هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸
#41
۱. توی یه رول، به مریخ برین و خاک مریخ بیارین! اینکه از کجای سفرتون شروع کنید مهم نیست. اما اینکه در مورد اقامتتون توی مریخ توضیح بدین. اونجا چجوریه؟ اصلا میذارن راحت خاک مریخ بردارین یا راحت برگردین؟ بیشتر توضیح نمیدم که محدود نشین. نوشتن برگشتنون هم اختیاریه. مهم اقامتتون و خاکیه که میخواین بیارین. ۲۴

آرتور چمدونش رو داخل فورد آنجلای آبی رنگش گذاشت و به خونه چوبیش نگاه کرد. دلش برای خونوادش و خونه اش تنگ میشد. مخصوصا اینکه بی خبر میرفت. سوار خودرو شد و روشنش کرد. ماشین پرندش که بازیش گرفته بود و روشن نمیشد، به ریش نداشته آرتور میخندید:
-روشن میشی یا نه؟

آرتور همچنان استارت میزد و خودرو با هر استارت آرتور، واکنشی غیر از روشن شدن نشون میداد و صدای خندش، بیشتر آرتور رو عصبانی میکرد.
-خیلی خب! یه فرصت دیگه بهت میدم. اگه روشن نشدی، بنزین و روغنت رو خالی میکنم و میرم یه ماشین بهتر میخرم.

با این حرف آرتور، فورد آنجلا کلی بهش برخورد و از روی ناچاری روشن شد. اما در سمت راننده خود به خود باز شد. آرتور خودش رو به سمت بیرون کشید تا دستگیره در ماشین رو بگیره و در رو ببنده که ماشین، در سمت راننده رو روی سر و کله آرتور آوار کرد و با خنده ای بلند تر، گازش رو گرفت و به سمت آسمون به پرواز درومد.

یک شب تا صبح کامل-اون بالا بالاها

آرتور بالاخره به هوش اومد. با ضربه ای که ماشین به سرش زده بود، آرتور تمام مدت سفر فضاییش رو بی هوش بود و توی خواب به سر میبرد و صحنه خروجش از جو زمین رو از دست داده بود. پیشونیش رو مالید و به بیرون نگاه کرد.
-خب... مثل اینکه خودت زحمت همه چیز رو کشیدی. مقصدمون مریخه. بیا سریع تر بریم اونجا.

فورد به حرکت درومد و گویی که انگار فضا رو واسش آسفالت کرده بودن، خیلی نرم و نازک و چست و چابک، به سمت سیاره ای رفت و طولی نکشید که روی اون فرود اومد.
-بیب بیب!
-دلبندم این ماهه.

آنجلا نگاهی به سطح ماه کرد و بعد کمی به اطرافش نگاه کرد و سپس نگاهش را به آسمان دوخت. لاستیکی بالا انداخت و به حرکت درومد و دوباره پرواز کرد. مدتی گذشت و دوباره روی یک سیاره دیگر فرود اومد.
-بیب؟
-اممممم... چیزه... این مشتریه. تو اصلا چجوری رو این فرود اومدی؟

ناگهان صدای مهیبی به گوش آرتور رسید و رعد و برق بزرگی، در فاصله ای نه چندان دور زده شد. آسمان رنگ سرخی به خود گرفته بود و از دور گرد و خاکی بلند شده بود.
-آنجلا! چیز خوبی نیست. بهتره همین الان راه بیافتیم.

ولی فورد آنجلا همچنان محو گرد و خاک و رعد و برق و آسمان سرخ مشتری بود. کم کم از دور گرد باد بزرگی نمایان شد. آرتور به گرد باد عظیم که گویی سیاره ای بزرگ به سمتشون میومد، خیره شد:
-گرِیت رِد اِسپات... آنجلا! همین الان باید راه بیافتی.

ماشین همچنان محو بود. آرتور گاز میداد ولی پدال خودرو تاثیری در حرکتش نداشت.
-جون مادرت... مامان نداری که! دستم به بوقت! راه بیافت.

آرتور این رو گفت و دستش رو روی بوق ماشین گذاشت. صدای بوق ماشین بلند شد و آنجلا از جاش پرید و به خودش اومد. سریع و بدون معطلی حرکت کرد و سعی کرد به پرواز در بیاد ولی گردباد سرخ، حرکت فورد آنجلا رو سخت کرده بود. با هر زحمتی بود، بالاخره ماشین به پرواز درومد و از جو مشتری خارج شد. آرتور عرق پیشونیش رو پاک کرد:
-نزدیک بودا. تو چت شده؟
-بییییب.
-عیبی نداره حالا. باید سریع تر برسیم به مریخ و خاکشو برداریم و بریم، وگرنه مالی با ماهیتابه میاد سر وقتمون.
-بیییب.
-خودتو لوس نکن کره تسترال. راه بیافت.
-بیب بیب.

بعد از کلی ناز کردن و تِر تِر کردن و اذیت کردن آرتور با ترمز های بیجا، بالاخره فورد آبی رنگ به حرکت درومد. مدتی گذشت. آرتور خسته شده بود و کم کم داشت به خواب میرفت. چشماش داشت بسته میشد که نوری توی صورتش زده شد و احساس گرمای زیادی کرد. به سختی چشماش رو باز کرد و رو به روش رو دید:
-نور؟! دارم میمیرم؟ نه... آنجلا اون خورشیده. نری روش فرود بیای.
-بیب بیب بیب.
-بزمجه داشتی جفتمون رو به کشتن میدادی. تو فاصله چند میلیون کیلومتریش ذوب میشدیم.
-بیب بابا.

بالاخره با کلی بدبختی و کرم ریختنای فورد آبی، آرتور و ماشینش روی سطح مریخ فرود اومدن. آرتور به سطح سیاره نگاه کرد. خاک سرخ مریخ. کافی بود در خودرو رو باز کنه و مشتی از خاک رو برداره و به سمت زمین حرکت کنه. همین کار رو هم کرد و در ماشین رو باز کرد ولی به سرعت در خودرو رو بست و شروع کرد به نفس کشیدن:
-لباس فضا نوردیمو نیاوردم!
-بیب!
-بی تربیت.

فورد آنجلا، مدتی لاستیک زیر سپر، به انتظار نشست تا شاید آرتور راه حلی پیدا کند. اما وقتی دید، آرتور هیچ فکری به ذهنش نمیرسه، لامپ چراغاش روشن شد و صندوق عقبش رو باز کرد. پدال را تا ناقوس فشار داد و دنده عقب به سمت صخره ای در آن نزدیکی برفت و ناگهان ترمز دستی. درحالی که ترمز دستی را کشیده بود، زد دنده یک و تا آخرین قدرت موتورش گاز داد. خاک های سرخ از زیر چرخ فورد آبی، به سمت صخره ریخته میشدن و با برخورد به صخره، به سمت صندوق اندر عقب فورد میریختن. انقدر گاز داد تا بالاخره صندوق فورد پر شد. آرتور نگاهی به پشت سرش کرد و نظاره گر حرکت خفن فورد شد.
-راضیم ازت.
-بیب بیب بی بیب
-همش تاثیرات بنزین سوپری که بهت زدما. گازوئیل نخوری یه چی میشی.
-بیب بیب
-شوخی کردم بابا. به موتورت نگیر. یکم استراحت میکنیم. بعدش برمیگردیم سمت زمین. کلی کار داریم واسه درست کردن معجون.

مدتی گذشت و هر دو بعد از استراحت، به سمت زمین به حرکت درومدن.

۲. معجون چه بلایی سر رکسان بعنوان خورنده معجون آورد؟ توی یه رول کوتاه توضیح بدین. ۴

تمام دانش آموزان خواب رو فراموش کرده بودن و نگاهشون به رکسان بود. رکسان با لبخندی ملیح، در حالی که از ترس بد بودن اثر معجون عرق میریخت، به دانش آموزان خیره شده بود.
-فکر کنم سنگ شد.
-نه. احتمال میدم الانه که فریاد کشان، سر به بیابان نهانه.
-هیچ کدوم. از درون ذوب میشه!
-نه خیر. الان تبدیل میشه به...

حرف دانش آموز آخر تکمیل نشده بود که ناگهان رکسان ترکید و گرد های زرد رنگی، همه کلاس رو پر کرد. دانش آموزان سرفه کنان و عطسه کنان، گرد ها رو کنار زدن و با صحنه ای باور نکردنی رو به رو شدن. سپس دانش آموز آخر، جمله خودش رو تکمیل کرد:
-پیتزاااااااااا

دانش آموزان به سمت پیتزاها حمله ور شدن و رکسان که به پیتزا تبدیل شده بود، هر تیکه اش به طرفی فرار کرد.

۳. رنگ و شکل معجون رو توضیح بدین یا نقاشیش کنید. و یه اسم براش انتخاب کنین. ۲

نام معجون: هَق داج دِفُلف
معجونی لزج، به رنگ سفید که هرچند ثانیه بو و مزه اون تغییر میکنه و با خوردن یک قطرش، به مدت 24 ساعت، نه گشنه میشید و نه تشنه. با قطره چکون میخورن.
توجه کنید که هرگز معجون رو سر نکشید، وگرنه بلایی که سر رکسان اومد، سر شما هم میاد.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۸
#42
در یک رول بنویسید ارباب ریگولوس چطور تونست موی سر لرد سیاه رو بدست آورد؟(30 نمره)

-ارباب! ارباب ریگولوس! کریچر خبری داشت. کریچر هدیه ای بزرگ داشت. برای ارباب ریگولوس.

کریچر فریاد زنان وارد خانه شده بود و به سمت طبقه دوم میرفت که ناگهان به گوشه ای افتاد و بیهوش شد.

فلش بک به شش ماه پیش

-کریچر.
-بله ارباب ریگولوس.
-میتونی کمکی به اربابت کنی؟
-هر کمکی ارباب. هر کمکی.
-تاری از موهات رو میخوام.
-مو ارباب؟! هر چند تار مو که خواست، کریچر بهتون داد. کریچر مو نداشت. فقط موی گوش داشت. کریچر در خدمت شما ارباب.

ارباب ریگولوس تاری از موهای بلند گوش کریچر رو کند و درون پاتیل انداخت. معجون درون پاتیل، روی شعله آتش میجوشید و قل قل میکرد. کمی گذشت و کم کم معجون رنگ و شکل عوض کرد و به شکلی لزج مانند، با رنگی کدر درآمد. ارباب ریگولوس کمی از معجون را درون ظرف شیشه ای کوچکی ریخت و به اون خیره شد:+
-بالاخره آماده شد. باید امتحانش کنم.
-ارباب اجازه داد کریچر امتحان کرد؟! کریچر خدمت گذار ارباب ریگولوس.
-نه کریچر. عقب وایسا و تماشا کن که اربابت چه معجونی ساخته. بعد از تلاش های بسیار، بالاخره این معجون رو درست کردم. حالا خودم باید امتحانش کنم.

کریچر سر خم کرد و عقب ایستاد. به ارباب ریگولوس خیره شد که تا آخرین قطره معجون رو سر کشید. ریگولوس حالت چندش شدگی به خود گرفت:
-مزه گربه مرده میداد. ولی باید منتظر موند و اثر اون رو دید.

مدتی گذشت و اتفاقی نیافتاد. کریچر نگران بود که شاید برای اربابش اتفاقی بیافته. کم کم صورت ریگولوس شروع به تغییر کرد. چیزی در زیر پوستش حرکت میکرد. حالت تهوع به ریگولوس دست داد و سریع به سمت دستشویی طبقه پایین دوید. کریچر به دنبال اون پشت در ایستاد و از لای در، داخل دستشویی رو نگاه کرد. ریگولوس اونجا نبود. انگار غیبش زده بود. کریچر اینطور فکر میکرد، اما در همون لحظه جن خونگی دیگه ای رو داخل دستشویی دید. کریچر دریغ نکرد و به سمت جن خونگی دیگه حمله کرد و به سمتش پرید:
-جن خائن. جن خونگی تو خونه ارباب من چیکار کرد؟ با ارباب ریگولوس چیکار کرد؟!
-کریچر! من اربابتم. ریگولوس. از روی کول من بیا پایین. گوشمو ول کن.

کریچر به صدای جن خونگی دقت کرد. صداش شبیه به ارباب ریگولوس بود. از روی کول جن خونگی پایین اومد و به چهرش دقت کرد. اون یه جن خونگی بود ولی درست شبیه به کریچر. با همون ظاهر و با همون گوش ها.
-ارباب!
-درسته. این اثرات معجونیست که درست کردم. معجون تغییر شکل. معجون چهل گیاه که سال ها عمرم رو پاش گذاشتم و حالا میبینی؟ میتونم با داشتن یک تار مو از هر کسی، شبیه اون بشم.

فلش فوروارد به شش ماه بعد

ریگولوس روی تخت خود نشسته بود و به پنجره خیره شده بود. خانه، خالی از هر شخصی بود و تنها کریچر، خدمت گذار همیشگی و وفادار ارباب ریگولوس بود که در خانه پرسه میزد و تمام خانه را تمیز میکرد. ریگولوس فکر میکرد و در تصورات خودش شلنگ تخته میزد. پس از مدتی شلنگ تخته زدن در افکار خود، فریاد زد و کریچر را صدا کرد:
-کریچر!

در یک لحظه، کریچر جلوی اربابش ظاهر شد:
-ارباب کریچر رو صدا کرد. کریچر در خدمت بود.
-تام مارولو ریدل!

کریچر که چیزی از حرف های اربابش متوجه نشده بود، ساکت ماند و حرفی نزد. منتظر ماند تا ریگولوس ادامه دهد. ریگولوس مثل این شخصیتای فیلمای مرموز و پلیسی، به بیرون پنجره نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. بالاخره رضایت داد و سرش رو چرخوند و به کریچر نگاه کرد.
-میشناسیش؟
-همه جا حرف از ریدل بود. ریدل رو همه شناخت.
-سرشو برام بیار... چیز... مو! موی سرشو برام بیار.

کریچر ابتدا کمی جا خورد و ارور 404 داد. سپس بعد از مدتی، به صورت خودکار ریلود شد و ادامه داد:
-ارباب امر کرد. کریچر در خدمت بود.

کریچر این را گفت و با یک بشکن غیب شد. با غیب شدن کریچر، ریگولوس که همچنان توی فاز خودش بود، به سمت زیرزمین خانه رفت و جلوی پاتیل بزرگ معجون چهل گیاه خود ایستاد. نگاهش را به درون پاتیل دوخت و قُل خوردن معجون را تماشا کرد.
-تام ریدل. تو شروع خواهی کرد تا به همه پایان دهی. ولی تا قبل از این که به خواسته ات برسی، من به تو پایان خواهم داد.

سپس دستانش را باز کرد، سرش را بالا گرفت و عین ساحره ها، زر زرِ خنده سر نهاد.

پنج ساعت بعد-کوچه ناکترن

کریچر درحالی که نامرئی بود، همچنان توی کوچه ناکترن پرسه میزد و اطراف را دید میزد تا شاید اثری از تام پیدا کند. از جلوی عتیقه فروشی عبور میکرد که صدای فروشنده مغازه رو شنید:
-جناب ریدل؟! از دیدنتون خوشحالم قربان... یعنی ارباب. هرچیزی که لازم داشته باشید براتون فراهم میکنم. در خدمت گذاری حاضرم.
-جناب ریدل؟ هاه! یه زمانی با این اسم صدام میکردن. از کسانی که هنوز هم من رو با این اسم صدا میکنن، خوشم نمیاد.

سپس صورتش را که زیر کلاه شنل سیاهش پنهان شده بود را جلو برد و در گوش بورگین گفت:
-لرد ولدمورت.

بورگین آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
بله لرد ولدمورت. از شما بابت اینکه با اون اسم صداتون کردم عذر میخوام. نمیدونستم.
-اینبار را میبخشیم.

کریچر که حالا ولدمورت را پیدا کرده بود، دریغ نکرد. به سمتش دوید و مثل یک گربه، روی سر و کول ولدمورت پرید.
-کریچر تک تک تار های موی سرتو کند.

ولدمورت کریچر رو از پشت یقه اش گرفت و از روی سر و کولش پایین آورد و به سمت یکی از قفسه ها پرتش کرد. کلاه شنل ولدمورت، از روی سرش کنار رفته بود و چهره اش مشخص شده بود. تام ریدل، حالا چهره ای بی روح داشت. موهای سرش ریخته بود و تنها چند تار مو، روی سرش باقی مونده بود. بینی از بین رفته اش، چهره اش را بیشتر شبیه یک مار کرده بود. کریچر، در حالی که بین ظروف عتیقه و مجسمه های شکسته افتاده بود، به ولدمورت نگاه کرد. چوبدستی ولدمورت به سمتش گرفته شده بود و آماده پرتاب افسون بود.
-آوراکداورا...

چیزی نمونده بود که افسون به کریچر برخورد کند. اما کریچر سریعتر عمل کرده بود و به خانه اربابش تلپورت کرده بود.

خانه شماره 12 گریمولد

-ارباب! ارباب ریگولوس! کریچر خبری داشت. کریچر هدیه ای بزرگ داشت. برای ارباب ریگولوس.

کریچر که به سمت پله ها میدوید، در نزدیکی پله ها افتاد و بیهوش شد. ریگولوس از اتاقش بیرون اومد و بالای سر کریچر حاضر شد. چند تار مو توی دستان کریچر بود. اون ها رو برداشت و در حالی که کریچر را بغل کرده بود، به زیرزمین رفت. چند ساعتی گذشت و کریچر به هوش اومد. بدن اون بانداژ شده بود و روی تخت چوبی که در گوشه ای از زیرزمین بود دراز کشیده بود. چشمانش را باز کرد و ارباب ریگولوس را دید که بالای سر پاتیل ایستاده است.
-ارباب!
-کار بزرگی کردی کریچر. امروز وظیفه بزرگی رو انجام دادی. مطمئن باش چیزهای خوبی در انتظارته.
-کریچر در خدمت ارباب ریگولوس بود. کریچر برای خوشحالی ارباب هرکاری کرد.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۱:۱۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۸
#43
زنگ انشا

موضوع: هاکونا ماتاتا

هاکونا ماتاتا چیست؟ اول کار بگم شاید تعجب کردید که چرا زرتی رفتیم سراغ اصل مسئله. شایدم به شلوارتون نباشه که از کجا شروع کردیم. مهم اینه شروع شده. باید بگم که هاکونا ماتاتا، چندین معنی خاص داره که به یَک یَکشون میپردازیم. اما معانی اون بستگی به موقعیت جغرافیایی و عرضی اندر طویل ارتفاعات عمقی داره که بسی خفن جزو مهمات می باشد. درحالی که شما خشتک میدرید و سر به جنگل ها و بیابان های قسمت شرقی قاره آفریقا میگذارید، میوه های بسیاری در بین راه میبینید که نخورید. چون اگه بخورید با حیوانات سخن گو رو به رو میشید و اونوقته که یه گراز وحشی به سمتتون حمله میکنه و نه تنها حمله میکنه، بلکه فحش های بی ناموسی میده و شما هم میشنوید. شاید باورتون نشه. حتی اگه میوه ها رو هم نخورید، اونا فحشای بی ناموسیشونو میدن. با این تفاوت که شما نمیشنوید.

حال و اکنون اینکه این چه ربطی به هاکونا ماتاتا داشت؟ چون اون جا به زبان آفریقایی صحبت میکنن، فحشاشون هم به زبان آفریقاییه. البته هاکونا ماتاتا فحش نیست. یه چی تو مایه های رِ تِ تِ خودمونه. در فرهنگ آفریقایی ها، کلمات بسیاری، مشابه هاکونا ماتاتا و رِ تِ تِ خودمون وجود داره. البته اینم بگم که هاکونا ماتاتا در زبان انگلیسی، همون نو پِرابلم معنی شده و حتی. اصلا هم جملشو تو اینترنت سرچ نکردم. ولی مسئله ای وسیع تر از گسیل های اسلامشهر و زمین لرزه های اندر غار های امین آباد بیرونی، این است که چه؟ چی چه؟ این چه که اگه نیچه با یه تیکه میخچه بیافته به جون پیچه، هاکونا ماتاتا؟ دقیقا! هاکونا ماتاتا! چون که نیچس و یه نیچه هر کاری میتونه بکنه! سعی کنید همیشه یه نیچه باشید. چون اگه دو تا باشید، دعواتون میشه و سیبیلاتون به هم گره میخوره.

گویند که در زمان های بسیار قدیم، قبیله ای در آفریقا وجود داشت. این قبیله ملکه ای نیز داشت. روزی ملکه تصمیم گرفت بره به گردش که ناگهان گل گرفت و کشید. از گل هر کاری بر نمیاد به هر حال. محافظین وی فریاد زنان بگفتند که نکش. عخه، جیزه، عالیجناب بفهمه ما رو با ساطور از وسط پاره میکنه. ولی ملکه گوش به حرفشون نداد و گفت هاکونا ماتاتا. انقدر کشید که از گل خیلی کار ها بر اومد. جریان ملکه و گل و محافظین و ساطور عالیجناب و پارگی ها رو به پاچه راست شلوارتون که بگیرید، میرسید به این مسئله که این جمله از کجا ریشه اش یافته شده. هر وقت فهمیدید که چرا پدر مادرا متوجه نمیشن که بازی آنلاین رو نمیشه استپ کرد، ریشه این جمله رو هم پیدا میکنید.

ولی این رو هم فراموش نکنید که به پرتقال ها آسیب نرسانید تا سوجی به شما آسیب نرساند و به روح وینکی توهین ننمایید تا با جسمش رو به رو نشوید و از کسانی که لایق اند، انتقام گیرید، همچون پریوت و گرگ هایتان را به هوا نکنید تا فنرها هوایتان را... چیز... هوایتان نکنند و به یاد داشته باشید که به کاتانا دست نزنید تا تاتسویا روحتان را درون کاتانا زندانی نکند و گوگو ها را از خواب بیدار نکنید تا به خواب ابدی فرو نروید و به خاطر بسپارید که اسب های کوتوله نیز جفتک می اندازند، چون سِر سوار بر آنهاست و به زیر هر سایه ای نخوابید که شاید سایه ی مرگ باشد و بدانید که لحظه دیگر را نمیشود تشخیص داد، به مانند سخنی که ملانی به زبان میاورد و آگاه باشید که هر قیچی تیز نیست و ممکن است لطافتی داشته باشد، همچون دستان سیفیت ادوارد و قلب هر خون آشامی پر ز کینه نیست، همچون آستریکس و به ذهنتان بسپارید که تسلیم نشوید همچون یک ویزلی و از خاطرتان پاک نشود که با زبانتان، آرامشی برای روان باشید، همچون دامبلدور و در تاریک ترین نقاط امیدوار باشید، همچون هری.

بدانید که این نوشتار دقت نمیخواهد، باید مریض بود تا نوشت. تا توانید انشا نویسید به مانند یک بیمار. اگر خراب شد هم هاکونا ماتاتا.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۸:۴۴ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۸
#44
با کی؟
با سیریوس بلک


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲:۳۳ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۸
#45
کِی؟
وقتی بید کتک زن شکوفه داد.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۸:۰۵ دوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۸
#46
کی؟
حسن مصطفی


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱:۱۰ جمعه ۵ مهر ۱۳۹۸
#47
با کی؟
با وین هاپکینز


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸
#48
کِی رو جا انداختید که!
کِی؟
موقع انتخاب گروه


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۹:۵۸ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸
#49
سوسک مذکور یا شایدم مذکوره، با تحمل فشار بسیار، تمام مسیر برج نامرئی رو تا بالا رفت. بالاخره به بالای برج رسید و نفسی تازه کرد:
-خب دیگه... رسیدیم. پیاده شید... عه اینا کجا رفتن؟

سوسک که با خیال حمل دو عدد جادوگر، تمام مسیر برج رو رفته بود، تام و جیمز را بین راه پایین انداخته و خود متوجه این اتفاق نشده بود. تام که به لبه تیزی از برج آویزون شده بود، حتی توی اون وضعیت هم تو سر و کله جیمز میزد اما جیمز همچنان خونسرد بود:
-آخه سوسک؟ سوسک؟ لامصب سوسک؟ چیز دیگه ای نبود ما رو سوارش کنی؟
-در فراسوی نا امیدی همچنان امید هست تام.
-خف بابا. جملات امیدوار کننده واسه من بلغور نکن. یا شنلم رو آزاد میکنی و هر جفتمون رو از اینجا نجات میدی یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی تسترال.

تام عصبانی بود. خیلی هم عصبانی بود. هر لحظه شدت عصبانیت تام بیشتر میشد و جیمز همچنان خونسرد بود و برای اذیت کردن تام کم نمیذاشت. با هر بدبختی بود، جیمز شنل تام رو آزاد کرد و اون رو بالا کشید. حالا لبه پرتگاه بودن و باید خودشون رو به بالاترین نقطه برج میرسوندن.
-نظری نداری تام؟
-از من میپرسی عمه تسترال؟
-جز تو کسی نیست اینجا ازش بپرسم.

تام کم کم به اوج عصبانیت خودش میرسید و چیزی نمونده بود بزنه خودش و جیمز رو شتک کنه که دید از آسمون چیزی به سمتشون میاد:
-ازون بالا کفتر میایه...
-کاری نکن اسمتو روی تکه سنگی بنویسم و جلوی همین برج خاکت کنم جیمز. بهتره منتظر بمونیم ببینیم چی داره نزدیک میشه. شاید بتونه کمکمون کنه.

ساعت ها گذشت ولی اون شی همچنان توی راه بود. کم کم هوا، رو به تاریکی میرفت و جیمز و تام، در لبه قسمتی از برج گیر افتاده بودن و همچنان منتظر بودن ببینن اون کفتر که داره از آسمان میایه، بالاخره میایه یا نمیایه.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#50
اراذل و اوباش گریف
VS

wwa


پارت اول

تمام اعضای تیم اراذل، بعد از کلی گشت و گذار و خوشگذرونی و بازدید از بناهای زیبای فرانسوی، گوشه ای از چمن زار لم داده بودن و به استراحت پرداخته بودن. عمو قناد همون اطراف درحال سلفی انداختن با پلنگای فرانسوی بود و پاندا روی زمین غلت میزد. آرتور، گیدیون و ناپلئون درآرامش به سر میبردن و کم کم خُر و پفشون بلند میشد. مرگ اون اطراف چرخی میزد و دو سه نفری رو میفرستاد زیر اتوبوس. ولی در این بین خبری از آستریکس نبود. زمانی که اعضای تیم اراذل، درحال چرخ زدن توی پاریس و بازدید از برج ایفل بودن، آستریکس به طرز مرموزانه ای غیبش زد. مثل همیشه! جالبی این موضوع این بود که همه به این غیب شدن های یهویی آستریکس عادت داشتن و حتی دنبالش هم نرفتن که ببینن چه اتفاقی واسش افتاده. بالاخره وسط آرامش آرتور و گیدیون، ناپلئون چشم باز کرد و فریاد سر داد:
-پس این آستریکس کجاست؟ داریم از گشنگی میمیریم.
-گشنه بودنت چه ربطی به آستریکس داره؟
-قرار بود برایمان غذا بیاورد. مرغ بریان شده، به همراه شراب قرمز و کمی مرکبات که حالمان را جا بیاورد. یادش بخیر در گذشته چه ابهتی داشتیم. با یک اشاره، ظرف غذا جلوی رویت بود و گوشت کباب شده را به نیش میکشیدی.
-اون مال گذشته بود. درحال حاضر لا به لای اراذلی. همینه که هست.

ناپلئون طبق معمول قاطی کرد و بلند شد تا سخنرانی کنه و تک تک اطرافیانش رو به قطع کردن سرشون تهدید کنه که از دور، گرد و خاکی به پا شده، به طرفشون هجوم میاورد.
-اون چیه دیگه؟ طوفان شده؟
-نه یکی داره با سرعت میاد سمتمون.
-یعنی آستریکسه؟
-اگه بخوره بهمون خودشه... مثل اینکه خودشه. بکشید کنار زخمی نشید...

زارت

جراحت بسی خفیف بود و صورت ها بر فنا! اراذل سر و صورتشون رو از رو زمین جدا کردن و خودشون رو جمع و جور کردن. طولی نکشید که غر زدنای ناپلئون دوباره شروع شد:
-کوری مگه خون آشام بزمجه؟ یه ذره زودتر ترمز کن.
-بچه ها... اونجا... بیاید... زود باشید... باید ببینید... وای... ذوق مرگی...
-آروم باش آستریکس. بگو چی شده؟
-بالاخره پیداش کردم... باید ببینید... همونجاس... نزدیکه... بیاید... زود باشید...
-نکش خودتو! اومدیم خب.

چند ساعتی بعد-چند تا خیابون پایین تر از برج ایفل

بعد از مدتی راه رفتن، بالاخره آستریکس جلوی ورودی یک کاخ مخروبه ایستاد و درحالی که با اشتیاق به کاخ خیره شده بود، آب از لب و لوچش سرازیر شده بود. اونها درست جلوی یک کاخ مخروبه ایستاده بودن که گویا تعدادی از درختان داخل حیاطش هم مورد اصابت صاعقه قرار گرفته و سوخته بودن. ظاهر خوشایندی نداشت. بیشتر شبیه خونه جادوگران و ساحرگان سیاه بود که به نظر میومد یکی دو قرنی میشه از اونجا رفته باشن. گیدیون که به پنجره های شکسته و در ورودی آهنی زنگ زده کاخ نگاه میکرد، نگاهش رو از روی کاخ برنداشت و خطاب به آستریکس گفت:
-میگفتی پیدا کردم پیدا کردم، همین بود؟ خرابه پیدا کردی؟
-مراقب حرف زدنت باش گیدیون. تو نمیتونی به این مکان توهین کنی. اینجا یک مکان مقدس برای تمام خون آشام هاییه که زمانی اینجا زندگی کردن و یا اجدادشون در اینجا بودن.

آرتور کلشو خاروند و ابرو بالا انداخت و به آستریکس نگاه کرد:
-یعنی خونه اجدادته؟
-بله آرتور. پدربزرگم و پدر پدربزرگم و تمام پدران و پدربزرگانم در این کاخ بزرگ زندگی میکردن.
-حالا چرا اینجوری صحبت میکنی؟
-فکر کنم روح ناپلئون درونش حلول نموده است.
-زر زر زر! چقدر گستاخ و بی شخصیت هستید. تا کنون کسی با شخصیت من و ابهت من شوخی نکرده. باور کنید اگر اون ارتش...

آستریکس وسط حرف ناپلئون پرید و حرف اون رو قطع کرد و به سمت کاخ رفت:
-مطمئنی میخوای بری اون تو؟
-من یک خون آشامم و اینجا خونه اجدادی منه. مطمئن باشید اجازه نمیدم اتفاقی براتون بیافته. دنبال من بیاید.

کمی بعد-طبقه دوم کاخ

آستریکس، تمام اتاق ها رو بررسی میکرد و برای خودش میچرخید. مرگ در راهروها پرسه میزد و پاندا برای خودش روی مبل لم داده بود. گیدیون و آرتور نیز به تابلو ها و نقش های به جا مانده روی در و دیوار نگاه میکردن. گویا قبلا درگیری ایجاد شده بود که باعث شده بود پنجره ها بشکنن و روی در و دیوار، آثار خون و خراب شدگی وجود داشته باشه. توی این به هم ریختگی و تاریکی راهروها، مرگ بازیش گرفته بود و هی میپرید تو دل بقیه اعضا و خلاصه پشم و پیلی نمونده بود که نریزه. ناپلئون که برای خودش توی طبقه دوم چرخی میزد، درِ یکی از اتاق ها رو باز کرد:
-آستریکس! به نظرم باید بیای و به این اتاق نگاهی بیاندازی.

آستریکس و بقیه اعضا، به سرعت به سمت ناپلئون رفتن و وارد اتاق شدن. آستریکس چوب دستیش رو درآورد و اتاق رو روشن کرد:
-لوموس.
-عه فکر نمیکردم افسون ها اینجا کار کنن.
-چرا همچین فکری کردی؟
-نمیدونم.

اراذل نگاهی به داخل اتاق انداختن. به نظر میومد اینجا انبار کاخ بوده باشه. تمام دیوارها پر از تار عنکبوت بود و داخل انبار، محفظه هایی بود شبیه به بشکه های بزرگ نوشیدنی کره ای در سه دسته جارو. ولی با این فرق که یه زمانی توی این محفظه ها، پر از خون تازه بود برای خون آشام های ساکن کاخ. آستریکس چرخی داخل انبار زد. دستی به دیوار ها کشید و مجسمه های کوچکی که توی انبار بودن رو بررسی کرد. آرتور همون اطراف میچرخید و به وسایل داخل انبار نگاه میکرد که پاش به تخته چوبی گیر میکنه و با کله مبارک، میره توی دیوار. از اونجایی که ساختمون قدیمی بود و استحکام کافی نداشت، دیوار میریزه و اتاقی مخفی پشت اون ظاهر میشه. آرتور گیج و منگ از جاش بلند میشه و خودشو میتکونه:
-من خوبم... خوبم. چیزیم نشد... عه! اینجا دیگه کجاست؟

آستریکس به اتاق مخفی که آرتور بهش خیره شده بود، نگاهی میندازه. تعدادی تابوت داخل اتاق وجود داشت که دور میزی، به صورت شیب دار گذاشته شده بودن و در همشون باز بود:
-میزگرد اجدادم!
-جان؟
-میزگرد. اینجا محل برگذاری جلسات محرمانشون بوده. طبق چیزی که درباره این کاخ خوندم، اون ها تمام جلسات مهمشون رو توی این تابوت ها برگذار میکردن.

آستریکس به سمت تابوت ها رفت و ذوق مرگانه، داخل یکی از اونها دراز کشید. طولی نکشید که آستریکس ازین کارش پشیمون شد. چرا که مرگ، طبق عادت همیشگی که داشت، با دیدن تابوت ها، وحشیانه یقه گیدیون و ناپلئون رو از پشت گرفت و سه نفری به سمت تابوتی که آستریکس داخلش بود پریدن. آستریکس که اون زیر در حال خفه شدن بود، سرش رو از لا به لای ردا و کت گیدیون و ناپلئون بیرون آورد:
-نکنید لامصبا. خونه قدیمیه. میریزه پایین.
-منم تو بازیتون راه بدید...
-نههههه

آرتور به سرعت به سمت تابوت دوید و روی شکم ناپلئون شیرجه زد. عمو قناد که شوخی بقیه رو دیده بود، انرژیش پر شده و "یییییییه برنامه ببینیم" گویان به سمت تابوت پرید. ولی این پایان شیرجه ها نبود و آستریکس از سوراخ ردای مرگ میدید که پاندا به سمتشون میدوئه:
-اند هیز نیم ایز جااااان سینااااا...

با پرش آخر پاندا و فرود اومدنش روی هیکل کل اعضا، ناگهان صدای ویژی اومد و تابوت و کل اعضای اراذل غیب شدن.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.