هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
#51
لاکی
برعلیه
بنفشه زبون دراز



سکوت مطلق بود...

آن شب ماه از پس ابرها بیرون نیامده و درسراسر شهر خاموش، بادهای سرد پاییزی می وزید. روی صندلی نشسته بود وصدای نفس هایش به گونه ای که انگار دوقلوه سنگ راه بینی اش را سد کرده اند، سنگین و تنها نوای درون خانه بود. موهایش را نامرتب در یک طرف سرش جمع کرده و سرما در لباس های پارچه ای اش نفوذ و عضلاتش را منقبض میکرد. پاهایش را در بغل گرفته بود و صدای ضربات هماهنگ کتانی هایش بر زمین، انعکاسی ترسناک داشت...سرفه ای کوتاه سر داد و درحالی که دچار آخرین احساس بغرنج زندگی اش در این شب سرد شده بود، ایستاد و شروع به قدم زدن در عرض اتاق کرد و با صدای آرامی که انگار درحال زمزمه در گوش مورچه ای است، گفت:
-احمقانه رفتار کردم...

مشکلی نبود..همیشه لحظاتی بودند تا "احمقانه " رفتار کنیم و با فکرهای سطحی و خودخواهی هایمان حماقت هایمان را رقم بزنیم، شاید هم برای همین بود که نمیخواست خودش را از این بابت سرزنش کند...تنها او نبود که اسیر این کلمه شده بود.

سرش را برگرداند و به صدای باد گوش سپرد..نوای دردناکش مو بر تن هر آدمی راست میکرد. آرام آرام به سمت پنجره رفت و درحالی که برای صدمین بار از امشب، به آسمان قیرگون می نگریست متفکرانه گفت:
-همه این مدت وجود داشت....همیشه خوشبخت بودم!

راست میگفت...همه این مدت، در آغوش خوشبختی، خوشبختی را جستجو میکرد.

فلش بک!


ابرهای آرام و بی خیال به کندی تمامی ماه سپید را می پوشاندند و باد آهسته از جریان باز می ایستاد..این بازی هرشبه بود.
-میـــــــــــــــــــــــــــو!

گربه کوچک و سیاه رنگی، با اندامی لاغر و دمی که با غرور بالا گرفته بود، به دنبال دخترکی که ردایی سیاه بر تن داشت دوید. دختر، گام هایش را کمی آهسته تر کرد و غرید:
-مجبور نیستی همراهم بیای قاتل...مجبور نیستی تو خوشی های نه چندان دوری باهام شریک باشی...

مجبور نبود؟!نه...خودش به خوبی میدانست که اگر همان گربه کوچک کنارش نباشد و همراهیش نکند هیچ است...آخر دوست های خوب همیشه به یکدیگر نیاز دارند...همیشه!
شاید گربه هم این را میدانست، چون درغیر این صورت هیچوقت با "میو"ی دیگری حرفش را رد نمی کرد.
-ولی ایده خوبی نیست.

دخترک ناگهان وسط خیابان ایستاد و به مردمی که با تعجب سراپایش را ورنداز می کردند خیره شد. محتاطانه نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود کسی متوجه گربه سخنگو نشده است. چند قدمی عقب رفت و درحالی که گربه را درآغوش می گرفت، زمزمه کرد:
-احمق نباش! ما میتونیم خارج از دنیای جادو زندگی خوبی داشته باشیم....یه خونه بزرگ میگیریم، من اینجا کار میکنم و تو میتونی دوستای بیشتری پیدا کنی...درسم رو تو دانشگاه های مشنگی ادامه میدم و شاید یه روزی همینجا ازدواج کنم...مطمئن باش خوشبخت میشیم...

گربه صدایی ناهنجار از خودش درآورد و درحالی که در دلش فریاد می کشید"دختر دیوانه ی مزخرفِ یدندهِ خودخواهِ زیاده خواه!" گفت:
-چرا فکر میکنی...

دختر حرف گربه را قطع کرد و قاطعانه جواب داد:
-دنیای جادو مزخرفه!اونجا جای امثال من نیست...فقط برای یه مشت احمق بی عرضه ساخته شده تا مثل کبک سرشون رو بکنن زیر برف و از ترس مردم عادی خفه خون بگیرن!
-با این وجود...خیلی ها تو دنیای تو و دنیای بیرونش هستن که آرزو دارن جای تو باشن...انواع و اقسام وسایل...اتاق بزرگ...خونه اشرافـ...
-درسته اما از این به بعد همه دلشون میخواد جای من باشن...تازه میخوام شروع کنم...بهت ثابت میشه!

گربه ساکت شد و چشمانش را به ردیف مغازه های لوکس لندن دوخت...روز های خوشبختی نزدیک بودند...و روزهای تمام شدنشان نزدیک تر!

***


-وایسا یه لحظه!

مرد، این حرف را زد و سپس خم شد و مانند دونده های ماراتون دستانش را روی زانوهایش گذاشت تا کمی نفس بگیرد. دخترکی که تا ثانیه ای قبل درحال دویدن بود، ایستاد و بدون این که حتی نیم نگاهی به مرد بیندازد منتظر شد.
-مکس اگه کاری زود باش...باید برم!

مکس، دستانش را در جیب های کت پشمیِ رنگ و رورفته اش گذاشت و درحالی که هنوز به سختی نفس می کشید، با لحنی خشن گفت:
-من همه چیز رو میدونم...دزد لعنتی!

دخترک چشمانش را در حدقه چرخاند و فریاد زد:
-خفه شو!منم یه آدم عادی...
-تو عادی نیستی...یهویی پیدات شد، خونه بزرگی رو خریدی و الکی الکی وارد دانشگاه شدی...الان هم جان بدبخت رو گیرآوردی و براش کلی نقشه ریختی...کارات...

دخترک که آستانه تحملش لبریز شده بود، برگشت و چندقدمی به مرد نزدیک شد و با تاسف گفت:
-چه مرگته؟!داری دنبال یه نفر میگردی که مجرمش کنی؟چرا از من بدت میاد؟
-تو یه شیطانی لاکرتیا بلک...فکر نکن من متوجه رفتارهای مرموزت و اون گربه عجیب و جغدی که همیشه دم پنجره اتاقت پرسه میزنه، نمیشم...ازت متنفرم چون از همون اول میدونستم که کاسه ای زیر نیم کاسه داری!

لاکرتیا بلک بیچاره، چشمان آبی اش را به زمین دوخت و چیز نامفهومی را زیر لب زمزمه کرد. سپس، گویی که میخواهد برای چند لحظه تصویر مرد را از ذهنش دور کند، چشمانش را بست و گفت:
-فقط توهم زدی...همین!

حرفش را با تاکید زیادی تکرار کرد، با این وجود میدانست که انتظارات پیش از اندازه اش از زندگی، کار دستش داده است...او آدمی با رویاهای بی پایان بود و مکس عجوبه ای برای نفرت ورزی!
مکس زیر لب خندید و با تهدید گفت:
-بدبختت میکنم...قول میدم!

لاکرتیا از این حرف به خود لرزید...به زودی زندگیش خراب میشد...حال به خوبی میفهمید که خوشبختی، میتواند بدبختی هایی باشند که هنوز بر سرش آوار نشده اند.

پاپان فلش بک

صدای آژیر ها در خیابان ها تنگ و تاریک لندن می پیچید و اندک نور لرزان چراغ ها، سرهایی را از پشت پنجره که با کنجکاوی بیرون را دید می زدند، نمایان می ساخت. باران سختی باریده بود و آسفالت کهنه شهر پر از چاله های گل آلود آب بود.

-واااای....

شخصی که خود را زیر بارانی گشادی پنهان کرده بود، سکندری خورد و به درون چاله آب بزرگی افتاد و هیکلش خیس از آبی شد که بوی تعفن میداد. با این وجود بدون معطلی، دویدن را از سر گرفت و با چشمانی دریایی که نگرانی درآن ها حکم فرمانی میکرد، گربه کوچک و سیاهی را به تندتر دویدن تشویق کرد. سرش به دوران افتاده و ترس در وجودش می تپید، ولی با تمام این ها بازهم سرگردان از کوچه ای به خیابانی و از خیابانی به کوچه ای دیگر پناه می برد.

"بدبختت میکنم...قول میدم!"

حرف مکس، مانند زنگی گوشخراش در گوشش می پیچید..موفق شده بود
.قتلی را به گردن دخترک انداخته و اورا متهم به دزدی و نقشه های شوم کرده بود...

-بدو قاتل!بدو!

گربه سرعتش را بیش تر کرد و اشکی سرد از چشمان لاکرتیا چکید...
قاتل،دوست های خوب، خانواده ای مهربان، خانه ای اشرافی، قدرتی بی انتها و صدها چیز دیگر، نکته هایی بودند که به آن ها توجه نکرده بود...کاش زودتر نگاهی به اطرافش می انداخت تا متوجه میشد که چقدر خوشبخت بوده است.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه توپچی های هلگا
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ یکشنبه ۳ آبان ۱۳۹۴
#52
تراختور زرد

تنبل های زوپسی

اّولّندِش



اتاق انتظار وزارت خلوت بود و پرنده درش پر نمیزد...البته اگر جغدی را که بالای سر منشی شخصی آرسینوس جیگر پرواز می کرد و هوهوی اعتراض آمیزش لحظه ای قطع نمیشد نادیده بگیریم!منشی اما سر شلوغ تر از آن بود که به اعتراض جغد رسیدگی کند. کورممد تازه همین دو ساعت پیش موفق شده بود با پودر پرواز به شومینه وزارت وصل شود و آن دو سخت مشغول تجزیه و تحلیل ردای شمسی خانوم در مهمانی هفته قبل بودند.البته این سکوت آرامش قبل از سونامی بود و دوام چندانی نداشت!
-جیگرو چّکارش میکنیم؟
-ما برکنارش میکنیم!

ناگهان یک دسته آدم مثل گله تسترالی که مورد تهاجم گرگینه ها قرار گرفته باشند، داخل دفتر سرازیر شدند و برسر آقای دکتر منشی افتادند.مردی در آن میان که از همه گولاخ تر بود، مشتی بر سر منشی کوبید و داد زد:
-اون لعنتی کجاست؟!

منشی که بی شک ریگولوس بلک بود، لبخند ملیحی زد و سواستفاده گرانه دستش را در جیب مرد فرو برد و جواب داد:
-کدوم لعنتی؟!

مرد هیکل گوریلی اش را روی میز پرت کرد و یقه منشی را که قطعا ریگولوس بلک بود، چسیبد و داد زد:
-اون مرتیکه وزیرو میگم!

ریگولوس با بررسی موقعیت و به دلیل وجود احتمال خرد شدن دندان هایش، لبخندش را جمع و جور کرد و با انگشت به سمت راست اشاره کرد.ملت دوباره به صورت همان گله گرگینه زده، به سمت اتاق کار حمله ور شدند. وزیر روی صندلی لم داده بود و لنگ هایش را روی میز انداخته و مشغول پر کردن جدول سودوکو بود. آرسینوس جیگرِ وزیر با دیدن ملتی که اگر کارد میزدی خونشان درنمیامد، مثل فنر از جا پرید و کراواتش را محکم تر کرد..شاید میخواست خودش را خفه کند.
-اقای وزیر باور کنید من بهشون گفتم الان وقت ندارید ولی...

مردی با یک چک، ریگولوس را با دیوار یکی کرد و گفت:
-به!جناب جیگّر!
-جیگِر هستم!

پیرمردی که گوش هایش سنگین بود، از میانه جمعیت پرسید:
-قلوه؟
-خیر..جیگِر!
-روده؟
-جیگِر!
-کله پاچه؟
-جی گِر!دوبخشه!
-اهان...آقای جیگّر!
آرسینوس:

ساحره باکمالاتی که دختر پیرمرد بود، با نارضایتی نگاهی به جیگر انداخت و شاکیانه گفت:
-وزیر مملکتو باش...میشینه جدول پر میکنه!
-آخه واسه مغز خوبه!

جمعیت کم کم به وزیر نزدیک شدند و یک صدا، طوری که انگار از قبل تمرین کرده بودند، داد زدند:
-آقا!اگر حق مارو پس ندی، روز بازی کوئیدیچتون میایم ورزشگاه رو روی سرتون خراب میکنیم!

هرچند ورزشگاه توپچی ها نابود تر از آن بود که بشود بیش از این خراب شود، ولی تهدید تهدید است و وزیر مطمئن بود طرف کاملا پتانسیلش را دارد که همان خرابه را بر سرش خراب کند!

پاق!

نیمی از ملت معترض:اوا...صدای چی بود؟
نیمی دیگر از ملت معترض:حدس بزنید!
نیمی از ملت معترض:یکم راهنمایی کنید...خیلی سخته ها!
نیمی دیگر از ملت معترض:اگه بگیم خیلی ضایع میشه آخه!:no:
نویسنده:باو ملت...یارو فلنگو بست که!

زمین تمرین کوئیدیچ!

ابرهای سیروس(سیروس همسایه را نمیگویم، این سیروس)به دلیل ازدحام یکدیگر را هل میدادند و باد زوزه می کشید و رعد می غرید و باران، مثل کارتون ها بی امان می بارید.
نویسنده:چی؟نخیرم...کی گفته صحنه سازیه و شلنگ آب گرفتن؟! خودتون؟!نخیرم...خیلیم بارونش راستکیه..ابرای کومولوس؟!نخیرم، سیروس!

تیم تنبل های زوپسی که ترفیع رتبه شگفت انگیزی از خرس های تنبل تا دستیابی به منوی مدیریت داشته اند، مثل هیپوگریف آب کشیده در آن هوای ناجوری که باعث سیلاب و فروریختن پنج-شش واحد مسکونی در جاده چالوس لندن() شده بود، صف بسته بودند.آرسینوس جیگر، کاپیتان تیم درحالی که قدم رو می رفت، گفت:
-کی میدونه چطوری میتونیم، معترضارو خفه کنیم؟

دابی دستش را بالا برد و "خوشال"طور به جیگر خیره شد. آرسینوس با شادمانی از این که بالاخره کسی چاره ای دارد گفت:
-بگو جانم...نظری داری؟!
-نه فقط میخواستم ببینم هوا این بالا سردتره یا این پایین!

جیگر سرش را به نشان تاسف تکان داد و به آسمان خیره شد...ولی قطره ای باران به تخم چشمش نفوذ کرد و برایش درسی شد تا دیگر اینطوری به آسمان نگاه نکند.
-اوه زاغی!

زاغی، با قار قاری که بیش تر شبیه قور قور بود، روی سر روغنی صاحبش نشست و نامه ای را به جناب اسنیپ داد. اسنیپ سرسری نامه را خواند و اطلاع داد:
-ریگی و جیگر....باید برید وزارتخونه...من و دابی هم باید سری به هاگوارتز بزنیم...الادورا و هری پاتر هم باید برن آزکابان...یه کاری پیش اومده!

اسنیپ نامه را بست و به همراه شش بازیکن دیگر به هکتور خیره شد.هکتور بیچاره تا به حال اینگونه احساس چرخ پنجم بودن نکرده بود...سرش را پایین انداخت و در یک صحنه جان گداز راهش را گرفت و از ملت پر مشغله دور شد.

تنهایی هک!

هکتور برای بار صدم در راستای کمک به شهرداری، زمین کوئیدیچ را متر زد و برای بار صد و یکم به نقطه آغاز رسید. در افکارش غرق بود که صاعقه ای به سرش خورد و موهایش روی هوا وز شدند. هکتور ویبره زنان خودش را به رختکن رساند و زانوی غم را به بغل گرفت و فریاد زد:
-اخه اینجوری می بازیم که!

البته که می باختند...اگر سر همه تمرین هایشان اینطور حاضر میشدند و دقیقا در همان لحظه برایشان از زمین و آسمان کار نازل میشد، حتما اول میشدند...اما از آخر.
هکتور دستی به موهای پریشانش کشید و از میان فکر ناهار امشب(!)، زندگی شمسی خانوم، تسرال های باغ وحش، معجون های درون پاتیل و هزاران فکر بی معنی دیگر گذشت و....خودش بود..باید یک معجون می ساخت...شانس به آن ها رو کرده بود!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۳ ۱۳:۴۵:۴۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
#53
باب اربابا؟میشه سیاه دوست داشتنی با بینفشه خانوم دوئل کنه؟
میشه؟میشه؟میشه؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۴
#54
باب!
خیلی بده ....میشه نقدش کنید؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
#55
تاراختور

پست دومندش



ماندانگاس فلچر روی صندلی درب و داغانی لم داد و درحالی که خودش را تکان تکان میداد، با شک پرسید:
-جنس دزدی که نیست؟هان؟

پیوز تف غلیطی را درون لیوان آغشه به جوهر انداخت و سپس همانطور که معجون نفرت انگیزش را هم میزد، جواب داد:
-اونطوری که تو با بستن شناست دچار تحول شدی، مورفینم نمی تونست با بستن خودش به تخت، چیژ رو ترک کنه!
-اوه...ما اینیم دیگه!
-من که تعریف نکردم فقط خواستم بگم خیلی سست عنصری!
دانگ:

آریانا درحالی که مشغول چپاندن قاشق "سوپ مریضی" در حلق عزیز دردانه هلگا، علیرضا بود، دور از چشم ننجون گورکن را نیشگون گرفت و گفت:
-جنس دزدی که نیست...یه چیزی تو مایه های...
-وندلینه!

نخیر...ماندانگاس هیچوقت نمیتوانست از زیر پرچم دزد بودن در برود.دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما وقتی پنج چوبدستی و لیوان معجون نفرت انگیز را در اطرافش دید، ترجیح داد که لال شود.

چند لحظه بعد!


سکوت آرامش را به اتاق کوئیدیچ هدیه میداد و بوی گل رز فضا را عطرآگین کرده بود.هافلپافی های تراختور سوار مانند فرشته ها به آرامی روی صندلی هایشان نشسته و به در خیره بودند!
-جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر!

در با صدای "جـیـــــــــــــــــــــر" معروفش که آدم را یاد در تسترال دانی می انداخت باز شد و وندلین خفن، ارشد هافلپاف خفن طورانه وارد اتاقک شد و عطر خوش رز و سکوت دلچسب تا اعماق وجودش فرو رفته و داشت اورا محسور میکرد که...نه!او گول نمیخورد. هروقت هافلپافی ها اینقدر ساکت بودند، معنیش این بود که قبلش گندی بالا آورده اند و هروقت چنین بوی خوبی در تالار می پیچید، نشان دهنده این بود که بوی جوراب ها نشسته پیوز، چهار کشته برجای گذاشته و ملت ناچارانه دست به دامن پیف پاف گل رز شده اند.سومین چیز عجیب نگاه های ملت بود..نگاه های معصومانه شان حاکی از نقشه ای شرورانه بود.وندلین دست به سینه به سمت کنج اتاقک رفت و بی اعتنا روی زمین ولو شد.نگاه ها هم همراه وندلین روی زمین ولو شدند.ننجون هلگا درحالی که مشغول بازسازی فنجان هزارتکه اش که دیگر کاربرد پازل هزارتکه را داشت، بود، گفت:
-خلاصه بود، داشت یا گفت؟

نه.این را نویسنده به خودش گفت.ننجون این را گفت:
-دختر گلم؟وندلین نازنیم؟:zogh:

وندلین حس آشنایی را داشت...آخر چرا هروقت از جانش چیزی میخواستند "گلم" میشد؟!نازنین هم که فرزند جدید ویزلی ها بود و به دلیل تمام شدن اسم های انگلیسی، متوسل اسم های فارسی شده بودند.در نتیجه وندلین فقط یک موجود بدبخت بود.
-وندلینکم؟چایی میخوری؟
-نه!
-قهوه؟
-نه!
-نسکافه؟
-نه!
-مرض نه! خوبی هم بهش نیومده!

ننجون هلگا، پشتش را به وندلین کرد و به کارش ادامه داد.وندلین زیر لب زمزمه کرد:
-آخه من نخوام بهم خوبی کنید باید کیو ببینم؟
-منو نیگا!

بله، باید لاکرتیا را میدید. دخترک گربه نما درحالی که گربه اش را در آغوشش میچلاند، با لبخندی حجیم گفت:
-میخواستم ازت یچیزی بخوام... :-"

ناگهان وندلین را برق گرفت وسعی کرد خودش را به کوچه ممد راست بزند...نه...کوچه ی...کوچه ی...همان کوچه ای که بالاخانه لاکی همیشه در آن پرسه میزد..کوچه علی چپ!
-میدونی وندلین...

حرفش نیمه کاره ماند. پیوز از ابتدای اتاق، به صورتی افقی از وسط ملت، یکی یکی رد شد و فریاد زد:
-چرا مقدمه چینی می کنید؟ما دنبال یه آدم خفن میگردیم!
-یکی که موهاش مشکی باشه!
-یکی که شنل زورو بپوشه!
-یکی که آتیش بازی بلد باشه!
-یکی مثه تو!
-و شایدم خود تو!

وندلین با جمله آخر دچار حمله قلبی شد و به دیدار حق شتافت...اما نه...بدشانس تر از این بود که بمیرد، پس دوباره زنده شد تا رول را به پایان برساند.
-میخوایم که یه سمندر آتشین بشی!
-همین؟!

وندلین "همین" را به گونه ای بیان کرد که انگار سمندرهای آتشین را خودش آتشین کرده.حتی رز به شک افتاد که نکند وندلین برای سمندر ها کلاس میگذاشته و به آن ها خودسوزی یاد میداده است.
لاکرتیا با فرمت"" به وندلین نگاهی انداخت و جواب داد:
-یکم بیشتر از همین!

این بار وندلین در میان مدار الکتریکی قرار گرفت و شوک هفتصد وولتی به او وارد شد و از جا پرید:
-یعنی چی؟
-راستش...ما میخوایم بفروشیمت!

گیبن آنقدر عادی و بی خیال حقیقت را بیان کرد که انگار دارد درباره فروش یک عدد گوجه صحبت می کند.بالاخره کابوس های کاپیتان به حقیقت پیوسته بود..وندلین به یاد شعر بچگی هایش افتاد"میبرمت به بازار، میفروشمت چار هزار!"
-نمیتونید منو بفروشید!
-میتونیم!
-نه!
-آره!
-نه!
-آره!

.
.
.
.آره!

چندساعت بعد!

وندلین بدبخت بود.او خیلی بدبخت بود.مقاومت اهُم وارش نتیجه ای نداد و در اریب محو شد.البته چاره ای جز این نداشت، پیوز همیشه در افق به سر میبرد و بقیه قسمت های تالار هم یا مختلط بودند، یا عمومی و یا مجازی...وندلین هم نمی خواست دیگران اورا درحالی که سعی میکند سمندر شود ببینند.
-اون چیه دستته؟

آریانا از اریب بیرون آمد و درحالی که چماغی را در دست تکان میداد، جواب داد:
-وندلینه!
ملت:

ماندانگاس، سرش را خاراند و معترضانه گفت:
-گفته بودین سمندر آتشین نه چماغ!
-چماغ نه!مشعل!

تراختوری ها با فرمت"" به مشعل خیره شدند...انصافا بیشتر شبیه یک چماغ سر گرد بود تا یک مشعل.ننجون هلگا در جواب به نگاه های مبهوت هم تیمی هایش گفت:
-خیلی هم خوب شده...از وندلین با اون قیافش انتظار چیز زیباتری نمیشد داشت!

ماندانگاس کله نورانی اش را چپ و راست کرد و قهرگونه گفت:
-من اینو نمی خرم!
-خواهش...!
-ده درصد تخفیف میدیم!

دانگ اخم کرد و در فکر فرو رفت.این روزها کاسبی کساد بود و خوب کاچی بهتر از هیچی بود.هرچند که دلش نمی خواست اما دسته ای گالیون روی میز گذاشت و...و وندلین مشعلی را همراه خود برد.


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۰ ۱۳:۲۴:۳۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ جمعه ۱۷ مهر ۱۳۹۴
#56
لاکرتیا

بر علیه

گیبن



صدای هیاهو از اطراف میدان شهر کوچک شنیده میشد و فوج مردم ژنده پوش، هرلحظه شهر را بیشتر از قبل شلوغ میکرد...شاید بعد از روزها، هفته ها و حتی ماه ها میتوانستند دلی از عزا در بیاورند.در نزدیکی ضیافتشان گاری ای چپ کرده بود و رود نوشیدنی سرخی از بشکه های شکسته حاشیه خیابان، بر پیاده رو های سفید پوش روان بود.کودکان میخندیدند و زنان و مردان دستانشان را پیاله کرده و با اشتیاق مینوشیدند...تا به حال از هیچ چیز اینگونه لذت نبرده بودند.
پسرکی با چهره ای شرورانه ولباس هایی که خیلی برایش بزرگ بودند، انگشت کثیف و چرکش را در جوی سرخ فرو برد و با آن روی دیوار نوشت:خون!

عجله ای نبود...آن روز هم می رسید...روزی که خون دیوارهای شهر را آکنده از حروف دردناک مرگ می کرد.سوز سرما کم کم بیشتر میشد و همزمان با آن ضیافت به پایان خود نزدیک تر...
پیر و جوان با چهره هایی ناامید دوباره به کنج دلگیرشان باز میگشتند.
دخترکی که روی کاناپه زهوار در رفته مسافرخانه نشسته بود و قهوه مینوشید، نگاهش را از منظره آزاردهنده خیابان ها برگرفت و دکمه های پالتوی گرمش را بست؛ کلاهش را روی سر گذاشت و پیشخدمت را صدا زد.پیشخدمت که پسری جوان و رنگ پریده، با صورتی زخمی و چهره ای بی روح بود، با شتاب به سمت او آمد و پرسید:
-بله دوشیزه بلک؟
-اتاق بیست و هشت هنوز آماده نیست؟
-هنوز نه متاسفانه!

هرچند که نگاهش هر حسی را نشان میداد، جز حس تاسف.دخترک سرش را تکان داد و به سمت درب خروجی راه افتاد.برف زیر چکمه های چرمش قرچ قرچ صدا میداد و سرما گونه هایش را گل انداخته بود.نگاه های سنگین و حسادت بار را از سرتا پایش احساس میکرد.چکمه های چرم، پالتوی زخیم، دستکش های نو، کلاه لبه دار گرم و شالگردنی نخی، نعمت های بزرگی در این شهر غریب بودند...آگهی هایی از تعداد اسکناس های ده دلاری درون جیبت.
مردم در کوچه ها فریاد میزدند و نه به دنبال آسودگی و آرامش، بلکه فقط به دنبال یک چیز بودند...همه میخواستند با دیگری تسویه حساب کنند.
-دختر بی مصرف!

همهمه ها خاموش شدند و فقط صدای گریه های آرام و نجواهای التماس شنیده می شد.دخترک موطلایی کنجکاوانه خودش را با سیل جمعیت روانه کرد و لحظه ای بعد، در میان معرکه بود.زنی بلند قامت، با پیراهنی قرمز و گران، دستان کشیده و اسختوانی اش را روی شانه های ضعیف دختری زیبا اما کثیف گذاشته بود و به شدت اورا تکان میداد.زن مانند هیولایی نعره می کشید و دخترک ژنده پوش تمنا کنان به پای زن افتاده بود.جمعیت، گویی که در صحنه تاتر هستند، نفس هایشان را حبس کرده بودند و با اشتیاق نگاه میکردند.
-دیگه نمیتونی اینجا زندگی کنی!سه ماه از اجاره زیرشیروونی عقب افتاده...حتما پدرت مرده!

اشک از چشمان دختربچه روان شد و لبش را گزید.سپس با نگاه معصومانه اش به زمین چشم دوخت و گفت:
-دوماهه خانوم...قول میدم تسویه ش کنم...

سپس انگشتانش را شمرد..میخواست مطمئن شود.
-دختره ی احمق!تو حتی بلد نیستی بشمری...این ماهه سومه!

نگاه دختر کوچولو به دوشیزه بلک افتاد...در نگاهش سکوتی گوشخراش بود که دل سنگ را هم به درد می آورد.دوشیزه بلک جوان، دستش را درون جیبش فرو برد...میتوانست اجاره دخترک را حساب کند...
-آه!

جیبش خالی بود..درلحظه ای جیبش را خالی کرده بودند و او متوجه نشده بود.با اندوه دوباره به زن خیره شد.زن با چهره عبوسش، بلندتر از قبل داد زد:
-الان هم ازینجا پرتت میکنم بیرون...هروقت شمردن یادگرفتی، برگرد برای تسویه حساب!

و بعد دخترک کوچک را به عقب هل داد و پاهای ناتوانش روی زمین برفی لغزیدند...مردم دوباره به راه افتادند و دخترک در میان خیل جمعیت گم شد.دوشیزه جوان به دنبالش گشت اما اثری از او نبود...

چند روز بعد چیزی را پیدا کرد...لباس های پاره، پاهای بدون کفش و کبودی های ناشی از سرما...جسد یخ زده دخترک را...او هیچوقت شمردن را یاد نگرفت.

فلش فوروارد

اتاق خفه بود و دود پیپ منشی، زن پشت میز را به سرفه می انداخت. چهره اش آشنا بود...همان پیراهن قرمز، چهره عبوس و دستان کشیده...اگر آشنا نبودند که حضورش در آنجا بی معنی میشد.
-چکار داشتید خانوم؟

وظعش خوب بود...باید هم خوب میبود.اگر در ماه دو نفر راهم به بهانه تسویه حساب بیرون پرت میکرد، باید مسافرخانه اش تبدیل به یک هتل مجلل میشد.خانوم جوانی که روی صندلی نشسته بود چشمش را از تزئینات اتاق برگرفت و گفت:
-شمردن مهم ترین چیز برای حساب و کتابه بانو وال!

بانو وال، روی میزش ضرب گرفت و با بی صبری جواب داد:
-البته!
-اما بعضیا هیچوقت فرصتی برای شمردن پیدا نمیکنن.

دوشیزه جوان ایستاد و شروع کرد به قدم زدن در عرض دفتر...لبخند بی روحش در دل خانوم وال رعب ایجاد میکرد.خانوم وال صندلیش را کمی عقب تر برد و پرسید:
-خانوم اینجا چیکار دارید؟

دوشیزه جوان ناگهان در جا ایستاد و درحالی که چوبی را در دستش میچرخاند، پاسخ داد:
-اومدم بجای ینفر باهات تسویه حساب کنم!
-هی منشی!بیا این خانومو ازینجا بیرون کن!

دوشیزه جوان قهقه ای بلند سر داد و با چشمانی مرموز به او خیره شد و فریاد زد:
-هیچکس صداتو نمیشنوه...هرچقدر دوست داری کمک بخوا!
سپس، بدون این که زن متوجه چیزی بشود صندلی از زیرپایش دررفت و محکم به زمین افتاد.بدنش از ترس میلرزید و از شدت خشم زبانش بند آمده بود...
-فقط تا سه بشمر!

یک...
دو...
سه...


و سپس به انتقام دخترکی که هیچوقت شمردن را یاد نگرفت، فریاد زد:
-آواداکداورا!

هرکسی باید به اندازه کارهایش حساب پس میداد...


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۷ ۱۶:۵۵:۳۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ جمعه ۱۰ مهر ۱۳۹۴
#57
لامپ پر مصرف!
نقدش کن...نلطفا!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ جمعه ۱۰ مهر ۱۳۹۴
#58
-خوابیدی؟

نه.کاملا هوشیار بود.فقط خودش را به خواب زده بود.روی پهلو دراز کشیده و به اتفاقات گذشته فکر میکرد...به دوستش "گیسو کمند"...صدای عمه لورا رشته افکارش را پاره کرد:
-خوابیدی عزیزم؟

دخترک چشمانش را نیمه باز کرد و به دنبال نور اندک خورشید، بی تابانه به پنجره خیره شد، اما تنها بازتاب چهره غمگینش را در شیشه دید.عمه لورا چه انتظاری داشت؟با وجود این که میدانست برادرزاده اش میخواهد تنها باشد و به خاطراتی که با تنها دوستش داشته است فکر کند، هرچند دقیقه به سراغش می آمد و خلوت افکارش را خراب میکرد..شاید نمی دانست میشود کسی را که خوابیده است بیدار کرد، اما دخترکی را که خودش را به خواب زده است، هرگز.
صدای بسته شدن در را شنید و نفسی از سر آسودگی کشید...نه، آسوده نبود، فقط سعی میکرد اینطورجلوه کند...هرچند که نمی توانست خودش را گول بزند.
-واااای!

فریاد آرامی از حیرت کشید و از جا پرید و به طرف پنجره برگشت...در جایی، آن طرف پنجره، دخترکی با موهایی صاف و بلند به او نگاه میکرد، لبخند میزد و...
-بازم توهم!

مثل همیشه در پشت پنجره کسی نبود جز هجوم افکارش.فقط خودش بود و خودش و ترکی بر روی شیشه."گیسو کمند"ش نبود...شاید خودش را به خواب زده بود؟...ای کاش خودش را به خواب زده بود!

فلش بک!

نسیم از میان گیسوانی که روی زمین کشیده میشدند دوید و همراه با نگاه چشمانی قهوه ای رنگ در پشت ویترینی شیشه ای معطوف درخت کاجی شد که دخترکی زیر آن نشسته بود...بالاخره پیدایش کرده بود.آرام آرام زیر نور ماهی که با غرور رخ کاملش را به زمینیان نشان میداد، به سمت دخترک رفت.
-اوووف..."پیشی کوچولو" دوباره دلتنگیاش شروع شده؟

روی چمن های تر نشست و درحالی که موهایش را روی شانه هایش میریخت، منتظر جواب شد.دخترک تنها،بلوزی بنفش و شلوارکی لی بر تن داشت و موهایش به زیبایی با باد همراه بودند.
-مطمئن باشم زود میای؟
-البته!متاسفم که نمیتونم کریسمس رو با تو، تو مدرسه بگذرونم...ولی زود میام!

"پیشی کوچولو" به سمت دخترک برگشت و با حالتی لجبازانه فریاد زد:
-عمه لوراهم همین رو میگه ولی بعد یه سال دوباره بهمون سر میزنه...پدر هم قول داده بود که سفر کاریش دوروز طول بکشه ولی حالا تا آخر کریسمس برنمیگرده!

صدایش را پایین آورد و گویی که درحال زمزمه آهنگی در گوش غنچه ای هست،نجوا کرد:
-و مادر...اون قرار بود هیچوقت نره...میفهمی آریانا؟

اشکانش جاری شدند. درست مانند قطره ای از شبنم بهاری، بر گلی در دشت وسیعی از خارها.
گیسوکمند، دخترک را بغل کرد و دسته ای از موهایش را گرفت و آن را با موهای خود در هم آمیخت...مشغول بافتن بود.
-موهامونو به هم بافتم...میبینی چقدر محکمه؟مطمئن باش دوستیمون هم به همین اندازه محکمه...نگران چی هستی؟

نگران همه چیز.حس بدی داشت.ولی نمی توانست آن را به زبان بیاورد...تصورش هم ترسناک بود.آریانای "گیسو کمند" دستان "پیشی کوچولو"را در دست گرفت و با شور گفت:
-اون ستاره رو میبینی؟اگه گفتی کیه؟
-کی؟
-اون پدرمه...هروقت دلم براش تنگ میشه نگاهش میکنم و باهاش حرف میزنم...میدونم که تو اون ستاره نشسته لاکرتیا!

"پیشی کوچولویی" که لاکرتیا نام داشت، با حیرت به او خیره شد.
-و مادر تو...اون هم روی یکی از اون ستاره ها نشسته و...
-و باورش نمیشه که من چقدر شبیه ش هستم.

"گیسو کمند" آهی عمیق کشید و گویی که خاطره ای را به یاد می آورد زمزمه کرد:
-درسته...کاملا درسته!

هردو از جایشان برخاستند، وقت رفتن بود.برای ثانیه ای یکدیگر را در آغوش گرفتند و برای آخرین بار در گوش یکدیگر پچ پچ کردند."گیسو کمند"، لبخدی به دوستش زد و گفت:
-زود برمیگردم!
-منتظر میمونم!

دستان یکدیگر را رها کردند و "گیسو کمند" از او دور شد.شاید اگر "پیشی کوچولو" میدانست که چرخ روزگار، دخترک را زیر چرخش له میکند، اورا از آغوشش جدا نمیکرد...اگر میدانست که دخترک به این زودی به ستاره ها می پیوندد، دستانش را رها نمی کرد...شاید اگر میدانست که حس بدش درست میگوید، زودتر از اینها خودش را به خواب میزد...خودش را به خواب میزد تا هرگز با او دوست نشود...طاقت از دست دادن یکی دیگر را نداشت.

پایان فلش بک!

هوای اتاق گرم و خفه بود.کلافه از جایش برخاست و به سمت پنجره اتاقش رفت.شیشه را باز کرد و سرش را بیرون برد و هوای تازه به پوستش خورد.نور چراغ ها با نسیم ملایم تکان میخوردند و شهر در سکوت فرو رفته بود...سکوت به احترام "گیسو کمند".
-کجایی آریانا؟

فریادش لرزان بود، با این وجود پژواکش از سراسر شهر به گوش رسید...برای لحظه ای از نقطه به نقطه شهر خواب آلود همه اورا صدا زدند.به اسمان چشم دوخت...یعنی آریانایش در کدامین بود؟
-آه...

ستاره ای چشمک زد و مطمئنا به او خندید...رفیقش در میلیون ها سال نوری دورتر از او، روی ستاره ای نشسته بود و به او نگاه میکرد...آسمان شب را دوست داشت، چون میدانست گیسو کمندی از آن دورها هوایش را دارد...بس بود به خواب زدن!



ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۰ ۱۰:۵۴:۰۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ چهارشنبه ۸ مهر ۱۳۹۴
#59
-ای ذلیل شده ها!آخه من چه گناهی کردم که شما خنگارو دور خودم جمع کردم؟!میخواید زیر میز بشینید تا ابد؟

ملت هافل خسته بودند...خسته.ولی روح ننه هلگا که در عالم بالا عشق و حال میکرد و هرازگاهی با حرکت های شرم آور فرزندانش تنش در گور میلرزید، متوجه خستگی آن ها نبود.
گیبن که از ناکجا آباد به زیر میز آمده بود و برای صرفه جویی در وقت ناگهان جای دالاهوف را گرفته بود به موهایش دستی کشید، اما ناگهان یادش آمد دستش را در تالار جا گذاشته است...پس این که بود که اورا نوازش میکرد؟گیبن با امید این که با لاکرتیا،رز و یا وندلین روبه رو شود به سمت شخص بازگشت، ولی متوجه شد که به دلیل گنجایش کم نمی تواند برگردد.آهی کشید و اجازه داد پاهای زاخی همچنان روی سرش بمانند.
گیبن::worry:

وندلین در جایش کمی تکان خورد،نه اشتباه نکنید، برخلاف همه این یکی میتوانست تکان بخورد.دستش را زیر چانه اش زد و با ناراحتی پرسید:
-پیشنهاد کدوم تسترالی بود که از در سمت راست بیایم؟

اما وقتی سوالش بی جواب ماند به خودش قول داد اگر بازگشتی در کار بود، تک تک این خسته ها را معلقیوس توتالوس کند یا حداقل از پنجره مجازی پرتشان کند، ولی در این صورت برایش مسئولیت پیش می آمد.

شب!

-پاپا خرو پف که نمیکنی؟
-نه باو تکونم نمیخورم!
-ایول!پس...
-خرررر و پففففففف!
زاخی:

کمی این طرف تر، آن طرف تر رز با خمیازه ای گفت:
-لاک؟
-هان؟
-بیداری؟
-نه!
-پس چرا حرف میزنی؟
-پس چرا میپرسی؟

رز میدانست که اگر تا فردا جواب های لاکرتیا را بدهد، لاکی هم تا پس فردا به کل کل ادامه میدهد پس بیخیال شد و رفت سر اصل مطلب:
-میای بریم یه دوری این اطراف بزنیم؟

لاکرتیا از مرلین خواسته قبول کرد، اما وقتی که میخواست از زیر میز بیرون بیاید دستش به پایه میز برخورد کرد و ناگهان زیرپایشان خالی شد...شاید هم داخل دلشان خالی شد!
------------------------
ملت تو رول بعدی آریانا رو هم وارد رول کنید و همینطور سوزان و اسپلمن رو...بذارید دورهم باشیم، حال میده!



ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۸ ۱۶:۵۸:۲۷
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۸ ۱۷:۰۰:۳۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ یکشنبه ۵ مهر ۱۳۹۴
#60
میخوام با این گیبنشتاین راهرو خواب دوئل کنم، میشه؟میشه؟میشه؟


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.