یک روز از زبان یک دیوانه ساز!میخانهی کنج کوچهی ناکترن از همیشه خلوتتر و آرامتر بود، کمتر کسی وسط روز به آن نقطه از شهر میآمد و اگر هم گذرش به آنجا میخورد، وقتی برای میگساری نداشت. علاوه بر این، آن مغازهی کوچک آنقدر از بیرون و درون غمگین و پوسیده به نظر میرسید که حتی با وجود زمستان بیرحم لندن هم، آتشی که بی رمق گاهی زبانه میکشید کسی را به سوی خود نمیخواند.
آنجا آنقدر سرد، دلگیر و تاریک بود که گویی سالها در تسخیر دیوانهسازها بود و حضور یک نفر بیشتر تغییری در فضای آن ایجاد نمیکرد، دقیقا چیزی که او به آن نیاز داشت. تک و توک بعضی صندلیها در اشغال جادوگرانی بود که تنهایی خود را با پیکهای الکل فرو میخوردند، هیچ کدام حضورش را حس نمیکردند، همانطور که او حضور آنها را حس نمیکرد; به آرامی به سمت پیشخوان سر خورد و روی یکی از چهارپایهها نشست. ساقی بی هیچ پرسشی بطری خاک گرفتهای را از قفسه های پشت سرش برداشت، لیوانی را پر کرد و مقابل دیوانهساز گذاشت. انگشتانی لزج و دراز از زیر ردا بیرون آمدند و دور لیوان حلقه شد، لحظهای بعد ساقی دوباره همان لیوان را پر کرد.
- چه دیوانهساز بی بخاری هستی!
اگر دیوانهسازها چهرهی مشخصی داشتند حتما تعجب او وقتی که به پشت سرش بر میگشت در صورتش پیدا میشد; ساحره ی مسن و ژولیدهای پشت سرش نشسته بود و او را برانداز میکرد. بیتردید اگر هشیار بود، هرگز با او همکلام نمیشد.
- اونطوری منو... امممم... نگاه نکن. بیبخاری دیگه! مگه نباید الان بیفتی به جون این ملت و ...هووممم...چطوری بگم که دردسر نشه... باهاشون صمیمی بشی؟!
- خانم، صمیمیت کدومه؟ چرا حرف در میاری واسه ما؟! ما فقط طبق طبیعتمون رفتار میکنیم.
- طبیعت، غریزه، نفس اماره... چه فرقی میکنه؟
دیوانهساز دوباره پشتش را به ساحره کرد و لیوان سوم را سرکشید و به ساقی گفت:
- قویتر باشه این دفه...
ساحره تلوتلو خوران هیکل فربهاش را جابجا کرد تا دوباره دو در روی همصحبتش! باشد.
- شماها اسمم دارین؟
- ها؟ چی داریم؟
- اسم... اوه فهمیدم فهمیدم... ما یه مقدار لهجههامون فرق داره... صبر کن...
و با دست به لیوانش اشاره کرد و گفت:
- ما به این میگیم گیلاس... گــــیـــــــــی لــــــــاس.... شما چی میگین؟
- لیوان!
ساحره از ذوق خندهی کوتاهی کرد که در میان صدای آسمان خشمگین که میخانه را میلرزاند گم شد.
- اینو شنیدی؟ ما به این میگیم تندر... تُـــــــــندَر.... شما چی میگین؟
- آسْمون قرمبه!
ساحره یک لحظه با تعجب اخمی کرد و بعد دوباره خندید، جرعهای از نوشیدنیاش خورد و دستش را روی سینهاش گذاشت و گفت:
- اسم من ناعی.. شما..
- پدرسوخته!
- مرتیکه دیلاق نجس منحوس بی اصل و نسب ... درست صحبت کن بوقی بوق بوق بوق...
- خانم سوء تفاهم نشه... به ما میگن پدرسوخته.
ناعی که تازه متوجه اشتباهش شده بود، با دهان باز به پدرسوخته نگاه کرد و با بغض پرسید:
- ای وای... این چه اسمیه خب؟
- خوشتون میاد ما هم بگیم این چه اسمیه دارین؟ ببین خانم ما رو بر اساس سابقه ننه بابامون نامگذاری میکنن... مثلا پدر من یه بار شنل یه جادوگری رو دزدید، نفرین شد و توی نفرین سوخت... نه اونطوری نگاه نکن... نمرد... فقط سوخت.. خب وقتی ما به دنیا اومدیم اسممون رو گذاشتن پدرسوخته.
و شانههایش را با بی خیالی بالا انداخت و مشغول نوشیدنیاش شد و متوجه نبود هم سر و هم فکش هر دو حسابی گرم شدهاند. هر بار که اینجا میآمد در سکوت دمی به خمره میزد، به جای پول به ساقی میگفت این بار از بوسیدنش صرفنظر کرده و بیحساب میشدند و ادامه ی کارهایش را از سر میگرفت... گاهی شیفت شب آزکابان کشیک میداد، گاهی برای ایجاد وحشت و گاهی فقط محض تفریح با رفقایش به محلهای مشنگ نشین میرفت و مردمآزاری میکرد و گاهی هم... به جادوگرها حمله می کرد، این موجودات پر از احساسات متناقض و متکبر که به لطف چوبدستی فکر میکردند مالک دنیایند... با سپرهای مدافع جورواجورشان...
- هیییییع...
- چرا آه میکشی پدرسوخته؟
- سپرمدافعت چه شکلیه؟
- ول کن عامو حوصله داری؟ میدونی چقدررر سخته درست کردنش؟ من بی خیالش شدم... در برخورد با شماها شکلات درمانی کردم همیشه. هر چند دیگه لازم نیست....چطوری توضیح بدم... تا حالا شکست عشقی خوردی؟
- نه ناعی... ولی فکر میکنم عاشق شدم!
- پــــــدرسوخــــــتـــــــــه!!
ناعی که ماجرا برایش جذابیت تازهای پیدا کرده بود، جفت دستانش را زیر چونهش زد و منتظر ماند. چیزهای زیادی از دیوانهسازها نمیدانست و مطمئنا فکر نمیکرد دیوانهسازها هم عاشق بشوند. عزمش را جزم کرده بود که جزئیات ماجرا را بداند، هر چند فرقی نمیکرد، چند ساعت بعد که اثرات مستی میپرید، هیچی یادش نمیآمد... اما کنجکاویش بیشتر از آن بود که بی خیال شود، پس او را تشویق به حرف زدن کرد:
- اسمش چیه؟ چطوری آشنا شدین؟ اونم میدونه دوسش داری؟
- اسمشو نمیدونم... تازگی دیدمش... صبحا میره تو ساختمون وزارت، عصرا هم میره خونه. جذابه چون فرق داره با بقیه! میدونی ما آدمها رو با احساساتشون میشناسیم و این جادوگر تو دنیای دیگهای سیر میکنه.
نوشیدنی ناعی پرید توی گلوش و چنان با شدت آن را خارج کرد که از بینیاش هم بیرون زد و روی ساقی و پیشخوان چسبناک و کثیف پاشید. ساقی زیر لب غرولندی کرد و با دستمال چرکش اول سر و صورتش را خشک کرد و بعد مشغول پاک کردن پیشخوان شد.
- تو.. تو... عاشق یه جادوگر شدی؟ نه یه دیوانهساز دیگه... نه یه ساحره حتی... تو عاشق یه جادوگر شدی؟!
- خیلی ضایع است؟
- این ضرب المثل جادوگرا رو شنیدی که میگن، “هیپوگریف با هیپوگریف، تسترال با تسترال... کند بوقی با ارزشی پرواز؟”
- نه... معنیش چیه؟
- هوممم.. منم دقیق نمیدونم ولی الان که فکرشو میکنم کی اهمیت میده؟ اینا همهش یه مشت حرفه، برو دنبال دلت جوون!
- دل چیه؟
- همون که تو و منو و کلی ملت رو بدبخت کرده ولی باید رفت دنبالش... برو با این عشقت حرف بزن، ارتباط برقرار کن، باهاش صمیمی.. کجا میری؟ صبر کن..صمیمی نشو...هی وای من، رفت!
صبح روز بعد – بیمارستان سنت مانگو
بیرون بیمارستان شلوغ و پر از روزنامهنگار، ملاقات کننده و مردمی بود که تنها از سر کنجکاوی به آنجا آمده بودند. نگهبانان درب ورودی را بسته بودند و تنها با کارت شناسایی اجازهی تردد به افراد مجاز را میدادند.
داخل بیمارستان، شفاگر و دستیارش پشت در اتاق ۵۰۲ لحظهای با تردید بهم نگاه کردند و بعد وارد شدند. اتاق ظلمات مطلق بود و سرمای آن تا مغز استخوان آن دو را منجمد میکرد. شفاگر جوان که دندانهایش بهم میخورد، پرسید:
- تا حالا همچین موردی دیده شده؟
- شک دارم! اصولش اینه که اینها بعد از بوسههای معروفشون قویتر میشن ولی مسئول دفتر کنترل موجودات جادویی میگفت که این انگار روح خودشم با قربانیش مکیده... اگه روحی داشته باشن! ازش فقط یه پوستهی خالی مونده.
- تا کی اینجا قراره بمونه؟
- تا وقتی که تحقیقات کامل بشه... این آزاری برای کسی نداره... یه گوشه رهاش میکنن.
- دلم براش یه جورایی میسوزه.
- دلت نسوزه... نمیبینی کل مملکتو با این کارش بهم ریخته.
و در را برای همکار جوانش باز کرد تا از اتاق خارج شوند. در راهرو، از جیب روپوشش نسخه ی پیام روز لولهشده ای را درآورد و دوباره به صفحه ی اول خیره شد، وسط صفحه عکس بزرگی از جادوگر لاغر و کریهی چاپ شده بود که با شانههای افتاده و چشمان تهی از نور زندگی روی تخت سنت مانگو بیحرکت نشسته بود و تیترهای درشت یکی بعد از دیگری روی آن ظاهر میشدند:
سقوط مشکوک وزیر گانت به دست دیوانهساز
دیوانه سازی که دیوانه شد