آلبوس:جیمز واقعا حرسمو در میاره.
اسکور:یه دیقه وایسا!
-چی شده؟
-دقت به اون سنگ توی دست جیمز کردی؟
-آره خب......تو هم داری به همون که من فکر میکنم فکر میکنی؟
-آره.اون سنگه بود که از جیبم افتاده بود!
-وای حالا چیکار کنیم؟
-جیمز خیلی زود سنگ رو به بابات میرسونه
-بابام؟میکشتم!
-نه تا وقتی بابای من هست!
-بابای تو چیکار میتونه برام بکنه؟
-خیلی کارا.فقط کافیه یه جوری بریم کاخ...
آلبوس سوروسو حرف اسکور را قطع کرد و گفت:عقلت را از دست دادی؟آخه ما چه جوری بریم کاخ؟
-بذار حرفمو بزنم.ما تا کاخ مالفوی ها پیاده میرویم و همه چیز را به بابام میگیم.
-باشه.
-بریم!
آلبوس سوروس و اسکور راه افتادن تا نقشه ی احمقانه ی اسکور را عملی کنند.
بعد از مدتی راه رفتن بالاخره به کاخ مالفوی ها رسیدند.
اسکور همه چیز را برای باباش دراکو تعریف کرد.
دراکو:آخه این چه کاری بود شما کردید؟:vay:
اسکور:من فقط میخواستم لرد ولدومورت را برگردونم و خودم و آلبوس را به شهرت برسانم.
آلبوس:گند زدی اسکور مگه نگفتم نگو به بابات کی را میخواستیم برگردونیم!
دراکو:میخواستین لرد را برگردونید؟
اسکور:بله
دراکو:آخه من از دست شما چی بگم؟! :vay:
اسکور:یه چیزیب گو دیگه باب
-با من شوخی نکن حالا آلبوس بابات بفهمه چی میشه؟
آلبوس:اگه بفهمه میخواستیم لرد را برگردونیم کلا بدبختم میکرد!
-باشه.کمکتون میکنم.