هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (دافنه.گرینگراس)



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
#41
بهترین ناظر این دو ماه کسی نیست جز، جز، جز، لودو بگمن!

بیچاره سختی کشیده... جادوی عسل چرا دعوتش نمی کنن؟


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
#42
ویول بودلر!

خوشگل، خوش چهره، روبان قشنگ، خواهری دلسوز و همسری (!) مهربان، چشم قشنگ، بودلر، پر کار، بدشانس!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۴:۰۴ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳
#43
این پست سهمیه عضو قدیمی راونکلاو می باشد. پرابلم؟


1. جیمزسیریوس پاتر روبان ویولت بودلر را میدزدد. ویولت نمی‌تواند اختراع جدیدی کند. ویولت می‌فهمد دزدی کار جیمز بوده، پس سراغ جیمز می‌رود، جیمز می‌گوید روبان را به تد داده. معلوم می‌شود تد روبان را گم کرده.
سانی بودلر از این‌که خواهرش نمی‌تواند اختراع کند ناراحت می‌شود و شکمش را گاز می‌گیرد و قسمتی از شکمش را می‌کَند و دچار خون‌ریزی شدید می‌شود.
استدلال کنید که جراحت سانی بودلر تقصیر کیست؟ استدلال باید قوی باشد و به نتیجه منجر شود.
(10 امتیاز)

همیشه می شنیدم که ویولت میگفت که خیلی موهاش رو دوست داره و سربه سرش می ذاره () و خب، عاشقانه و از ته دل و با شادی و رضایت به موهاش می رسه و حتی از شامپو پرژک و شامپو سیر صحت استفاده بسیار می کنه.

برای همین، موهاش خیلی نرم شده و در نتیجه، نمی تونه اون رو بندازه پشت گوشش، ببنده یا حتی تل بذاره. کوتاه کردن رو هم که فکرش هم نکن! پس، تنها چاره ـش اینه که با موهای نرمش، با یک چیز نرم بسته بشه. اما چه چیزی؟ یک روبان که تولدش از پدرش گرفته؛ بهترین چیزه!

ما تو تالار خفنمون ( که البته اصلا قابل مقایسه با هافلپاف نیست! ) نشسته بودیم و این ها رو می شنیدیم. اما چی باعث شده ویولت اینقدر به موهاش برسه و این کار تبدیل به یک عادت براش بشه؟ این مسئله تنها یک پاسخ داره: مامانش!

مامان ویول خیلی آدم سخت گیری بود و اعتقاد داشت موهای دختر آدم باید مثل جوراب باشه. خوشگل، خوشبو، تمیز و شونه شده.

برای همین سال ها شونه کردن و تمیز نگه داشتن مو این کار رو برای ویول تبدیل به یک عادت کرده.
اما شما فکر کنین چی می شد اگه ویول موهاش زبر بود و جلوی صورتش نمی اومد؟ چی می شد اگه مجبور نمی شد موهاش رو با روبان ببنده؟ چی می شد اگه بدون مزاحمتی برای دیدن، بتونه اختراع کنه؟
اون وقت سانی دیگه ناراحت نمی شد و شیکمش رو انگولک نمی کرد.

اینا همه و همه بخاطر مامانش و حساسیت زیاد اونه. اما مشکل این جاست! چرا مادر ویولت چنین حساسیتی داره؟

چون مادر ویولت از گرینه ها متنفره. اون یک بار یکی از اون ها رو میبینه به خودش می لرزه و میگه چه موجودات کریهی و دماغش رو چین می ده و با خودش زمزمه می کنه: هیچ وقت نمی خوام هیچ کسی از اطرافیانم شبیه این ها بشه! وویییی!

برای همین چنین حساسیتی داره. اما همون طور که ما می دونیم همه گرگینه ها کثیف و چندش نیستن. بعضی هاشون موهاشون رو تمیز و مرتب می کنن و قبل از این که گرگینه بشن یک شلوارک هالکی می خرن که پاره نشه و کلی روش تزئینات انجام میدن و از قربانی هاشون امضا می کرد.

اما همشون نه. اون گرگینه ای که مادر ویولت دیده بود؛ تدی بود گویا. پس همه چی زیر سر تدیه!

2. یک رول بنویسید و در اون رول در مورد موضوعی فکر کنید. حالا این‌که عواقب این فکر کردن چی میشه به رول شما بستگی داره. (20 امتیاز)

من دارم فکر می کنم تا تافتی رو بخندونم/ تافتی برام ناز می کنه/ منم براش فکر می کنم!

دافنه بدون این که به ام پی فور جادوییش نگاه کند؛ آن را خاموش کرد و به سرش زد.
- فکر کن. فکر کن. فکر کن. فکر کن.

تافتی جون، ناز نکن/ درو رو کسی باز نکن/ رز جادویی از شاخه چیده زود می میرئـ-ئـ-ئـ-ئـ-ئـ-ئـه/ اما صد تا رز از تو جون میگیرئـ-ئـ-ئـ-ئـ-ئـه!


دافنه دوباره غرولند کرد و سعی کرد بدون منحرف شدن نگاهش، موبایلش را خاموش کند که این کار را هم کرد و دوباره به دیوار رنگ و رو رفته روبرویش زل زد و سعی کرد تمرکز کند.

دافنه چشمانش را بست و دروازه مغزش را باز کرد.

وای! نمی دانی چه هلهله ای بود. دیواری به درازای دیوار چین و به پهنای همان دیوار چین و به ارتفاع X دور تا دور همه فضا را فرا گرفته بود و روی دیوار ها، افرادی بسیار قوی هیکل و سبز رنگ نگهبانی می دادند و با تفنگ های بسیار توپ کلاشینگیاه که سیب و هندوانه پرتاب می کردند؛ اوضاع را زیر کنترل داشتند.

در درون فضای بین دیوار ها، درست روبروی جایی که تنها دروازه مغز باز شده بود؛ یک ساختمان بسیار بلند بی نوک وجود داشت.

دافنه با تعجب بین هزاران گیاه و میوه مختلف حرکت کرد. مردمرنگ های مختلفی داشتند و تنها یک شنل پوشیده بودند و لباس دیگری نداشتند. دافنه از کنار ه میوه خوشمزه که رد میشد؛ تکه می کند و می خورد.

هوا پر از اکسیژن شده بود و فتوسنتز کردن کاری بس دشوار. دافنه به ساختمان های کندو شکل توجهی نکرد و یک راست به درون آوندانسور ( آوند+ آسانسور) بزرگ رفت. آوندانسور در طبقه 146 متوقف شد و دافنه پیاده شد.

قدم زنان رفت جلو. ساختمان بزرگی بود. زمینش از خاک بود و بدون سقف بود و جان می داد برای ویتامین دی گرفتن! همه چیز عجیب بود. از وقتی وارد ساختمان شده بود؛ یک چیزی تغییر کرده بود. همه جا خیلی ساکت تر از قبل بود.

دافنه این بار با دقت بیشتری به دور و برش نگاه کرد و این بار متوجه شد. در ساختمان، زیتون هم پر نمی زد. خیلی ترسناک بود. یک دفعه، صدایی در همه جا طنین انداخت.

- چمن سبز رو به من بدین وگرنه من نمی آم باهاتون بجنگم. میدونین که، من اصلا از اوناش نیستم که بخوام خون جادوگرا رو بریزم. فقط محض تفریح می خوایم حالا یدونه چمن سبز داشته باشم. خیلی خیلی من صلح دوستم و اگه شما چمن سبز رو به من ندین؛ من گردن شما رو می برم. قلب تک تکتون رو در میارم و مهمونی جیگر می دم. بعد قیمه قیمه و شقه شقه و قطعه قطعه ـتون می کنم و بعد می سوزونمتون و می ریزم تو آب که خفه شین بدون کربن دی اکسید. البته، من دنبال جنگ نیستما!

دافنه آب دهناش را قورت داد. گیاه سبز، چمن سبز، منظور صدا او بود یا... او در طول راه گیاه های زیادی را دیده بودغ حتما کلی چمن سبز هم بین آن ها برای قربانی شدن بود. اما حالا که دقت می کرد هیچ چمنی را ندیده بود. نه زرد، نه آبی، نه قرمز و نه سبز....

صدا دوباره به صدا در آمد (آرایه تکرار رو سر بکشین که جناس رو فرو ببره!): چمن سبز! دارم با تو حرف می زنم. (صدای جیغ در پس زمینه: جیِِِیییییییییییغ! جییییییییییییغ! ) تو باید خودت رو به من تسلیم کنی یا این که ( جیییییییییییییغ!) میام و تک تک رگبرگ هات رو سوراخ می کنم که مواد لازم به برگات نرسه و بشی یلو گرس و همه گیاهات رو می کشم! پس ساعت 6 بیا دم سینما بکشمت! موهاهاها ( ) هاهاهاها!

این صدای چه کسی بود؟ ساعت 6 جلوی سینما؟ خیلی جای خطرناکی بود. نمی توانست ریسک کند. اما بحث شکنجه دوستان و خودش بود. یک دفه، دوباره صدا بلند شد. اما این بار...

گیاهان از میلیارد ها سال پیش در سیاره زمین وجود داشتند و قدمتی بسیار طولانی دارند. آن ها برای ما اکسیژن فراهم آورده و شر کربن دی اکسید را کم می کنند و چوب گرانبهایی دارند میوه هایشان خوردنی است و چرخه زندگی را...


دافنه سرش را تکان داد. دور و برش را نگاه کرد. دیگر نه مغزی بود و نه دروازه و ساختمان و صدایی. فقط و فقط تنها در یک اتاق نشسته بود و تلویزیون جلویش خودبخود روشن شده بود و روی کانال نشنال جئوگرافیک رفته بود.

دافنه هوشیاری اش را بدست آورد و فکر کرد که در مغزش چه اتفاق های جالبی می افتد. به این هم فکر کرد که سفر او در مغز فکر کردن حساب می شود یا نه و به این نتیجه رسید که احتمالا نمی شود و گفت: گور بابای دنیا!

کنترل تلویزیون را گرفتن و دکمه خاموش را فشار داد. اما کار نکرد. دوباره انجام داد و دوباره. ناگهان، یک تصویر ظاهر شد: قیافه وحشتناک یک لودو که از طبیعت متنفر بود و در حال سم پاشیدن روی هم گونه های دافنه بود.

لودو گفت: تو مال خودمی. خودم تو رو پژمرده می کنم. همون طور که موقع سفر در مغزت گفتم. من واقعیم! موهاهاهاهاهاهاها


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱:۴۹ چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۳
#44
این پست سهمیه قدیمی گروه راونکلاو می باشد. لطفا صف را رعایت فرمایید.

رول: به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید. بسته به شانستون ممکنه گیر آدم خوار های زولو بیفتید یا سربازان شاه عباس صفوی، و طبعا با چالش های مختفلی رو در رو خواهید بود که همه ش پای خودتونه. رولتون اجازه داره عریض و طویل باشه خعلی. 20+5 نمره، 5 نمره امتیازیست من باب خلاقیتی که به خرج میدید!


تق تق تتق تق

دخترک در را باز کرد و بدون احوال پرسی با اخم گفت: کیستی ای غریبه، چرا رنگت پریده؟

دافنه با خم ( خم، نه اخم- ویکی پدیا: هنگامی که ابرو هایتان را به سمت پایین می برید؛ شما اخم کرده اید؛ اما وقتی خم می کنید؛ یعنی پیشانیتان را چروک داده اید و ابرو هایتان در یک راستا قرار ندارند و یعنی شما تعجب کرده اید- همین الان به جمع ما بپیوندید: ویکی نویس شوید! ) گفت: من می فهمم تو چی می گی!

دخترک دوباره اخم کرد و گفت: اما من نمی فهمم تو چی میگی.

دافنه این بار نه خم کرد؛ نه اخم کرد. این بار خم شد و چشمانش در راستای چشمان دخترک قرار گرفته و بینی هایشان در یک خط مستقیم قرار گرفت ( و خسوف شد! ) . دافنه پرسید: پس چجوری جواب دادی؟

دخترک سعی کرد در را ببندد. اما دافنه نگذاشت و پرسید: مگه این جا مهمون خونه نیست؟ من می خوام این جا بمونم. بگو خب!

دختربچه خم کرد و گفت: یعنی تو پول داری؟

دافنه گفت: بیا بحث رو عوض کنیم دختر جون! اسمت چیه؟
- فضولم! فضول شناسم. خر خود را می شناسم که تو باشی!

دافنه غرولندی کرد و بی توجه به دخترک جارو کش به داخل رفت و داد زد: مشتری دارین!

آقا و خانمی به سرعت از پشت پرده ها ظاهر شدند و با چاپلوسی گتند: مشتری کجا، این جا کجا!

اما با دیدن ظاهر روپوشی و سن کم دافنه جا خوردند و با خم گفتند: تو پول داری؟
دافنه با یک ترفند قشنگ بحث را عوض کرد.
- بیاین بحث رو عوض کنین. من یک اتاق می گیرم برای 24 ساعت و بعد می رم پی کارم.
- میشه ______ ( به دلیل آگاه نبودن از قیمت های آن موقع، این قسمت پاک شد! لطفا به گوسپندان در غیبت من غذا بدهید! ) قیمت! رد کن بیاد!
- چشم. الان خانومِ ....
- خانم تناردیه هستم. :pretty:

دافنه با یک حرکت بسیار خفن، پولی را تبدیل کرد و به آقای تناردیه داد. خانم تناردیه داد زد: هوی، کوزت بی ادب خر فضول بچه بد احمق! بیا تشریف بی ادبت رو بیار این ا و به ایشون کمک کن وسایلش رو ببره بچه پررو!

کوزت کوچک اما حواسش نبود. او وقتی وجود بچه های خانوم تناردیه را دور دیده بود؛ به سرعت به طرف عروسک آن ها رفت و سرگرم بازی بود. هیچ صدایی را نمی شنید. خانم تناردیه بلند شد و با کمربند به سراغ او رفت و گوش او را کشید و گفت: چرا به عروسک دخترم دست زدی کارگر احمق من؟

کوزت جیغ زد و شروع به گریه کرد. دافنه با دیدن این بی رحمی نتوانست جلوی خودش را بگیرد و رفت جلوی خانم تناردیه وایستاد و گفت: این دختر، فرزند شماست؟

خانم تناردیه با خم و اخم گفت: چرا می پرسی؟ این جا کار می کنه.
دافنه گفت: می خرمش.

با یک حرکت خفنز دیگر، چند اسکناس درست کرد و در دست خانم تناردیه گذاشت. گویا مبلغ خیلی گزافی بود. چون خانم تناردیه دهانش باز ماند و گفت: بچه های خودمونم فروشین ها!

دافنه گفت: نه! ممنون!

بعد، به سرعت دست در دست کوزت کوچک، از مهمان خانه تناردیه ها بیرون آمد. بعد با لبخند به دخترک گفت: می خوام بهت کادو بدم. چی می خوای؟ :zogh:

دخترک با گشاده رویی ( کلاوس می گوید: در این جا گشاده رویی معنای پررویی، گستاخی و خجالت نکشیدن را می دهد. ) دافنه را به یک مغازه برد و به یک عروسک که در وسط مغاز می درخشید اشاره کرد. زیر عروسک نوشته بود: آرزوی هر دختربچه! بهترین کادو!

دافنه آن عروسک را خرید. کوزت از خوشحالی بالا و پایین می پرید و دافنه با خوشحالی به او نگاه می کرد.

کمی در خیابان به راه رفتن ادامه دادند تا این که دافنه یک مرد را دید. مرد، آشنا بود. دافنه خیلی ترسید. امکان نداشت خودش باشد. اما متاسفانه خودش بود. بازرس لودوِر. دافنه دست کوزت را محکم فشار داد و راهشان را کج کردند. چطور امکان داشت لودوِر، کسی که سال ها در تعقیت او بود؛ در بین این همه مکان و این همه زمان، دقیقا در همان زمان و مکانی که او در آن بود؛ باشد؟

دافنه بعد از این که مطمئن شد در دید لودو نیستند؛ شروع به دویدن کرد. اما، چیزی که نباید، اتفاق افتاد.

لودور هم او را شناخته بود و با مزدور هایش به دنبال او افتاده بود. او قبل از این که کسی متوجه شود؛ کوزت را در یک سوراخی جای داد و بیرون پرید.

لودور خودش جادوگر بود. پس می توانست جلوی او از جادو استفاده کند. بقیه افراد شاهد ماجرا را هم می کشت. مهم نبود.

لودور دافنه را دید و چوبدستی اش را در آورد. اما در کمال تعجب، طلسم آوداکداورا فور اوری وان ـش را به طرف دافنه نفرستاد. همه همراهانش با برخورد طلسم او، در کمتر از یک ثانیه، جان دادند.

فقط دافنه و لودور مانده بودند. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. ودو ب سرعت، طلسم بعدیش را فریستاد. صبر نکرد و بی مقدمه سراغ مرگبار ترین طلسم تاریخ رفت.
- آواداکداورا!

دافنه همه با بیشترین سرعتی که می توانست؛ چوبدستی اش را از ساکش در آورد. کمی به آن واکس زد تا براق شود و آن را در هوا تکان داد تا خشک نشود و چوبش انطعافش را از دست ندهد. بعد، کمی فکر کرد و وقتی به یاد دوئل هری پاتر و لرد ولدمورت افتاد؛ قبل از این که طلسم لودور به او برخورد کند؛ داد زد: اکسپیارموس! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس!

لودو پودر شد و دافنه برنده شد! نتیجه نهایی، 7-1 به نفع دافنه بود. آن هم با میزبانی لودور! بــــــعله! همان لحظه، دافنه احساس کششی کرد. چی اتفاقی داشت می افتاد؟ به ساعتش نگاه کرد. دقیقا 24 ساعت شده بود. او داشت به خوابگاه برمی گشت.

یادش رفته بود. کوزت تا ابد در آن جای تنگ و تاریک منتظر او می ماند. کسی که هیچ وقت دیگر به این زمان برنمی گشت. آخـــــی!
رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.


سلام! من یک مشنگم. خیلی تو دل برو ام! من امروز فهمیدم داخل شکمم هندونه وجود داره. خیلی ترسیده بودم. برادرم گفته بود که با خوردن تخم های هندونه تو شکمم هندونه رشد می کنه؛ اما من گوش نکردم و گفتم تو شکمم که خاک وجود نداره.

اما امروز اشتباهی فکر کردم گل آفتاب گردونمون داره دنت می خوره. اعصابم خورد شده بود. به طرف آشپرخونه دویده بودم و دیدم که دنتم نیست. اما مادرم گفته بود که ما برای همه دنت داریم. پس متوجه شدم که گل ـمون داره دنت من رو می خوره. به سرعت اونو کشیدم از لای دنت ها بیرون و شروع به خوردن ـشون کردم. اما مزه ـش عجیب بود.

امروز فهمیدم که خاک خورده بودم و بخاطر همین توی شکمم هندونه در اومده بود. واقعا ترسناک بود. انگشتم رو تو حلقم فرو کردم و هندونه رو بالا آوردم. هندونه زرد شده بود؛ سرد بود. اما من گرسنه ـم بود و خب، هندونه رو شکوندم که بخورم که یک دفعه، دور و برم، چرخید. البته، فکر کنم خودم چرخیدم. این تجربه رو همون لحظه فهمیدم که هیچ وقت تجربه نمی کنم. چشمام رو بستم و وقتی بازش کردم؛ دیدم همه چی سرجاشه. اما هندونه، هندونه نبود. دور و برم رو نگریدم! یک شاهزاده زرین کمر رو دیدم. شاهزاده گفت: سلام! من واکاشی مازو هستم و از سیاره c-70 اومدم. تو طلسم من رو شکوندی.

× اون موقع، من به وجود جادو پی بردم! ×


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳
#45
- هاهاهاهاهاهاهاهاههاهاهاهااهاههاهاهاهاهاهاهاهاهاها! لولولولولولولولولوول! مُردندیا! مردندک! خخخخخخخخ! drool:

ریونی ها کمی سکوت کردند و بعد، هاچین و واچین، نه خیلی پاورچین دویدند سمت ِ اژها ـه. لینی به ویولت چشمک زد که اژدها را بیشتر بخنداند و لیسا را مامور پرت کردن حواس اژدها از خودشان کرد. ویولت جیغ زد: چقدر خنده دار بود! :worry: من که از خنده نمی تونستم سرم رو بلند کنم! غش غش غش! :worry:

لیسا غرولندی کرد و گفت: اژهایی حرف بزن. این جوری...

به اژدها رو کرد و گفت: لتخذلتخغحقبیحرخذفلت.
اژدها که از خنده دولا شده بود؛ جواب داد: فئذخفذ خذفن فجل4 لهفل خه60غ8760570650 ناتفخ!
لیسا اخم کرد و پرسید: خفلت؟ خ5ه5ذل! اقهقتاقر خههعا صضث3ث3.

اژدها خواست جواب این گفتگوی بسیار جذاب را که همه ما می فهمیم را بدهد که یک دفعه، دید یک عدد لینی خندان لپ های فلسی اش را گرفته و سعی دارد اشک هایش را درون یک بطری آب معدنی طبیعی رشته کوه دماوند واقع در ایران زمین بریزد.

اژدها سرش را این ور کرد و لگد زد؛ دم زد؛ فوت کرد؛ غصه خورد؛ پسته نخورد. اما لینی او را ول نکرد. چند لحظه بعد، همه ریونی ها روی اژدها هجوم اوردند و بطری را پر کردند.

یکی از چندین مواد مورد نیاز حاضر شده بود.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳
#46
بلاتریکس ناخن هایش را جوید و گفت: منظورتون خانه سالمندان است عایا ارباب؟ جد بزرگوارتون، موسس گروه بزرگ اصیل ها، اسلایترین رو به جای پستی مثل خانه سالمندان می خواید ببرید؟ جایی که هزار پیر مفنگی دیگر...

مورفین هووو کرد. بلاتریکس چشم غره ای رفت و ادامه داد: هزار پیر تیتیش مامانی دیگه هم هستن و هیچ امکاناتی نداره؟

لرد چشم در چشم به بلاتریکس نگاه کرد.
- بلاتریکس ابله! شخصیت پردازی، شخصیت پردازی یادت رفت. حواست کجاست؟ یک بلاتریکس خشن هیچ وقت فیگور داونی ( ) نمی گیره. تازه، یک ارباب هم به مرگخوار دسته گل ـش ابله نمی گه. دافنه، حواست کجاست؟

_______________

- یکی باید بهش بگه!
- باید بگیم که آخرین باره که داره ما رو می بینه.
- آخـــــی! نیگاش کنین. ریشش رو شکلاتی کرده. هزار بار به مالی گفتم دستش شیر موز نده وگرنه همه جای خودش رو توت فرنگی می کنه. آخر گوش نکرد بهش خیارشور جادویی داد.

جمع میزلی ( محفل + ویزلی) به دامبلدور خیره شدند. مالی با چهره اشک ریزان گفت: آلبی توچولو؟ :sad:

دامبلدور به خودش اشاره کرد. صورتش یک لحظه صورتی شد و در هم پیچید و بعد این شکلی شد:

تصویر کوچک شده


لبخند مرموزی زد و گفت: آلبی توچولو خرابکاری کرد.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: انتخابات مدیر ترم تابستان سال 93
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳
#47
من خیلی عجله دشتم موقع رای دادن و بدون خوندن برنامه ها رای دادم به آقای دانگ!
الان که برنامه ها رو خوندم؛ نظرم عوض شد. رای ـم رو به مرد کیفی ( لودر! ) تقدیم می کنم. حکم چیه؟

+ آقای ماند! ناراحت نشو. فقط دو تا اختلافتون کم میشه. ببخشید!

دافنه عزیز

ببین، اصولاً توی انتخابات وقتی که رأی ـتو دادی دیگه نمی تونی عوض ـش کنی.
الانم اگه من رأی تو رو عوض کنم، 20 نفر دیگه هم می تونن بیان بگن رأی ما رو هم عوض کن و اینجوری دوباره باید یه انتخابات دیگه برگزار کنیم.

از طرف دیگه، با این که کسی نبود که این انتخابات رو برگزار کنه و من هم خودم کاندیدم و هم برگزار کننده، اگه این درخواست تو رو رد کنم، عده ای هستن که بیان جو سازی بکنن و بگن به نفع خودش کار کرده. در حالی که واقعاً برای من تفاوتی نداره که رأی خودم داره کم میشه. قطعاً اگه بر عکس ـش بود بی تردید درخواستت رو رد می کردم.

حالا به نظر تو من باید چیکار کنم؟


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۲۵ ۲۲:۳۳:۰۸
دلیل ویرایش: پاسخ

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۰:۳۴ جمعه ۲۳ خرداد ۱۳۹۳
#48
خواننده خیلی دوست دارد که بداند مرگخواران شر و بدبخت و آرزو لس (Arezouless ) به لرد خشمگین چه جوابی می دهند. دوست دارد بدبختی و قیافه های از ترس ذوب شده آن ها را تجسم کند و بخنند. اما هیچ وقت در ذهنش هم نمی گنجد که شاید، شاید کوچک ترین امیدی برای مرگخوار ها مانده باشد. خب، چون نمانده است.

بلاتریکس، با علم به این موضوع به ارباب دزدکی نگاه می کند. مردمک های قرمز اربابش را در حالی که جلوی خودش قرار گرفته است و از آن ها بخار آب و نیتروژن دی اکسید خارج می شود؛ تجسم می کند و قلبش به طرز جادویی ای تند می زند.

- خب؟

بلاتریکس جیغ می زند و جلوی همه مرگخواران قرار می گیرد و در حالی که زار زار حرص ( ؟ ) می خورد؛ داد می زند: ارباب!

مرگخوار ها اکوی صدایش را در می آورند.
- ارباب، ارباب، ارباب!

- ما خیلی تلاش کردیم...
- کردیم؛ کردیم؛ کردیم.
- اما بی نتیجه بود و ما...
- بود و ما؛ بود و ما؛ بود و ما...
- یعنی من به شخصه....
-شخصه؛ شخصه؛ شخ-

بلاتریکس و ارباب با یک حرکت ریتمیک به طرف جمع مرگخواران اکوی صدا در بیار بر می گردند. لرد چشم غره ای می رود و کورممد را مامور به ساکت کردن مرگخواران می کند.
- و تو به شخصه؟


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۳
#49
مورفین در این صحنه حساس به شکل بسیار اباب منشانه ای جلو رفت. نفس می کشید و بازدم ـی که بیرون میامد؛ سبز بود. امروز خیلی ماری جوآنا خورده بود. لبخند ملیحی زد و دندون های هفت رنگش را به نمایش گذاشت و اعلام داشت: هیچ چیژ خوری نیشت که تا بحال با اشیا حرف نژده باشه. من خودم کلاش حرف با نوشابه می رفتم!

اگوستوس مانند گوریل ها بیست تا مشت به سینه هایش زد و خرناسی از روی شادی کشید.
- و خب؟
- اما بلد نیستم با کتاب ها حرف بژنم!

اگوستوس آه بلندی کشید و دوباه گفت: کتابا! نوشته گم شته باز آید به صفحاتت، غم مخور. صفحه خالی روزی شود پر نوشته؛ غم مخور!

همه گریه کردند. فلور دستمال پروانه ای سوخته اش - واسه دوران جهنم ـش! -را در آورد و درش فین رمانتیکی کرد. ویوت به شکل بی نظیری گریه کرد.... بی نظیر! آگوستوس بشکنی زد و گفت: فهمیدم! فهمیدم چجوری باید با کتاب حرف بزنیم! باید بی نظیر باشیم!

نویسنده اخم کرد و پرسید: تو مگه توصیف های من رو می خونی که به فکرت می رسه که....
اگوستوس ابرویش را بالا برد و گفت: به نکته ظریفی اشاره کردی! موفق باشی.

بعد رویش را به جمعی که کلی سوال داشتند می کند و ادامه می دهد.
- ما باید بی نظیر باشیم. باید مثل بی نظیر ها فکر کنیم. مثل ... تام ریدل توی کتاب خاطرات باید فکر کنیم. باید همه چیز رو از زاویه دید کتاب ببینیم!

جمعیت ساکت ماندند و این وسط، یک نفر نظر داد: پس اول باید ته و توی کتاب رو در بیاریم. چون کتاب، با خودشناسی به معرفت و دانش حق تعال... به خودش نزدیکش می شه!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۳
#50
دافنه کمی فکر کرد و با نیش باز تا بناگوش پرسید: جاده آسفالته داره که من قل بخورم تا برسم به گریمالد؟

ساحره محترم جیغ زد گفت: تو کی هستی؟ چی می خوای؟ من پول ندارم. اما بیا. این کلید خونه ـمه. توش یک گوسپد سفری دارم که هرجا بخوای تو رو می رسونه. فقط به من آسیب نزن!

دافنه که گیج و مبهوت مونده بود؛ خود به خود دست ـ نداشته اش را دراز کرد و کلید را گرفت و طبق آدرسی که زن روی یک تکه کاغذ جادویی به او داده بود؛ راه را در پیش گرفت.

خانه آن پیرزنیکه ( توضیح اضافی: همون که گوش جدید لرد رو کشید !)

چرا لرد خانه ریدل را ترک کرده بود؟ چرا پا به این خیابان نکبتی گذاشته بود؟ چرا یک هیبتی را انتخاب نکرده بود که گوش نداشته باشد ( و در نتجه هیچ پیرزنیکه ای نتواند گوشش را بکشد! ) ؟

لرد عصبانی بود و هیچ کاری از دستش با این بدن محدود بر نمی آمد. پیرزن در خانه را با کلید صورتی ای که یک عروسک کوچک به ان وصل شده بود؛ باز کرد. لرد را به طرف حوضچه انداخت و دستور داد: seat down, Baby!

لرد فکر کرد که چگونه واکنش نشان دهد. اگر Baby معنای بچه را می داد؛ باید شیون می کرد که بچه نیست و اگر معنای عزیزم را می داد؛ باید خودش را دار می زد.

وقتی پیرزن دوباره گفت؛ لرد فهمید که Baby استثنائا این جا معنی "سگ" می دهد. پس زبانش را در آورد و له له زد و نشست.

پیرزن لبخند ملیحی زد و گفت: آفرین! داری کم کم یاد می گیری. حالا، Stand up!

لرد مکث کرد. این جمله برایش نا آشنا بود. ای کاش به حرف خانوم کول (؟) گوش می کرد و کلاس زبان می رفت. البته هیچ وقت استعدادی نداشت. چه معنی ای می توانست داشته باشد؟ روی آب بنشیند؟ له له بزند؟ غلت بزند؟

پیرزن عصبانی شد. دوباره تکرار کرد و منتظر ماند. اما لرد حرکتی نکرد. پیرزنیکه نامرد (نازن) عصایش را دور انداخت و به طرف او آمد. از دماغش دود بیرون می آمد.
- اگه تا چند لحظه دیگه دستورم رو انجام ندی؛ شکل واقعی ـم رو می بینی!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.