- اول با وسایلی که از بین بردیم شروع می کنیم .
مالی با سوءظن به روفوس نگاه کرد ، سپس ریگولوس را برانداز کرد و در آخر این نگاه نصیب همه ی مرگخواران شد.
- نه! این کارا و این مهربونی ها از شما بعیده. از پناهگاه ما برین بیــــرون.
با چیغ و داد مالی مو های همه سیخ شد اما ملت مرگخوار سر جای خود ایستاده بودند و ذره ای تکان نخوردند.
مالی به جیغ زدن ادامه داد و در میان جیغ زدن ها و ناسزا گفتن هایش آرتور را صدا میزد.
آرتور با قیافه ای درب و داغون و تنها شلوارکی که دیگر برایش به جا مانده بود ، پیش مالی و مرگخواران آمد و با دیدن آن ها چنان اخمی کرد که نزدیک بود منجر به پاره شدن پیشانی اش شود!!
- مالی ، اینا اینجا چیکار می کنن؟
روفوس یک قدم جلو آمد و رو به آقای ویزلی کرد و گفت : ببین مستر ویزلی! ما اینجا نیومدیم معذرت خواهی کنیم و بگیم پشیمونیم و از این حرفا ...
صدای " اهم اهم " کردن ایوان به گوش رسید.
ناگهان روفوس یادش آمد که برای چه به آنجا آمده بودند. نگاهی به آقای ویزلی که حالا از شدت عصبانیت رنگ صورتش هم مانند موهایش قرمز شده بود انداخت و ادامه داد : خب راستش آرتور ... میدونی چیه؟! چند وقتیه اوضاع مرگخوارا به هم ریخته...
دوباره روفوس صدای " اهم اهم " شنید. این بار عصبانی شد ، سرش را برگرداند و گفت : هی ایوان بوقی! چرا نمیذاری درست حرفمو بزنم؟
ایوان سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و خودش ادامه داد : آرتور من میدونم تو میتونی درک کنی. ما اومدیم اینجا تا تموم خسارت ها رو جبران کنیم. مثلا هرچقدر بخواین بهتون گالیون میدیم.
ملت ویزلی :
ایوان در حال صحبت کردن بود که دوباره صدای پاق بلندی را شنیدند. همه سر هایشان را برگرداند و با صحنه ی عجیبی مواجه شدند.
همه : فلور؟!؟
مالی : ای دختره ی نمک نشناس ...
< فلش بک >فلور در اتاقش شدیداً در فکر فرو رفته بود.
"
من که از خانواده ی ویزلی متنفر بودم. من فقط بیل رو دوست داشتم. چرا به مرگخوارای عزیزم گفتم برن خسارت بدن؟! آره ... خودم باید به اونجا آپارات کنم و بهشون دستور بدم دوباره همه جا رو به هم بریزن. این دفعه ده برار دفعه ی قبل!! "
< پایان فلش بک >