری نخواهد بود که تاثیر بسزایی توی نتایج هاگوارتز بذاره، در حقیقت رقابت اصلی توی هاگوارتز خواهد بود.
در حین مرحله ی افتتاحیه، یه قسمت ثبت نام برای هاگوارتز باز خواهد شد که تمام اعضایی که طبق شرایطی که توی ویزن با هم توافق کردیم، بیان ثبت نام بکنن؛ بیشتر به این منظور که تعداد افرادی که حدودا میشه روی اونها برای ترم هاگوارتز حساب کرد، به دستمون بیاد. بعد از اونم تاپیک بسته میشه و شرکت برای عموم تازه وارد ها آزاده؛ به انضمام همون سهمیه ی چند نفر با تجربه توی هر گروه که فکر کنم بهترین گزینه ی ممکن باشه.
با توجه به تعداد ثبت نام کنندگان، تعداد کلاس ها رو معلوم میکنیم و بعد از اون هم که میریم که داشته باشیم شروع ترم رو با تعداد کلاس ها و برنامه هاشون و شرکت بچه ها. با توجه به تعداد کلاس ها، ممکنه که هر جلسه یک هفته یا ده روز یا دو هفته طول بکشه، این مورد رو بعد از اینکه تعداد شرکت کننده ها و کلاس ها معلوم شد، اعلام میکنیم. و بالطبع این مورد، تعداد جلسات کل هم مشخص میشه.
یه وقفه ی ده روزه در اواخر مرداد ماه خواهیم داشت برای سفر بچه ها به هاگزمید که باز هم یک سری مسابقات دیگه در اون قسمت طرح میشه که باز هم امتیاز خواهد داشت و در امتیازات نهایی هاگوارتز منظور خواهد شد. این قسمت صرفا برای تازه واردین و کسایی هست که توی ترم هاگوارتز، واجد شرایط شرکت کردن هستند.
با توجه به تعداد شرکت کنندگان، امکان داره که یک معاون اضافه بشه به مدیریت هاگوارتز که با هم اینکار ها رو انجام بدیم و نفر اول دو مسابقه ی افتتاحیه، نقش جوخه ی بازرسی رو خواهند داشت. و باز وجود یا عدم وجود جوخه ی بازرسی منوط به رسیدن تعداد شرکت کننده ها به تعدادی هست که بشه این مورد رو پیاده کرد. ولی در هر صورت، در صورت وجود این جوخه، اعضا مثل بالا انتخاب میشوند.
هاگوارتز در هفته ی آخر مهر ماه و چند روز اول آبان ماه، با برگزاری امتحان به کار خودش پایان خواهد داد، امتحانات بر اساس تدریس هایی خواهد بود که اساتید در طول ترم انجام دادند و هر درس در یک روز امتحان خواهد داشت.
در کنار بحث هاگوارتز، کوییدیچ هم خواهیم داشت که بیشتر محل مانور تمام اعضای گروه ها خواهد بود و نه صرفا اعضای تازه وارد و یا قدیمی؛ هر گروه باید تیمی متشکل از اعضای تازه وارد و قدیمی خودش رو برای مسابقه معرفی کنه. مسابقات کوییدیچ با توجه به تعداد جلسات خود هاگوارتز و وقت گیر بودن یا نبودن آنها، ممکنه به صورت رفت و برگشت و یا تک مرحله ای انجام بشه. سعی بر این خواهد بود که کوییدیچ در انجمن کوییدیچ و زیر نظر ناظر اون انجمن ( اگه ناظر انتخاب بشه و فعال بشه) انجام خواهد شد در غیر اینصورت محل برگزاری مسابقات در خود انجمن هاگوارتز و زیر نظر مدیریت و کسانی که مدیر برای داوری انتخاب میکنه، برگزار خواهد شد.

این ها کلیات برنامه ی من برای هاگوارتز بود!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۳
- خبر تأیید شد.

و جمله‌ی مودی هنوز به پایان نرسیده بود که تدی، گویی پاهایش توان تحمل وزنش را نداشته باشند، روی صندلی افتاد:
- پس ویولت رو از دست دادیم...

آلیس با دست جلوی دهانش را پوشاند تا فریاد خفه‌ش بیرون نیاید و جیمز، با ناباوری دردناکی به مودی خیره مانده بود. امکان نداشت.. امکان نداشت ویولت را از دست داده باشند. امکان نداشت او تبدیل به مروپی شده باشد! نمی‌توانست باور کند.. امکان نداشت! بدون این که بتواند خودش را کنترل کند، کلمات بر زبانش جاری شدند:
- تدی امکان نداره.. ویولت نمی‌ذاره.. ویولت اونجاست! باید نجاتش بدیم.. ما نجاتش می‌دیم..

تدی سعی می‌کرد برادر کوچکش را آرام کند. به سمت او رفت تا مثل همیشه، با آغوشی باز، تسلّای غم‌هایش شود.
- جیمز..

از میان بازوان تدی خود را رهانید. نمی‌خواست گوش کند. نمی‌خواست بشنود! پایش را مصرّانه به زمین کوبید.
- ما می‌تونیم برش گردونیم! مروپی مگه چیه؟! عددی نیست! ویولت دماغشو به خاک می‌ماله! من می‌دونم!
- داداش..
- ما می‌تونیم نجاتش بدیم!
- چیزی برای نجات دادن نمونده!


جلوی جیمز زانو زد و چشم در چشم هم، در سکوت، خیره ماندند. جیمز از اعماق چشمان کهربایی برادرش، حقیقتی را که بار دیگر، آرام‌تر تکرار کرد، خواند.
- چیزی برای نجات دادن نمونده داداش... ویولت رفته...


همانطور که عقب عقب می‌رفت، نگاهش میان ویولت و هیولایی که ظاهراً خودش بود؛ می‌چرخید. ویولت؟ یعنی واقعاً.. ویولت؟..

- من ویولتم. من مروپی نیستم.

ذهن جیمز با سرعت سرسام آوری داشت قطعات پازل را کنار هم می‌چید. ویولت از مروپی استفاده کرده بود.. برگشته بود تا نجاتش بدهد...

- به خاطره‌ی عزیزانم چنگ می‌زنم!..

تدی، بر گرگ درونش غلبه می‌کرد. هر روز.. هر ساعت.. هر لحظه!

ویولت از آن هیولا به نفع خودش استفاده کرده بود..
تدی، از گرگ درونش در دفاع از دوستانش بهره می‌بُرد..
خودش..

- نــــــــه!!

فریادش را البته ویولت نشنید. هیولا، پنجه‌ش را بلند کرد و با تمام قدرت، دخترک را به دیوار کوبید. با ملغمه‌ای از خشم و وحشت، شاهد غلتیدن ِ پیکر بی حرکت ویولت بر کف ِ سلول بود. نه.. نه.. ویولت نه!.. نــــه!

غرّید..

شیردال گریفندوری سر بر آورد..

- تو. به دوستای من. آسیب. نمی‌زنی!

و وحشیانه به سمت هیولای درونش هجوم بُرد!..


But Life has a happy end. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.