هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۱
#41
خیلی این قسمت سوژه کش داده شده! با اجازه یکم جلو می برمش!

~~~~~~~~~~

- بلا بذار حداقل نقششو بگه شاید به درد بخور بود.

ایوان تشکر میکنه و ادامه میده : فلور ، تو یه جوری با نسخه ت ارتباط برقرار کن و کاری کن که رفتارش باهات خوب بشه و ازت اطاعت کنه.

فلور : خب؟

- خب بعدش با هم از اون عشوه ها بیاین دیگه! چیکار می کردین که جادوگر ها رو محو خودتون میکردین و بعضی هاشون هم غش می کردن؟!

تری که از ایده ی ایوان خوشش اومده بود ، واسه جایزه ی ایوان یه شکلات از جیبش در میاره و میذاره تو دهنش!

فلور از غار بیرون میره و چشم همه ی نسخه ها اون رو دنبال می کنه! فلور به طرف نسخه ی خودش میره. نسخه ابتدا با تعجب نگاهی به فلور میکنه. فلور که از روحیات خودش خبر داشته ، شروع میکنه به تعریف و تمجید از نسخه ش! نسخه هم خوشش میاد و دستشو به طرف فلور دراز میکنه.

همه :

بلا : فلور چی گفت که نسخه ش داره این کارو میکنه؟

فلور روی دست نسخه ش میشینه و اشاره میکنه که دستش رو ببره بالا. نسخه دستش رو کنار گوشش میگیره ، فلور چیزی میگه ، نسخه هم با تکون دادن سرش به فلور می فهمونه که قبول کرده! فلور و نسخه کارشون رو شروع می کنن...

مرگخوار ها از دور شاهد بودند که فلور و نسخه ش چطوری دارن همه رو محو خودشون میکنن. حتی نسخه ی ایوان کبوتر رو پرت کرد اون طرف و به نسخه ی فلور زل زده بود. فلور به مرگخوارا اشاره کرد. همه از غار خارج شدند.

فلور به نسخه ش چیزی گفت ، نسخه دستش رو پایین آورد و فلور پایین پرید. فلور به نسخه چشمکی زد و نسخه به کارش ادامه داد و حواس همه ی نسخه ها را پرت کرد تا فلور و دوستانش بروند.

تری شتابان به سمت فلور رفت و خودش رو تو بغلش انداخت و گفت : آفرین فلور ، کارت عالی بود! بیا این شکلات مال تو!

فلور از کار تری خنده ش میگیره و میگه : مال خودت تری!

تری هم خوشحال و شاد و خندون شکلات رو تو دهنش میذاره!

همه به طرف ققنوس ها روانه میشن ...


Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۰:۰۱ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۱
#42
هوگو و بلاتریکس با پوزخند وارد وزارتخانه شدند. بعد از کلی جستجو بالاخره دفتر وزیر سحر و جادو رو پیدا کردند.

خواستند وارد دفتر وزیر شوند که ناگهان دختری پرسید : ببخشید خانوم ، شما وقت قبلی داشتین؟

بلا با عصبانیت رو به دختر می کنه و میگه : مگه از این مردک هم باید وقت قبلی گرفت؟!

دختر با تعجب و پوزخند میگه : هه! خانوم محترم مثل اینکه شما نمیدونید کجا اومدین! اینجا دفتر وزیر سحر و جادوئه! اونوقت وقت قبلی نمیخواد!؟ حالتون خوبه؟!

- کروشیو منشی! من رفتم تو!

منشی :

بلا اینو میگه و با پوزخند داخل میشه. وزیر سحر و جادو با تعجب سرشو بالا میاره و از ورود ناگهانی بلا عصبانی میشه.

- هی بلا! چرا در نزدی؟! واستا ببینم ... اصن این منشی من کو؟!

- اینقدر حرف نزن لودو! منشیت فعلا داره درد میکشه! ما اومدیم اینجا ...

هوگو که از اون موقع تا حالا حرفی نزده بود ، حرف بلاتریکس رو قطع می کنه و خودش ادامه میده : ما اومدیم اینجا که مجوز آموزشگاه مرگخواری رو ازت بگیریم.

لودو :

بلا چشم غره ای به هوگو میره و رو به لودو میکنه و میگه : ببین لودو! ارباب دستور دادن بدون هیچ گالیون دادنی مجوز رو رد کنی بیاد! فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟!

لودو با خونسردی میگه : لیدی لسترنج! به اربابتون بگین الآن من وزیر سحر و جادوئم و شما هم مجوزتون رو باید مثل همه بگیرین!

هوگو دوباره میپره وسط : ینی هیچ راهی وجود نداره؟!

- نچ!

- پس بگیر که اومد بگمن! کروشیو!

لودو جاخالی میده و با ترس ابتدا نگاهی به هوگو میندازه ، سپس به بلا نگاه میکنه و میگه : خب شاید بشه یه کاریش کرد!

بلاتریکس لبخندی میزنه.

- حالا شدی یه وزیر خوب! پس این مجوز رو بده تا ما بریم!

لودو فکری میکنه و میگه : حالا به این راحتیا هم که نمیشه! شرط و شروطی داره!

بلا :

لودو ادامه میده : اگه میخوان خیلی راحت مجوز بگیرین ، پس باید یه قوانینی رو توی آموزشگاه بر قرار کنین! مثلا یکیش اینه که ساحره ها باید با حجاب بیان آموزشگاه!

بلا : چـــــــــــــــی؟!

- صبر کن هنوز ادامه داره! :zogh:


ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۹ ۱۰:۰۷:۰۶

Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان های گروهی (فصل 2) ( یک خطی)
پیام زده شده در: ۹:۲۵ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۱
#43
هری و رون و هرمیون در خونه ویزلی ها نشسته بودن و در مورد اتفاقات افتاده در اون روز حرف میزدن . هری حواسش به در بود تا زمانی که آرتور و جینی ویزلی به خونه برگردن تا جوابش رو بدن .
هرمیون متوجه شده بود که هری از شدت استرس و نگرانی پایش را تند تند تکان می دهد .
- هری لازم نیست این قدر نگران باشی
هری درحالیکه لحظه به لحظه کلافه تر میشد، غرید: وقتی تو هم بشنوی دارن در موردت حرف می زنن و وقتی می پرسی موضوع یه؟ جواب میشنوی که لئوناردو (که هیچ شباهتی به اسم تو نداره) گم شده، مث من حرص می خوردی و نگران می شدی.
رون بر روی تختش تکونی میخوره و با زمزمه میگه :
-ماجراهای هری تموم شدنی نیست .
همین موقع صدایی میاد . هری به سمت اتاق میدوه ولی چیزی نبینه ولی وقتی بر میگرده میبینه که بیل در حال کمک به فلور برای بیرون اومدن از شومینس
رون گفت:من مطمئن هستم لئوناردو بر ميگرده و حساب اون بلاتريكس رو ميرسه.فقط بشين و ببين لئوناردو چيكار ميكنه.كسي كه محافظ شخصي تو باشه و توي اين ٦ سال يه لحظه چشم از روي تو بر نداشته باشه،معلوم كه برميگرده.
هری و هرمیون به هم نگاهی انداختن و شروع به خندیدن کردن . هری گفت :
-حتی تو این شرایط هم میتونی آدم رو بخندوني.
-اختيار داريد،رون ويزلي كارش شاد كردن دوستانش هست،برنامتون براي امروز چيه؟راستي روزنامه ي پيام امروز رو خونديد؟؟؟؟
هرمیون با ابرو به رون اشاره ای کرد تا ساکت شود.
- تو این موقعیت چه وقت روزنامه خوندنه رون؟
-ولي نگفتيد برنامتون براي بعد از ظهر چيه؟؟؟من كه ميخوام با فرد و جرج برم يه چرخي تو دنياي ماگل ها بزنيم.
هرمیون اخمی کرد و گفت :
- رون دیگه داری شورش رو در میاری، تو این موقعیت چه جای خوش گذرونیه؟!
-ببين هرمايني هر اتفاقي افتاده،افتاده.دست منو و تو هم نيستش.پس بهتره يكم خوش بگذرونيم و خودمون رو اماده ي حوادث اينده كنيم.
هرمیون و رون در حال بحث کردن بودن که ناگهان صدای باز شدن در اومد . هری مثل فنر از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
هري با دقت اطراف رو نگاه ميكرد تا ببينه كي از در وارد شده.اما ناگهان دستي از پشت هري رو گرفت.
هری ناگهان برگشت و با دیدن آقای ویزلی لبخندی بر لب هاش نشست .حالا دیگر می توانست از قضیه سر در آورد.
-هري،رون،هرمايني بياييد داخل اتاق باهاتون ميخوام يه صحبت درست و حسابي بكنم.
هري و رون و هرمايني هم با تعجب به هم نگاه كردند و پشت سر آقای ویزلی به طرف اتاق رفتند .
وقتی که داخل اتاق رفتند آقای ویزلی به آنها اشاره کرد تا بنشینند . هری گفت :
- من راحتم .
-باشه هرطور راحت تر هستي.بچه ها الان ميخوام يه چيزي بگم كه با خيلي حواستون باشه. بچه الان مرگخوارها در وزارت خونه نفوذ كردند،بايد حواستون باشه،نبايد اون طرف ها بياييد.فهميديد.
هری که اصلا حوصله ی شنیدن این حرف ها رو نداشت گفت:
آقای ویزلی لطفا این حرف ها رو ول کنید .موضوعی که صبح با جینی در مورد من حرف می زدید رو تعریف کنید.
-هري حالت خوبه،معلوم داري چي ميگي،ميگم مرگخوارها تو يه قدمي شماها هستند،بعدش ميگي قضيه ي جيني رو تعريف كن.معلوم كه ديشب زياد خوردي.
هری با ناراحتی گفت : من بچه نیستم و من گفتم چیزی که شما و جینی راجبش صحبت میکردین تازه دیشب کی نوشیدنی خورد که منم خورده باشم؟؟؟
آقای ویزلی قدمی در اتاق زد و به هری خیره شد . کمی صبر کرد و بالاخره با صدای آرومی گفت :
-هری ما یک چیزی متوجه شدیم که فعلا صلاح نیست تو بدونی . دنبال شخصی هستیم که بتونه بهمون کمک کنه مطمئن باشیم . اگر بیرون از این قضیه بمونی بهتره.
-هري هم كه از شدت عصبانيت،داشت دستش رو مشت ميكرد گفت:اقاي ويزلي........يا الان بهم ميگيد موضوع چيه يا سرم رو مي كوبونم به ديوار.البته گزينه ي سومي هست كه خودم ميرم دنبالش.
آقای ویزلی که میدونست نمیتونه حریف هری بشه ، با صدای لرزانی گفت :
-بهتر هست که بریم خونه سیریوس بلک ، فک کنم اون بهتر بتونه برات توضیح بده .
هري هم يه نگاهي به رون كرد و گفت:اميدوارم همه چي تو اونجا معلوم بشه،اينطور نيست اقاي ويزلي؟؟؟؟
آقای ویزلی در حالیکه به دور دست ها خیره شده و بود و واضح بود که به سختی داره فکر میکنه، جواب داد:
- منم امیدوارم هری!
هري هم با تعجب پرسيد:پس منتظر چي هستيد،بريم ديگه!!!!
رون و هرمايني هم سرشون رو به علامت موافق تكان دادن.
- ولی سیریوس امشب تبدیل به گرگ میشه.امشب ماه کامله.
- بهتره که سورس رو صدا کنیم تا بازم از اون معجون هاش درست کنه و بشه امشب ریموس رو توی خونه نگه داشت و مواظبش بود!
-ببينيد،داريد بهانه مياريد ديگه.من بيكار نيستم،اگه نميخوايد بگيد خودم ميرم دنبالش.رون،هرمايني،شماها با من مياد يا نه؟
هری خیلی جدی به طرف شومینه رفت و مشتی از خاک جادویی انتقال به دست گرفت . برگشت به سمت آرتور ، رون و هرمیون و گفت :
-کسی از شما ها با من میاد یا تنها برم بالاخره ؟
اقاي ويزلي: هري ديگه داري تند ميري،مثل بچه ي ادم به حرف م گوش كن.گر صبر كني ز قوره حلوا سازي.!!!
هری با عصبانیت میگه : نه! به اندازه ی کافی به حرفاتون گوش دادم!


Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۱
#44
هوگو به پایین نگاهی انداخت آب دهانشو قورت داد و پرید .

" فلش بک - قبل از پریدن هوگو "

هوگو از اتاق دوید و تری و فلور را با چهره ای متعجب پشت سرش جا گذاشت .

تری ابتدا نگاهی به فلور کرد ، سپس در حالی که آب از دهانش جاری شده بود پرسید : فلور هوگو میخواد بمیره؟!

فلور که هنوز متعجب بود پاسخ داد : آره فکر کنم.

ناگهان فلور به خودش آمد و با سوءظن از تری پرسید : واسه چی پرسیدی تری؟ چی تو اون سرته؟!

- اگه هوگو بمیره تو مراسمش حلوا هم میدن؟

شترق!!

فلور آن چنان کشیده ای به تری زد که تا چند دقیقه تری هنوز نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده است!

تری :

فلور با عجله به سمت هوگو دوید و تری را در همان حالت تنها گذاشت.

- نـــــــــــــــه هوگو! نپـــــــــــــــــــــــــر!

اما هوگو صدای فلور را نشنید و خود را پایین انداخت ...

" پایان فلش بک "

فلور چوب دستی اش را درآورد و وردی خواند و هوگو را در هوا معلق نگه داشت. سپس او را بالا آورد و رو به روی خودش قرار داد.

- هوگو! این مسخره بازیا چیه؟! من فکر کنم یه راهی باشه ...

فلور این را گفت و هوگو را روی زمین انداخت.

هوگو :

- هی بوقی! دارم میگم شاید یه راهی باشه ! نظرت راجع به بوسه ی سحرآمیز چیه؟!

- هووم؟! بوسه ی سحر آمیز؟


ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۸ ۱۴:۲۵:۱۳
ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۸ ۱۴:۲۷:۴۷

Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۱
#45
هوگو به دختر نزدیک و نزدیک تر شد. ادوارد چیزی را که میدید باور نمی کرد. صدایی از دهان خود خارج کرد ، اما هوگو چنان غرق زیبایی دختر شده بود که صدای ادوارد را نشنید و به کلی همه چیز را فراموش کرده بود.

- هوگو ، به دخترم نزدیک نشو... اون ...

اما هوگو حرف های ادوارد را نمی شنید. ادوارد سعی داشت چیزی به او بگوید.

- هوگو...

این بار هوگو صدای ادوارد را شنید ، میخواست برگردد اما نیرویی درونی او را به طرف دختر می کشید. خودش هم گیج شده بود.

- هــــــــــوگــــــــــــــــو!

با فریاد ادوارد هوگو برگشت. صورتش مانند گچ سفید شده بود.

- با توام مردیکه! تو به چه اجازی به دختر من نزدیک شدی؟ اصلا به چه اجازه ای این در رو باز کردی؟ مگه من نگفتم ...

هوگو حرف ادوارد را قطع کرد و گفت : ببین ادوارد من عاشق دخترت شدم! میذاری باهاش ازدواج کنم؟ قول میدم خوشبختش کنم!

ادوارد از عصبانیت سرخ شد و فریاد زد : تو مگه دوست دختر نداشتی؟؟؟

- گور بابای دوست دختر!

ادوارد که دیگر نا امید شده بود ، با خودش کلنجار رفت. نمیدانست راز دخترش را فاش کند یا نه.

- ادوارد قبوله؟ باور کن خوشبختش می کنم.

ادوارد به دخترش نزدیک شد. نگاهی به او انداخت و اشک در چشمانش حلقه زد. مجبور بود راز دخترش را با هوگو در میان بگذارد.

- هوگو ... دختر من یه مشکلی داره ...


Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه تیم ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۱
#46
ترنسیلوانیا & فانوس

پست سوم

خیابان آکسفورد

باران نم نم می بارید. روز بسیار شلوغی برای مردم لندن و به خصوص ساکنین خیابان آکسفورد بود. مراکز خرید این خیابان ، همه شلوغ بودند و کسی نبود که دست خالی از این مراکز خرید بیرون بیاید.

در یکی از خانه های مجلل این خیابان ، دختری مشغول آرایش بود. دختر نگاهی به ساعتی که روی میز کنار تختش بود ، انداخت و با خیال راحت دوباره مشغول آرایش شد.

دیرررررینگ دیرررررینگ

دختر دهانش را باز کرده بود و در حال کشیدن ریمل بود! به همین دلیل تمایلی برای جواب دادن تلفن نداشت.

دیرررررینگ دیررررررررینگ دیرررررررررررررررررررینگ

بالاخره دختر تسلیم شد و به طرف تلفن رفت.

- بروکل هرست هستم ، بفرمایید؟ اوه ماری! کجایی تو دختر؟! از کجا زنگ میزنی؟ چـــــــــــــــــــــــی؟! اومدی لندن؟ باید ببینمت این دفعه دیگه نمیتونی از دستم در بری! کجا بیام؟ باشه باشه! فعلا بای!

آماندا با خوشحالی به طرف میز آرایش رفت و آرایش نیمه کاره اش را تکمیل کرد.

خیابان هارلی - محل قرار

آماندا با دیدن ماری جیغ بنفشی می کشه و با این که دو کیلومتر هنوز راه بین اون و ماری بوده ، همه ی راه را میدوئه و خودشو پرت میکنه تو بغل ماری! عینهو این فیلم هندیا!

خلاصه این دو تا دوست قدیمی ساعت ها با هم صحبت و درد دل می کنند تا این که به خیابان مجهول النامی می رسند. ماری وقتی میبینه صحبت های آماندا تمومی نداره ، انگشتشو به طرف دختر بچه ی با نمکی که داشت جوراب می فروخت تا با این کار پولی به دست بیاره دراز می کنه و به این ترتیب صدای آماندا قطع میشه.

- ببین آماندا چه با نمکه!

- آره خیلی شیطون بلاست!

نزد مرلین و شاه آرتور

مرلین با خوشحالی به اون سه تا دختر نگاه کرد ، سپس رو به شاه آرتور کرد و گفت : بفرمایین! اینم سه تا دختره جیگر! اسماشونم فکر کنم ماری و آماندا و شیطون بلا باشه!

شاه آرتور به دخترک نگاهی انداخت و در حالی که آب از دهانش آویزان بود گفت : عجب شیطون بلاهایی هم هستن!

- پس ظاهرشون کنم؟!

- آره واسه بعد از کوییدیچ هم به درد میخورن!

-

خیابان مجهول النام - محل ایستادن ماری و آماندا و شیطون بلا

ماری دست آماندا رو میکشه و به طرف دختره میرن.

- سلام! خوبی؟!

پق!

هر سه دختر جلوی چشم همه غیب میشن.

نزد مرلین و شاه آرتور اگین!

همه در مکان سفیدی که نورش چشم را اذیت می کرد ، ظاهر شده بودند. هر کس دست دیگری را گرفته بود و با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند. شاه آرتور و مرلین با لبخند به طرف آن ها آمدند. شاه آرتور با همان روحیه ی شوخ طبعیش شروع به صحبت میکنه...

- سلام آل! چطورین یا نه؟! خوبین یا بهترین؟ من شاه آرتورم اینم دوستم مرلینه! می شناسینش که؟!

و به مرلین اشاره میکنه.

ملت :

مرلین :

آرتور : :ball:

دوباره آماندا نمیتونه جلوی خودشو بگیره شروع به حرف زدن و سوال پرسیدن میکنه : سلام من که خوبم بقیه رو نمی دونم. میشه بگین ما چرا اینجاییم؟ اصن اینجا کجاست؟ چرا ما رو ایتجا جمع کردین؟ قصدتون چیه؟ هان؟ چرا حرف نمیزنید؟ نمی خوای جواب بدی بوقی؟ ما رو دزدیدی؟ آره؟ جـــــــــــــــــــــــــــیغ!

شاه آرتور نگاهی به مرلین میندازه که از صد تا فحشم بد تره! مرلین که اوضاع رو وخیم میبینه رو به همه می کنه و از اینجاس که قصه شروع میشه!

- خب! یکی بود یکی نبود! از اونجایی که من از بچگی قصه گفتنم افتضاح بوده ، سریع میرم سر اصل مطلب. تو یکی از کافه های لاس وگاس ، من و شاه آرتور با چند نفر دیگه داشتیم پوکر بازی میکردیم ، شرطمونم سر بازی کوییدیچ بود. قرار شد هرکی باخت به جای اینکه پول از دست بده ، یه بازی کوییدیچ با تیم معروف و قهار ناپلئون بازی کنه!

تری که از داستان خوشش اومده بود ، یه شکلات تو دهنش می چپونه و می پرسه : اونوقت شما باختید دیگه؟

مرلین با تاسف سرشو تکون میده و میگه : آره! الآنم شما رو اینجا جمع کردیم تا یه تیم کوییدیچ تشکیل بدین و ما رو سرافراز کنین! ما به کمکتون احتیاج داریم. اگه ببازین شاه آرتور کشته میشه و من از تاریخ محو میشم ... اگر نمیخواین کمکمون کنین هم اصراری نیست ...

تری دوباره شکلاتی رو توی دهنش می چبونه و با این قیافه به فلور نگاه میکنه. فلور تحت تاثیر قرار می گیره و داد میزنه : من و تری قبول می کنیم!

آماندا هم به ماری نگاه میکنه و تا میاد حرف بزنه ، ماری بهش چشم غره میره و خودش میگه : من و آماندا هم حله!

کویین هم واسه وزیر از اون عشوه کار ساز ها میاد و وزیر رو خر میکنه و اعلام آمادگی میکنن!

همه به شیطون بلا نگاه می کنن! لپ های شیطون بلا سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه و حرفی نمیزنه. فلور با ناراحتی میپرسه : عزیزم تو نمیتونی حرف بزنی؟

شیطون بلا دوباره خجالت میکشه و سرش رو به نشانه ی جواب منفی تکون میده. دوباره فلور می پرسه : تو حاضری؟

و شیطون بلا لبخندی میزنه و سرش رو تکون میده.

چند روز بعد - پس از تمرینات بسیار

همه له و لورده دارن پشت سر هم محل تمرینات رو ترک میکنن. کوئین جلوتر از همه راه میره ، بعد از اون وزیر ، بعد آماندا ، ماری ، تری ، فلور و آخر از همه هم شیطون بلا! ناگهان سنگی جلوی پای کوئین ظاهر میشه و کوئین پخش زمین میشه! وزیر هم که از خدا خواسته (!) میفته روی کوئین و به این ترتیب همه یکی پس از دیگری روی هم میفتن!

( البته ناگفته نمونه که بعد ها فهمیده شد که این سنگ توسط نخست وزیر جلوی پای کوئین انداخته شده و قصد نیت خیری در این کار بوده! )



Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۱۰:۱۲ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۱
#47
مرگخوار از هیجان لبخندی زد و خواست چیزی بگوید اما نتوانست. تعجب کرده بود که چطور یک ساحره اینقدر راحت و بدون ترس به او نزدیک شده است. باید درخواستش را با ساحره مطرح میکرد. شاید ساحره پذیرفت و با او همراه شد.

آنتونین در فکر فرو رفته بود. سکوت سنگینی بود. هرمیون به آنتونین نگاه کرد ، لبخندی زد و با صدای گرمش سکوت را شکست.

- اممم... نظرت چیه بریم تو یکی از این کافه ها؟

آنتونین به هیجان در آمد ، انگار ساحره فکر آنتونین را میخواند. اما پس از چند ثانیه اخم کرد ، سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت : نمیشه ... نمیتونم ...

هرمیون با ناراحتی و اندکی تعجب و کنجکاوی به آنتونین خیره شد. آنتونین سرش را بالا آورد و با نگاه هرمیون هول شد و سرش را دوباره پایین انداخت.

مرگخوار ادامه داد : آخه من شبیه مرگم. همه از من می ترسن...

هرمیون برای همدردی دستش را روی شانه ی آنتونین گذاشت و با مهربانی گفت : نگران نباش. هر اتفاقی افتاد بر میگردیم.

بالاخره مرگخوار پذیرفت و با ساحره در تاریکی شب راه افتادند. هر چه به کافه ها نزدیک تر میشدند نگرانی در دل آن ها موج میزد. هر دو پا به پای هم ، در انتظار اتفاقی ناگوار راه می رفتند. بالاخره به در یکی از کافه ها رسیدند. مردم در آن کافه از شادی جیغ و داد می زدند.

آنتونین به هرمیون نگاه کرد. در چشمانش اضطراب و نگرانی موج میزد ، اما با لبخند هرمیون دلش قرص شد. وارد کافه شدند. به محض ورودشان ، ساحره ای جیغ زد و توجه بقیه به این دو تازه وارد جلب شد.

هرمیون گیج شده بود. دست آنتونین را گرفت و محکم فشرد. در آن کافه دیگر از جشن و شادی و سرور خبری نبود ، همه به آن دو نگاه میکردند. اما نگاهشان جور دیگری بود ، توام با ترس ...


Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۱
#48
هوگو نگاهی به ادوارد انداخت ، دیوار را بیشتر هل داد و با تعجب بیشتری به منظره خیره شد.

ادوارد دستش را بر شانه ی هوگو گذاشت و گفت : یه صف پر از ساحره های جذاب! دیدی چه وزیری داریم؟! اینا همش کلی مدرک میشه!

هوگو که از دیدن آن منظره فکش باز مانده بود ، میخواست سرش را به طرف ادوارد برگرداند که چشمش به پنجره ای افتاد. دوباره به ادوارد نگاه کرد و به پنجره نزدیک شد. باز فک هوگو بر زمین افتاد!

- ادوارد! بیا اینجا رو ببین!

- آره میدونم ، از این پنجره میتونی اتاق لودو رو ببینی.

هوگو فکش را جمع کرد و با دقت بیشتری به حرکات لودو و ساحره ای که آنجا بود نگاه کرد. انگار لودو از آن ساحره بازجویی میکرد. میخواست از ادوارد چیزی بپرسد که با بلند شدن لودو از سر جایش و رفتن آن ساحره ، از پرسش خودداری کرد.

لودو از در پشتی اتاقش خارج و وارد آن محوطه ی پر از ساحره شد. فریاد زد : با عرض پوزش از تمامی ساحره های جیگر! فعلا وقت تمومه! بقیه تون میمونین واسه بعد! می بینمتون!

هوگو که دیگر از کنجکاوی رو به مردن بود ، پرسید : اینجا چه خبره ادوارد؟ لودو با این همه ساحره چیکار داره؟ خب چندتاشم بذاره واسه ما!

- این صفِ بانوی اول مملکت شدنه! لودو از بین اینا یکی رو می پسنده و اون ساحره ی خوش شانس همسر لودو و بانوی اول ممکلت میشه!

هوگو با ناباوری به یکی از ساحره ها اشاره کرد و گفت : عع! این که دوست دختره منه!



Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان بین المللی حمایت از ساحره ها
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۱
#49
نام : دوشیزه بوت!

نظر شما راجع به گشت های آرشاد : وقت تلف کردن بیشتر از این؟! همشون فقط وقتشونو تلف میکنن!

نظر شما راجع به جادوگر ها : هووممم... اگه اینقدر خود بزرگ بین نباشن میشه باهاشون کنار اومد.

یشنهادات شما برای حمایت از ساحرگان مظلوم : مظلوم؟ به قول دافی فکر نکنم هیچ ساحره ای مظلوم باشه دیگه! اما خب اونایی که مظلوم نیستن میتونن از پس خودشون بر بیان! اما مظلوم ها... فقط میتونم بگم به حمایتشون ادامه بدین!

موفق باشی فلور.


Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شرفیابی محضر وزیر اعظم، اشهد خوانده وارد شوید
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۱
#50
لودو!

شما اول اون آواتارو عوض کن بعد واسه ما اتاق غسل تعیین کن!

ویرایش : دیوونه!


Only Raven!


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.