1. برای از دست رفتن روح پيوز ، يك صلوات يا فاتحه توی دلتون بفرستين تا اين يه نمره رو بگيرين! ( 1 نمره ! )
همون طور که دستورش رو دادی توی دلم صلوات دادم!
2. يك رول در مورد مبارزهی خودتون با يه جادوگر آفريقايی بنويسيد. اگه مردين خدا رو شكر، اگه زنده موندين به درك! ( 29 نمره ! )
خورشید وسط آسمان است.اسکورپیوس تنها و خسته در حالی که تنش خسته ی راه و چشمانش خسته از بیداری است همچنان چون کوه استوار در این طوفان شن گام بر می دارد.گذشتن از این بیابان برای پیدا کردن سنگی که ارباب از او خواسته کمترین کاری بود که می توانست برای ارباب انجام دهد.
در حالی که غبار چون شلاق بر سر و صورتش می زدند.ناگهان در درون چشمان شفافش که با نشستن غبار در آن کدر شده بود، پیکره ی سیاهی را از دور دید.پیکره دستش را به سمت او گرفته بود.اسکورپیوس در حالی که به سمت او گام بر می داشت صدا هایی عجیب می شنید.
-ای جوان تو تمام این مدت به سمت من حرکت کردی!من تا اینجا موانع مختلفی سر راهت قرار دادم اعم از طوفان شن و خیلی چیز های دیگر؛اما،این ایمان راسخت می خواهد تو را به کشتن دهد. برگرد و از این مکان دور شو!
این سخنان ریشه های امید را در دل اسکورپیوس ضعیف می کردند و ریشه های ترس و وحشت را در دلش می پرورداند تا آنجا که زمانی که در چند گامی مرد سیاه بود از حرکت ایستاد.ناگهان دوباره آن صدا به صورت مذابی از افکار در ذهنش پدیدار شد.
-آفرین جوان حال از همان راه که آمدی بر گرد.دیگر نه در راهت طوفانی است نه مشکلی!
اسکورپیوس زمانی که خواست یک قدم به عقب بردارد به یاد یک طوفان عظیم افتاد.طوفانی که حتی بزرگترین طوفان های زمینی نیز در برابر آن ناچیزند،طوفان خشم ارباب، با پا پس کشیدن دچارش می شد.پس چوبش را در آورد و فریاد زد:کیستی ای مرد دستت را باز کن!
ناگهان مرد دستش را باز کرد و باعث شد که اسکورپیوس چشمانش را ببند.انعکاس شدید نور باعث آزار می شد.بازتابی که از آن سنگ بود همانی که ارباب می خواست!
مرد دستش را چندین دور متوالی چرخاند.ناگهان گیاهی که بیشتر به یک درخت می ماند در جلوی ظاهر شد.اسکورپیوس با وحشتی که از درونش نشات می گرفت فریاد زد:این دیگه چه جور ماگماییه!
ماگما به نظر بسیار گرسنه می رسید.اسکورپیوس برایش طعمه ی خوبی بود!اسکورپیوس به او خیره شده بود.ناگهان شروع به دویدن کرد و در حالی که دور می شد فریاد زد:ماگماویوس!
طلسم بنفش رنگی از در هوا به پرواز در آمد و به ماگمای غول پیکر برخورد کرد اما نه تنها ماگما از ریشه کنده نشد بلکه بزرگتر شد.
اسکورپیوس سنگ را می خواست پس نتیجه گرفت باید به نحوه ای آن را از چنگ مرد در آورد پس تصمیم گرفت او را بکشد.فریاد آوادکاورایش فضای بیابان مشوش کرد.
جادوگر زمانی که طلسم سیاه در نزدیکی خود وردی خواند و طلسم آوادکادورا جذب چوبش شد!
در مقابل چشمان خیره و متعجب اسکورپیوس جادوگر طلسم را دفاع کرد.طلسمی که دفاعی ندارد!
اسکورپیوس دیگر برایش چیزی مهم نبود به سرعت به سمت مرد سیاه دوید و ناگهان زمانی که به چند قدمی او رسید از حرکت ایستاد.مرد سیاه دستش را باز کرد و گفت:دنبال این اومده بودی!حالا بگیرش!
اسکورپیوس با اعتماد به نفسی که در صدایش موج می زد گفت:باشه!
ناگهان اسکورپیوس به عقب پرید و در حالی که مرد توسط ماگما خورده شد،سنگ از دستش ول شد و اسکورپیوس آن را با وینگاردیوم لویوسا به سمت خود کشید.سنگ درخشان در درون دستان اسکورپیوس می درخشید و آماده بود که آن را به ارباب هدیه کند.
هلگا معتقد بود ...
[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[