ریونکلا Vs. گریفیندور
خریدن داور!
- از دروازهبان شروع میکنم پروفسور! گلر ما رونه که همه تو کتابای رولینگ خوندن که با تقلّب توی انتخابی بازیکنا برنده شد و اومد توی تیم. از دستوپا چلفتی بودن خودش هم که بگذریم، وقتی چشمش به سه تا مهاجم دختر که از قضا یک پریزاد هم توشونه بیفته دیگه رسماً هیچ امیدی بهش نیست. در عوض گلر حریف مدّتها قبل از دروازهبان شدن، تا کار پریدن و بغل کردن ساحرهها بوده و توی پریدن و بغل کردن چیره دسته. خیلی راحت میتونه توپهای مهاجمای مارو بگیره.
- چرا سیاهنمایی میکنی فرزند روشنایی؟!
دوازهبان فقط یک نفره و کوییدیچ هفت بازیکن داره!
- خوب میرم سراغ مدافعا ... لوییس علی رغم تخس و پرجنب و جوش بودنش، سنّش خیلی کمه و چماغ رو به زحمت بلند میکنه! چه برسه به این که بخواد باهاش ضربه هم بزنه. جیمز هم که نقطه قوّت تیممونه، سالهاست توسّط اسمشونبر کشته شده و روحش نمیتونه به بلاجر ضربه بزنه. در عوض اونا بودلرو دارن که توی لیگ حرفهای کوییدیچ مقام کسب کرده و باروفیو هم یک روستاییه ... نگاه به هیکل نحیفش نکنید، از بچّگی با گاومیشهای چندصد کیلویی سر و کلّه زده و زور زیادی داره.
- فقط از نقاط ضعفمون نگو فرزندم ... نیمه پر لیوان رو هم ببین!
- منظورتون مهاجمامونه؟! با وجود شما و گودریک، میانگین سنّی مهاجمامون چهار رقمیه.
معذرت میخوام ولی تا بخواید به خودتون بجنبید ... هیچی.
- همه میدونن که جستوجوگر مهم ترین پسته! و ما تو رو داریم که تو پست خودت فوقالعادهای. :pashmak:
- شاید باشم ... ولی نه من نه هیچ آدمیزادی نمیتونه به سرعت مگس پرواز کنه.
دامبلدور چند لحظه سکوت کرد و تلاش نافرجامی برای خواراندن چانهاش انجام داد و آهی کشید و نهایتاً چارهای جز رو کردن آخرین حربهاش ندید.
- ولی ما چیزی داریم که حریفمون نداره فرزندم!
ما نیروی عشق داریم.
هیچ وقت نیروی عشق رو دست کم ...
-
- باشه باشه.
حالا میگی چی کار کنم؟
-
صدای پاقّی در اعماق جنگل ممنوعه پیچید و فردی که در میان شنل سیاه گشادی پیچیده شده بود از غیب ظاهر شد. جادوگر شروع به حرکت کرد و زیر باران شدید و رعد و برقهای مکرر، راه خود را از میان درختهای انبوه به سمت قلعه باز کرد.
- اکسپلیارموس!
درهای قلعه باز شد و جادوگر بعد از ورود، پاورچین پاورچین شروع به پایین رفتن از اوّلین پلّکان کرد ...
- مـــیـــــــــــــــــو!
- خانوم نوریس!
- وایسا سر جات ببینم!
کلاهتو بردار ... پروفسور شمایین؟
- توقّع داری کی باشه استر؟
- خوب چرا از بیرون اومدین؟!
- عادته دیگه ... برای کارای سرّی میرم از دور میام.
- بفرمایید ... مزاحم نمیشم.
دامبلدور که در امر استتار موفق عمل نکرده بود راهش را گرفت و رفت. رفت و رفت تا به ورودی تالار هافلپاف رسید.
- امممم ... چرک گوش؟ خرفت؟ آبنبات لیمویی؟
هان گرفتم! هر کی هافلی نیست تستراله؟ نه این که مال زمان نظارت وندلین بود. اعداد اول رو از آخر به اول بگم؟ اینم که مال الادورا بود ... الان کیه؟ هان! رودولفه! علاقه خاص؟ شما وضع تأهّلت چجوریاس؟ ای بابا ... فکر کنم باید از نیروی عشق استفاده کنم ...
تلق! [#باز_شدن_در]
- همین بود؟ رمزتون نیروی عشق بود؟
- چی میگی بابا ... من از تو درو باز کردم که برم پشت بوتههای ... شما؟ این جا؟
- رودولف! تو آسمونا دنبالت میگشتم ...
- دنبال من؟ تمایلات شخصیّت من کاملاً مشخّصه پروفسور!
- نه رودلف ... حقیقتش ... میز داری؟
- میز؟ میز برای چی؟ چی شده؟
- فقط یک میز به من بده!
رودلف که قرار شبانهاش داشت دیر میشد ترجیح داد هرچه سریعتر شرّ دامبلدور را از سرش باز کند بنابراین او را به تالار عمومیشان هدایت کرد. دامبلدور به محض دیدن میزی که گوشه تالار قرار داشت نشست و چهاردست و پا به سمت آن حرکت کرد و زیر میز مستقرّ شد.
- پروفسور؟
- بیا این جا رودلف!
- من در مورد تمایلاتم ...
- ببخش اگه من خیلی وارد نیستم فرزندم ... تا حالا از این کارها نکردم ولی جبر روزگاره دیگه.
- کدوم کارها؟!
- زیرمیزی! هرچقدر سعی کردم زیر بار نرم و دست به این کار نزنم، چارهای برام نذاشتن.
رودلف چارهای جز نگاه خز سیامک انصاری طور به دوربین نداشت.
- پروفسور منظورشون این بوده که یک چیز ارزشمند ...
دامبلدور طوری که انگار دچار برق گرفتگی شده باشد از زیر میز بیرون جهید و در حالی که مشغول کنکاش در جیب ردایش بود گفت:
- خوب شد گفتی! پاک یادم رفته بود ... سن و ساله دیگه، قدح اندیشمم پر شده، باید ارتقاء بدم یه یه تراشو بگیرم. استر بهم توضیح داد ... بفرما!
دامبلدور دستش را از جیب ردا خارج کرد و یک جفت جوراب پشمی گولّه شده به سمت رودلف گرفت.
- بیا فرزندم! با ارزش ترین چیز زندگیمه ... ولی راه روشنایی حکم میکنه آدم برای تیمش از خودگذشتگی بروز بده.
- هلاکم کردی با این فداکاری.
این رو که بذار تو جیب ردات واسه زمستونت!
باید یه چیزی بدی که برای من ارزشمند باشه.
- هوومم ... میخوای بهت عشق بورزم؟ نیروی عشق خیلی ارزشمنده ها! خیلی خوب باشه اینطوری نگاه نکن. میخوای به آغوش محفل بپذیرمت؟ اعتماد کامل چی؟ تدریس میخوای؟ برای سال پایینیها!
- پروفسور ... تمایلات!
- ساحره؟ سر پیری همین مونده بود بوق بشیم ... خدا لعنتت کنه رولینگ که ابهّت شیش جلدمو با یه مصاحبه به فنا دادی که اینجوری سوژمون کنن.
حالا کی؟
- سلام میکنم به شما جادوگرها و ساحرههای غیوری که از گیرندههای تلویزیونی با ما همراه هستید. ساعت 7 و 28 دقیقه و یست و یک، بیست و دو، سه، چهار، پنج ثانیس و باران به شدّت در ورزشگاه هاگوارتز میوزه.
بازیکنان دو تیم در انتظار رهاسازی توپها توسّط داورها بودند ... داورها کجا بودند؟
- فیالواقع الان نیم ساعته که ما کمافیالسّابق منتظر داورها هستیم و در اون شلوغی معلوم نیست که داورها کجا هستند و این حجم از تأخیر در هیچ قاموسی نمیگنجه.
- این اتّفاق من رو برد به سال 1742 که زیپ داور در رفته بود و روش نمیشد از رختکن خارج شه و هیچکس هیچوقت نفهمید چرا داور سر بازی حاضر نشد. هنوز هم کسی نفهمیده.
- او لالا! داورا دارن میان!
نگاه ها به سمت تونل ورودی چرخید. رودلف و آیلین دست در دست هم به میانه میدان آمدند و توپها را رها کردند و به رختکن برگشتند.
- معالوصف بازی داور نخواهد داشت!
- اینو بهتون قول میدم، هاگوارتز یه شهره!
فلور سریعا کوافل را در اختیار گرفت و مستقیم به سمت دروازه گرفیندور حرکت کرد. لوییس سعی کرد به او نزدیک شود که فوّارهی شیر پرفشاری از سمت باروفیو او را از جارویش انداخت.
- بچّهها برگردین! رون ... بگیرش! قدرت رو توی مشتهات میبینم!
رون با دیدن فلور خشکش زد و با دهان باز به او خیره شد و فلور به سادگی اوّلین گل را به ثمر رساند.
رون توپ را در دست گرفت تا بازی را آغاز کند و آن را برای گودریک ارسال کرد.
- گودریک! گودریک هـــــــوی! توپو بده به من پدرجان!
- دامبلدور تویی؟ ای وای چقدر بزرگ شدی بابا!
- توپو بده بره پیری!
ویولت با بلاجر گذاشت وسط صورت گودریک و به عمر چندهزار ساله او پایان داد.
- یک فرصت وعععععععع! برکت جاروهای خطّی چه کرده برای تیم ریونکلا! توی دروازهع!
در آنسوی میدان مایکل که نه ساحرهای در میان بازیکنان حریف میدید و نه توپّی، سوژهی بغل کردن نداشت و قلیانی چاق کرده بود و حالا نکش کی بکش!
- عوه عوه عوه عوه [#تولید_حلقه]
- جوانان ما ببیند! نماد بی بند و باری در زمین کوییدیچ، این حرکات باید تقبیح بشه!
حلقههای دود امّا رفتند و رفتند و دور اسنیچ را گرفتند و آن را محصور نمودند. لینی که با چشمهای مگسطورش ناحیه دید بسیار وسیع تری داشت، هنوز چیزی از ابتدای بازی نگذشته به سمت اسنیچ رفت و آن را در اختیار گرفت.
- چی شده؟!
- بازی تموم شده!
- خوب گریفیندور برنده شد. بخوابین!
- ولی ...
- من ندیدم! بخوابین!
-