ترنسیلوانیا & فانوسپست چهارممرلین و شاه آرتور همه ی بازیکن ها رو به میزگرد دعوت کرده بودن. بازیکنهای تیم علی الخصوص تری فکر می کردن احتمالا بعد از این همه تمرین فشرده و سخت.. ضیافتیه و می تونن دلی از عزا در بیارن! ولی زهی خیال باطل! اونجا هیچ جور خوراکی ای پیدا نمیشد، نه شکلات بود.. نه کله پاچه ی گردبادی ها و نه حتی شلیل و هویج!
اونجا فقط یه تالار قرون وسطایی بود که دور تا دورش رو پرده های رنگانگ گرفته بودن و وسطش هم یه میز سنگی نتراشیده.. انتهای سالن هم جایی بود که مرلین و شاه آرتور عاشقانه، دست در دست هم ایستاده بودن!
- هی مرلین! احمق.. اومدن.. فاصله بگیر!
- نترس.. اوناش با من.. حواسم هس بهمون شک نمی کنن!
وقتی همه ی بازیکن ها دور میز گرد جا گرفتن، مرلین با قلبی لرزان و چشمی گریان دست شاه آرتور رو رها کرد و چند قدمی به سمت میزگرد نزدیک شد! آغوشش رو دامبلدورانه باز کرد و این باعث شد که وزیر به آغوش ملکه پناه ببره! مرلین گفت:
- دوستای عزیزم! خانومای دوست داشتنی..و همم.. و جناب نخست وزیر! ما امروز جمع شده ایم تا تجدید پیمان بکنیم با آرمانهای بنیان گزاران این تیم باستانی! جمع شدیم تا ابراز عشق کنیم به امـ.. به اما و رفقا (!) و اردنگی محکمی بر پشت دشمنانمون باشیم! بیایید همه با هم در این لحظه ی فوق العاده ی تاریخی زیر پرچم ترنسیلوانیا سوگند وفاداری بخوریم!
- ترنسیلوانیا؟! اون دیگه چیه!؟ مارک شکلاته!؟
- دههه! شمشیر گریفیندور بخوره به اون شیکمت.. صحنه ی حماسی رو خراب کردی.. همش فکر شکمتی!
- حالا چرا شمشیر گیریف؟! من تفنگ دامبلدورو می خوام اصن!
- ساکت بذا ببینیم این ترن چیه!
بار دیگه توجه همه به مرلین جلب شد..
- خو.. ترنسیلوانیاست دیگه! نام شهری خون آشام پرور در غرب رومانی..
- اسم تیم کوئیدیچمونه!
شاه آرتور وسط توضیحات مرلین پرید جمله ی بالا رو اضافه کرد.
- خب حالا که با ترنسیلوانیا آشنا شدیم بیاید قسم بخوریم! نخست وزیر!
- قربون دستت.. قبلا صرف شد!
- می گم بخورش!
- باشه واسه دفعه ی بعد که مزاحم شدیم!
- می خوری یا نه!؟
- لیدیز فرست..!
مرلین غرولند کنان از وزیر رد شد و جلوی ملکه متوقف شد:
- علیا حضرت! سوگند می خورید!؟
- می خورم.. با کمال میل!
مرلین جاروی دسته بلندی رو به ملکه داد و رف سراغ نفرات بعد و جاروهای بقیه رو هم بهشون تحویل داد البته در این بین شاه آرتور جاروی شخصی خودش رو به شیطون بلا اهدا کرد و دوباره نوبت به وزیر رسید!
- دیگه باید بخوری!!
- هیچ راه دیگه ای نداره!؟
.. به جهنم.. قبول!
بعد همه سوگند خوردن و جاروهاشون رو به نشونه ی اتحاد به هم زدن..
کاخ سلطنتی ورسای یاران قسم خورده ی ترنسیلوانیا چون به خاطر تعطیلات اتوبوس شوالیه پر شده بود و چیزی گیرشون نیومده بود و بنزین جارو هم خیلی گرون براشون تموم می شد، مجبور شدن با چندتا هیپوگریف مشنگی (!) خودشون رو به کاخ ورسای برسونن! دم در هم جادوگرا ساحره ها رو از اون جونورا پایین اوردن و افسارشون رو ( افسار اسبها رو!!
) به درخت بستن و همگی با هم وارد کاخ شدن!
هیاهوی جمعیتی که برای تماشای بازی اومده بودن کرکننده بود و این چیزی بود که هیچ کدوم انتظارشو نداشتن! از این رو بلافصله همگی با هم کرک و پرشون ریخت و عنقریب بود که مرلین زیر ریشای خودش خفه شه!
ماری شاد و شنگول از بین بازیکنا بیرون پرید و به یاد کالین کریوی مرحوم با دوربینش از هر زاویه
عکس می گرفت!
- وای.. من همیشه دوس داشتم وقتی از اکوادور اومدم بیرون یه سر تا فرانسه بیام.. آماندا بیا ببین
عکسم قشنگه!؟
شاه آرتور به محض این که مرلین رو از غرق شدن تو خودش نجات داد رو به ترنسی ها کرد و گفت:
- بیاین بچه ها اینم لیست بازیکنای تیم ناپلئوونه!.. البته فعلا که غیر از اسماشون اثر دیگه ای ازشون نیس!
در همین لحظه جادوگری که از وحشت عارضه ای پاپیون مانند زیر گلوش چسبیده بود پا برهنه و با سر و وضعی مث جنگ زده ها دویید وسط زمین!
- عع! بازم یکی از این تماشاگر نماها تنبونشو کند اومد وسط زمین که!
فلور که زبون فرد جنگ زده رو خوب می فهمید.. سعی کرد اذهان عمومی رو روشن کنه:
- نه بابا! بدبخت می گه ای مردم چه نشستید که بدبخت شدیم... ناپلئون از تزار شکست خورده همین الانه که هیتلر پاریسو تصرف کنه!
- ببینم.. امکان نداره.. من خودم کلی واحد تاریخ پاس کردم! تزار شاید به ناپلئون ربط داشته باشه ولی به هیتلر اصن ربط نداره!
شاه آرتور در نقش ناجی دست ترنسی ها و در رأسشون شیطون بلا رو محکم گرفت و با قیافه ای همچون " خدایا غلط کردیم!
" همه از مقابل سیل فرانسوی های وحشت زده، فرار کردن!
قصر کاملوت ترنسیلوانیا!ترنسی ها همگی شاد و خوشحال از این که بازی با تیم ناپلئونی ها رو بدون زحمت بردند دور میزگرد جمع شدند و دارن از هوا و فضا لذت می برن..
- می دونید کوئین عزیز! خیلی خوشحالم که توی فرانس چشمم به سوروس نخورد.. اصلن حوصله نداشتم بیاد اونجا هم بپره وسط نطق کنه!
قبل از این که ملکه غیبت نخست وزیر رو ادامه بده تری و شیطون بلا پریدن وسط..
- هی پروف وزیر ما! ما داشتیم این حوالی برای خودمون چرخ چرخ می زدیم یهو این جعبه هه رو پیدا کردیم!! میشه دقیقا نشونمون بدی این چطوری کار می کنه!؟
ملکه از شور شوق زیاد سه متر به هوا پرید: چی؟! قرصهای تقویت..!
نخست وزیر که عرق شرم همچون آبشار نیاگارا از سر و صورتش جاری بود، بریده بریده گفت: "نه کوئین بزرگوار.. اینا فقط شبیه اوناست! :worry:" و در انتها زیر لب "اسمال لعنتی!" رو اضافه کرد!
ملکه به سرعت جعبه رو با لفظ "بدینش به من برای بچه ها خوب نیست ضبط کرد" و از اون روز به بعد همه با هم در خوبی و خوشی زندگی کردند.. یک زندگی صمیمانه!
The End ...