هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۳
#51
آلیس لانگ باتم



پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۳
#52
ریونا بونز



پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۳
#53
ماندانگاس فلچر



پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۳
#54
سلام
نقد اینجا فقط برای محفلیاست؟
اگه نه که در خواست دارم توی کافه ی محفل ققنوس دومین پستمو نقد کنید.
با تشکر



پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۳
#55
گیدیون با اجازت بعد "خوب تو هم برو میز ها را دستمال بکش" رو می نویسم.
__________________________________________________________
سارا به کار لارتن و گیدیون نگاه کرد و فریاد زد:
پروفسور دامبلدور؟پروفسور؟
دامبلدور به سرعت(!) خود را به سارا رساند و گفت:
چی شده فرزندم؟
-خوب می خواستم بگم نارنجی خالی خوب نیست.خوب ما یه رفیقی داریم که کارش نقاشیه.با این که با قلمو کار می کنه ولی از عهده ی اینم بر میاد.کارش خیلی درسته.زنگ بزنم بیاد؟
-باشه ولی چقدری پول می گیره؟
-اصن شایدم پول نگیره.میگم که دوستمه.
-خیل خب زنگ بزن.
-تلفن کجاست؟
دامبلدور به پیشخوان اشاره کرد.سارا شماره گرفت.
-الو؟هاگوارتز؟ :phone: (دامبلدور از این همه پیشرفت به وجد آمد.)
-.....
-وصل کنید به تالار خصوصی هافلپاف لطفا.(بیشتر به وجد آمد)
-....
-الو سلام دانگ.میشه گوشیو بدی به ریونا؟(بیشتر از بیشتر به وجد آمد)
-....
-الو سلام ریونا.چه طوری؟
-....
-منم خوبم.ریونا،یه کاری بگم می کنی؟
-.....
-پاشو بیا کافه ی محفل ققنوس کارت دارم.هر چی هم وسایل نقاشی داری بیار.
-......
-ممنون عزیزم.خدا دیکنز!
سارا رو به جمعیت تعجب زده ی محفلی می کند و می گوید:
حله! پس جیمز و تدی کجان؟!
___________________________________________________________
-تدی باید بریم بازار مشنگا.تو دیاگون که ال سی دی نمی فروشن.
-مگه می خوایم دارو بخریم که بریم بازار؟ مشنگا یه جاهایی دارن که وسایل الکترونیکی شونو از اونجا می خرن.
-خب کجا؟
-من چه می دونم؟!
-اَی بابا! کاش سارا هم باهامون میومدا. متخصص این جور چیزاست.
جیمز و تدی از مشنگی آدرس پرسیدند و به آنجا رفتند. در طول راه همه به خاطر لباس های عجیب و غریبشان خیره به آن ها می نگریستند. وارد اولین مغازه شدند.تدی رو به فروشنده گفت:
سلام آقا. یه تلویزیون خوب می خواستم.
فروشنده سرش را حتی بالا نیاورد.به تلویزیونی اشاره کرد.تدی با تحسین به تلویزیون نگاه کرد و گفت:
چند اینچه؟
جیمز با تعجب گفت:
چی میگی تدی؟مگه چوبدستیه که اینچی باشه؟
فروشنده با تعجب سرش را بالا آورد. وقتی لباس های آن ها را دید گمان کرد آن ها دیوانه اند و آن ها را بیرون انداخت.جاهای دیگه هم همین آش بود و همین کاسه.بعضی جاها هم که به سر و وضع آن ها اهمیت نمی دادند وقتی پول آن ها را می دیدند از کوره در می رفتند.آخر سر تدی و جیمز خسته به سمت کافه رفتند.
تدی در را باز کرد و با کمال تعجب دختری هم سن و سال سارا دید که دارد روی دیوار نقش و نگار هایی می کشد.
رینگ دوئلی را دید که به رنگ قرمز بود و برق میزد و زیبا نیز بود.حتی در قسمتی از کافه سنی قرار داشت که فعلا معلوم نبود برای چیست.
مودی باعصبانیت گفت:
کجا بودید شماها؟ می خواستید از زیر کارا در برید؟ اِ؛ پس تلویزیون کوش؟!
جیمز و تدی با بی حوصلگی ماجرا را تعریف کردند.
دامبلدور گفت:
اِِِی وای،یادم رفته بود اونا پول جادوگری قبول نمی کنن.

بعد رو به سارا کرد و گفت:
گرینگوتز الان بستست و نمیشه پولمونو تبدیل کنیم.میشه شما قرض بدید بهمون؟
سارا با لبخند گفت:
البته.من زنگ می زنم به سم،برادرم تا بره بخره.
-تدی با تعجب گفت:
سم؟ سمی کلن؟
-اوهوم.اونو می شناسی؟
-معلومه که می شناسم! یکی از بهترین دوستام بوده.
لارتن با تعجب گفت:
مگه جادوگره؟
-البته.
___________________________________________________________
ساعاتی بعد در کافه زده می شود.لارتن در را باز می کند.پسری خوش قیافه با موهای مشکی و چشمانی آبی وارد می شود.پسر بسیار به سارا شباهت داشت.
سارا در بقل برادر خود می پرد.این جور که معلوم بود بسیار همدیگر را دوست داشتند.سم با تدی صمیمانه دست می دهد.بعد نیز با بقیه ی اعضای محفل.
سارا:
ایشون سمی کلن هستن.برادر من. هفت سال ازم بزرگتره. سم آوردیشون؟
-آره.
بعد فریاد میزند:
بیاریدشون.
چند کارگر با تلویزیون هایی یه جور وارد می شوند و با راهنمایی های سم آن ها را در جاهای مناسبی می گذارند.
___________________________________________________________
همه ی محفلی هاو سارا و سم و ریونا از کار زیاد ولو شدند.
دامبلدور با خوشحالی گفت:
مرحبا بر شما . یه کار دیگه ام انجام بدید فکر کنم حل بشه.
آه از نهاد محفلی ها بلند شد.
-باید برای اینجا تبلیغ کنیم.
___________________________________________________________
رز زنان نزد اربابش رفت.
-ارباب... ارباب...
-ها؟ چی شده؟
-پیام امروز، پیام امروزو دیدید؟
-نه؟چه طور مگه؟
-ارباب دامبلدور و یاراش از شما و ماها تعریف کرده! این خبر تو صفحه ی اوله.
ولدمورت بهت زده به رز نگریست و بعد روزنامه را از دستان رز چنگ زد:

آلبوس دامبلدور امروز مطلبی را گفت که همه ی ما را شگفت زده کرد:
مرگخواران انسان های شریفی هستند و برادران و خواهران محفلی ها هستند. محفلی ها مرگخواران را بسیار دوست دارند.آن ها نقش اثر گذاری در پیشرفت جامعه داشتند. بنده از لرد ولدمورت دعوت می کنم تا با یاران خود به کافه ی ما بیایند و اینجا را نورانی کنند.
آلبوس دامبلدور
رز صفحه را ورق زد و صفحه ی تبلیغات را آورد. در این صفحه عکس هایی از کافه ی محفل بود و ولدمورت در دل به زیبایی آنجا آفرین گفت.
رز رو به ولدمورت گفت:
ارباب حالا می خوایم بریم؟
-مجبور نیستیم بریم،چون دامبل از من دعوت رسمی نکرده!
-اتفاقا کرده ارباب.
و نامه ای را به سوی اربابش گرفت.ولدمورت نامه را باز کرد:

درود بر یگانه لرد هستی!
من از شما و یارانتان دعوت می نمایم که به کافه ی دلپذیر ما بیایید.
امشب جشن بازگشایی کافه است.

ولدمورت با خود فکر کرد آیا سر دامبلدور به سنگ خورده بود؟ صدای رز رشته ی افکارش را پاره کرد:
ارباب میریم یا نه؟
-میریم



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ جمعه ۲ خرداد ۱۳۹۳
#56
به سوال من جواب ندادیدا...
بار دیگر تکرار می کنم:
چرا نمیشه تاریخچه ی جام جهانی کوییدیچو دریافت کرد؟


در ضمن کلاه یه چیزی تو وجودت دیده و اومدن به هافلم لیاقت می خواد.



پاسخ به: كدوم كاراكتر تو فيلم به شخصيت در كتاب بيشتر نرديك بود؟
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
#57
سفیرا:
در اروپا کلا شخصیت های مو مشکی را بیشتر می پسندند و خوب چوی هری پاتر خیلی خیلی زیباتر از چوی پایتخت است


جینورا:
هری خیلی هم شبیه نبود قیافش چون توی کتاب چشمان هری سبز بود ولی توی فیلم آبی بود و حتی زحمت ندادن لنز بزارن.

_________________________________________________
خوب لونا خیلی شبیه بود، اسنیپ، بلاتریکس، رون، فرد و جرج، ولدمورت، دامبلدور و حتی هرمیون!
اما واتسون نقششو خیلی خوب بازی کرد و اینکه شما می گید هرمیون تو کتاب زیبا نبود ولی تو فیلم بود بهتره یه سری به کتاب هفت بزنین چون اونجایی که از تو جان پیچ ولدمورت(گردنبند سالازار)
هری و هرمیون در میان، رولینگ اینجوری توصیفش کرد که از هرمیون واقعی خیلی زیباتر بود پس بنابراین هرمیون زیبا بود در کتاب هم. و حتی میشه این طوری گفت که ویکتورم عاشقش بوده.

و اونایی که شبیه نبودن:
جینی چون در کتاب نوشته بود چشمانی قهوه ای ولی تو فیلم چشماش آبی بود زیادم خوشگل نبود ولی من یه عکس از بانی دارم که اونجا قشنگ افتاده، هری به همون دلیلی که اون بالا گفتم، فلور و....



پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
#58
آپولین فریاد کشید:
نـــــــــــــــــــــــه! وسایلای مغازم! نـــبــرینشــــــون!

سارا دستان آپولین را نوازش کرد و صدای بچه گانه به خود گرفت و گفت:
غصه نخور! به جاش بیا به من امضا بده
آپولین به سارا چشم غره ای رفت ولی سارا پرو تر از این حرف ها بود که نگاهش را از او بدزدد.
در بین گریه و زاری های آپولین ناگه صدایی ملکوتی به گوش می رسد:
ای جادوگران و ساحره ها!بدانید و آگاه باشید که اگر....
اگر ماهیتابه ی مرلین را تا سه روز دیگر پیدا نکنید شما را زنده نخواهم گذاشت!
جمعیت:
آیلین با تعجب پرسید:
الان با مایی؟
-بله.
-مادر نزاییده کسیو که بخواد منو بکشه.
-فعلا که زاییده ضعیفه!
آیلین با عصبانیت گفت:
چی با من بودی ضعیفه؟!
-بله.
آیلین از شدت عصبانیت چوبدستی اش را به سمت آسمان گرفت و فریاد زد:
آواداکداورا!
صدای ملکوتی اینبار اکو دار بود:
هاهاهاها!ای ضعیفه فکر کردی که قدرت کوچک جادویی تو می تواند مرا از بین ببرد؟!من از هیچ ضعیفه ای نمی ترسم.
در همین هنگام صدای زنی از نزدیکی های صدای ملکوتی به گوش می رسد:
آهای مرد؟ داری با کی حرف می زنی؟
صدای ملکوتی که معلوم بود ترسیده است از زن خویش(!) با ترس و لرز گفت:

با هیچکس عزیز دلم!
-پس برو دو تا نون بگیر.
-چشم خانوم، اومدم....خوب گوش کنید ای ساحره ها و جادوگران ،شما ها تا سه روز دیگر مهلت دارید که ماهیتابه ی مرلین را پیدا کنید وگرنه زندتان نخواهم گذاشت...در ضمن من در راه اگر نیاز دیدم به شما افتخار داده و با شما حرف خواهم زد...پس خدا دیکنز!

آیلین از شدت عصبانیت چهره اش سرخ شده بود و سارا ابرویش را بالا برده بود و با خود می گفت: عجب صدای پرویی بود!

جمع از بهتی طولانی بیرون آمد و به پیشنهاد گیدیون دوباره راه افتادند.
پس از مدتی طولانی بالاخره به دروازه ی سرزمین چیزها رسیدند.
سارا به دروازه ی چیزها نگریست و گفت:
خوب بریم دیگه!
آپولین با ترس و لرز گفت:
به نظرم بهتره اول یکی بره و دید امنه بگه که بقیه هم برن.
سارا:
خوب کی؟!به نظرم بهتره گیدیون بره.
گیدیون:
چرا من؟
-چون تو یه مردی،از ما بزرگتری و یک گریفیندوری هستی.
-خوب آلیسم که گریفیندوریه.
با این حرف به آلیس اشاره کرد.
آلیس:

گیدیون به آلیس چشم غره ای رفت و بعد رو به سارا گفت:
هلگا معتقد بود...
هوش و علم،شجاعت و غلبه بر ترسو حتی نجابت و وقار به وسیله ی سختکوشی قابل دسترسیه!
تو هم که یه هافلپافی سختکوشی،پس بهتره تو بری.
-منو از چی می ترسونی؟فکر کردی من از رفتن به اونجا می ترسم؟!باشه،حالا که اینطور شد خودم میرم.
و قدمی به سمت دروازه برداشت که آیلین جلوی او را گرفت و رو به گیدیون گفت:
خجالت بکش!اونوقت این مردا به ما میگن ضعیفه با این که خودشون از ما ضعیف ترن!یاد بگیر از بچه!نه سارا تو نرو.

سارا از موقعیت استفاده کرده و می گوید:
آیلین جون حالا که اینقدر مهربون شدی بیا به من امضا بده!

و دفترچه ی آبی خوش رنگی را به سمت آیلین گرفت و آیلین نیز چشم غره ای نسیب سارا کرد اما همان طور که گفتم سارا پرو تر از این حرف ها بود.تازه چشم غره های سارا ده برابر وحشتناک تر از این بود و سبب مرگ 42 جادوگر و 35 ساحره و 64 ماگل شده بود!
آیلین پس از دقایقی رو به آپولین کرد و گفت:
به نظرم هوش ریونکلاو برای این کار مناسب تره.
آپولین به سرعت جواب داد:
نه نه...اخلاقیات یه مرگخوار برای اینکار مناسب تره...
آیلین گفت:
ارباب به ما می گن که هیچ وقت خودمونو برای دیگران در خطر نندازیم

ناگه دوباره صدای ملکوتی به گوش رسید:
وای بر شما؛وای.
حال که هیچ یک از شما نمی روید من خودم می گویم که برود. و آن کسی نیست به جز:



پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۳
#59
گیدیون هیچ گروهی به جز ریونیا و هافلیا نمی دونن دنبال چین بعد یهویی چطوری اون گروه پنج نفره فهمیدن؟
تازه اونا حتی نمی دونستن که ریونی ها و هافلیا با هم متحد شدن پس با اجازت یه تغییری توی اون آخرای پستت می دم.
__________________________________________________
چادر هافلپاف:
پیوز با عصبانیت وارد تالار هافلپاف شد.
ریونا که داشت نقاشی می کشید، رویش را به سمت پیوز برگرداند و گفت:
اتفاقی افتاده؟
پیوز داد زد:
اتفاق؟بله اتفاقی افتاده!
ریونا با عصبانیت گفت:
خوب چرا سر من خالیش می کنی؟
سارا سرش را از توی موبایلش در آورد و گفت:
اَه...بس کنید،اِنقدر حرف زدید که باختم.
آلسو گفت:
ولی تو که بازی نمی کردی! تو داشتی چت می کردی!
-اِی آدم فضول! راستی تو از کجا می دونی چت ینی چی؟
-خوب اون دفه خودت بهم گفتی.
ریونا رو به الا گفت:
اگه یه بار دیگه پیوز با من اینجوری حرف بزنه دیگه باهاش مودبانه برخورد نمی کنما!
دانگ گفت:
آهای...شما نوادگان هلگا هافلپافیدا.با هم دیگــ دعوا نکنید،اگه تفرقه بینمون باشه نمی تونیم موفق بشیم.
الا با خود گفت که بالاخره دانگ یک بار حرف حساب زد و دانگ نیز انگار که ذهن الا را خوانده باشد گفت:
ما همیشه حرف حساب می زنیم.
الا:
رز گفت:
خب پیوز،چی می خواستی بگی؟
قیافه ی پیوز دوباره عصبی شد.با همان عصبانیت گفت:
ریونیا می خوان ما رو دور بزنن.
جمعیت هافل:
سارا:
چرت و پرت نگو پیوز!
پیوز:
اگه یه بار تو زندگیم حرف راست زده باشم همینه.
الا با عصبانیت گفت:
اِ؟ این طوریه؟ قبل این که اونا بخوان ما رو دور بزنن ما اونا رو دور می زنیم. پاشید؛ پاشید وسایلاتونو جمع کنید بی سر و صدا از اینجا بریم.
هافلپافی ها به سرعت و بدون هیچ سر و صدایی ریونی ها را دور زدند.
_________________________________________________
هر پنج نفر خود را می تکانند.
-رده پا! دارن به سمت غرب میرن.
گودریک این را گفت.
رون:
حالا باید گروهمونو پیدا کنیم یا دنبال رد پا بریم؟
-هیچکدام!
هری این را گفت.همه با تعجب به او نگاه کردند.
-چرا؟
-چون من پسر برگزیدم و من می گم چیکار کنیم.
هرمیون با غضب به هری نگاه کرد و گفت:
پس چیکار کنیم نابغه؟
-بریم پارتی بگیریم
جمعیت:
هرمیون محکم توی سر هری زد. بعد رو به جمعیت گفت:
بهتره بریم دنبال گروهمون؛ ما نمی دونیم اینا رده پای کیه و تازه اگه با گروهمون باشیم، موفق تریم.
رون،گودریک و گیدیون با سر حرف هرمیون را تایید کردند بعد هری را
کشان کشان در جهت شمال بردند.
__________________________________________________
ریونکلاو:
با جیغی که ویولت کشید همه از خواب پریدند.
مرلین پیژامه اش را پوشید و بیرون دوید.
-چی شده فرزندم؟چی شده؟
-هافلیا ما رو دور زدن،الا هم یه نامه نوشته.
-چی نوشته؟
-نوشته که ما شنیدیم که شما می خواستید ما رو دور بزنید و چون کسی نمی تونه هافلپافو دور بزنه ما دست به کار شدیمو شما رو دور زدیم،در ضمن به اربابم می گم
مرلین خشکش زده بود.آنها چه جوری فهمیده بودند؟!ارباب را چه کند؟!
بعد از مدت طولانی ای مرلین لب باز کرد و سخن گفت:
ریونیون به پیش!
__________________________________________________
گرفیندوری ها و اسلیتیرینی ها از هم جدا شدند و هر کدام به سمتی رفتند.
__________________________________________________
رون:
دارم مک گونگالو می بینم!
هرمیون فریاد زد:
پروفسور! پروفسور!
پروفسور مک گونگال برگشت و پنج گریفیندوری را دید.
__________________________________________________
هر چهار گروه به قلب چنگل رسیدند.
گریفی ها و اسلی ها برای هم چشم و ابرو می آمدند و ریونی ها و هافلی ها برای هم.
ناگهان گروه ها تابلوی بسیار بزرگ و عجیبی را دیدند که ظاهر شد.
روی تابلو نوشته بود:
" سنگ احیاگر اینجاست!"
خوب چیز مهمی نیست!چی؟گفت سنگ احیاگر اینجاست؟
تمام هاگوارتز به سمت تابلو می دوند.
در دو متری تابلو که بودند ناگهان دودی غلیظ فضا را در بر میگیرد.همه می ایستند.ناگه دامبلدور ظاهر می شود و می گوید:
فرزندان من!شما موفق شدید!
هر گروهی می گوید:
برا ماس! بدینش به ما!
دامبل:
نه فرزندانم! شما موفق به سفری گروهی شدید ولی نتوانستید سنگ احیاگر را پیدا کنید چون من آن را جای مطمئنی قایم کردم که دست هیچکس به آن نرسد.
جمعیت:
آلسو:
دِ آخه سفر گروهی به چه درد من می خوره؟ من سنگو می خوام
-فرزندم گریه نکن! به جای سنگ من به هر گروه 100 امتیاز می دهم.
جمعیت:
-آما،یه شرطی داره!
مرلین:
دِ آخه پیرمرد نزاشتی ما سنگو پیدا کنیم حالا برا امتیاز دادن برا ما شرطم میزاری؟!
-بله میزارم!به شرطی که یه زد وان برام بخرید!
جمعیت:
(خوب دیدم هیچکی پیدا نکنه بهتره اگه بد تمومش کردم ببخشید)
پایان سوژه



پاسخ به: تــاپیــکِ عمومــیِ نشـــریه (موقتی!)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۳
#60
تام میشه یه کمی بیشتر در مورد کارای این نشریه توضیح بدی تا هر کسی ببینه چه کاری در توانشه؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.