ترنسیلوانیا & فانوسپست سوم خیابان آکسفورد باران نم نم می بارید. روز بسیار شلوغی برای مردم لندن و به خصوص ساکنین خیابان آکسفورد بود. مراکز خرید این خیابان ، همه شلوغ بودند و کسی نبود که دست خالی از این مراکز خرید بیرون بیاید.
در یکی از خانه های مجلل این خیابان ، دختری مشغول آرایش بود. دختر نگاهی به ساعتی که روی میز کنار تختش بود ، انداخت و با خیال راحت دوباره مشغول آرایش شد.
دیرررررینگ دیرررررینگ دختر دهانش را باز کرده بود و در حال کشیدن ریمل بود! به همین دلیل تمایلی برای جواب دادن تلفن نداشت.
دیرررررینگ دیررررررررینگ دیرررررررررررررررررررینگ بالاخره دختر تسلیم شد و به طرف تلفن رفت.
- بروکل هرست هستم ، بفرمایید؟ اوه ماری! کجایی تو دختر؟! از کجا زنگ میزنی؟ چـــــــــــــــــــــــی؟! اومدی لندن؟ باید ببینمت این دفعه دیگه نمیتونی از دستم در بری! کجا بیام؟ باشه باشه! فعلا بای!
آماندا با خوشحالی به طرف میز آرایش رفت و آرایش نیمه کاره اش را تکمیل کرد.
خیابان هارلی - محل قرارآماندا با دیدن ماری جیغ بنفشی می کشه و با این که دو کیلومتر هنوز راه بین اون و ماری بوده ، همه ی راه را میدوئه و خودشو پرت میکنه تو بغل ماری! عینهو این فیلم هندیا!
خلاصه این دو تا دوست قدیمی ساعت ها با هم صحبت و درد دل می کنند تا این که به خیابان مجهول النامی می رسند. ماری وقتی میبینه صحبت های آماندا تمومی نداره ، انگشتشو به طرف دختر بچه ی با نمکی که داشت جوراب می فروخت تا با این کار پولی به دست بیاره دراز می کنه و به این ترتیب صدای آماندا قطع میشه.
- ببین آماندا چه با نمکه!
- آره خیلی شیطون بلاست!
نزد مرلین و شاه آرتور مرلین با خوشحالی به اون سه تا دختر نگاه کرد ، سپس رو به شاه آرتور کرد و گفت : بفرمایین! اینم سه تا دختره جیگر! اسماشونم فکر کنم ماری و آماندا و شیطون بلا باشه!
شاه آرتور به دخترک نگاهی انداخت و در حالی که آب از دهانش آویزان بود گفت : عجب شیطون بلاهایی هم هستن!
- پس ظاهرشون کنم؟!
- آره واسه بعد از کوییدیچ هم به درد میخورن!
-
خیابان مجهول النام - محل ایستادن ماری و آماندا و شیطون بلاماری دست آماندا رو میکشه و به طرف دختره میرن.
- سلام! خوبی؟!
پق!هر سه دختر جلوی چشم همه غیب میشن.
نزد مرلین و شاه آرتور اگین!همه در مکان سفیدی که نورش چشم را اذیت می کرد ، ظاهر شده بودند. هر کس دست دیگری را گرفته بود و با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند. شاه آرتور و مرلین با لبخند به طرف آن ها آمدند. شاه آرتور با همان روحیه ی شوخ طبعیش شروع به صحبت میکنه...
- سلام آل! چطورین یا نه؟! خوبین یا بهترین؟ من شاه آرتورم اینم دوستم مرلینه! می شناسینش که؟!
و به مرلین اشاره میکنه.
ملت :
مرلین :
آرتور : :ball:
دوباره آماندا نمیتونه جلوی خودشو بگیره شروع به حرف زدن و سوال پرسیدن میکنه : سلام من که خوبم بقیه رو نمی دونم. میشه بگین ما چرا اینجاییم؟ اصن اینجا کجاست؟ چرا ما رو ایتجا جمع کردین؟ قصدتون چیه؟ هان؟ چرا حرف نمیزنید؟ نمی خوای جواب بدی بوقی؟ ما رو دزدیدی؟ آره؟ جـــــــــــــــــــــــــــیغ!
شاه آرتور نگاهی به مرلین میندازه که از صد تا فحشم بد تره! مرلین که اوضاع رو وخیم میبینه رو به همه می کنه و از اینجاس که قصه شروع میشه!
- خب! یکی بود یکی نبود! از اونجایی که من از بچگی قصه گفتنم افتضاح بوده ، سریع میرم سر اصل مطلب. تو یکی از کافه های لاس وگاس ، من و شاه آرتور با چند نفر دیگه داشتیم پوکر بازی میکردیم ، شرطمونم سر بازی کوییدیچ بود. قرار شد هرکی باخت به جای اینکه پول از دست بده ، یه بازی کوییدیچ با تیم معروف و قهار ناپلئون بازی کنه!
تری که از داستان خوشش اومده بود ، یه شکلات تو دهنش می چپونه و می پرسه : اونوقت شما باختید دیگه؟
مرلین با تاسف سرشو تکون میده و میگه : آره! الآنم شما رو اینجا جمع کردیم تا یه تیم کوییدیچ تشکیل بدین و ما رو سرافراز کنین! ما به کمکتون احتیاج داریم. اگه ببازین شاه آرتور کشته میشه و من از تاریخ محو میشم ... اگر نمیخواین کمکمون کنین هم اصراری نیست ...
تری دوباره شکلاتی رو توی دهنش می چبونه و با این قیافه
به فلور نگاه میکنه. فلور تحت تاثیر قرار می گیره و داد میزنه : من و تری قبول می کنیم!
آماندا هم به ماری نگاه میکنه و تا میاد حرف بزنه ، ماری بهش چشم غره میره و خودش میگه : من و آماندا هم حله!
کویین هم واسه وزیر از اون عشوه کار ساز ها میاد و وزیر رو خر میکنه و اعلام آمادگی میکنن!
همه به شیطون بلا نگاه می کنن! لپ های شیطون بلا سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه و حرفی نمیزنه. فلور با ناراحتی میپرسه : عزیزم تو نمیتونی حرف بزنی؟
شیطون بلا دوباره خجالت میکشه و سرش رو به نشانه ی جواب منفی تکون میده. دوباره فلور می پرسه : تو حاضری؟
و شیطون بلا لبخندی میزنه و سرش رو تکون میده.
چند روز بعد - پس از تمرینات بسیار همه له و لورده دارن پشت سر هم محل تمرینات رو ترک میکنن. کوئین جلوتر از همه راه میره ، بعد از اون وزیر ، بعد آماندا ، ماری ، تری ، فلور و آخر از همه هم شیطون بلا! ناگهان سنگی جلوی پای کوئین ظاهر میشه و کوئین پخش زمین میشه! وزیر هم که از خدا خواسته (!) میفته روی کوئین و به این ترتیب همه یکی پس از دیگری روی هم میفتن!
( البته ناگفته نمونه که بعد ها فهمیده شد که این سنگ توسط نخست وزیر جلوی پای کوئین انداخته شده و قصد نیت خیری در این کار بوده!
)