هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: رفــرانـدوم های نشریــه!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۳
#41
آدمو تو تگنا قرار میدین خب! الان هم تسترال خوبه هم تک شاخ!
ولی من تسترال رو انتخاب می کنم!

پنی: نظرسنجی خرابه!
پنی بعدی: درست شد!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: تــاپیــکِ عمومــیِ نشـــریه (موقتی!)
پیام زده شده در: ۹:۳۱ چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
#42
پاپی تام!

مشکل داریم ساعت هشت! کلا پنج شنبه از پنج تا نه مشکل دارم!

پ.ن: کلاس های زبان مانع پیشرفت ما هستند!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: کوییز هری پاتری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
#43
1. قاب آویز ِ جان پیچ را چه کسی نابود ساخت؟
رون!
2. بعد از تعلیق هری پاتر از کوییدیچ توسط آمبریج، چه کسی جای او را در جستجوگری گرفت؟
جینی ویزلی!
3. ضد طلسم لوموس؟
نمی دونم!
4. تکلیف آینه دومی که دست ِ سیریوس بود پس از مرگش چه شد؟
ماندانگاس دزدید برد فروخت به ابرفورث!
5. وقتی هری در اول کتاب پنج سعی در راضی کردن هوریس اسلاگهورن برای آمدن به هاگوارتز برای تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه بود؛ دامبلدور کجا رفته بود؟
دستشویی مجله بافتنیم خوند!
6. نسبت بلاتریکس و تد تانکس؟
تد میشد شوهرخواهرش!
7. رون در اولین باری که با هری ملاقات کرد؛ به او گفت که چند کارت ِ قورباقه شکلاتی از مورگانا دارد؟

8. اولین بار هری در مورد نیکلاوس فلامل در کجا خوانده بود؟
پشت کارت های شکلاتای قورباغه ای!
9. لاکهارت در کدام طبقه بیمارستان سنگ مانگو بستری بود؟
پنج؟!
10. سنگ جادو قبل از این که هاگرید آن را بگیرد؛ در کدام کابین گرینگوتز دخیره شده بود؟
هفتصد و خورده ای؟!
11. استرجس پادمور به چه جرمی راهی آزکابان شد؟

12. وزیر ِ سحر و جادو ِ بعد از اسکریم جیور؟

13. چه کسی آلیس و فرانک لانگ باتم را شکنجه کرد؟
بلاتریکس، بارتی کراوچ، مالفوی، رودولفس!
14. چه کسی خود را به شکل مودی در اورده بود؟
بارتی کراوچ پسر!
15. دایی سیریوس بلک که بود؟

16. چگونه می شود درخت بید کتک زن را آرام کرد؟
یه گره داشت، بهش دست میزدی، آروم می شد.
17. دو ارشد اسلیترین همسن ِ هری پاتر ؟
مالفوی و پاریکسون؟!
18. نام همسر ِ آراگوک؟

19. اسم کوچک مادام ماکسیم؟

20. لوپین توسط چه کسی تبدیل به گرگینه شد؟
گری بک!
21. مجازات هری پاتر برای انجام دادن ورد سکتوم سمپرا بر روی دراکو مالفوی چه بود؟
رفت پیش اسنیپ یه چیزی جمع کرد واسش!
22. چرا آلبوس دامبلدور می خواست هری پاتر با هوریس اسلاگهورن صمیمی بشود؟
خاطره رو ازش بگیره دیه!
23. هرمیون گرنجر در کلوپ دوئل با چه کسی دوئل کرد؟

24. اولین نوشته ِ نواده اسلیترین روی دیوار چه بود؟

25. میرتل گریان چگونه کشته شد؟
با باسیلیک!
26. دابی چگونه از خدمت برای مالفوی ها آزاد شد؟
با جورابی که هری گذاشت لای دفترچه و اینا!


ویرایش شده توسط آليس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲۶ ۱۹:۳۱:۵۹


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۳
#44
چه خبر شده بود؟ طاق نما بسته شده بود؟ پیکر بیهوش تدی که این را نشان می داد. ولی امکان نداشت. آلیستر به او قول داده بود. امکان نداشت که آلیستر سرش کلاه گذاشته باشد. او خودش سال ها سر همه کلاه می گذاشت، خودش نباید وارد این بازی می شد. ناخودآگاه قدمی به سمت طاق نما برداشت که گرفته شدن دستش از پشت مانع ادامه مسیرش شد.
- هی فاج! کجا با این عجله؟!

سعی کرد دست گوشتالویش را از دست کارآگاه سابقش بیرون بکشد. بی سروصدا دستش را به سمت جیب ردایش برد ولی قبل از این که دستش چوبدستی اش را لمس کند، رون گفت:
زحمت نکش! قبلا ترتیبشو دادم!

و همزمان چیزی را جلوی چشمان فاج به حرکت درآورد.
- لعنتی!

فاج با دیدن چوبدستی اش که جلوی چشمانش عقب و جلو می رفت، کنترلش را از دست داد. حداکثر تلاشش را برای خارج شدن از حصار دستان رون می کرد، رون نیز در وقابل در تلاش بود تا چوبدستی اش را به سمت فاج بچرخاند.

چارلی و لارتن با مشاهده وضعیت رون، بدن های تازه بیهوش شده دو نگو و نپرس را به دیوار تکیه دادند و به سمت رون دویدند ولی رون قبل از رسیدن آن دو موفق به زمزمه وردش شد.
- استوپیفای!

پیکر فربه فاج به زمین خورد و رون نفس راحتی کشید. فاج برای آخرین بار طاق نما را از نظر گذراند و با این که ذهنش درگیر مسائل زیادی بود، طلسم فرصت فکرکردن را از او گرفت.

کلاوس کمی عقب تر از جایی که بقیه اعضای محفل درگیر بودند، ایستاده بود و ناباورانه به طاق نمای بسته شده می نگریست. این برخلاف چیزهایی بود که خوانده بود. طاق نما نباید بسته می شد. یک آن دستش به سمت جیبش رفت تا دفترچه اش را بیرون بیاورد ولی منصرف شد. آن دفترچه لعنتی الان به هیچ دردی نمی خورد.

قدم های سست و لرزانش را به سمت طاق نما برداشت. هنگامی که به طاق نما زسید، نفس نفس زدن هایش و صدای کوبنده قلبش مانع شنیدن صدای ناله های تدی که درحال به هوش آمدن بود،نمی شد اما نمی خواست بشنود. در این لحظه تنها صدای ویولت قادر به آرام کردنش بود. دستش را جلو برد. انگشتانش را در چند سانتی طاق نما نگه داشت. اگر کار می کرد چه؟ مهم نبود، او هم به خواهرش می پیوست. انگشتانش طاق نما را لمس کردند ولی اتفاقی نیفتاد. طاق نما واقعا بسته شده بود. آخرین امیدش به باد رفت. به یاد داشت که طاق نما قبلا حالتی موجی شکل داشت ولی الان مثل یک سنگ مرمر بی روح به نظر می رسید.

احساس می کرد باید چیزی بگوید وگرنه بغض گلویش خفه اش خواهد کرد. بریده بریده نالید:
- ن...نه...امکان...امکان نداره! ویولت!

صدایی دردآلود به گوش کلاوس رسید:
- جیمز!

کلاوس از ذهنش گذشت که خواهرش به خاطر جیمز مرده است. سعی کرد کلماتش را خفه کند ولی جوشش خشمش باعث شد کلمات ذهنش را به زبان بیاورد:
-ویولت به خاطر داداش تو رفت اون طرف!

کلاوس دیگر به طاق نما نگاه نمی کرد، مخاطب او تدی بود. قفسه ی سینه ی تدی به طرز خطرناکی بالا و پایین می رفت. تدی بدون لحظه ای درنگ پرخاش کرد:
- مگه من ازش خواستم؟ برادر من اونور گیر کرده به لطف تو و ویولت رفت گندکاری تورو جم کنه!

کلاوس دهانش رابرای جواب دادن باز کرد ولی تدی به او فرصت نداد:
- اگه این قدر دست و پاچلفتی نبودی، هم برادر من زنده بود هم خواهر تو!

حرف های تدی مثل چکشی بر سر کلاوس فرود می آمدند. او باعث مردن خواهرش شده بود، باعث مردن جیمز شده بود. اگر از اول در خانه مانده بود، هیچ کس نمی مرد. زانوانش به زمین خوردند. خواهرش مرده بود و او، کلاوس بودلر، مقصر بود. صدایش به سختی به گوش تدی رسید:
- من اونارو کشتم!

بعد از اتمام دستگیر کردن فاج و همدستانش آرام به سمت تدی و کلاوس راه افتاد. کلاوس روی زمین نشسته بود و سرش را در میان دستانش گرفته بود و تدی برسرش فریاد می کشید. مسلما حال آن دو خوب نبود ولی تدی نباید سر کلاوس فریاد می کشید. او قول داده بود مواظب کلاوس باشد.

قبل از این که جلوی کلاوس بشیند و شانه هایش را در دست بگیرد کلماتی از قبیل " گندکاری، دست و پاچلفتی" به گوشش خورد. فهمید ماجرا از چه قرار است. دستش را زیر چانه لرزان کلاوس گذاشت و او را مجبور کرد به او نگاه کند. چشمانش را به تدی دوخت و خطاب یه کلاوس گفت:
-کلاوس، مگه تو خواهرتو نمی شناسی؟ اون هیچ وقت کاری که نخواد رو نمی کنه. اون فقط به خاطر رفیقش رفت اون طرف، نه به خاطر هیچ کس دیگه ای! حالا هم مثل سگ و گربه به جون هم افتادن هیچ دردیو دوا نمی کنه. اگه می خواین کمک کنین بیاین بریم از زیر زبون فاج ماجرارو بیرون بکشیم.

سپس دست کلاوس را گرفت و او را مجبور به بلندشدن کرد. کلاوس با این که کمی احساس سبکی می کرد ولی هنوز حرف های تدی در سر می پیچیدند.

تدی چشمانش را از جای خالی آلیس و کلاوس گرفت و به طاق نما دوخت. زیاده روی کرده بود. کلاوس فقط یک بچه بود. دست سردش را روی طاق نما گذاشت و گفت:
-با این که من مواظب داداشت نبودم، تو مواظب داداشم باش! مواظب خودتم باش رفیق!





تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ سه شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۳
#45
باز شدن ناگهانی چشمان جیمز لبخندی روی لب هایش نشاند. با این که هنوز درگیر کشمکش درون ذهنش بود، اما لبخند که دیگر می توانست بزند.

جیمز چند ثانیه به چشمان مروپی زل زد. همیشه فکر می کرد توانایی زل زدن به چشمان این زن را نخواهد داشت، چون احتمال می داد چشمانش از چشمان پسرش نیز ترسناک تر باشند ولی الان مشکلی برای زل زدن به چشمان مروپی نداشت. نه تنها احساس ترس نمی کرد، بلکه به طرز خیلی مسخره ای احساس امنیت می کرد.

مروپی جلوی دیدش را گرفته بود.کمی جابه جا شد و جیمز به طور غریزی صاف تر نشست. کمرش تیر کشید و ناخودآگاه آهی کشید. مروپی آرام روی صورت جیمز خم شد و با اندکی تامل گفت:
- جیمز، باید هرچه زودتر از این جا بریم.

این زن چه می گفت؟! از او خواست از این جا بروند؟ چرا؟ و از همه مهم تر لحنش تغییر کرده بود، چرا این قدر صمیمی؟ سرش را چرخاند و پرسید:
- کجا؟ نکنه یه شکنجه گاه جدید درست کردین؟ مبارک باشه!

مروپی بی توجه به لحن جیمز جواب داد:
- جیمز، من اونی که تو فکر می کنی نیستم. من مروپی نیستم. نمی دونم چه جوری بگم، من ویولتم!

ویولت توقع داشت حداقل آثار تعجب را در چهره ی جیمز ببیند ولی جیمز فقط خندید!
- ویولت؟! واقعا لیاقت تشویقو دارین به خاطر چیزایی که درمورد محفلیا و صدالبته من می دونید.

سپس زیرلب ادامه داد:
- بچه گول می زنه.

ویولت سرش را پایین انداخت و پس از چندلحظه سرش را بلند کرد و با چشمانی که جیمز حس می کرد حس آشنایی در آن ها وجود دارد، گفت:
- نمی دونم چجوری بهت ثابت کنم، جیمز! از دعواهامون برات بگم یا از کل کلامون! از آشناییمون بگم یا از شیطنتامون! نمی دونم جیمز، ولی فکر کنم مدرک مهم تریَم دارم.

سپس از جلوی جیمز کنار کشید و چوبدستی اش را به سمت گوشه ای از اتاق گرفت. جیمز چشمانش را به آن سمت اتاق چرخاند. پشتش را به دیوار سرد اتاق چسباند. چشمانش بین مروپی و ولدمورتِ بیهوش در نوسان بود. با صدایی گرفته پرسید:
- ولدمورت؟!

مروپی سرش را تکان داد و جواب داد:
- آره، ولدمورت!

و با چشمانی منتظر به جیمز خیره ماند. جیمز مطمئن نبود. با این که ولدمورتِ بیهوش شده را در مقابلش می دید، ولی در این سال ها آموخته بود که با جادوی سیاه هرکاری می توان کرد. شاید تدی راست می گفت، او هنوز بزرگ نشده بود. به سمت مروپی و شاید ویولت چرخید و به چوبدستی اش اشاره کرد:
- به شرطی که اون مال من باشه.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
#46
هری در حال حرکت به سمت درهای همیشه باز هاگوارتز بود که طبق معمول بدعنق مزاحم کارش شد.
-هری کله گنده، نمی تونه وزیر شه. هری کله گنده نمی تونه وزیر شه.

هری مدتی منتظر ایستاد تا خشمش طبق رسوم سال های قبل فروکش کند اما نکرد. هی وایستاد هی وایستاد تا دیگه نوایستاد. فریادی وایکینگی زد و به سبک دزدان دریایی کارائیب دو متر بالا پرید و سعی در گرفتن بدعنق کرد و چون اینجا قاراشمیشه و دامبلدور آدم می کشه و برخلاف ایفای نقش همه می میرن و هیچ کس محل سگم نمیزاره هری موفق به گرفتن بدعنق شد. بدعنق را اول زیرپایش گذاشت و حسابی رویش پرید و لهش کرد بعد بلندش کرد و چلاندش و بعد دماغش را به انگشت شستش گره زد و با قدرت پسری که زنده ماند و زندگی کرد و قرار بود وزیر شود، بدعنق را پرتاب کرد.

اگر فکر کردید بدعنق قرار است دوباره در وسط مجلس عروسی ظاهر شود و این سبک مسخره دوباره ادامه داشته باشد، خیلی فکر درستی کردید. بدعنق درست وسط موهای هرمیون غول شده فرود آمد.

از آن طرف گراوپ که ریش دامبل پیدا نکرده بود، تعدادی از موهای گاندولف را کنده بود و جای ریش دامبلدور جا زده بود و افتان و خیزان سمت هرمیون آمد تا موها را در کف دست هرمیون جای دهد اما.. گراوپ با دیدن بدعنق لابه لای موهای هرمیون فریاد زد:
-هرمی خودش موی سفید داشت! گراوپ رو زابرا کرد. هرمی پیر بود. گراوپ زن پیر نخواست!

و این گونه بود که عروسی به هم ریخت و ولوله ای در بین مردم به پا شد و گراوپ به هرمیون خورد و هرمیون به تدی و تدی به جیمز خورد و گالیون ها و سیکل های جیمز وسط سالن ریخت و مردم مثل گرازهای وحشی هجوم آورده و شروع به جمع کردن سکه ها کردند. جیمز با مشاهده وضع پول هایشان و زحمت های به باد رفته شان خشم پدری در وجودش ریشه زد و چوبدستی اش را خارج کرد و جیغ زد:
-اکسیو گالیون و سیکل ها!

بعد از جمع شدن پول ها در دستانش لبخندی زد و گفت:
به هرکدومتون یه گالیون می دم که برین کتابای رولینگو بخونین و دوتا ورد یاد بگیرین نکنه اکسپلیارموسم بلد نیستین؟

و این گونه بود که مردم گالیون به دست به سمت فلوریش و بلاتز درصدد خرید کتاب های رولینگ سرازیر شدند.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ پنجشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۳
#47
ولدمورت درحال رقص با نیکول بود که مجهول الهویه ای بهش آب کدو حلوایی معرفی کرد و هی از ولدمورت انکار و از نیکول اصرار! آخر سر ولدمورت به زور نیکول خورد. و چون ولدمورت نه روح بود که آب کدو ازش رد بشه و بریزه و نه آدم بود که بمونه تا مراحل بعدی، آب کدو حلوایی همون وسط هی می رفت بالا هی می رفت پایین و سرگردون مونده بود.

در همین حین دامبلدور می رسه به ولدمورت و چون دامبلدور باید از همه لحاظ برتری خودشو حفظ کنه یه لیوان آب کدو هم دامبلدور میخوره. مردمم این وسط فکر می کنن هرمیون و گراوپ دلقک دعوت کردن پس به زور دامبلدور و ولدمورتو می برن بالای سن و خودشون با تشویق و پاپ کورن میشینن پایین سن.

ولدمورتم که تا حالا کسی بهش نخندیده بود و هم چنین دوست نداشت هم زمان که اون معرض توجه عامه دامبلدورم در معرض توجه باشه دامبلدور رو بلند کرد و با تمام قدرت پرت کرد یه جای دور و خودش شیک و مجلسی روی سن باقی موند.

دامبلدور هم از اون طرف رفت هی رفت، هی رفت تا دیگه نرفت و داخل مایتابه ی آلیس که مزین به روغن بود، افتاد.
آلیس هم از همه جا بی خبر نیمرویی رو شکست و روی دامبلدور خالی کرد.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۳
#48
قطره های بارون بی وقفه روی صورتش می شَستن. با هرقطره ای که به پوست صورتش می خورد، لبخندش پررنگ تر می شد و عمق چاله های آبی که زیر پاش تشکیل می شدن، بیش تر!

چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید. بوی خاک بهترین بویی بود که می شناخت. چاله های زیر پاش هر لحظه بزرگ تر می شدن و اشتیاقش برای انجام تصمیش بیش تر!

چکمه هاشو از نظر گذروند. رنگ قهوه ای روشنشون با دوخت سفیدش متضاد بود. به نظر نمی یومد آب توشون نفوذ کنه هرچند اگرم می کرد، زیاد مهم نبود. وقتی آب به اطراف پاشید، چشماشو باز کرد. آب چاله تا زانوهای شلوارشو خیس کرده بود. سرشو بلند کرد و با دیدن چاله های بعدی دلش ضعف رفت. وقتی چکمه هاش دوباره آب چاله رو به اطراف پاشید، از ته دل خندید. نگاه های مردم براش مهم نبودن، یعنی هیچ وقت نبودن! شاید از نظر مردم کاراش عجیب بودن ولی همین کارا و شادیای کوچولو قد ِ یه دنیا واسش ارزش داشتن. شاید اونا قدر زندگی شونو نمی دونستن ولی اون خوب بلد بود از زندگیش درست استفاده کنه! یعنی زندگی بهش یاد داده بود! بیست سال از زندگیش تلف شد تا یاد گرفته بود.

زن ِ جوونی که از کنارش می گذشت، زمزمه کرد:
- موهاش رنگ دندوناش شده مثل دختربچه ها آب بازی می کنه!

دختربچه؟ نشونه خوبی بود! همون طور که پنجره های بارون زده رو از نظر می گذروند، به این فکر می کرد که شاید یکی از معدود کساییه که نمی دونه چندسالشه؟!

یادش اومد روزای اولی که دوباره وارد محفل شده بود، ویولت با تعجب ازش پرسیده بود:
مطمئنی بیست سال قبلم عضو محفل بودی؟ کارات اصلا شبیه زنای چهل به بالا نیست!

و آلیس فقط خندیده بود و ویولت از اون به بعد تبدیل به یکی از بهترین دوستاش شده بود. آلیس با این که یادش نمی اومد قبلنا چه اخلاقایی داشته، ولی یه حسی بهش می گفت یه جورایی شبیه ویولت بوده! بارها شده بود مری و ماگت و روانی، جغد خل و چل آلیس، به جون هم افتاده بودن و آلیس و ویولت به زور ازهم جداشون کرده بودن.

اصلا سر جریان اسم جغدش، ویولت یکی از اولین کسایی بود که استقبال کرد و این کم چیزی نبود.

به سر چهارراه که رسید، بارون شدت بیش تری گرفت. دلش هوای دریا کرد. شاید می تونست چند روزی بی خیال برنامه هاش بشه و بره دریابازی! مثل بچه ها صدف جمع کنه، گردنبند درست کنه و سعی کنه قلعه شنی بسازه و دریا مثل همیشه قلعشو خراب کنه!

قدم هاشو سریع تر برداشت و دستاشو تو جیبش فرو کرد. دستش به چیزی که توی جیبش بود، برخورد کرد. یادش اومد! مایتابش بود! مایتابه رو از جیبش درآورد و گرفتش زیر بارون! چند دقیقه بعد آلیس با مایتابه ای پر از آب به سمت خونه می دوید.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۳
#49
گر وقت دیگری بود، اگر اوضاع به هم نریخته بود، اگر تدی را نبرده بودند، جیمز نرفته بود و ویولت با میل خودش وارد طاق نما نشده بود،شاید...شاید آلیس آن قدر به هم نمی ریخت. شاید بی توجه به حال و احوال کلاوس، او را به دنبال خود نمی کشید.

آلیس سردرگم درحالی که دست کلاوس در دستش می لرزید، خیابان های تاریک را پشت سر می گذاشت. سرانجام وارد کوچه ای بن بست شد و کلاوس را جلوتر از خودش هدایت کرد. دلش می خواست روی زمین سرد و نمور کوچه بنشیند و سرش را در میان دستانش بگیرد و گریه کند اما با وجود کلاوس نه...

نگاهش را روی صورت کلاوس دواند. گریه نمی کرد ولی می لرزید. آلیس سعی کرد لبخند بزند و زد. رو به کلاوس کرد و گفت:
- کل، بخند خاله ببینه! خواهرت زود برمی گرده، اون قویه و درصورتی قوی می مونه که برگرده و تو رو سالم ببینه.

کلاوس چیزی نگفت فقط به فشردن دفترچه اش در لا به لای انگشتانش ادامه داد. آلیس به ناچار گفت:
- توی دفترچت نقشه ای نداری؟ برای نجان تدی می گم!

مثل این بود که لب های کلاوس را به هم دوخته باشند.
- کل، من...
- تو خواهر من نیستی!
- نه! من کسی م که خواهرت بهش اطمینان کرده!

بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه کلاوس نشان از خشم بی انتهایش داشت که اکنون فوران کرده بود و آلیس می بایست این آتشفشان را خاموش می کرد.
- من هیچ وقت جای خواهرتو نمی گیرم کِل! ویولت از من خواسته نزارم تو حماقت کنی و می دونم که نمی کنی! حالا میشه بیای باهم به فکر نقشه ای واسه نجات تدی باشیم!

کلاوس شروع به ورق زدن دفترچه اش کرد و این نشانه خوبی بود.

عمارت اربابی مالفوی ها

- فلور، ببین کی داره در می زنه؟ من می رم اون توله گرگو ساکت کنم.

بلاتریکس و فلور همزمان از جایشان بلند شدند. فلور از راهرو عریضی که پر از تابلوهای جادوگران و ساحره های اصیل زاده بود، رد شد و با بی حوصلگی در را باز کرد.
- سلام خانوم! پیام امروزو واستون آوردم.

فلور چهره ی پسرک روزنامه به دست را از نظر گذراند. تا آن جا که یادش بود روزنامه ها را جغدها می آوردند نه پسبچه ها!
- چرا تو آوردی؟ چقدر بهت پول میدن جای جغدا کار کنی؟

پسرک بی توجه به لحن فلور ادامه داد:
- جغدای پیام امروز گرفتار یه بیماری واگیردار شدن و طی این چند روزه قراره من روزنامه ها رو برسونم.

کلاوس سعی کرد لرزش صدایش را به حداقل برساند. وقتی جمله اش را به اتمام رساند، نسیم ملایمی را حس کرد. پس آلیس موفق شده بود.

فلور روزنامه را از دست کلاوس بیرون کشید و در را به رویش بست. کلاوس نفس راحتی کشید از پله ها پایین رفت.طبق گفته آلیس تغییراتی که در صورتش داده بود، تا یک ساعت دیگر از بین می رفت. فقط امیدوار بود شنل نامرئی مثل همیشه کارش را خوب انجام بدهد و او بتواند در حداقل زمان ممکن دوباره خواهرش را ببیند.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۳
#50
- جیمز ساعتی سه گالیون آخه؟
- آره، به نظر منم کمه! بالاخره کنکوره، کشک که نیست. می کنیمش ساعتی چهار گالیون!

جیمز و تدی در خیابون دیاگون که جادوگران و ساحره های ندید بدید در آن متمرکز شده بودند، به سوی کلاسشان در آن سوی دیاگون، کنار بانک ملی گرینگوتز رهسپار بودند.

- تدی! چرا بغل گرینگوتز کلاس اجاره کردی؟ اون جا گرون میوفته!
- نه دیگه دقت نکردی! هرکی خواست بیاد سر کلاس مستقیم میره گرینگوتز واریز می کنه به حساب، بعد میاد سر کلاس!

جیمز با فهمیدن هدف تدی شاداب تر از قبل گام هایش را برمی داشت که...

- آخ..این چیه؟ پهلوم سوراخ شد!
- آی بچه چیکار می کنی؟ تو به سن قانونی رسیدی اصلا؟

هردو برادر نالان و زخمی زیلی خود را از وسط کوچه به کناری کشانده و کنار مغازه ای روی زمین نشستند.
- جیمز چی خورد به تو؟
- مثل جاروی پرنده بود ولی من چیزی ندیدم!

در همان لحظه مغازه ای که دو استاد کلاس های کنکور کنارش نشسته بودند، سیمش را به دستگاه دیجیتال وصل کرد و برنامه ای شروع به پخش شدن کرد.

- با عرض سلام خدمت جامعه ی جادوگری!

گوینده چوبدستی اش را روی سرش گذاشت تا افکارش به خودی خود پخش شوند و دهانش بدون حرکت استراحت کند.

-جان ناشنوا اعلام کرد به دستور آن باما در صورتی که چکمه دست از کارهای خود نکشد، دیوانه سازهای خود را به روسیه جادویی اعزام می کند.

- مرد یادت نره موقع اومدن سبزی بگیری؟
- زن تو این شلوغی سبزی از کجا پیدا میشه؟ گاو یونجه پیدا نمی کنه!
- من نمی دونم اگه...

صدابردار:

گوینده به خود آمد و از فکر دعواهای خانوادگی اش بیرون آمده و اخبار را ادامه داد:
- به علت ازدیاد بیش از حد جادوگران، سبد جادویی تنها به کسانی تعلق می گیرد که گواهی فوت خود را به همراه داشته و درستی آن را ثابت کنند.
- نخری دیگه حق پا گذاشتن تو خونه رو نداری!
- خودت حق نداری. من از صبح تا شب جون می کنم.
- اصلا من میرم خونه بابام.
کارگردان:

- طرح افزایش حوزه کوچه دیاگون و وزارتخانه در دست بررسی است. گفته شده به علت کمبود جا در وزارتخانه، جلسه ها در پشت بام ها در حال انجام است که به علت همزمانی دو جلسه، صدها کشته و زخمی داشته است.
خبرهای این بخش به اتمام رسید. تا خبر بعدی خدانگهدار!
سبزی باید بخرم!

پس از اتمان اخبار جیمز و تدی گیج و سردرگم راهی کلاس هایشان شدند. جیمز دستگیره در کلاسش را کشید و تدی نیز همین طور ولی در هیکلش را ذره ای حرکت نداد. پس از امتحان کردن انواع طلسم ها جیمز حس کرد در از سمت دیگر در حال باز شدن است.

باز شدن در همانا و مدفون شدن تدی و جیمز زیر کپه ای از دانش آموزان همانا!



تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.