هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
سلام پروفسور!

١- وقتى خجالت مى كشين چه شكلى مى شين؟ مى تونين عكس بدين يا توصيف كنين. اگه توصيف مى كنين كوتاه باشه.[مثلا رز وقتي خجالت مى كشه، كش مياد و كش مياد و كش مياد و بعد يهويي رها مى شه و ميره تو زمين كه از علت هاى اصلى سوناميه! ]( ٦نمره)

من موقع خجالت کشیدن دو حالت دارم؛ اگه وضعیت خیلی حاد نباشه، سرخ میشم. اما نه مثل بقیه که لپاشون سرخ میشه، بلکه نوک دماغم سرخ میشه؛ انقد که بعضی وقتا با دلقک اشتباه میگیرنم.
حالت دوم مال وقتاییه که خیلی خجالت میکشم. در این شرایط یه ویژگی ای پیدا میکنم که خیلی بدردم میخوره؛ از سرم شروع به کم رنگ شدن میکنم تا نوک پام و در اخر محو میشم! بطوریکه دیگه هیچ کس سدریک غرق در خجالتو نمیبینه!

٢- فكر مى كنين سوال هاى امتحان چى باشن؟ (٣نمره)

1. چگونه میتوان به مخرب ترین حالت ممکن ویبره رفت؟
2.روش تبدیل یک اتاق به مکانی ویرانه را به طور کامل شرح دهید.
3.علت عشق و علاقه ی رز به ویبره زدن را بنویسید.
4.چرا رز به جادو اموزان معجون راستی خوراند؟
5.تمامی این سوالات و امتحانات فقط در جهت ایجاد استرس در جادو اموزان بوده و فاقد هرگونه ارزش دیگری میباشد!
با تشکر فراوان از پروفسور زلر، خواهشمندم از مورد آخر چشم پوشی نکنید و حتما در امتحان قرار دهید.

٣- كلاس معجون سازى آموزنده، خفن و پر از ويبره بود يا نه؟ (١نمره)

اره! کلاسی بود که از همه جهات عالی بود. حالا شاید یکم میزان اموزندگیش کم... ولی به هر حال همین اعتراف به کارایی که کردیمم خودش درس زندگیه دیگه! پس اموزنده هم بود.
از لحاظ ویبره و خفنیشم که هر چی بگم کم گفتم. اصلا انقد من ویبره رفتم و به ویبره عادت کردم که خدا بگم چی کارت نکنه دیگه دستشوییم بدون ویبره نمیتونم برم!
تشکیل کلاس تو خرابه هم امتیازی واسه بالا بردن میزان خفنیتشه و من درکل از این کلاس کاملا راضی بودم!
خسته نباشی!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
سلام پروفسور!

1. بدن چشم‌ورقلمبیده‌ی دماغ‌گنده‌ی دهن‌گشاد رو یا توصیف کنین که چه شکلیه، یا نقاشیشو بکشین. قاعدتا اگه نقاشی می‌کشین کله‌شو هم باید رسم کنین. (3 امتیاز)

اون یه بدن گرد و چاق داره که همین باعث میشه اکثر مردم اونو با توپ اشتباه بگیرن! پوستش خییییلی لیز و لزجه، بطوریکه حتی یه ثانیه هم نمیشه تو دستت نگهش داری. رنگش قهوه ای مایل به زرد یا سبزه. روی پوستشم چند تا خال بزرگ داره.
پاهاش خییلی کوتاه و کپل و در عوض دستای خیلی دراز و لاغر داره. بجای اینکه راه بره، روی زمین می خزه، چون پاهاش کوتاهه؛ و اینجاست که دستای درازش به کمکش میان، موقع خزیدن دستاشو کنارش قرار میده و خودشو با دستاش هول میده جلو!
به طور کلی سرش اصلا با بدنش هماهنگی نداره، چون سرش خیلی کوچیکه و دیده نمیشه و وقتی نگاش میکنی چند دقیقه مات و مبهوت میمونی که پس این چشم و دهن و دماغ رو چی قرار گرفتن! موعم نداره، کچله!

2. چرا لینی رفت تو دهن این جانور؟ (1 امتیاز)

دوتا دلیل میتونه داشته باشه؛ یا میخواسته درمورد اجزای درونی این موجود تحقیق بکنه که ببینه اجزای درونیشم مثل اجزای بیرونیش ناهماهنگن و بعدا با این مطالب جادوآموزانو از گرفتن نمره ی بیست تو امتحان ناتوان کنه، یا این که میخواسته ویژگی پیکسی بودنشو به رخ بقیه بکشه و بعدا بگه دیدین چقد خوبه که ادم یه پیکسی باشه و هرجا دلش بخواد بتونه بره؟!

3. اتفاقاتی که بعد از رفتن لینی به داخل بدن چشم‌ورقلمبیده‌ی دماغ‌گنده‌ی دهن‌گشاد میفته رو توضیح بدین. (3 امتیاز)

اول همه مات و مبهوت میمونن که پس استادشون کو! چون به درس چندان گوش نمیدادن و برای همین متوجه رفتن لینی به توی دهن موجود نشدن؛ ولی بعد یکی که حواسش از بقیه بیشتر جمع بود اعلام کرد که استاد رفته تو دهن چشم ورقلمبیده!
دو دقیقه بعد، کلاس به دو بخش تقسیم شد: بخش اول جادواموزانی که نگران استادشون بودن و بخش دوم، جادوآموزانی که از خوشحالیه نبودن استاد تو دقیقه های آخر کلاس بندری میرفتن! که البته بعد از بیرون آمدن ناگهانی لینی از دهن جونور به شدت منکر بندری رفتنشون شدن و قسم خوردن که در نبود لینی از شدت گریه چشاشون خشک شد!

4. ویژگی بارز این جانور به نظرتون چیه؟ چرا؟ (1 امتیاز)

برخلاف ظاهرش که همه فکر میکنن موجود تنبلیه، باید بگم که سرعت زیادی داره! بخاطر لیز بودن بدنش خیلی سریع رو زمین حرکت میکنه و سرعتش با یوزپلنگ برابری میکنه. همچنین شناگر ماهری هم هست؛ البته نه تو آب، بلکه تو گل و لای! این ویژگیش بخاطر چاق بودنشه؛ البته دقیق نمیدونم که چه ربطی به چاق بودن داره ولی خب اینو مطمئنم که اگه لاغر بود راحت نمیتونست شنا کنه!

5. توصیفی از محل زندگی چشم‌ورقلمبیده‌ی دماغ‌گنده‌ی دهن‌گشاد با توجه به اونچه که تو سوال 4 گفتین ارائه بدین. (1 امتیاز)

اون توی گل و لای کنار دریاچه ها زندگی میکنه. البته بعضیاشونم تو بیابونای خشک زندگی میکنن ولی محل اصلی زندگیشون توی گله؛ چون اگه بخوان تو گل شنا کنن راحت ترن تا این که رو زمین بخزن؛ خزیدن رو زمین بیشتر خستشون میکنه تا شنا کردن، ایناهم شنا رو ترجیح میدن!

6. انتقادات و تعریفات و پیشنهاداتتون به این کلاس رو بدون تعارف وارد کنین! (1 امتیاز)

انتقادات: همه چی عالی بود انتقادی ندارم.
تعریفات: این که نمره ها و تدریسارو به موقع میذاشتی خیلی خوب بود؛ قسمت نقاشیم با این که یکم سخت بود ولی ایده ی باحالی بود! موضوع تکالیفتم دوست داشتم، چیزایی میدادی که راحت میشد درموردش نوشت. و آخرین موردم این که به نظر من تکلیفات به صورت رول نبود خیلی خوب بود! در کل کلاس خوبی بود خسته نباشی!
پیشنهادات: پیشنهاد من اینه که زیاد واسه امتحان خودتو خسته نکن؛ شنیدم استادا با هم دیگه قرار گذاشتن هر کی امتحانشو راحت تر طرح کرد برندس! خواستم به تو هم بگم یه وقت جا نمونی. نهایت تلاشتو بکن راحت ترین سوالارو طرح کنی که برنده بشی!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷
اوس پروفسور موتویاما!

با صدای جیک جیک پرندگان و هوهوی باد، چشم هایم را باز کردم. با ناامیدی تمام به روز مزخرفی که در پیش داشتم اندیشیدم. دلم نمیخواست از تختم بلند شوم، کاش میشد تا ابد به همان حال روی تختم دراز بکشم!

اما خب، از انجایی که هیچ کدام از ارزوهای خوب براورده نمیشوند، این یکی هم چیزی جز حرف نبود. به سختی پتو را از رویم کنار زدم و بلند شدم. لباسم را پوشیدم و با اکراه از سالن عمومی هافلپاف بیرون زدم.

ناگهان سیلی از صداهای گوناگون به طرفم هجوم اورد:
_ بچه ها اگه میخواین رداتون سالم بمونه از اینجا دور شین، سدریک دیگوری اینجاست!
_هی سدریک، حواست باشه پروفسور زلر دیگه ردا نداره ها! اگه این دفعه هم معجونتو رو رداش بریزی و اتیش بزنی، از هاگوارتز اخراج میشی!
_ وای خدایا نگاش کنین! من نمیدونم چرا وقتی با رنگ زرد شبیه موز میشی، کلاه تو رو توی هافل انداخته؟
_ آخی، سدریک هیچ کس با تو دوست نمیشه؟ پس تو جشن کریسمس میخوای چه کار کنی؟ همه یه همراه دارن! البته اشکالی نداره؛ همه به دیدن سدریک تنها که مثل قزمیت یه گوشه وایساده عادت دارن!

با ناراحتی و بغضی که در گلویم گیر کرده بود به طرف سرسرا شتافتم. چرا همه با من بد بودند؟ چرا همه مرا دست می انداختند؟ چرا هیچ دوستی نداشتم؟
به سختی این افکار ناامید کننده را به ته مغزم راندم، به امید اینکه امروز وضع فرق کند و بالاخره کسی با من دوست شود!

همین که پشت میز نشستم، چشمم به پسر سال اولی ای افتاد که رو به رویم نشسته بود. با خوشحالی گفتم:
_ سلام. اسم من سدریک دیگوریه، اسم تو چیه؟ ما میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم!
در کمال تعجب متوجه شدم که چهره ی کوچک پسر مضطرب شد. ناگهان جیغ کوتاهی کشید و با عجله وسایلش را جمع کرد. سپس با سرعت به طرف در شتافت.

بغضی که در گلو داشتم، به اندازه ی یک غده ی بزرگ شده بود. چرا حتی سال اولی ها هم از من فراری اند؟ چرا هیچ کس باور نمیکرد که آن روز فقط در اثر لرزش اندک دستم معجون روی ردای پروفسور زلر ریخت؟ چرا همه فکر میکردند همیشه عنوان پسر بی عرضه و دست و پا چلفتی باید بعد از نام سدریک دیگوری بیاید؟

با افکار به هم ریخته و ذهنی ناراحت به سوی کلاس تغییر شکل به راه افتادم. به در کلاس که رسیدم ناگهان چیزی به یادم آمد! تکلیف پروفسور گری بک را انجام نداده بودم. چرا همیشه تکلیف هایم را فراموش میکردم؟

با استرس وارد کلاس شدم و سر جایم روی صندلی نشستم؛ صندلی ای که همیشه تا شعاع دو متری اش خالی میماند. با اندوه فکر میکردم که به پروفسور درمورد تکلیف چه بگویم. امیدوار بودم که کاری ناگهانی برای پروفسور پیش بیاید و از کلاس بیرون برود. اما چون من، سدریک دیگوری، بدشانس ترین پسر روی زمین بودم، این اتفاق نیفتاد.

پروفسور گری بک با شادمانی گفت:
_ خب، سوسیس بلغاریای تپل مپل من! امیدوارم که تکلیفاتونو بی عیب و نقص انجام داده باشین؛ چون امروز صبحونه کم خوردم و کنترل زیادی روی اعصابم ندارم. بنابراین حواستونو جمع کنین، اگه عصبانی بشم ممکنه آخرین جلسه ی درس تغییر شکل و همچنین اخرین روز عمرتونو سپری کرده باشید!

عرق روی پیشانی ام را پاک کردم و به زحمت دستم را بلند کردم و نجواگونه گفتم:
_ ببخشید پروفسور، من تکلیف این جلسمو یادم رفت انجام بدم!
صدای شلیک خنده از پشت سرم در کلاس پیچید. مگر حرف خنده داری زده بودم؟ کجایش خنده دار بود وقتی خودم از ترس یک قدم بیشتر با سکته فاصله نداشتم؟

سپس پروفسور با لحن ترسناکی گفت:
_که این طور اقای دیگوری! امیدوارم که حداقل درس جلسه ی قبلو که تبدیل سنگ به سوسک بود یادت مونده باشه. البته چندان درس سختی هم نبود و من این درسو به سال اولیا هم میدم؛ بنابراین واقعا شرم اوره اگه تو نتونی درست انجامش بدی! بیا اینجا و این سنگو برای من تبدیل به یه سوسک خوشگل بکن.

از جایم بلند شدم. پاهایم توان راه رفتن نداشتند. به هر زحمتی که بود خود را به جلوی کلاس رساندم. به سنگ خیره شدم و چوبدستی ام را به سویش نشانه گرفتم. سپس ورد را زیر لب زمزمه کردم و منتظر نتیجه ماندم.

کم کم دست و پاهای سوسک که هر کدام به نازکی نخ بودند، از دو طرف سنگ بیرون زدند. سپس سر گرد و سیاه رنگی در جلوی سنگ پدید امد. اما هر چه صبر کردم بدنه ی سنگ تبدیل به بدن سوسک نشد. سوسک بیچاره در تلاش برای حرکت کردن دست و پا میزد اما پاهای به آن نازکی توان بلند کردن بدن سنگی او را نداشتند.

_ افتضاح بود اقای دیگوری! بازم یه صفرو نصیب خودت کردی. امیدوارم حداقل تو امتحان وضعت بهتر از الان باشه!

بالاخره کلاس به پایان رسید. با غم و اندوهی فراوان و در حالی که سعی میکردم به متلک های دیگران اهمیتی ندهم، از کلاس خارج شدم. به محوطه رفتم و به طرف زمین کوییدیچ به راه افتادم. تنها جایی بود که در ان ارامش پیدا میکردم.

یکی دیگر از ارزوهایم بازی کردن کوییدیچ بود. دلم میخواست جستجوگر تیم هافلپاف باشم، وقتی به زمین می روم همه تشویقم کنند، همه ی هاگوارتز طرفدارم باشند و لقب بهترین جستجوگر را از آن خودم کنم. اما متاسفانه تمام اینها فقط در ذهنم شکل گرفته بودند؛ در واقعیت، هر وقت برای هر نقشی در تیم تست دادم به افتضاح ترین حالت ممکن کنار گذاشته شدم.
هیچ استعدادی در کوییدیچ نداشتم، هر وقت توپی به دستم میرسید هول میشدم و خراب میکردم.

پس از گذشت چند ساعت پر مشقت شب از راه رسید. بعد از شام بلافاصله به خوابگاه رفتم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. در تختم دراز کشیده و به سقف خیره مانده بودم. با خودم می اندیشیدم چه میشد اگر من خصوصیات دیگری داشتم؟ چه میشد اگر سدریکی بودم متفاوت با آنچه الان هستم؟

سدریک ایده آلم را در ذهنم تصور کردم؛ سدریکی که همه آرزوی دوستی با او را داشتند، سدریکی که همه طرفدارش بودند، در درس هایش اول بود و همه ی معلم ها از او تعریف میکردند، سدریکی که در تیم کوییدیچ در نقش جستجوگر ظاهر شده و کلی طرفدار پیدا کرده بود، سدریکی که کسی از او فرار نمیکرد، کسی جرعت متلک انداختن به او را نداشت، سدریکی محبوب و دوست داشتنی...

سدریکی که تصور کرده بودم، بی اندازه به من نزدیک بود؛ گویی کنارم نشسته بود، یا نه، انگار درونم بود! انگار صدایم میکرد و مرا به سوی خود فرا میخواند.

یعنی ممکن بود سدریک دیگری با این خصوصیات وجود داشته باشد؟ یا من همان سدریکم؟ غرق در این خیالات خوش به خواب رفتم؛ به امید این که فردا در قالب سدریک رویاهایم بیدار شوم...


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کدومیک از وسایل جادویی هری پاتر رو میخوایین داشته باشین؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ سه شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۷
شنل نامرئی و نقشه غارتگر!
شنل واسه اینکه میتونی باخیال راحت به حرفای همه گوش بدی، نقشه هم واسه مچ گیری خیلی حال میده. مثلا یکی به تو میگه من این ساعت کلاس دارم ولی تو میبینی با یکی دیگه داره تو محوطه می گرده. اون وقته که تو با شنل میری و زهره ترکش میکنی و بهش می فهمونی که خودت خری!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اگه ميتونستي از يه ورد استفاده كني اون چي بود؟
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ دوشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۷
من از استیوپفای و اکسیو استفاده میکردم.
خیلی حال میده که تو یه جا بشینی و وسایلی که لازم داری پروازکنان به طرفت بیان؛ دیگه زحمت بلند شدن و آوردن اون وسیله از دوشت برداشته میشه!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برای ساخت یک سپر مدافع به چه خاطره ای فکر می کنید؟
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ دوشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۷
به اولین روزی که اومدم هاگوارتز و با میزای پر از غذاش مواجه شدم!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ یکشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۷
سلام پروفسور!

_ واقعا که! دیگه از این وضع خسته شدم؛ هرروز صبح کارشون همینه. اصلا انگار یه ذره مغز تو اون کله ی باد کردشون نیست!
ماتیلدا با تعجب پرسید:
_ هی سدریک، با کی هستی؟ چرا انقد با حرص حرف میزنی؟
_ با کراب و گویل؛ یا بهتره بگم با اون دوتا حیوونی که فقط بدنشونو بزرگ کردن نه عقلشونو! هر روز صبح یه جور اذیتم میکنن، اونم نه از نوع معمولیش، از نوع... اصلا بهتره نگم! همش میخوام یه جوری تلافی کنم ولی نه زورم بهشون میرسه، نه راه دیگه ای بلدم!
_ خب شاید درست فکر نکردی. یه راه عالی هست که میتونی باهاش کراب و گویل رو تا حد مرگ بترسونی! تکلیف پروفسور گری بک رو که یادته؟
با بی حوصلگی گفتم:
_ آره یادمه ولی خب که چی؟ الان چه ربطی به مشکل من داشت؟
_ وای سدریک، تو که گیراییت انقد ضعیف نبود! تو میتونی به شکل پروفسور گری بک در بیای و...
بشکنی زدم و به سرعت از ماتیلدا دور شدم. دیگه ادامه ی حرفش را نشنیدم ولی اشکالی نداشت، چون خودم تا آخر نقشه را فهمیده بودم.

ده دقیقه ی بعد، درحالی که نفس نفس زنان به دنبال نیمفادورا میگشتم و ماتیلدا نیز پشت سرم می آمد، یک دور نقشه را توی ذهنم مرور کردم؛نقشه ی بی نظیری بود!
بالاخره نیمفادورا را در تالار عمومی هافلپاف در حالی که مشغول کتاب خواندن و خوردن شیرینی خامه ای بود، پیدا کردم.
با عجله دستش را کشیدم به طوریکه شیرینی از دستش به زمین افتاد. با نگاه متعجب و آزرده ی نمیمفادورا که مواجه شدم با عجله گفتم:
_ الان وقت ندارم توضیح بدم نیمفادورا، خیلی سریع باید باهام بیای یه جای خلوت!

همانطور که نیمفادورا را کشان کشان به دنبال خودم میکشیدم، به یک کلاس خالی رسیدیم. رو به نیمفادورا کردم و نقشه را مو به مو برایش توضیح دادم. نیمفادورا با سردرگمی پرسید:
_ میخوای تبدیل به پروفسور گری بک بشی؟ خب اینکار چه فایده ای برات داره؟
_ خودت خوب میدونی که تنها کسی که کراب و گویل خیلی ازش میترسن، پروفسور گری بکه. بنابراین اگه من بتونم تبدیل به پروفسور بشم، میتونم انتقام تک تک لحظه هایی که منو اذیت میکردن بگیرم. درضمن، به جز کراب و گویل همه از گری بک حساب میبرن، میخوام لذت اینکه همه بهت احترام میذارنو بچشم!
ماتیلدا گفت:
_ خب سدریک، حالا باید روش کارو بهت بگم. این طلسم مثل معجون مرکب پیچیده عمل میکنه، ولی یه خوبی داره که معجون نداره؛ اونم اینه که برای طلسم دیگه لازم نیست موی فرد مورد نظرو داشته باشی، همین که ذهنتو روی فرد متمرکز کنی کافیه! بنابراین تو باید با تمام قدرت فکرتو روی پروفسور گری بک متمرکز کنی، یعنی باید به تمام جزئیاتش فکر کنی، وگرنه ممکنه همه جات شبیه پروفسور نشه!
با نگرانی پرسیدم:
_ اون وقت من که تبدیل به پروفسور شدم، پروفسور اصلی چی میشه؟ فکر نکنم اگه دوتا پروفسور گری بک یهو تو راهرو راه برن منظره جالبی بشه.
_ طلسم خودش فکر اینجاهاشم کرده. به محض اینکه تو تبدیل بشی، شخص اصلی برای یک ساعت بیهوش و نامریی میشه؛ بنابراین هر جا که بیهوش بشه کسی نمی بینتش. خب حالا حاضری؟
با سر جواب مثبت دادم. سعی کردم فکرم را روی پروفسور متمرکز کنم، اما چندان کار راحتی نبود. ماتیلدا را می دیدم که چوبدستی به دست رو به رویم ایستاده بود و ظاهرا داشت ورد را زیر لب تمرین میکرد.
دوباره فکرم را متمرکز کردم و به تمام جزئیات گری بک اندیشیدم.
صدای ماتیلدا را شنیدم که فریاد زد:
_ آوردناسکلا!
کم کم متوجه تغییراتی که در اندامم رخ می داد شدم. بر خلاف تصورم هیچ دردی را احساس نمیکردم. دست ها و پاهایم بزرگ و قلنبه و سرم باد می کرد. باورم نمیشد که پروفسور گری بک انقدر بزرگ باشد، وقتی از بیرون نگاهش میکردم به نظر کوچکتر می آمد.
از آن بالا نگاهی به ماتیلدا و نمیفادورا کردم و گفتم:
_ چطور شدم؟ فکر کنم اون قدری روش تمرکز کردم که الان به قدر کافی شبیهش شده باشم، نه؟
از لرزش تن نیمفادورا جواب سوالم را گرفتم. ماتیلدا گفت:
_ خیالت راحت سدریک. حتی از خود پروفسور گری بک هم بیشتر شبیه پروفسور گری بک شدی!
خنده ای کردم و گفتم:
_ خب پس من فعلا باید برم. به اندازه ی یک ساعت و نیم وقت دارم که انتقامم رو بگیرم.
سپس چشمکی زدم و از در کلاس خارج شدم.

نزدیک به ده دقیقه گذشته بود و من هنوز نتوانسته بودم کراب و گویل را پیدا کنم. بالاخره پس از گذشت چند دقیقه ی دیگر، آن دو را گوشه ی راهروی طبقه ی دوم درحالی که سرشان را به هم نزدیک و باهم پچ پچ می کردند، یافتم.
نزدیکشان شدم و با صدای بلند گفتم:
_ هووم به به! بوی سوسیس کالباس تر و تازه به مشامم میرسه!
از آن جایی که در آن راهرو به جز کراب، گویل و من کس دیگری نبود، کراب و گویل خیلی زود فهمیدند که منظور من با آنان است. بدن هایشان را دیدم که از ترس جمع شدند و یک دیگر را در آغوش گرفتند.
به طرف کراب رفتم و گفتم:
_ گوشت تر و تازه ای داری؛ از رنگ پوستت قشنگ معلومه که زیرش گوشتی نرم و آبدار و خوشمزه خوابیده!
این بار به طرف گویل چرخیدم و گفتم:
_ تو گوشت بدرد بخوری نداری. همونطور که از بیرون بدرد نمیخوری، از تو هم چندان جالب نیستی! ولی خب، برای مواقع گشنگی میتونم نگهت دارم.
از مشاهده ی چهره ی وحشت زده ی آنان لذتی وصف ناپذیر وجودم را فرا می گرفت. سپس صدای لرزان گویل را شنیدم که گفت:
_ تو حق نداری مارو بخوری. تو استادی و استادا نمی تونن شاگرداشونو بخورن!
قهقه ی خنده ای سر دادم و گفتم:
_ جدی؟ فکر میکنی اگه من شمارو بخورم کسی متوجه میشه؟ معلومه که نه! همه فکر میکنن به مرگ طبیعی مردین، انقد بی مصرفین که حتی شک دارم کسی متوجه بشه.
درضمن، زمانی که ماه کامل میشه که دیگه من قابل کنترل نیستم، نه؟ پس دیگه هیچ مشکلی در زمینه ی خوردن شما وجود نداره؛ میتونم قبلش ببرمتون مکانی که موقع کامل شدن ماه به اونجا میرم و ببندمتون تا وقتی تبدیل به گرگینه شدم بخورمتون.
اما خب، از اونجایی که من خیلی مهربون و دلسوزم و قلب بخشنده ای دارم، شاید یه فرصت دوباره بهتون دادم. دیگه از این به بعد حق ندارین دور و بر آقای دیگوری بپلکین. فهمیدین؟ اگه یه وقت کلاغا برام خبر آوردن که بازم آقای دیگوری عزیزو اذیت کردین، اون وقت دیگه حساب کارتون با منه!
پس از این که کراب و گویل قسم خوردند که دیگر هرگز به من نزدیک نشوند، به سرعت برق پا به فرار گذاشتند. با دیدن سکندری خوردنشان موقع دویدن و ترسی که در چهره شان موج میزد، انتقامم را به طور کامل گرفتم. سپس به طرف محلی که نیمفادورا و ماتیلدا بودند رفتم.

صبر و قرار نداشتم تا دوباره تبدیل به خودم شوم و اثر حرفایی که به کراب و گویل زدم را بیینم!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۳۱ ۲۲:۲۶:۵۴

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ یکشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۷
سلام پروفسور!

١- منو قانع كنين كه به شانس نياز دارين. و جواب به شانس نياز نداريم پذيرفته نيس!(٦نمره)

خب، من از تنها چیزی که تو زندگیم بهره ای نبردم، همین شانسه! بخاطر همین، برای کارهای روزمره و ساده هم به شانس نیاز دارم. ولی درحال حاضر واسه کار مهم تری احتیاج دارم که فلیکس فلیسیس همراهم باشه.
پروفسور دگورث گرنجر با تکلیفی که داده، یعنی گرفتن پروفسور وارنر و تشریح آن، باعث شده که نیاز من به شانس دوچندان بشه. از وقتی لینی این دستور پروفسور گرنجر رو شنیده، تمام مدت بجز زمان هایی که کلاس داره تو اتاقش میشینه و درو با هفتصد جور ورد و طلسم قفل میکنه.
حالا من برای انجام دادن تکلیف پروفسور دگورث گرنجر و گیر انداختن لینی به شانس نیاز ندارم؟ اونم با این سابقه ی جذابی که از شانس دارم؟

۲-یه عکس از خودتون در کلاس خفن معجون سازی، برام بیارین. منو خوب بکشین، نمره ی اضافه داره.(۳ نمره)

نقاشی

۳- رز چرا دیر اومد؟(۱ نمره)

رز چون یکم بیش از حد ویبره رفته بود، دچار سرگیجه ی شدیدی شده و راه کلاسو گم کرده بود. از اونجایی که کلاس توی خرابه تشکیل میشه، تابلو راهنمای زیادی نداره.
ویبره رفتن بیش از اندازه، باعث گیجی میشه، و اگه در اندازه ی ویبره دقت نشه، باعث از بین رفتن حافظه و حتی مرگ میشه!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۷
سلام استاد!

در راهروهای کم نور هاگواتز مشغول قدم زدن بودم. فکری ذهنم را درگیر کرده بود: تکلیف پروفسور دگورث گرنجر!
راه های گرفتن لینی وارنر و تشریح آن را چند بار از زوایای مختلف بررسی کرده بودم، اما هر بار به دلیلی راهکارم بدرد نمیخورد.
چند بار تصمیم گرفتم بروم و از پروفسور وارنر بخواهم که از دفترش بیرون بیاید و به سوال من پاسخ دهد، اما هربار به این نتیجه میرسیدم که قطعا لینی از تکلیف پروفسور گرنجر خبر دارد، بنابراین محال است از دفترش بیرون بیاید.
چند بار دیگر نیز خواستم به دفترش بروم و بطور ناگهانی در را باز کنم، اما باز فهمیدم که لینی در دفترش را با انواع ورد و طلسم قفل کرده است.

با ناامیدی ای که وجودم را فرا گرفته بود در کشمکش بودم که ناگهان تصمیم گرفتم بروم و راه دوم را امتحان کنم؛ مطمئن بودم که درش را قفل میکند، اما امتحان کردنش که ضرری نداشت!
بنابراین با قدم هایی محکم و استوار به سوی دفتر پروفسور وارنر به راه افتادم. جلوی در که رسیدم، اندکی مکث کردم و دستم را روی دستگیره گذاشتم؛ سپس با فشاری ناگهانی دستگیره را به سمت پایین فشردم.
در کمال ناباوری به دری که چهارطاق رو به رویم باز شده بود، خیره ماندم. سپس با قیافه ی آرام و جدی لینی وارنر مواجه شدم که روی صندلی اش نشسته بود.
_ آقای دیگوری، به شما یاد ندادن که وقتی میخوای جایی وارد شی باید در بزنی؟
_ من.. من... پروفسور... ولی مگه شما درو قفل نکرده بودین؟
لینی که آثار تعجب در چهره اش نمایان بود گفت:
_ نه! برای چی باید در دفترمو قفل کنم؟
_ خب، برای اینکه... شما از تکلیف پروفسور دگورث گرنجر خبر ندارین؟
پروفسور وارنر قهقه ی خنده ای سر داد و گفت:
_ اها اونو میگی؟ چرا خبر دارم. تا الانم چندتا از دوستات سراغم اومدن و خب، باید بگم که کارشونو کاملا درست و بی عیب و نقص انجام دادن؛ حتما نمره ی کاملو میگیرن.
کاملا گیج و سردرگم شده بودم. پرسیدم:
_ پس.. پس الان چطور شما اینجایید؟ مگه تشریحتون نکردن؟
_ فکر میکردم باهوش تر از این باشی آقای دیگوری! فکر کردی پروفسور گرنجر همینطوری میگه بیاید منو بکشید؟ تازه، به این نکته دقت نکردی که اگه قرار بود من واقعا بمیرم، خب اولین نفری که منو گیر میاورد و می کشت، دیگه برای بقیتون تکلیفی نمی موند! اصلا با خودت نگفتی چطوری دوستات همشون تونستن منو تشریح کنن ولی من هنوزم زندم؟ در ضمن دیگه استادی هم برای مراقبت از موجودات جادویی نداشتین!
_ ولی من هنوز منظورتونو نمیفهمم استاد.
_ تمام این مدت من داشتم نقش بازی میکردم. پروفسور گرنجر روی من افسونایی اجرا کرد که باعث میشد برای مدت کوتاهی نمیرم، اون هر روز صبح افسونشو تمدید میکرد. این افسون باعث میشد که هرکی هر بلایی سر من بیاره هیچ اتفاقی برام نیفته و فقط بیهوش شم. بنابراین این فقط یه تمرین بود واسه شما.
من وانمود میکردم که از شما میترسم و نمیخوام که دستتون به من برسه، برای این که طبیعی تر بشه، در دفترمو قفل میکردم و بجز وقتایی که کلاس داشتم از دفترم بیرون نمیومدم.
_ پس چرا وقتی من اومدم وانمود نکردین که میترسین؟ چرا در قفل نبود؟ اصلا چرا این چیزارو به من گفتین؟
_ برای اینکه خسته شدم از این قایم شدنا. به هرحال که شما میفهمیدین. حالا زودتر تشریحم کن عجله دارم، یه سری از کارام عقب افتاده باید زودتر انجامشون بدم!
_ پس صبر کنین تا برم ابزار تشریحمو بیارم.

از دفتر پروفسور وارنر بیرون آمدم. باورم نمیشد که همه ی اینها برنامه ریزی شده بود! حالا که حقیقتو فهمیدم تعجب میکنم که چرا زودتر به فکر خودم نرسید؟ این که مسئله ی ساده ای بود. چرا تاحالا به این فکر نکرده بودم که با این که همه پروفسورو تشریح کردن ولی اون بازم هست؟
غرق در همین افکار بودم که به سالن عمومی هافلپاف رسیدم. ابزارم را از درون کوله پوشتی ام بیرون آوردم و به طرف دفتر پروفسور به راه افتادم.

به دفتر که رسیدم، لینی را دیدم که روی میز دراز کشیده و منتظر بود. جلو رفتم و کنارش زانو زدم. یکی یکی وسایل هایم را بیرون آورده و کارم را شروع کردم.
اول شکاف باریکی درون شکمش ایجاد کردم و محتویات دلش را با انبر جا به جا کردم و هرچه را که مشاهده کردم، روی ورقی نوشتم.
پس از اتمام کار، به کمک وردی شکمش را به هم دوختم و خیلی آرام از اتاق بیرون آمدم تا پس از دقایقی به هوش بیاید و شرایط را برای دانش آموز بعدی که میخواست پروفسور را تشریح کند، مهیا کند!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۷
اوس استاد!

در یک صبح گرم و آفتابی، من، نیمفادورا و ماتیلدا کنار دریاچه زیر سایه ی درخت بزرگی نشسته و مشغول حرف زدن بودیم. نسیم ملایمی می وزید و نوک چمن هارا با خودش به این سو و آن سو تاب می داد. نور خورشید، سطح گلها را نوازش می کرد و صدای جیک جیک پرندگان با خش خش برگ ها در هم می آمیخت.
درحالی که به پشت روی چمن ها دراز کشیده بودم گفتم:
_ امروز آخرین روزه! فردا جام گروه هارو می دن و بعدش به خونه می ریم. این خیلی عالیه!
_ عالی تر از اون اینه که امسال ما قهرمان گروه هاییم! باورم نمیشه که بعد از چندین سال پی در پی که گریفیندور قهرمان شده بود، حالا ما در صدر جدولیم و اونا دومن!
در تایید حرف ماتیلدا سری تکان دادم سپس گفتم:
البته با شصت امتیاز اختلاف؛ ولی خب، این که مهم نیست، مهم اینه که جام متعلق به ماست!

به قدری غرق در صحبت بودیم که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم. ناگهان نیمفادورا از جا پرید و با نگرانی عمیقی که در صدایش نهفته بود اعلام کرد:
_ واااای، بچه ها بیست دقیقه از کلاس فلسفه و حکمت گذشته! باید عجله کنیم. تا الانم خیلی دیر شده!

پنج دقیقه ی بعد، درحالی که از شدت دویدن نفس نفس می زدیم، جلوی در بسته ی کلاس پروفسور موتویاما ایستاده بودیم. پس از نواختن چند ضربه به در، در باز شد و با چهره ی خشمگین پروفسور رو به رو شدیم.
_ به به، می بینم که روز آخره و قوانین رو یادتون رفته! نفری ده امتیاز ازتون کم میشه؛ برید بشینید سر جاتون.

با قیافه ای بهت زده سر جایم نشستم. هضم کسر سی امتیاز از گروه در یک ثانیه برایم دشوار بود.
با ناراحتی گفتم:
_ حالا فقط سی امتیاز دیگه با گریفیندور اختلاف داریم.
نیمفادورا به آرامی گفت:
_ اشکالی نداره، سی امتیاز که کم نیست. باید حواسمون جمع باشه که بیشتر از این کم نشه!

اما کاری که پروفسور موتویاما کرد، تمرکز مرا به کلی از بین برد. همان طور که به نقطه ی نا مشخصی خیره مانده بودم، اصلا متوجه وقایعی که در اطرافم رخ می داد، نبودم. تا اینکه با ضربه ی دردناکی که ماتیلدا با آرنجش به پهلویم زد، از جا پریدم.
صدای پروفسور در گوشم طنین انداخت:
_ آقای دیگوری! مثل اینکه خوشحالی روز آخر باعث شده که ساده ترین قوانینم فراموش کنی؛ من همین الان گفتم که تکلیفاتونو بیرون بیارید و تو اصلا توجهی به حرفام نمی کنی! فکر کنم اگه پونزده امتیاز دیگه ازت کم بشه، حواست رو بیشتر جمع کنی!

با ناراحتی و به سختی کلاس را به پایان رساندم. با به پایان رسیدم کلاس بیرون آمدیم و درحالی که ماتیلدا و نیمفادورا در دو طرفم حرکت می کردند، با حرص گفتم:
_ معلومه دیگه، همینجوری از ما امتیاز کم می کنه که گروه خودش برنده بشه! اصلا کی اینو استاد کرده وقتی نمی تونه بی طرفانه رفتار کنه؟ واقعا که!
از شدت ناراحتی و عصبانیت متوجه حرف هایی که از دهانم می پرید نبودم. همانطور که مشغول ناسزا گفتن به پروفسور موتویاما بودم، صدای زبر و خشنی از پشت سر صدایم را خاموش کرد:
_ آقای دیگوری، فکر کنم کسر پنج امتیاز ازت باعث بشه که دیگه پشت سر استادات حرف نزنی!
این صدای پروفسور بونز بود که معلوم شد از وقتی از کلاس پروفسور موتویاما بیرون آمدیم، پشت سر ما حرکت میکرد.

ده دقیقه ی بعد، در محوطه ی هاگوارتز مشغول قدم زدن بودیم. ماتیلدا با نگرانی گفت:
_ سدریک، اشکالی نداره. هنوز ده امتیاز جلوتریم. ناراحت نباش!
ناراحتی و بهت شدیدی که وجودم را فرا گرفته بود، مانع جواب دادن به ماتیلدا می شد. بنابراین بی هیچ حرفی به راهم ادامه دادم.

کلاس بعدی، کلاس پیشگویی بود. هرسه نفر راهمان را کج کردیم تا به کلاس پروفسور تورپین برسیم.

در کلاس، با ذهنی پر از نگرانی سر جایم نشستم. اصلا حواسم سر جایش نبود. مشغول فکر کردن به امتیازهایی که باعث شدم از از گروه کم بشه بودم، که صدای پروفسور تورپین در کلاس طنین انداخت:
_ خب عزیزانم، اول میخوام تکلیفاتونو ببینم. لطفا بذارین رو میز تا به عنوان آخرین تکلیف امسال بهتون نمره بدم.

با شنیدن این حرف، به اندازه ی نیم متر از صندلی پریدم؛ پاک یادم رفته بود که تکلیفم را کنار دریاچه جا گذاشته ام. با عجله به سمت پروفسور تورپین حرکت کردم و اجازه گرفتم که بروم و تکلیفم را بیاورم.
وقتی به کنار دریاچه رسیدم، اثری از تکلیفم نبود. گوشه و کنار و زیر و روی همه جا را گشتم، اما نبود که نبود.
با قدم هایی سست و ذهنی مغشوش به سمت کلاس به راه افتادم. حرف هایی که قرار بود به پروفسور تورپین بزنم را یک دور در ذهنم مرور کردم.

به کلاس که رسیدم، ماجرا را برای پروفسور شرح دادم. و در کمال ناباوری با پاسخ پروفسور مواجه شدم:
_ آقای دیگوری عزیز! تو شاگرد زرنگی هستی، اما به دلیل نداشتن تکلیف مجبورم پنج امتیاز ازت کم کنم.
چرخی زدم و به سمت صندلیم برگشتم. وسط ماتیلدا و نیمفادورا نشستم و با ناراحتی آمیخته به احساس شرم گفتم:
_ وای بچه ها معذرت میخوام، من باعث شدم که اخلاف امتیازمون با گریفیندور به پنج برسه! حالا فقط باید حواسمون باشه که این پنج امتیازو از دست ندیم.
با مشاهده ی قیافه ی ماتیلدا و نیمفادورا نگرانی وجودم را فرا گرفت. پرسیدم:
_ اتفاقی افتاده؟ مگه پنج امتیاز جلوتر نیستیم؟

نیمفادورا با ناراحتی سری تکان داد و گفت:
_ همین الان که تو رفتی بیرون، هرماینی گرنجر به خاطر تکلیف بی عیب و نقصی که نوشته بود ده امتیاز گرفت. سدریک تقصیر تو نیست، اصلا ناراحت نباش. همه ی ما مقصریم!
عالی شد! حالا گریفیندور پنج امتیاز از ما جلوتر بود و باعث و بانی تمام این اتفاقات و از دست دادن جام من بودم!
می دانستم همه ی این اتفاقات به دلیل اثر پروانه ای مزخرفی رخ داده است که در کلاس فلسفه و حکمت یاد گرفته بودیم؛ با بدبیاری اول، بقیه ی بدشناسی ها هم با آغوشی باز به استقبالت خواهند آمد!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۳۱ ۱۶:۱۴:۴۳
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۳۱ ۱۶:۲۰:۴۲

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.