این پست سهمیه قدیمی گروه راونکلاو می باشد. لطفا صف را رعایت فرمایید.
رول: به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید. بسته به شانستون ممکنه گیر آدم خوار های زولو بیفتید یا سربازان شاه عباس صفوی، و طبعا با چالش های مختفلی رو در رو خواهید بود که همه ش پای خودتونه. رولتون اجازه داره عریض و طویل باشه خعلی. 20+5 نمره، 5 نمره امتیازیست من باب خلاقیتی که به خرج میدید!
تق تق تتق تق
دخترک در را باز کرد و بدون احوال پرسی با
اخم گفت: کیستی ای غریبه، چرا رنگت پریده؟
دافنه با خم ( خم، نه اخم- ویکی پدیا: هنگامی که ابرو هایتان را به سمت پایین می برید؛ شما اخم کرده اید؛ اما وقتی خم می کنید؛ یعنی پیشانیتان را چروک داده اید و ابرو هایتان در یک راستا قرار ندارند و یعنی شما تعجب کرده اید- همین الان به جمع ما بپیوندید: ویکی نویس شوید! ) گفت: من می فهمم تو چی می گی!
دخترک دوباره
اخم کرد و گفت: اما من نمی فهمم تو چی میگی.
دافنه این بار نه خم کرد؛ نه اخم کرد. این بار خم شد و چشمانش در راستای چشمان دخترک قرار گرفته و بینی هایشان در یک خط مستقیم قرار گرفت ( و خسوف شد!
) . دافنه پرسید: پس چجوری جواب دادی؟
دخترک سعی کرد در را ببندد. اما دافنه نگذاشت و پرسید: مگه این جا مهمون خونه نیست؟ من می خوام این جا بمونم. بگو خب!
دختربچه
خم کرد و گفت: یعنی تو پول داری؟
دافنه گفت: بیا بحث رو عوض کنیم دختر جون!
اسمت چیه؟
- فضولم! فضول شناسم. خر خود را می شناسم که تو باشی!
دافنه غرولندی کرد و بی توجه به دخترک جارو کش به داخل رفت و داد زد: مشتری دارین!
آقا و خانمی به سرعت از پشت پرده ها ظاهر شدند و با چاپلوسی گتند: مشتری کجا، این جا کجا!
اما با دیدن ظاهر روپوشی و سن کم دافنه جا خوردند و با
خم گفتند: تو پول داری؟
دافنه با یک ترفند قشنگ بحث را عوض کرد.
- بیاین بحث رو عوض کنین. من یک اتاق می گیرم برای 24 ساعت و بعد می رم پی کارم.
- میشه ______ ( به دلیل آگاه نبودن از قیمت های آن موقع، این قسمت پاک شد! لطفا به گوسپندان در غیبت من غذا بدهید! ) قیمت! رد کن بیاد!
- چشم. الان خانومِ ....
- خانم تناردیه هستم. :pretty:
دافنه با یک حرکت بسیار خفن، پولی را تبدیل کرد و به آقای تناردیه داد. خانم تناردیه داد زد: هوی، کوزت بی ادب خر فضول بچه بد احمق! بیا تشریف بی ادبت رو بیار این ا و به ایشون کمک کن وسایلش رو ببره بچه پررو!
کوزت کوچک اما حواسش نبود. او وقتی وجود بچه های خانوم تناردیه را دور دیده بود؛ به سرعت به طرف عروسک آن ها رفت و سرگرم بازی بود. هیچ صدایی را نمی شنید. خانم تناردیه بلند شد و با کمربند به سراغ او رفت و گوش او را کشید و گفت: چرا به عروسک دخترم دست زدی کارگر احمق من؟
کوزت جیغ زد و شروع به گریه کرد. دافنه با دیدن این بی رحمی نتوانست جلوی خودش را بگیرد و رفت جلوی خانم تناردیه وایستاد و گفت: این دختر، فرزند شماست؟
خانم تناردیه با
خم و
اخم گفت: چرا می پرسی؟ این جا کار می کنه.
دافنه گفت: می خرمش.
با یک حرکت خفنز دیگر، چند اسکناس درست کرد و در دست خانم تناردیه گذاشت. گویا مبلغ خیلی گزافی بود. چون خانم تناردیه دهانش باز ماند و گفت: بچه های خودمونم فروشین ها!
دافنه گفت: نه! ممنون!
بعد، به سرعت دست در دست کوزت کوچک، از مهمان خانه تناردیه ها بیرون آمد. بعد با لبخند به دخترک گفت: می خوام بهت کادو بدم. چی می خوای؟ :zogh:
دخترک با گشاده رویی ( کلاوس می گوید: در این جا گشاده رویی معنای پررویی، گستاخی و خجالت نکشیدن را می دهد. ) دافنه را به یک مغازه برد و به یک عروسک که در وسط مغاز می درخشید اشاره کرد. زیر عروسک نوشته بود: آرزوی هر دختربچه! بهترین کادو!
دافنه آن عروسک را خرید. کوزت از خوشحالی بالا و پایین می پرید و دافنه با خوشحالی به او نگاه می کرد.
کمی در خیابان به راه رفتن ادامه دادند تا این که دافنه یک مرد را دید. مرد، آشنا بود. دافنه خیلی ترسید. امکان نداشت خودش باشد. اما متاسفانه خودش بود. بازرس لودوِر. دافنه دست کوزت را محکم فشار داد و راهشان را کج کردند. چطور امکان داشت لودوِر، کسی که سال ها در تعقیت او بود؛ در بین این همه مکان و این همه زمان، دقیقا در همان زمان و مکانی که او در آن بود؛ باشد؟
دافنه بعد از این که مطمئن شد در دید لودو نیستند؛ شروع به دویدن کرد. اما، چیزی که نباید، اتفاق افتاد.
لودور هم او را شناخته بود و با مزدور هایش به دنبال او افتاده بود. او قبل از این که کسی متوجه شود؛ کوزت را در یک سوراخی جای داد و بیرون پرید.
لودور خودش جادوگر بود. پس می توانست جلوی او از جادو استفاده کند. بقیه افراد شاهد ماجرا را هم می کشت. مهم نبود.
لودور دافنه را دید و چوبدستی اش را در آورد. اما در کمال تعجب، طلسم آوداکداورا فور اوری وان ـش را به طرف دافنه نفرستاد. همه همراهانش با برخورد طلسم او، در کمتر از یک ثانیه، جان دادند.
فقط دافنه و لودور مانده بودند. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. ودو ب سرعت، طلسم بعدیش را فریستاد. صبر نکرد و بی مقدمه سراغ مرگبار ترین طلسم تاریخ رفت.
- آواداکداورا!
دافنه همه با بیشترین سرعتی که می توانست؛ چوبدستی اش را از ساکش در آورد. کمی به آن واکس زد تا براق شود و آن را در هوا تکان داد تا خشک نشود و چوبش انطعافش را از دست ندهد. بعد، کمی فکر کرد و وقتی به یاد دوئل هری پاتر و لرد ولدمورت افتاد؛ قبل از این که طلسم لودور به او برخورد کند؛ داد زد: اکسپیارموس! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس!
لودو پودر شد و دافنه برنده شد!
نتیجه نهایی، 7-1 به نفع دافنه بود. آن هم با میزبانی لودور! بــــــعله! همان لحظه، دافنه احساس کششی کرد. چی اتفاقی داشت می افتاد؟ به ساعتش نگاه کرد. دقیقا 24 ساعت شده بود. او داشت به خوابگاه برمی گشت.
یادش رفته بود. کوزت تا ابد در آن جای تنگ و تاریک منتظر او می ماند. کسی که هیچ وقت دیگر به این زمان برنمی گشت. آخـــــی!
رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.
سلام! من یک مشنگم. خیلی تو دل برو ام! من امروز فهمیدم داخل شکمم هندونه وجود داره. خیلی ترسیده بودم. برادرم گفته بود که با خوردن تخم های هندونه تو شکمم هندونه رشد می کنه؛ اما من گوش نکردم و گفتم تو شکمم که خاک وجود نداره.
اما امروز اشتباهی فکر کردم گل آفتاب گردونمون داره دنت می خوره. اعصابم خورد شده بود. به طرف آشپرخونه دویده بودم و دیدم که دنتم نیست. اما مادرم گفته بود که ما برای همه دنت داریم. پس متوجه شدم که گل ـمون داره دنت من رو می خوره. به سرعت اونو کشیدم از لای دنت ها بیرون و شروع به خوردن ـشون کردم. اما مزه ـش عجیب بود.
امروز فهمیدم که خاک خورده بودم و بخاطر همین توی شکمم هندونه در اومده بود. واقعا ترسناک بود. انگشتم رو تو حلقم فرو کردم و هندونه رو بالا آوردم. هندونه زرد شده بود؛ سرد بود. اما من گرسنه ـم بود و خب، هندونه رو شکوندم که بخورم که یک دفعه، دور و برم، چرخید. البته، فکر کنم خودم چرخیدم. این تجربه رو همون لحظه فهمیدم که هیچ وقت تجربه نمی کنم. چشمام رو بستم و وقتی بازش کردم؛ دیدم همه چی سرجاشه. اما هندونه، هندونه نبود. دور و برم رو نگریدم! یک شاهزاده زرین کمر رو دیدم. شاهزاده گفت: سلام! من واکاشی مازو هستم و از سیاره c-70 اومدم. تو طلسم من رو شکوندی.
× اون موقع، من به وجود جادو پی بردم! ×
تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟