هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر ثبت نام
پیام زده شده در: ۰:۱۹ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۱
#31
به نام او
درود

نام:
زوج نیستم، فردم ... ویزلی!

گروه: شیـــره ... نه چیزه گریف!

کلاس های مورد علاقه:
من تا اونجایی که بشه سعی می کنم نیام! و با جورج بریم کارای بی ناموسی تو محوطه ی مدرسه انجام بدیم. ولی شاید برای خنده و تفریح و مسخره کردن استادها دو سه تا کلاس رو هم رفتیم... هر کدوم استادش قابلیت مسخره کردن داشته باشه رو حتمن حضورم رو توش به هم میرسانم و اینا.

در پناه او
بدرود


[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۰
#32
آقا من اعتراض دارم! مگان من اعتراض دارم!
ینی چی آخه؟!

این چه وضعشه! یکی دیگه استیضاح میشه من باید جواب پس بدم!
عجب وضعیه ها!
نقل قول:

آیا تصمیماتی که مجمع میگیره رو اجرا می کنین؟
آیا در صورت استیضاح شخصی از ایفا با اون فرد برخورد می کنین


یکی دیگه استیضاح میشه و اون وقت « فرد » بیچاره باید باهاش برخورد بشه؟ خیلی نامردین ...

من قهرم اصلن!

______

پ.ن: شوخی بود! خواستیم بعد مدت ها بپستیم!


[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۹:۲۷ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۹۰
#33
با نهایت احترام ...

::. نیو سوژه .::

دندان پژشکی:

- حب ببین فرد ... این گاز بیهوش کننده س ...
- حله ...
- اینم انبره ...
- اینم حله ...
- اینم ...
- باب حله دیگه! سپردی اینجارو به من! بقیه ش هم با خودم بیا برو تو کوهستان ملت غول بیابونی معطل تو هستن!
- پس این تو و این مطب ...
- حله!
- پس من رفتم
- حله!
- خداحافظ!
- حله!
- دلم برات تنگ میشه فـــــــــــرد!
- حله!
- به امید دیدار ...
- حله!



خانه ی گریمولد:

- یویوی منو پس بده! یویوی منو پس بده! جیــــــــــــغ!
- جیمز! عمه! تو دیگه بزرگ شدی ... یویو چیه؟! اصن میتونی بیا بیگیر!

جسیکا لبخندی شیطانی به جیمز می زند و یویو را بالا نگه میدارد، جایی که دست جیمز به آن نمی رسد.

- یویوی منو پس بده ... منو عصبانی نکن ... جیمز عصبانی شد! جیـــــــــغ!

مشت جیمز رها شد و یویو رو در دهن جسیکا خرد کرد. به اصطلاح دیگه دهن جسیکا به همراه یویو صاف شد.

-
- آلبوش ... آخخخ ... دهنم شافژ شد ... آلبوش

لحظاتی بعد، دندون پزشکی:

زینگ زینگ!

فرد با بی حوصلگی گوشی رو بر میداره و :

- مطب سابق دکتر گلگومات ... بفرماییین!
- آقا دندون پزشکی؟! مرا دردیست در دندان که با آن میزنم فریاد! ... یعنی مرا که نه ... جسیکا را


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۲۰ ۱۰:۱۸:۰۱

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۵:۳۱ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۹۰
#34
[spoiler=خلاصه]فلوریان یه دستورالعمل پیدا کرده به نام معجون اطاعت همیشگی و این معجون رو درست کرده و در بستنی هاش ریخته. حالا هرکی بستنی اینو بخوره از فرمان هاش اطاعت میکنه.
حالا هم یه بستنی به لوسیوس مالفوی داده و وادارش کرده که براش یه کار تو وزارت خونه پیدا کنه و ...
[/spoiler]


رز ویزلی دزدکی از جلوی بستنی فروشی فلوریان رد شد. با نگاهی سریع مغازه رو وارسی کرد. عینک دودی و کلاه مامان دوزی که به سر گذاشته بود، باعث میشد که در نگاه اول شناخته نشه.
رز که حوصله ش سر رفته بود، دنبال راهی برای خوش گذرانی بود و این وسط چه کسی بهتر از پیرمرد بستنی فروش؟! فلوریان ساده و بد اخلاق و غر غرو؟!

رز دوباره به آرامی به مغازه نزدیک شد. این بار جیمز و تدی حواس اورا به خود مشغول کرده بودند. جیمز با چهره ای بی حالت داشت تدی رو فوت می کرد:

تدی: آهان ... اینجا ... آفرین ... ادامه بده...
جیمز: فووووووووووووووت!
رز: :surp: جیمز ... جیمز ... چی شده؟
جیمز: فووووووووووووت!

رز ظرف بستنی را در کنار پای جیمز و تدی دید که ناگهان فردی تنه ی محکمی به او زد و رد شد.

- اوی ...!

آن شخص لوسیوس مالفوی بود و بدون توجه به رز به سمت فلوریان رفت. دقایقی با او حرف زد و بعد مطیعانه سرش را تکان داد و دور شد.

لحظاتی بعد رز بالاخره وارد بستنی فروشی شد و یک بستنی سفارش داد. فلوریان با بی حوصلگی دنبال درست کردن بستنی رفت و رز مغازه رو وارسی کرد. کتابی با جلدی ضخیم در زیر قفسه ای پیدا کرد. آن را در جیبش گذاشت و دقایقی بعد با یک بستنی از مغازه خارج شد.

لحظاتی بعد، یک گوشه ی کوچه دیاگون:

کتاب:

معجون اطاعت همیشگی!
برای ساخت مقدار زیادی طلسم فرمان بر روی پوست خز اژدها اجرا می کنین و بعد عصاره شو میگیرد و مقدار 330 سی سی خون خود را با آن مخلوط می کنید. بعد از آن تنها کافی است که مقادیری موی تک شاخ به معجون اضافه شود تا آماده به کار شود.
توجه کنید که معجون پس از رسیدن به لوزالمعده ی شخص مورد نظر عمل می کند؛ یعنی مدت 3 دقیقه بعد از خوردن آن باید صبر کنید.

- باید لرد سیاه رو خبر کنم! همین الان ...


[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲:۰۳ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۹۰
#35
[spoiler=خلاصه]آلبوس دامبلدور بشدت مریض شده.محفلیا برای نجات جونش تصمیم میگیرن سنگ جادو رو پیدا کنن. سنگ جادو سالها پیش به دستور دامبلدور، توسط نیکلاس فلامل به مقبره مرلین(در جنگل ممنوعه) برده و اونجا پنهان شده.پ از طرفی هورکراکسهای لرد سیاه یکی یکی نابود شدن و لرد از ترس جونش دوباره یاد سنگ جادو میفته و تصمیم میگیره پیداش کنه.پهر دو گروه وارد جنگل میشن.دو گروه بعد از مدتی(و البته به دنبال حوادثی که لزومی نداره خلاصه بشه) در مقبره مرلین به هم میرسن.
مرلین باهاشون حرف میزنه و براشون هفت خوان میذاره...هر کدوم موفق بشن از این هفت خوان عبور کنن میتونن سنگ رو بدست بیارن. در مرحله اول مرلین از هر کدوم اونا یک قربانی میخواد که باید تا پایان هفت خوان پیش مرلین بمونه.دامبلدور جیمز سیریوس پاتر و لرد لودو بگمن رو به مرلین میده و دو قربانی به داخل مقبره کشیده میشن. در خوان دوم مرلین به لرد و دامبلدور معجون تغییر شکل میده و ازشون میخواد به شکل همدیگه در بیان(جاشونو با هم عوض کنن).. در نهایت خوان دوم رو لرد میبره؛ در طی این مرحله دامبلدور می فهمه که این طرف مرلین نیست؛ بلکه نیکلاس فلامله و در واقع سنگ جادویی هم در کار نیست. خوان سوم که سرزدن به یتیم خونه ی هاگزمید بود، رو لرد ولدمورت میبره. خوان چهارم هم که مسابقه ی معما بود، بازهم لرد با حیله و کلک میبره.
خوان چهارم اینه که دو طرف باید سه تا از خنده دار ترین بلیت هارو برای مرلین بیارن و حالا دامبلدور و ولدمورت رفتن دنبال پیدا کردن این سه تا بلیت ...
[/spoiler]

لحظاتی بعد، در مقبره ی مرلین:

- مرلین جون پاشو عزیزم! پاشو ببین ارباب برات چی آورده!

لرد ولدمورت مثه یه پرنده ی پر کنده بال بال میزد! او این خوان را هم داشت می برد. زودتر از دامبلدور کارش تموم شده بود. دلیلش هم حقه ای بود که با همکاری ایوان اجرایش کرده بود: یک بلیت از طرف « مافلدا » کافی بود تا ذهن و فکر آلبوس را از هر شوخی و خنده ای دور کنه ... آوای مرلین به گوش رسید:

- تام! بدو سه تا بلیتت رو بوگو که شب جمعس و مرلین سرش شلوغه!

ولدمورت از ذوق زیاد کف دستاشو به هم میمالید، تکانی به چوبدستیش داد و پروژکتوری از غیب ظاهر کرد که تصاویرو همین طوری بدون پرده نشون میداد:

PLAY

تقدیم به پیشگاه کفیر مرلین ...


چندتایی مرغ و خروس در تصویر ظاهر شدن که با افتخار داشتن به دوربین نگاه میکردن. در همین زمان خروسه هم به نشانه ی خوش آمد گویی قوقولی قوقویی میکنه . دوربین آروم آروم از مرغ و خروس ها دور میشه و وارد یه اتاقک نقلی میشه. اتاقک دیوارهای کاه گلی داشت و سقفش از کاه و شاخ و برگ بود. دوربین سریع وارد اتاقک میشه و روی یه پی سی عهد دقیانوس سفلی زوم میکنه. نصف اتاق رو پی سی پوشونده بود. جلوی پی سی یه موجودی نشسته بود که در نگاه اول زیاد به چشم نمیومد. اما بعد که متوجه لرزش های خفیفش می شدی دلت به حالش می سوخت. یه پیرزنی بود با یه چادر سفید گل گلی و صورتش رو خوب با چادر پوشونده بود ولی دستای چروکیده اش از زیر چادر اومده بود بیرون و با لرزش شدید روی کیبورد غول آسا قرار گرفته بود.
دوربین میره زوم میکنه رو مانیتور و صفحه آبی ای رو نشون میده که این متن رو به نمایش گذاشته:

مادر منم ... ننه قمر ... عله ... عله ... عله! مادر بت گفتم جادوگران راه ننداز گوش نکردی؛ گفتم حالا راه میندازی زوپس رو نذار روش ... آخه زوپس هم شد CMS ؟ والا ...
بت گفتم برو بگرد دنبال آقات گوش نکردی ... گفتم بیا برو پیش ممد حمومی کار کن ... گوش نکردی؛ بت گفتم من عاشق میشاییل بالاکم منم بفرست جزایر بالاک ببینم چه خبره، خندیدی وگوش نکردی ... گفتم برو دختر ترشیده ی اقدس خانوم رو بیگیر و دست از این رابطه های مجازی بردار، تو اون گوشت نرفت که نرفت!
گفتم ننه! یه بار هم بده من بلاک کنم ببینم چی میشه هی گفتی ننه قمر اوضاع عوض شده بلاک یعنی اعدام یعنی بد! یعنی کوفت یعنی زهرمار! ...
عله! ... عله! ... عله! حالا یه چیزی ازت میخام ... ننه من دیگه رفتنی ام ... برا خودم چیزی نمیخام ... اما این آقات رو برو پیدا کن ... برو ننه ... عله! ... عله! ... عله! تو محل میگن شلوارش دو تا شده ... میگن اسمشو عوض کرده گذاشته بی کلاس فلافل ... از همون جوونی هاش عاشق فلافل بود، اما خب بلد نبود بیچاره چجوری باید این چیزا رو بخوره دیگ! میرفت فلافل درست میکرد میذاشت لای روزنامه و با روزنامه میخورد.
عله ... ننه! ... عله! ... ننه! این دم آخری ازت هیچی نمیخام ولی شوورمو میخام ... عله ...ننه!


PAUSE

ولدمورت دکمه ی مکث رو میزنه و در حالی که صدای خنده ی سردش گوش طبیعت رو داره آزار میده میگه:

- مرلین جان! ... زود بخند که بقیه شو بذارم ... هاهاها ... بخند دیگه ... مرلین ... مرلین ... مرلین ... اوی مرلین؟!


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۲۰ ۲:۵۷:۳۳
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۲۰ ۴:۴۷:۰۷

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۶:۰۸ سه شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۰
#36
محفلی ها

لرد ولدمورت احساس عجیبی داشت؛ اصلن حس قدرت همیشگی اش را نداشت و این آزارش می داد. ذهنش مثل سابق کار نمی کرد و سرگیجه ی عجیبی داشت.
نگاهی به جنگل رو به رویش انداخت؛ همه چیز تار به نظر می رسید. انگار چشمان بدن دامبل رزولیشن پایینی داشتند. ولدی دامبل نما، دست از خیره شدن به درختان کشید و طرف محفلی ها برگشت. در راه برگشتن بود که ریش هایش به شاخه ای گیر کردند و نزدیک بود که به زمین بخورد. اما خوشبختانه جیمز سیریوس بغل دستش بود و ولدی اورا گرفت که زمین نخورد. لحظاتی بعد صدای جیغ بلندی به گوش رسید و بعد صدای ترق توروق استخوان.

- آلبوس مگه قول نداده بودی عینکتو بزنی؟

ولدی دامبل نما در حالی که سعی می کرد بلند شود، نگاهی سرشار از تکبر به مالی ویزلی انداخت و نزدیک بود که فحشی نثارش کند که ریشش که زیر پاهایش گیر کرده بود، باعث سقوط مجددش شد. باید حواس را جمع می کرد، با این ریش ها و این چیز بزرگ بادمجان مانند در صورتش تعادل فیزیکی - روانی اش با کوچکترین حرکتی به هم میخورد.

- آلبوس! من نمیذارم با این وضعیت پسر منو با خودت جایی ببری ... جیمز رو که دادی دست مرلین، چه بلایی میخای سر فرد بیاری؟ تو مریضی آلبوس ...

مرگخوارا:


بلاتریکس با یک لبخند ملیح بر لب آرام آرام نزدیک دامبل ولدی نما شد.

- سرورم به چی فکر می کنین؟
- به این که این تام چقد ... اصلن به تو چه؟

دامبلدور ولدمورت نما، خیلی زود متوجه اشتباهش شد و دهانش را بست و سعی کرد حالتی اهریمنی به خود بگیرد. بلا هاج و واج به اربابش خیره شده بود.

- قربان حالتون خوبه؟! تا حالا ندیده بودم سرخ بشین؟!

دامبل ولدی نما تازه متوجه شد که تنفس از راه بینی برایش مقدور نیست؛ پس دهانش را باز کرد و مقادیری اکسیژن را به دی اکسید کربن تبدیل کرد و بعد آهی از آسودگی کشید و رو به بلا گفت:

- احساس سبکی میکنم. احساس رهایی ... انگاری من یه پرنده ام ... آرزو دارم ...
- سرورم مطمئنین حالتون خوبه؟!


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۷ ۶:۵۵:۵۱

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: ترین های هفتگی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۰
#37
به نام او
درود

فعال! فعال! فعالیت ...

و کمی هم ارزشی بازی ...

__________________________

بهترین آواتار: لینی وارنر ... انصافا آواتارش خفن و باحاله

بهترین امضاء: -

بهترین جمله: جسیکا پاتر ( جمله زیر )

نقل قول:
- الو جی .کی!؟ منم جسی، دخترعموی هری پاتر..لطفاً یه سری نیروی خفنز بده من بهش نیاز دارم الان.مرسی قربونت !
جسیکا گوشیشو توی جیبش می ذاره و یک بشکن می زنه و همزمان ریگولوس و ایوان و لینی پودر می شن!


بهترین نویسنده: انصافا اکثر اعضای سایت خوب می نویسن. انتخاب من: لرد ولدمورت
بهترین سوژه: من از ایده ی دنیای وارونه خوشم اومد هر چند قدیمیه.

بهترین عضو: جسیکا پاتر ( فعالیت بالا، کیفیت و کمیت هر دو عالی )

بهترین ناظر: آلبوس دامبلدور

بهترین مدیر: آلبوس دامبلدور

بهترین تاپیک: الان چون جنگ توشه و تنها تافیک فعاله ... جنگل ممنوعه

بهترین پست: این رول عمه جسی در جنگل ممنوعه

بهترین محل زندگی: جیمز سیریوس پاتر ( تعداد پستاشه )

در پناه او
بدرود


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۶ ۲۱:۴۸:۱۱

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: چگونه با سایت جادوگران آشنا شدید؟
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۰
#38
به نام او
درود

خب من اولین بار جادوگران رو همون وقتایی که تازه ایفای نقشش رو راه انداخته بود باهاش آشنا شدم!
یادش بخیر دبستان و اینا بودم و تازه هری پاتر خونده بودم، منم جو گیر! سرچ زدم تو گوگل « هری پاتر » و این طوری جادوگران رو دیدم و اینا ... و عضو هم شدم اما باب بچه بودم به خدا فقط میومدم تو سایت مقاله ها و اینا رو میخوندم و انجمن اصن نمیرفتم؛ عکسها رو هم دنبال می کردم تقریبا ... یادش بخیر ...

مثلا یادمه قبل این که کتاب شش بیاد یه مقاله ای زده بودن راجع به آبرفورث و طبق اون فصل « هاگزهد» از کتاب محفل ققنوس، طرف نتیجه گرفته بود که اون یارو صاحب هاگزهد، داداش دامبله که یادش به خیر چه دودی از سرم بلند شد اینو فهمیدم!

یا بعد کتاب شش و ماجرای r a b یه خبری مقاله ای چیزی بود که لو میداد طرف ریگولوسه و اینا...

ولی ک ل ن اون اوایل که بچه بودم و درست حسابی بلد نبودم فعالیت کنم و بعدش هم راستش یکم از هری پاتر زده شدم و برا همین دیگه برنگشتم جادوگران.

در پناه او
بدرود


[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۷:۵۴ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۰
#39
لودو و جسیکا همزمان با هم:

- چی شد دارک لرد؟
- آلبوس چی؟

بعد از یه نگاه پر از عفت و سرشار از عشق و خالی از هوس و آغشته به علاقه :

- شما اول بپرسین ...
- نه نمیشه که ... شما زودتر شروع کردین آق لودو
- شاهرگمو میزنم اگه زودتر از شما سوالمو بپرسم!
- شما سرور مایی ... سوالتونو بپرسین که دارک لردتون منتظرن
- نه این پیرمرد شما سرپا وایساده خوب نیست براش! شما بپرس اول هانی ...
- راسیاتش من خوش ندارم مرد زندگیم اینقد زن ذلیل باشه ها ...
- اصلن چه معنی داره زن تو این مسائل دخالت کنه؟
- واه واه واه ... برو کنار اصلن میخام برم خونه ی آقام ...
- شیرت حلال ... مهرتم آزاد ...
- وقتی که از دیدن کره خرا محرومت کردم می فهمی ...
- چی؟تو خیلی بی جا میکنی؟ اون کره خرا ... ببخشین اون بچه ها آقا میخان ... ننه میخان چیکار؟
- حتما آقاشون میخاد بهشون شیر بده!
- گاو خوب شیـــــــر خوب!



ولدمورت و دامبلدور هاج و واج به درام عشقی رو به روشون خیره شده بودن. ولدمورت که طبق عادت نمی دونست چیکار کنه و کله ی کچلش رو میخاروند. اما از اون طرف دامبل که به خاطر سرنوشت این زوج هنوز نشکفته پلاسیده شده، حسابی دمغ شده بود و اشک در چشماش حلقه زده بود و دماغاش هم گریپ شده بود، دیگه طاقتش تموم شد و انگشتشو آروم کرد تو دماغش. بعد برای رهایی از نگاه حسرت بار ولدمورت فوری انگشت و محتویاتشو در میان انبوه ریش ها مخفی کرد.

- این حرکت فاجعه است!
- کیـــــــه؟!

در همین لحظه زمین مرلینگاه تکونی خورد و آوای مرلین همراه با رعد و برقی به گوش رسید:
- آلبوس ... تام ... شما دو نفر فوق العاده اید! از کجا میدونستین من عاشق فیلم هندی م؟ وای مرسی مرسی ... این از خان اولتون ...

دامبل و ولدمورت :


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۶ ۸:۵۸:۱۸
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۷ ۷:۰۱:۵۰

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲:۳۶ شنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۰
#40
اندکی بعد، طرف های شمال جنگل:

- پروفسور دامبلدور ... اینم محفله شما راه انداختین ... هرچی بهشون میگم پاشین راه بیفتیم دنبال سنگ جادو، این فرد هی میگه « بعد یه غذای خوب چی می چسبه؟» و همگی شون جواب میدن « یه چرت عالی!»

- هری پسرم! عجول نباش ... به جا این کارا بیا یه اس ام اس که همین الان برام فرستادن رو برات بخونم « یه بار تام میره سلمونی، همه چپ چپ بهش نگا میکنن، میگه : مگه چیه؟ دماغم گرفته بود اومدم محتویاتشو خالی کنم! »

هری:
آلبوس: میدونستم خوشت میاد پسرم ...



همون موقع طرف های جنوب جنگل:

- سریع راه حلی برای عبور دادن ارباب پیدا کنین!با همتونم!حتی اونایی که مردن!

ولوله ای در میان مرگخوار ها افتاد و فوری جلسات هم اندیشی و نقد و بررسی و کارگروه های مختلفی تشکیل شد تا این مسئله را با اولویت بالا در اون مطرح کنن.
لرد ولدمورت هم در طی این مدت داشت سر تاس شو بررسی میکرد که ببینه بعد این همه مدت بالاخره آیا یه تار مو در اومده یانه.

- اِ؟ این چیه؟! مو ... مو ... مو! هورا!
- قربان جسارتا این مو نیست؛ این یه رشته ماکارونیه که احیانا مال بومی هاست که همشونو سند تو آل کردین به اون دنیا ...

لرد سیاه دستی دوباره به سرش کشید و بعد رو به ایوان روزیه کرد و :
- خب منم منظورم همون بود! آخه نمیدونی چقد نجینی ماکارونی دوست داره! حالا چیکار داری اینجا؟
- قربان ما یه راه پیدا کردیم برای مشکل رد شدن از رودخونه.

دقایقی بعد ولدمورت که ردا و اینا رو همه رو از تن در آورده بود و فقط یه شورت سبز با گل های صورتی به تن داشت، با قدم هایی بلند به سمت صخره به راه افتاد. وقتی به لب صخره رسید، نگاهی به رودخونه ی زیرپاش کرد و پل انسانی مرگخوار ها رو مشاهده کرد. مرگ خوار هاش دست به دست هم داده بودن و یه راه براش باز کرده بودن؛ حالا فقط کافی بود او بپره رو پل.

لحظاتی بعد طرف های مرکز مایل به شمال جنگل (!):
دامبلدور در حالی که روی شونه های هری سوار شده بود و داشت کیف می کرد، گفت:
- هری جان! پسرم! حالا عجله ای نبود ... میشد منتظر بمونیم بقیه محفلی ها هم استراحتشون رو که کردن باهامون بیان ... آخه تو یکم استخونی هستی عزیزم برا همین ماتحتم به فنا رفت!

هری «استغفرالمرلینی» زیر لب گفت و از میون شاخه ها و درخت ها راه خودشو باز کرد.

- آلبوس، مطمئنی درست اومدیم ... گفتی یه ربعه میریسم الان دو ساعته رو شونه های منی !

آلبوس متفکرانه به اطراف نگاهی انداخت.
- آهان درخت گردوی بعدی رو بپیچ دست چپ؛

لحظاتی بعد، طرف های جنوب جنگل:
ولدمورت دست هاش رو، رو به بالا گرفت و یه نفس عمیق کشید و شیرجه زد تو آب ...
شــــــپلــــق!
بلیز: الان چی شد؟!
ایوان : لرد سیاه افتاد تو آب ...
لرد : کمک ... کمک ... من شنا بلد نیستم ...
لودو بگمن: آقا من یه سوال برام پیش اومده! چرا این ولدمورت اومد شیرجه زد؟! خب عین آدم میومد از رو پل رد میشه دیگه ...
سوروس: به کار لرد سیاه گیر میدی بوقی؟ سکتوم سمپرا ...
طلسم سوروس که به لودو اصابت کرد، لودو ناخودآگاه از پل انسانی مرگخوارها جدا شد و به درون آب افتاد؛ به دنبال این حرکت همه ی مرگخوارها یکی بعد از دیگری به درون آب افتادند.

مرکز مایل به شمال جنگل:
هری که از نفس افتاده بود، با تعجب به مرلینگاه چوبی رو به رویش خیره شده بود.

- الان این همون مرلینگاهست؟ باب توالت عمومی های اسلیترینی ها وضعش بهتره اینه ...
- چی بگم؟ نمیدونم والا هری جان! گفته بودن یه مرلینگاه وسط جنگل ... اینم شباهت خاصی به مرلینگاه نداره جز اینکه یه سوراخ داره!

هری که متفکرانه داشت ریش های آلبوس رو میخاروند ( آخه بیچاره خودش هنوو ریش در نیورده بود! ) گفت:
- خب حالا باید چیکار کنیم استاد همه چی دون؟!
- فک کنم باید ازش استفاده کنیم ... من که تو راه تخلیه شدم اساسی! هری جان تو احیانا ... ؟! تعارف نکنیا ...


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۴ ۳:۲۵:۱۵
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۴ ۶:۳۶:۰۷

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.