اندکی بعد، طرف های شمال جنگل:- پروفسور دامبلدور ... اینم محفله شما راه انداختین ... هرچی بهشون میگم پاشین راه بیفتیم دنبال سنگ جادو، این فرد هی میگه « بعد یه غذای خوب چی می چسبه؟» و همگی شون جواب میدن « یه چرت عالی!»
- هری پسرم! عجول نباش ... به جا این کارا بیا یه اس ام اس که همین الان برام فرستادن رو برات بخونم « یه بار تام میره سلمونی، همه چپ چپ بهش نگا میکنن، میگه : مگه چیه؟ دماغم گرفته بود اومدم محتویاتشو خالی کنم! »
هری:
آلبوس: میدونستم خوشت میاد پسرم ...
همون موقع طرف های جنوب جنگل:
- سریع راه حلی برای عبور دادن ارباب پیدا کنین!با همتونم!حتی اونایی که مردن!
ولوله ای در میان مرگخوار ها افتاد و فوری جلسات هم اندیشی و نقد و بررسی و کارگروه های مختلفی تشکیل شد تا این مسئله را با اولویت بالا در اون مطرح کنن.
لرد ولدمورت هم در طی این مدت داشت سر تاس شو بررسی میکرد که ببینه بعد این همه مدت بالاخره آیا یه تار مو در اومده یانه.
- اِ؟ این چیه؟! مو ... مو ... مو! هورا!
- قربان جسارتا این مو نیست؛ این یه رشته ماکارونیه که احیانا مال بومی هاست که همشونو سند تو آل کردین به اون دنیا ...
لرد سیاه دستی دوباره به سرش کشید و بعد رو به ایوان روزیه کرد و :
- خب منم منظورم همون بود! آخه نمیدونی چقد نجینی ماکارونی دوست داره! حالا چیکار داری اینجا؟
- قربان ما یه راه پیدا کردیم برای مشکل رد شدن از رودخونه.
دقایقی بعد ولدمورت که ردا و اینا رو همه رو از تن در آورده بود و فقط یه شورت سبز با گل های صورتی به تن داشت، با قدم هایی بلند به سمت صخره به راه افتاد. وقتی به لب صخره رسید، نگاهی به رودخونه ی زیرپاش کرد و پل انسانی مرگخوار ها رو مشاهده کرد. مرگ خوار هاش دست به دست هم داده بودن و یه راه براش باز کرده بودن؛ حالا فقط کافی بود او بپره رو پل.
لحظاتی بعد طرف های مرکز مایل به شمال جنگل (!):دامبلدور در حالی که روی شونه های هری سوار شده بود و داشت کیف می کرد، گفت:
- هری جان! پسرم! حالا عجله ای نبود ... میشد منتظر بمونیم بقیه محفلی ها هم استراحتشون رو که کردن باهامون بیان ... آخه تو یکم استخونی هستی عزیزم برا همین ماتحتم به فنا رفت!
هری «استغفرالمرلینی» زیر لب گفت و از میون شاخه ها و درخت ها راه خودشو باز کرد.
- آلبوس، مطمئنی درست اومدیم ... گفتی یه ربعه میریسم الان دو ساعته رو شونه های منی !
آلبوس متفکرانه به اطراف نگاهی انداخت.
- آهان درخت گردوی بعدی رو بپیچ دست چپ؛
لحظاتی بعد، طرف های جنوب جنگل:ولدمورت دست هاش رو، رو به بالا گرفت و یه نفس عمیق کشید و شیرجه زد تو آب ...
شــــــپلــــق!بلیز: الان چی شد؟!
ایوان : لرد سیاه افتاد تو آب ...
لرد : کمک ... کمک ... من شنا بلد نیستم ...
لودو بگمن: آقا من یه سوال برام پیش اومده! چرا این ولدمورت اومد شیرجه زد؟! خب عین آدم میومد از رو پل رد میشه دیگه ...
سوروس: به کار لرد سیاه گیر میدی بوقی؟ سکتوم سمپرا ...
طلسم سوروس که به لودو اصابت کرد، لودو ناخودآگاه از پل انسانی مرگخوارها جدا شد و به درون آب افتاد؛ به دنبال این حرکت همه ی مرگخوارها یکی بعد از دیگری به درون آب افتادند.
مرکز مایل به شمال جنگل:هری که از نفس افتاده بود، با تعجب به مرلینگاه چوبی رو به رویش خیره شده بود.
- الان این همون مرلینگاهست؟ باب توالت عمومی های اسلیترینی ها وضعش بهتره اینه ...
- چی بگم؟ نمیدونم والا هری جان! گفته بودن یه مرلینگاه وسط جنگل ... اینم شباهت خاصی به مرلینگاه نداره جز اینکه یه سوراخ داره!
هری که متفکرانه داشت ریش های آلبوس رو میخاروند ( آخه بیچاره خودش هنوو ریش در نیورده بود! ) گفت:
- خب حالا باید چیکار کنیم استاد همه چی دون؟!
- فک کنم باید ازش استفاده کنیم ... من که تو راه تخلیه شدم اساسی! هری جان تو احیانا ... ؟! تعارف نکنیا ...