هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: درمورد دنیای جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ یکشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۵
#41
سلام

hezhablack به جادوگران خوش اومدى. توى سايت براى هر انجمنى يه ناظر هست و در حال حاضر ناظر اين انجمن يعنى جادو و جادوگرى منم. براى ايجاد تاپيک بايد اول به ناظر اطلاع بدين. حالا به هر حال نمى دونستين اينو. ايندفعه رو اشکالى نداره.

در مورد تاپيکى که ايجاد کردين و موضوعش خدمت عرض کنم که خيلى کليه عنوانش و کار کاربران کمى سخته. اينجا پر از تاپيکه راجع به دنياى جادويى ولى شما کلا يه تاپيک ايجاد کردى به اين اسم که خب مناسب نيست. علاوه بر اون مطالبى که خواستى درموردشون صحبت کنى يعنى جادوگرا و ساحره ها و... به نظرم زيادى واضحن. نيستن؟ در كل صلاح ديد ناظر اينه که فعلا ضرورتى بر بودن اين تاپيک نيست. و تا بيست و چهار ساعت آينده پاک مى شه. اما مى تونى توى بحث بقيه ى تاپيک هاى موجود شرکت کنى. :)

درصورت داشتن سوال مى تونى از طريق پيام شخصى ازم بپرسى.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۳ ۲۳:۱۸:۵۷

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۱۴ شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۵
#42
آريانا بغض کرده بود. بغضش آروم آروم داشت گريه مى شد.
- ارباب خواهش مى کنم. منو نفرستيد بين مشنگا. من اونقدر قوى ام که مى تونم از جادوگرا هم محافظت کنم.
- بله! بله!
- بله؟ يعني مي شه نرم؟
- خير آريانا. نمى شه! برو کمى هم مشنگا رو منقرض کن. برو!

و آريانا رفت. با يه چشمش اشک و يه چشمش خون. چيزى که کسى تو آريانا دوست نداشت، فشفشه بودنش و خراب بودن اکسپليارموساش نبود. يا اينکه اکسپليارموساش همه جا رو داغون کرده بود. هميشه اشتباه عمل مى کرد. همه رو عصبانى مى کرد. گند مى زد.
نه!
فقط انتظار داشتن که آريانا اينا رو قبول کنه. همين.

- من چون خوبم ارباب فرستاد پيش مشنگا. ارباب افراد نالايق رو واس ماموريت هاى سخت نمى فرسته.

آريانا که داشت مى رفت بين مشنگ ها، سعى کرد خيلى عادى لباس بپوشه. طورى که توجه هيچ کس رو جلب نکنه. يه نگاه توى آينه به خودش انداخت. از نظر خودش که در اين امر موفق شده بود.

يه کلاه آفتابى گذاشته بود و عينک آفتابى بزرگى به چشم داشت. يه بارونى بلند با يه شلوار زرد زيرش. و کفش هاى بنفش.

کمى فکر کرد. نه! به نظرش خيلى شبيه مشنگ هاى عادى نشده بود. بدو بدو رفت توى اتاق و بعد با يک کيف قرمز بزرگ توى دستش بيرون اومد.
حالا ديگه اصلا جلب توجه نمى کرد!

آريانا ماموريت داشت تا از يه مشنگ محافظت کنه. آريانا اون مشنگ رو نمى شناخت. درواقع آريانا مشنگ ها رو کلا نمى شناخت. ولى دستور، دستور اربابش بود.

سوار ماشين بنزى که براى ماموريت بهش داده بودن شد. يه راننده پشت فرمون و يه نفر ديگه که مثل آريانا باديگارد بود روى صندلى پشت نشسته بود. باديگارد دوم، کت و شلوار رسمى اى پوشيده بود که از نظر آريانا کاملا جلب توجه مي كرد و لباس مناسبى نبود.

چند دقيقه که گذشت فردى که بايد ازش محافظت مى کردن هم اومد. يه مرد قد بلند، با موهاى تقريبا فر. کمى سبزه رو. کت و شلوار پوشيده بود و خيلى حرفه اى به نظر مى رسيد. آريانا رو که ديد گفت:
- لباستون شبيه تماشاگراى برزيله. :grin:

البته آريانا با شوخي هاي مشنگى خيلى آشنا نبود.
- بله قربان سعى مى کنم مقابل برزيلى ها ازتون مراقبت کنم.
- شما جديد هستين گويا. شوخي كردم. منو همون فردوسى پور صدا کنيد. :grin:
- بله قربان آقاى فردوسى پور.
- :grin:

راننده حركت مي كنه. اون روز گويا بازى دربى اى به راه بود و فردوسى پور قرار بود گزارشش کنه. تو کل مسير آريانا با حالت مراقب اوضاع بود و فردوسى پور با حالت :grin: مى خنديد. به طور كلي زمين جا به جا هم مي شد، فردوسى پور خونسردى خودش رو حفظ کرده و به خنديدنش ادامه مى داد، آريانا هم به طلسم زدنش.


بعد از حدود نيم ساعت، به مقصد مى رسن. مقابل ورزشگاه پر بود از جمعيت. راننده هر چقدر بوق زد مردم کنار نرفتن. در آخر فردوسى پور مجبور شد از ماشين پياده بشه تا اون راه رو خودشون پياده برن داخل. آريانا چوبدستيش رو که توى جيبش بود لمس کرد. در صورت لزوم بايد قايمکى از اون استفاده مى کرد. بايد خيلى حواسش رو جمع مى کرد. البته قبلا به آريانا تاكيد شده بود از چوبدستى استفاده نکنه. اما آريانا فکر مى کرد شايد بتونه قايمکى يه کارى بکنه.

کمى که باديگاردا مردم رو کنار زدن؛ ملت متوجه ى عادل فردوسى پور شدن و هجوم آوردن سمتش تا ازش امضا بگيرن يا يه سلفى اى باهاش داشته باشن.
گفتم که، متاسفانه آريانا با اين حرکات مشنگا خيلى آشنا نبود.

آريانا که ديد ملت دارن ميان سمتشون، از حالت به حالت تغيير کرد. اما سريع به ترسش غلبه کرد. کار از کار گذشته بود. بايد جون فردوسى پور رو نجات مى داد به همين علت چوبدستيش رو از جيب بارونيش درآورد. کمى فکر کرد بعد يه اکسپليارموس زد تا فقط و فقط مردم رو خلع سلاح کنه.

اکسپليارموس آريانا طبق معمول اونى که بايد مى شد، نشد!
اکسپليارموس نقش کروشيو رو عمل کرد و تو کسرى از ثانيه همه ى مردم از درد پخش زمين شدن. همه داشتن روى زمين مى لوليدن. فردوسى پور که متوجه شده بود قطعا آريانا از طرفداراى برزيل نيست، سعى کرد با باديگارد دوم سريع از اونجا دور بشه که آريانا چوبدستيش رو بالا برد تا حافظه ى اون دوتا رو پاک کنه. طلسم باز هم در کمال غير تعجبى از اين اتفاق، اشتباه کار کرده و فردوسى پور و باديگاردش روى هوا معلق مى شن.

آريانا که جامعه رو به هم ريخته بود، کمى دست و پاش رو گم مى کنه. البته ذره اي از اعتماد به نفسش كم نمي شه. چوبدستي بوقيش رو بالا مى بره که يه کارى بکنه که خوشبختانه ماموراى وزارت خونه از راه مى رسن و جلوش رو مى گيرن. و همچنين آريانا رو دستگير مى کنن.

مامورا مجبور مى شن حافظه ى کل تماشاگرا و مردم عابر رو پاک کنن و از وزير مشنگى هم عذرخواهى کنن. آريانا رو هم تا اطلاع ثانوى انداختن زندان. آريانا واقعا به دستور اربابش عمل كرد.
مشنگا رو منقرض کرد.

زندان

چراغ ها خاموش بود. صداى خرناس چندتا زندانى ميومد. يکى هم داشت جيغ مى زد و سرش رو مى کوبيد به ديوار. آريانا صورتش رو چسبونده بود به ميله هاى سلول.
- اربااااب منو از اينجا دربياريد.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۲ ۰:۲۰:۱۰

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۵۰ دوشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۵
#43
ارباب اينو براى من نقد مى کنين؟
مرسى.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱:۴۶ دوشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۵
#44
- نظر من اينه که ارباب با نيش عقرب هممون رو مى کشه. پس عقرب رو بيخيال شيد.

مرگخوارا به نشونه ى موافقت سرى تکان دادن. همه با آريانا موافق بودن. هميشه همه با آريانا موافق بودن. آريانا دختر باهوشى بود و همه ى جوانب رو در نظر مى گرفت. آريانا هوش سرشار فرازمينى داشت. آريانا يکى براى همه و همه براى يکى بود. آريانا بهترين اکسپليارموس زن بود. آريانا پتروس و ريزعلى بود. آريانا...
- آريانا!
- بله؟ :grin:
- با خودت حرف نزن!

آريانا نگاهى به دور و برش مى کنه. همه ى مرگخوارا داشتن نگاهش مى کردن.
- اغراق کردم؟

مرگخوارا پووفى مى گن و برمى گردن سر قضيه ى اصلى. چندتا از دخترهاى مرگخوار وقتى گفتن پووف، تار مو از رو صورتشون رقص کنان رفت کنار. و دل رودولف که هنوز داشت روح مى گرفت ضعف رفت.


مرگخوارا تو زندگيشون معمولا سعى در خوشحال کردن کسى نداشتن. احتمالا آخرين خاطره ى همه شون، کشيدن ناخن ماگل، کشتن محفلى، کشتن، شکنجه و هر چيزى که باعث درد بشه هستش.

- بياين ببينيم خودمون به چى مى خنديم شايد ايده اى براى ارباب هم پيدا شد!
- من کلا نمى خندم.
- عقرب اينجانبمان.
- يه محفلى مرده.
- معجون.
- يه محفلى در حال مرگ.
- معجوون.
- يه محفلى در حال خفه شدن.
- معجوووون.

يک ساعت بعد

- يه محفلى...
- معجوووووووووون.
- کله زخمى گريان...
- چى؟
- معجووون!
- با تو نبودم هک! کله زخمى گريان! كله زخمي گريان بيارين. :hungry1:


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۱ جمعه ۱۷ دی ۱۳۹۵
#45
اريانا كنار كيك نشسته بود. البته يكي ديگه هم کنار کيک بود اما آريانا توجهى بهش نمى کرد. تولد آريانا بود. همه ى مرگخوارا جمع شده و براى اون جشن برگزار کرده بودن. آريانا از خوشحالى در حال پرواز بود.

همه نوبتى جلو ميومدن و کادوشون رو کنار کيک مى ذاشتن و مى رفتن. همه خوشحال بودن. حتى ولدمورت هم بيان کرد که واقعا جشن مبارکى براى اين خون آشام برگزار هستش. البته آريانا نفهميد چرا اربابش از لفظ خون آشام استفاده کرد. به هر حال خيلى مهم نبود. مهم تولد آريانا بود.

آريانا کلاه تولد رو روى سرش گذاشت. نمى دونست چرا روى کيک، سنش رو اشتباه نوشتن! ولى اينم مهم نبود. مهم تولد آريانا بود.

بعدش آهنگى به افتخار آريانا نواخته شد که باز اسمش رو اشتباه گفتن و مدام خون آشام بيان مى کردن. آريانا اهميتى نداد. بعدش نوبت بريدن کيک شد. که نذاشتن آريانا ببره. داى خون آشام بريد. البته آريانا خيلى اهميت نداد.

بعد کادوها رو هم داى باز کرد. کادوها رو داى با خودش برد خونه شون. داي بوقي. اما آريانا خيلى اهميت نداد چون مهم تولد آريانا بود و اينکه مرگخوارا به خاطر آريانا! جمع شده بودن!
واقعا بهش خوش گذشت! داي هم اصلا مهم نبود.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۷ ۰:۰۵:۴۰

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۵
#46
نتیجه دوئل رودولف لسترنج و بلوینا بلک:

امتیاز های داور اول:
رودولف لسترنج:27.5 امتیاز – بلوینا بلک:24 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
رودولف لسترنج:27.5 امتیاز – بلوینا بلک:25 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
رودولف لسترنج:26.5 امتیاز – بلوینا بلک: 25.5 امتیاز

امتیاز های نهایی:
رودولف لسترنج:27 امتیاز – بلوینا بلک: 25 امتیاز

برنده دوئل: رودولف لسترنج!



رودولف انگشتر مارولو گانت رو با ترس توى دستش نگه داشته بود. با توجه به بلايى که انگشتر سر دامبلدور آورده بود، مى ترسيد يه بلايى هم سر خودش بياره و ديگه ساحره ها جذبش نشن. مى ترسيد از اين به بعد صداش کنن رودولف بى دست. رودلف دست سياه. نه مى تونست دست از انگشتر بکشه، نه مى تونست خوش تيپى ساحره جذب کنش رو به خطر بندازه.

توى اين افکار بود که بلوينا از اون اطراف رد شد. رودولف از فرصت استفاده کرد.
- به به چه خانم با کمالاتى!
- ايييش! با من حرف نزن قهرم باهات!
- هيچ ساحره اى با رودولف قهر نيست. حتى وقتى قهر هست! بعدا پشيمون مى شى ها. ببين بازوها رو.

رودولف فيگور گرفت و بلوينا زير چشمى يه نگاه انداخت. محو بازوها بود که ناگهان متوجه انگشتر توى دست هاى رودولف شد.
- وااااو! باور نمى شه! تو دارى از من خواستگارى مى کنى؟ بله! بله! بله!

رودولف مي خواست بگه: من از کسى خواستگارى نمى کنم حتى وقتى خواستگارى مى کنم.
اما بلوينا هم بله رو گفت هم سريع انگشتر رو گرفت و آويزون گردنش کرد.
- سر سفره ى عقد مى کنم دستم.
- بلوينا بهتره انگشتر رو فعلا از گردنت درآرى.

گردن بلوينا شروع به سياه شدن کرد.

- نه به نظرم خيلى بهم مياد.

گردن بلوينا کاملا سياه شد. حالا آروم آروم داشت خفه مى شد.
- نهههه! امکان نداره! درش نميارم!

بلوينا با حالت خفگى روى زمين افتاد. ديگه نمى تونست نفس بکشه.
- درش... نميارم...

رودولف انگشتر رو توى گردن بلوينا كه حالا مرده بود ول کرد و سريع از اونجا دور شد.
- بهش گفتم دربيار.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۳ ۲۳:۳۲:۲۷

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: ورزشگاه شیرودی (شهید امجدیه سابق!)
پیام زده شده در: ۰:۰۷ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۵
#47
نه!
کوين زودتر از همه نرسيده بود! يعنى فکر مى کرد رسيده اما اون گوشه ى ورزشگاه سمت چپ، روى نيمکت هاى انتهايى، يکى از شب قبل خوابيده بود. اون آريانا بود.


آريانا عاشق جشن تولده. اما بيشتر از تولد، کارت دعوتش رو دوست داره. به همين علت کارت دعوت رو که گرفت اصلا به زمان و اينا نگاه نکرد. شال و کلاه کرد و راه افتاد. خيلى شوق و ذوق داشت. اگه کسى خبر نداشت فکر مى کرد تولد آريانائه.


وسط راه، روى جارو بود که يادش افتاد کادو نخريده. آريانا اتفاقا عاشق کادو هم بود. اين کلا چون بين محفلى ها بزرگ شده، خيلى عاشق بود. بعد راهش رو کج مى کنه سمت بازار تا کادوش رو بخره. اينجا چون مى خوايم کادو به صورت سورپرايز بمونه تصميم بر اينه که کادو رو نگيم. اما آريانا بازم توى دردسر افتاده بود.

شب قبل رفته بود خونه ى خان داداشش يا همون محفل ققنوس. توى جمع درحالى که محفلى ها از حضور آرياناى مرگخوار ناراحت بودن، آريانا با حالت سعى مى کرد به خاطر حاضر کردن کادوش بيخيال بشه. رفته رفته محفلى ها غرق عشق مى شن و با آريانا هم گرم مى گيرن. آريانا مبايلش رو بيرون مياره.

تدى روى يه طرف تنها مبل سالن نشسته بود. دامبلدور روى سمت ديگه ش و شخص معلوم الحال صاحب مجلس وسط مبل نشسته بود و قلدرى مى کرد و نمى ذاشت فرد ديگه اى روى مبل بشينه. امان از دست اين بچه. بقيه ى اهالى روى زمين نشسته بودن و با حسرت به مبل نگاه مى کردن. آريانا سعى مى کنه بدون اينکه خان داداشش توى کادر بيافته از شخص معلوم الحال و تدى عکس بگيره.

درست از وقتى آريانا خواست از اون دو نفر عکس بگيره، يه سرى بچه ويزلى سعى کردن برن و بشينن روى مبل. آريانا جلو رفت.
- هى بوقيا برين کنار! مى بينيد که شخص معلون الحال اجازه نميده بشينين!



و در كمال تعجب شخص معلوم الحال به پدر مهربونى تبديل شد و اجازه داد کل ويزلى ها بشينن روى مبل. آريانا سعى کرد بدون اينکه خان داداشش و ويزلى ها توى تصوير بيافتن از اون دو نفر عکس بگيره که شخص معلوم الحال شور مهربونى رو درآورده و يکى از ويزلى ها رو بغل مى گيره!

آريانا در آخر ناچار از همه ى افراد روى مبل با هم يه عکس قايمکى مى گيره و از خونه ى عشق و محبت مى زنه بيرون.

حالا توي آخرين دقايق، آريانا از بازار يه قاب عکس خريد و اين عکس رو گذاشت داخلش.

تصویر کوچک شده


بعد بلافاصله رفت سمت ورزشگاه.

اما ورزشگاه خالى بود. انگار نه انگار تولدى در راهه. يه لحظه فکر کرد شايد يه نفر سرکارى واسش کارت دعوت فرستاده.
آريانا:

بعدش كارت دعوت رو باز كرد تا براي بار آخر يه نگاه بهش بندازه. که متوجه زمان تولد شد. يه روز زودتر اومده بود! بعدش رفت يه گوشه نشست تا زمان تولد فرا برسه.

يك روز بعد- روز تولد

مرگخوارا يه سمت جمع بودن و محفلى ها توى سمت مقابل. مثل طرفداراى دو تيم توى بازى دربى.

يه آهنگ نرمى توى ورزشگاه پخش بود. چندتا از محفلى ها در حال دادن کلاه تولد به مهمونا بودن. اين وسط مرگخوارا با ترس يه نگاه به اربابشون مى کردن و بعد کلاه رو مى گرفتن. ولدمورت داشت سعى مى کرد از گرفتن کلاه سرباز بزنه که نتونست يوآن رو قانع کنه!

همينطورى هى مهمونا اضافه مى شدن و همه منتظر اصل کارى ها بودن.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵
#48
اون زمانا که ولدمورت سقوط کرد، آريانا هنوز به دنيا نيومده بود. چند سال بعد به دنيا اومد.

بعد از اينکه مامانش رو کشت. باعث مرگ پدرش شد. و انقدر سرش رو تو کاراى خان داداشش فرو کرد که فشفشه شد و طلسماش اکسپليارموسى شد، فهميد که يه غايتى داره که بايد بهش برسه. فهميد که جاش اونجا پيش خان داداشش نيست. فهميد که قراره آدم بزرگى بشه. و مهم نبود که هيچ کس اينو قبول نداشت و نداره.

با تاريخچه ى مرگخوارا که آشنا شد، فهميد که خونش سياهه. اما متاسفانه مرگخوارا با سقوط ولدمورت پخش شده بودند و ديگه يه گروه نبودن. اما آريانا دست بردار نبود. هى با ماژيک رو دستش علامت شوم رو مى کشيد. و هميشه هم معتقد بود که داره مى سوزه. هميشه تو خونه مرگخوار بازى مى کرد و ويزلى ها رو مى کشت.

اما ويزلى ها تموم نشدن!

يه بار که توى سالن نشسته بود و ويزلى بچه ها طبق معمول در حال بالا رفتن از سر و کولش بود. و محفل دوباره يه جلسه داشت که فرد و جرج قايمکى بهش گوش بدن. آريانا به علامت شوم روى دستش زل زده بود. احساس مى کرد که داره برق مى زنه. يهو يه بچه ويزلى از جلوش رد مى شه.

- واو! هى ويزلى بچه ى شماره نهصد و پنجاه و شش، برگرد عقب!

ويزلى بچه که طفلکى خودش رو خيس کرده برمى گرده عقب. يه چيزى رو پشتش قايم کرده.

- وقتى تو از جلوم رد شدى زخمم تير کشيد.
- خاله مي شه من برم؟ منو نکش خاله.

آريانا بلاخره سرش رو بلند مي كنه. مي بينه كه ويزلي يه چيزى قايم کرده.
- هى تو! چى تو دستته!
- هي... هيچى... فقط يه...

بعدش يه قاب عکس از هرى پاتر که روش بزرگ نوشته" پسر برگزيده" مياره بيرون.

- آ... آخ! زخمم واقعا مى سوزه. مى سوزه! واقعي واقعي مي سوزه!

آريانا مى دونست که يه غايتى داره. چوبدستيش رو بيرون مياره. چشماش رو مى بنده و با الهامى که به قلبش شده، غيب مى شه.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۷ ۰:۰۲:۵۰

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۵
#49
ارباب نقد مى کنيد؟ مرسى.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۵
#50
ديگه نزديک بود مادرشوهر برود جلو و موهاى فرفرى بلاتريکس رو بکند. بلاتريکس بيافتد به جان مادرشوهر و حسابى دعوا شود. رودولف هم با آن همه ابهت نداند وسط دعواى دوتا خانم چه کار کند!
که ناگهان زنگ در به صدا در آمد. رودولف رو به بلاتريکس و مادرش که هنوز خطرناک و با چشمان تنگ کرده به هم نگاه مى کردند گفت:
- الان برمى گردم... :worry:

و رفت تا در را باز كند. در را که باز کرد...

- سلاااااام!

رودولف مطمئن نبود چيزى که مى ديد واقعيت بود يا رويا. به همين علت در را بست.
دوباره باز کرد.
نه!
واقعيت بود!

يک دسته محفلى ايستاده بودند جلوى در و با تمام خونسرى مى گفتند سلام! انگار که هر روز در خانه ى ريدل را مى زنند و براى چاى مى آمدند. رودولف چوبدستى اش را درآورد.
- فرمايش؟

از ميان خيل عظيم ويزلي هاى بچه، دامبلدور درحالي كه ريشش را بغل كرده بود جلو آمد.
- اوه رودولف!
رودولف:
- آريانا واس ما يه جغد فرستاد گفت تام والدينش رو مى خواد. منم دلم نيومد بچه ويزلى ها رو تو خونه تنها بذارم با خودم آوردم.

دامبلدور سعي مي كنه به داخل سرك بكشه.
- رون و هرمايني مون هم كه از قبل اومده بودن. اهم... منظوم اينه كه يعني اومده بودن.

اگر از رودولف بود، همان جا همه ى آن ها را قتل عام مى کرد اما دستور، دستور اربابش بود. به ناچار کنار رفت و هزاران نقطه ى نارنجى همراه دامبلدور وارد خانه شدند.

مرگخوارها سريع چوبدستى کشيدند. و فقط منتظر دستور ولدمورت بودند. با وارد شدن محفلى ها، ولدمورت قطعا به لحظه اى که چنين دستورى داده بود لعنت فرستاد اما از آنجا که ارباب ها هيچگاه اشتباه نمى کنند اصلا از پشيمانى اش دم نزد. و حتى مجبور شد دستور بدهد سلاح ها را پايين بياورند.

- اوه تام! همين که آريانا جغد فرستاد راه افتادم.
- ارباب خان داداشم جزء والدين ها حساب مي شه؟
- آريانا خان داداشت براي ما جز هيچى ها حساب مى شه. از جلو چشممون دور شو با اين والدينت!

ولدمورت دامبلدور را رسما دعوت کرده بود خانه ى ريدل. اما مشکل فقط اين نبود. هزاران ويزلى بچه، پخش شده بودند در خانه و در حال جويدن هر چيزى که قابل خوردن باشد، شده بودند.
گشنگى.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.