سارا روی صندلی تالار هافلپاف مشغول خواندن کتاب هایی بود که رز به او معرفی کرده بود که رز به سمتش امد.
سارا که از قدم های زلزله وار رز امدنش را فهمیده بود کتاب را بست وبه دوست پریشان خود خیره شد.
رز با صدایی که از ته چاه می امد گفت:
-سارا...دوست عزیزم اگر توی این مدت کوتاهی که توی هافل بودم باعث عصبانیت تو شده ام مرا ببخش!حلالم کن!
سارا با وحشت پرسید:
مگه چه شده؟می خواهی بری یه گروه دیگه؟
رز از دست افکار سرسری سارا عصبانی شده بود ولی به خاطر اینکه این اخرین دیدار او با دوستش بود از فکر دعوا کردن بیرون امد و با نارحتی گفت:
-نه بابا،اخه کدوم ادم عاقلی هافل را با گروهای دیگه عوض می کنه؟هان؟
سارا که اندکی ارامشش را باز یافته بود دوباره پرسید:
پس می خواهی بری مکه، با هواپیما های ایران؟
رز این بار نتوانست جلوی خودش را بگیرد وفریاد زد:
-نه بوقی،
می خواهم برم سوار اژدها شوم.
سارا با خود فکر کرد دوباره این رز یه کتابی خوانده داره ازش تقلید کنه!بنا براین فقط شانه هایش را بالا انداخت.
رز که نتوانست از گریه خود داری کند،هق هق کنان گفت:
-اینم وصیت نامه ام هست بعد از مرگم به داداشم بگو که مسئول مرگ خواهرت ویولت بودلر بوده!
سارا با فرمت(
)به رز نگاه کردوگفت:
ویول؟ویولت؟ویولت چه کار به مرگ تو داره؟
رز برای لحظه ای گریه اش را متوقف کردوجواب داد:
-خوب تکلیف موجودات جادویی دیگه!
و بعد دوباره شروع به گریه کرد.
سارا بلند شد و رز را در اغوش گرفت،برای چندی دو دوست در اغوش هم گریستند تا اینکه رز به زور خود را از سارا جدا کردو گفت:
سارا به بچه ها بگو که چقدر از بودن با ان ها خوشحال بودم وبگو من اینکار را فط برای هافل انجام می دهم از ان ها خداحافظی کن. خب دیگه من رفع زحمت کنم برم بمیرم.
چند دقیقه بعد کنار اژدها(البته معلوم نشد اژدها از کجا امد،شاید ویولت گذاشته بود کار بچه ها راحت تر باشه!)
رز اب دهانش را باصدای بلندی قورت دادو در حالی که دست و پایش از ترس می لرزید به سمت اژدها رفت.
از شانس خوب یا بد رز اژدها خواب بود و او توانست به راحتی سوار اژدها شود. نفسی از سر اسودگی کشید،شاید امکان زنده ماندن هم وجود داشت!ولی اول باید اژدها را بیدا می کرد.
رز چوب دستی اش را به سمت اژدها گرفت و چند ورد را امتحان کرد ولی هیچ کدام اژدها را بیدار نکرد!رز با امید واری فکر کر شاید مرده باشد!با خوشحالی سعی کرد از پشت اژدها پایین بیاید ولی ردایش به فلس اژدها گیر کرده بود.
رز تقلا می کرد که خود را ازاد کند در همان موقع اژدها بیدار شد و هوس پرواز کرد!بال های بزرگش را باز کرد و به صورت اماده باش نشست غرشی کرد و به بالا پریدو اوج گرفت.
در این بین رز هنوز به فلس گیر کرده بود واز بالا رفتن اژدها حالش بد شده بود.اژدها هم چنان اوج می گرفت وبالا تر می رفت ان قدر بالا رفت که از جو بیرون زد! پس از خروج از جو فهمید که زیاد گازش را گرفته بوده پس دوباره با سرعت به سمت زمین رفت.رز هم در وسط بال اژدر در حال زدن سکته بود!
پایین تر پایین تر تا اینکه هر با مخ روی کوه فرود امد و مغز رز و خودش وبدنه ی کوه متلاشی شد!
بعداز خاک سپاری در سالن عمومی هافل:الا در حالی که وصیت نامه ی رز را توی هوا تکان می داد گفت:
-لطفا نظم جلسه را رعایت کنید...و این جا راهم تبدیل به دریاچه ی هافل نکنید!می خواهم وصیت نامه رابخونم.
اعضای هافل با چشمان خیس و دستمال هایشان به الا زل زدند.
الا شروع به خوندن کرد:
با نام ویاد بانوی بزرگوارمان هلگا هافلپاف کبیر! همان طور که می دانید بازگشت همه ی مابه سوی مرلین(یعنی دامبلدور مرلین که مدت هاست منحرف شده!دیگه دیار مرلین هم امنیت نداره!)
است پس امیدوارم شما دوستان وهم گروهی های عزیز و دوست داشتنی را در دیار مرلین ببینم البته نه به این زودی،شما جوانید ارزو دارید از این روز ها به خوبی استفاده کنید!
و اما اموال من:
مجموعه کتاب های هانگر گیم را به باری ادوارد رایان می بخشم به امید درس گرفتن از سرنوشت انان!
بقیه ی کتابخانه ام را به سارا کلن می بخشم تا با کتاب های ان لحظات خوشی را بگذراند!
به نیمفادورا تانکس هم مجموعه ی لاک هایم را می بخشم تا با رنگ موهایش ست شود!
تمامی ساطور های خاندان را به الا می بخشم که سر جن ها را بیشتربزند!
خونم هم به استو می بخشم !
و بقیه ی اموالم را به برادر عزیزم می بخشم.
در ضمن زیاد از این شکلک استفاده کنید:
با ارزوی نیک بختی
رز زلر
باتمام شدن وصیت نامه همه ی اعضای هافل به این فرمت ها در امدن بودند: