لاکی
برعلیه
بنفشه زبون دراز
سکوت مطلق بود...
آن شب ماه از پس ابرها بیرون نیامده و درسراسر شهر خاموش، بادهای سرد پاییزی می وزید. روی صندلی نشسته بود وصدای نفس هایش به گونه ای که انگار دوقلوه سنگ راه بینی اش را سد کرده اند، سنگین و تنها نوای درون خانه بود. موهایش را نامرتب در یک طرف سرش جمع کرده و سرما در لباس های پارچه ای اش نفوذ و عضلاتش را منقبض میکرد. پاهایش را در بغل گرفته بود و صدای ضربات هماهنگ کتانی هایش بر زمین، انعکاسی ترسناک داشت...سرفه ای کوتاه سر داد و درحالی که دچار آخرین احساس بغرنج زندگی اش در این شب سرد شده بود، ایستاد و شروع به قدم زدن در عرض اتاق کرد و با صدای آرامی که انگار درحال زمزمه در گوش مورچه ای است، گفت:
-احمقانه رفتار کردم...
مشکلی نبود..همیشه لحظاتی بودند تا "احمقانه " رفتار کنیم و با فکرهای سطحی و خودخواهی هایمان حماقت هایمان را رقم بزنیم، شاید هم برای همین بود که نمیخواست خودش را از این بابت سرزنش کند...تنها او نبود که اسیر این کلمه شده بود.
سرش را برگرداند و به صدای باد گوش سپرد..نوای دردناکش مو بر تن هر آدمی راست میکرد. آرام آرام به سمت پنجره رفت و درحالی که برای صدمین بار از امشب، به آسمان قیرگون می نگریست متفکرانه گفت:
-همه این مدت وجود داشت....همیشه خوشبخت بودم!
راست میگفت...همه این مدت، در آغوش خوشبختی، خوشبختی را جستجو میکرد.
فلش بک!ابرهای آرام و بی خیال به کندی تمامی ماه سپید را می پوشاندند و باد آهسته از جریان باز می ایستاد..این بازی هرشبه بود.
-میـــــــــــــــــــــــــــو!
گربه کوچک و سیاه رنگی، با اندامی لاغر و دمی که با غرور بالا گرفته بود، به دنبال دخترکی که ردایی سیاه بر تن داشت دوید. دختر، گام هایش را کمی آهسته تر کرد و غرید:
-مجبور نیستی همراهم بیای قاتل...مجبور نیستی تو خوشی های نه چندان دوری باهام شریک باشی...
مجبور نبود؟!نه...خودش به خوبی میدانست که اگر همان گربه کوچک کنارش نباشد و همراهیش نکند هیچ است...آخر دوست های خوب همیشه به یکدیگر نیاز دارند...همیشه!
شاید گربه هم این را میدانست، چون درغیر این صورت هیچوقت با "میو"ی دیگری حرفش را رد نمی کرد.
-ولی ایده خوبی نیست.
دخترک ناگهان وسط خیابان ایستاد و به مردمی که با تعجب سراپایش را ورنداز می کردند خیره شد. محتاطانه نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود کسی متوجه گربه سخنگو نشده است. چند قدمی عقب رفت و درحالی که گربه را درآغوش می گرفت، زمزمه کرد:
-احمق نباش! ما میتونیم خارج از دنیای جادو زندگی خوبی داشته باشیم....یه خونه بزرگ میگیریم، من اینجا کار میکنم و تو میتونی دوستای بیشتری پیدا کنی...درسم رو تو دانشگاه های مشنگی ادامه میدم و شاید یه روزی همینجا ازدواج کنم...مطمئن باش خوشبخت میشیم...
گربه صدایی ناهنجار از خودش درآورد و درحالی که در دلش فریاد می کشید"دختر دیوانه ی مزخرفِ یدندهِ خودخواهِ زیاده خواه!" گفت:
-چرا فکر میکنی...
دختر حرف گربه را قطع کرد و قاطعانه جواب داد:
-دنیای جادو مزخرفه!اونجا جای امثال من نیست...فقط برای یه مشت احمق بی عرضه ساخته شده تا مثل کبک سرشون رو بکنن زیر برف و از ترس مردم عادی خفه خون بگیرن!
-با این وجود...خیلی ها تو دنیای تو و دنیای بیرونش هستن که آرزو دارن جای تو باشن...انواع و اقسام وسایل...اتاق بزرگ...خونه اشرافـ...
-درسته اما از این به بعد همه دلشون میخواد جای من باشن...تازه میخوام شروع کنم...بهت ثابت میشه!
گربه ساکت شد و چشمانش را به ردیف مغازه های لوکس لندن دوخت...روز های خوشبختی نزدیک بودند...و روزهای تمام شدنشان نزدیک تر!
***
-وایسا یه لحظه!
مرد، این حرف را زد و سپس خم شد و مانند دونده های ماراتون دستانش را روی زانوهایش گذاشت تا کمی نفس بگیرد. دخترکی که تا ثانیه ای قبل درحال دویدن بود، ایستاد و بدون این که حتی نیم نگاهی به مرد بیندازد منتظر شد.
-مکس اگه کاری زود باش...باید برم!
مکس، دستانش را در جیب های کت پشمیِ رنگ و رورفته اش گذاشت و درحالی که هنوز به سختی نفس می کشید، با لحنی خشن گفت:
-من همه چیز رو میدونم...دزد لعنتی!
دخترک چشمانش را در حدقه چرخاند و فریاد زد:
-خفه شو!منم یه آدم عادی...
-تو عادی نیستی...یهویی پیدات شد، خونه بزرگی رو خریدی و الکی الکی وارد دانشگاه شدی...الان هم جان بدبخت رو گیرآوردی و براش کلی نقشه ریختی...کارات...
دخترک که آستانه تحملش لبریز شده بود، برگشت و چندقدمی به مرد نزدیک شد و با تاسف گفت:
-چه مرگته؟!داری دنبال یه نفر میگردی که مجرمش کنی؟چرا از من بدت میاد؟
-تو یه شیطانی لاکرتیا بلک...فکر نکن من متوجه رفتارهای مرموزت و اون گربه عجیب و جغدی که همیشه دم پنجره اتاقت پرسه میزنه، نمیشم...ازت متنفرم چون از همون اول میدونستم که کاسه ای زیر نیم کاسه داری!
لاکرتیا بلک بیچاره، چشمان آبی اش را به زمین دوخت و چیز نامفهومی را زیر لب زمزمه کرد. سپس، گویی که میخواهد برای چند لحظه تصویر مرد را از ذهنش دور کند، چشمانش را بست و گفت:
-فقط توهم زدی...همین!
حرفش را با تاکید زیادی تکرار کرد، با این وجود میدانست که انتظارات پیش از اندازه اش از زندگی، کار دستش داده است...او آدمی با رویاهای بی پایان بود و مکس عجوبه ای برای نفرت ورزی!
مکس زیر لب خندید و با تهدید گفت:
-بدبختت میکنم...قول میدم!
لاکرتیا از این حرف به خود لرزید...به زودی زندگیش خراب میشد...حال به خوبی میفهمید که خوشبختی، میتواند بدبختی هایی باشند که هنوز بر سرش آوار نشده اند.
پاپان فلش بکصدای آژیر ها در خیابان ها تنگ و تاریک لندن می پیچید و اندک نور لرزان چراغ ها، سرهایی را از پشت پنجره که با کنجکاوی بیرون را دید می زدند، نمایان می ساخت. باران سختی باریده بود و آسفالت کهنه شهر پر از چاله های گل آلود آب بود.
-واااای....
شخصی که خود را زیر بارانی گشادی پنهان کرده بود، سکندری خورد و به درون چاله آب بزرگی افتاد و هیکلش خیس از آبی شد که بوی تعفن میداد. با این وجود بدون معطلی، دویدن را از سر گرفت و با چشمانی دریایی که نگرانی درآن ها حکم فرمانی میکرد، گربه کوچک و سیاهی را به تندتر دویدن تشویق کرد. سرش به دوران افتاده و ترس در وجودش می تپید، ولی با تمام این ها بازهم سرگردان از کوچه ای به خیابانی و از خیابانی به کوچه ای دیگر پناه می برد.
"بدبختت میکنم...قول میدم!"
حرف مکس، مانند زنگی گوشخراش در گوشش می پیچید..موفق شده بود
.قتلی را به گردن دخترک انداخته و اورا متهم به دزدی و نقشه های شوم کرده بود...
-بدو قاتل!بدو!
گربه سرعتش را بیش تر کرد و اشکی سرد از چشمان لاکرتیا چکید...
قاتل،دوست های خوب، خانواده ای مهربان، خانه ای اشرافی، قدرتی بی انتها و صدها چیز دیگر، نکته هایی بودند که به آن ها توجه نکرده بود...کاش زودتر نگاهی به اطرافش می انداخت تا متوجه میشد که چقدر
خوشبخت بوده است.