هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۴:۵۱ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
#51
عی خدا چیکارت کنه ریتا اومدم پن دقه پست تدریسو کپی پیست کنم برم سر صبی بگیرم بخوابم چه وقت پست زدنه دوی صب، ناموسم قسم نمره کم میکنم.



طهووهج-جلسه دوم
یادم هم بود کیبورد رو فارسی کنم. خسته بودم، مختصر ساختم.


_همونطور که میدونی... آم... آقای...
_جذاب...
_اعتماد بنفس... جایگزینِ دبیر ورد های جادویی ما از سفر برگشته.
_خب؟
_و الان اینجاست.
_خب؟
_و علاقمنده که تدریسش رو شروع کنه.
_خب؟
_تو کلاس ورد های جادویی.
_خب؟
_و فکر کنم بهتره دیگه در خدمتتون نباشیم.
_خب؟
_آم... و بهتره که شمارو به بیرون راهنمایی کنم.
_خب؟
_نظرم عوض شد. زنگ بزنم حراست شما رو به بیرون راهنمایی کنه بهتره.
_آم... خب.

***

در واقع، هر یک از دانش آموزان به نوعی از اینکه دیوانه ی پیاز پیاز کننده غیبش زده بود ناراحت شده بودند؛ اما میتوان اصلی ترین و بولد ترین دلیلش را این دانست که جایگزینِ پیاز کسی نبود جز مرلین. البته مرلین مونرو نه ها، مرلین که بود و چه کرد.

پروفسور که بود و چه کرد، در حالیکه دستانش را که حاوی خط کش بلندی بودند در پشتش پنهان کرده بود و بدون اینکه کوچکترین تلاشی برای مهربان بنظر رسیدن داشته باشد، با وقار و افتخار صدای تیک تاکِ کفش هایش را در فضای کلاس پراکند و همچنان تاکید میکنم که که بود و چه کرد بودند ایشون. مونرو نبودند.

بی مقدمه شروع کرد.
_جنگ جهانی اول بود.

برای لحظه ای ایستاد، گویی برای اینکه به یاد بیاورد. سپس دوباره نوسان گرفت.
_روزای سختی بود. اگه من نبودم، همشون می مردن.

شروع به نوشتن کرد.
_به تخته دقت کنید. همشون... می... مردن. نقطه... سرِ خط. البته اگر مرلین کبیر نبود. یادداشت بفرمایید خواهش میکنم. البته... اگر... مرلینِ... کبیر...

کسی جرئت نکرد دست بلند کند و اظهار داشته باشد که همینجوری اش هم همه شان مردند. کسی جرئت نکرد دست بلند کند و بپرسد خب بعدش.

_...و بعد زمین شکافت و ما از میانش به سمت بیرون گسیل شدیم، یک دست مبارکمان را که بالا آوردیم نیمی از قوای مبارزه را توانستیم در پیش چشم خود ببینیم که به خاکستری ناچیز بدل شد. دست دیگر خود را که آمدیم بالا بیاوریم و جنگ را خاتمه دهیم، مشخص نیست کدام آخوندکِ خدا نشناسی روی دست ما سکنت گزیده ماندگار شد و بر همگان واضح و مبرهن است که رای من لرد ولدمورت-نه... این مال جای دیگر بود. و بر همگان واضح و اهن هن است که مرلین کبیر حشرات و حشرات دوستان را دوست نمی دارد.

دستانش را بالا گرفته بود و چشمانش را بسته بود. موها و ریش های بلندش که طبق توصیف کتاب های سخیفِ هری پاتر از فرط بلندی می توانستند توی شلوارش جا بگیرند... را... آم... معلوم نبود چرا توی شلوارش جا داده بود و بنابرین در باد موج برنمیداشتند و کنسل شد قضیه.
_...بنابرین پسندیده دانستیم که بجای درگیری با آخوندکی ناچیز و بی ارزش، با تکیه به نیروی آسمانی و افول ناپذیر خود، دست راست خود را جدا کرده از شر حضور نامبارکش در پیرامون خود خلاص شویم. متوجهید؟ خیر... هیچکس به اندازه ی مرلین کبیر متوجه نیست. منتها خیلی خزعبل میگفت. دست راستمان را می فرماییم. نمی پسندیدیم. بهانه جو شده بود.

سکوت کلاس چی میگن... آها. بوی مرگ میداد. مرلین کبیر در یک حرکت شمشیرش را کشیده سر یکی از دانش آموزان را به سمت زمین گسیل فرمود.
_...سپس زمانی که احساس کردیم به اندازه ی کافی به شکوه و عظمت این بزرگوار پی برده اشتباهاتش را پذیرفته است، سوزنی الهی از جیب ردای مبارک خود خارج نمودیم و آن را... دست راست خود را میفرمایم. به بدن مبارک خود کوک زده سپس-

با باز شدن ناگهانی در، همه از جا پریدند؛ البته از حق نگذریم در برای عمه ننه اش باز شد و از جا پریدنِ دانش آموزان صرفا بدلیل حرکت جزئی دست مرلین کبیر بود که هوس بریک دنس کرده بود.

با داخل آمدنِ مستر پیازِ آشنا و یاداوریِ دوباره ی اصلِ "یکی از یکی داغون تر"، دانش آموزان با افکت پوکرفیس به در خیره شدند و تلاش کردند تصمیم بگیرند کدام یک از این معلم ها را بیشتر دوست ندارند.

تازه وارد در حالیکه طنابی متصل به جسمی ناشناخته که هنوز از در داخل نیامده بود را با تمام قدرتش می کشید و صورتش بنفش شده بود، به سختی نفس کشید.
_در واقع... به من گفتن... باروفیو انصراف داده.

برای لحظه ای از نفس افتاد و همینکه به دیوار تکیه داد، توسطِ جسمِ آن سرِ طناب تقریبا به سمت بیرون کلاس کشیده شد و سپس در حالیکه سینه خیز داخل می آمد جیغ کشید.
_و گفتن حالا که من اینجام، یه جلسه ام موجودات جادویی تدریس-

پاهایش را به دو طرفِ چارچوبِ در تکیه داد تا توسط طنابی که اصرار بر ول نکردنش داشت به سمت بیرون هدایت نشود، در واقع طناب بود که او را می کشید.
_این، موضوع تدریس امروزتونه که... فقط... یه گاو...

برای لحظه ای کوتاه، همزمان با صدای وحشتناکِ جر خوردن خشتک شلوارِ استاد، طناب رها شد و صدای چهار نعل رفتنِ موجود سنگینی در راهرو های خالی به گوش رسید.
_...بود.

اگر نگاه میتوانست کسی را بکشد، حتما ریگولوس مدتها بود که توسط مرلین به قتل رسیده بود.
_و... آم... هه هه... شما جزو تواناییاتون گاوچرونی ام دس بالتون هس؟

آهسته بلند شد و عقب عقب رفت.
_یا من کم کم رفع زحمت کنم و بهشون بگم که تدریس به پایان...

پشتش به دیوار خورد.
_رسیده و...

یک قدم که مرلین به سمت جلو برداشت...

_خدافظ!

ریگولوس دیگر آنجا نبود.


تکالیف:
1.یک نفر رو به انتخاب خودتون سلکت کنین و بگین که بود و چه کرد؟ (پنج نمره)
2.همونطور که دیدین مرلین جان اگه نبودن من امروز بی تدریس میموندم نصفه شبی. همینجا همزمان ازش تشکر میکنم و معذرت میخوام. چیزی که میخواستم بگم این بود که یه رول انتقادی با محوریتِ من بنویسین، بزنین منو قهوه ای کنین نابود کنین خورد و خاکشیر کنین هرکی خاکشیر تر کنه نمره بیشتر میگیره. (بیست و پنج نمره)
آم... جدی گفتم اینو.

سوال مخصوص دانش آموزان رسمی:
در واقع همونطور که دیدین بالغ بر ده نمره نمره ی مفت میدم بنده.
بنابرین بِیسد آن دِ فکت که استر گف شیوه تدریس یاروئه و شخصیه و این صحبتا، دوس داشتم سوال بدم که آیا من خیلی خوشگلم؟! پنج نمره
منتها خب آسلام دس پای مارو بسته و مجبورم این سوالو بدم:
نظرتون چیه؟
چیه خب؟ نظرتون چیه؟ سوالمه. ناموس قسم حمله میکنم کسی ایراد بگیره.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۵۳ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
#52
"قبلا که اینجا بودی، نمیتونستم بهت نگاه کنم.
تو دقیقا مثل یه فرشته بودی. حتی پوستت همونطوری نرم بود."

_آم... تام؟ صدای آهنگ رو بلند کن...

تلو تلو خورد. زیگزاگ قدم برداشت و سرانجام بالا تنه اش روی پیشخوان ولو شد. به سختی آرنج هایش را به سطحِ چوبیِ میز مانند تکیه داد و تلاش کرد سرش را بالا بیاورد. نتوانست.

_چیه بلک؟ من یه بطریِ دیگه به تو نمیدم. اینطوری میمیری.
_تو...
_نه.
_وقتی جوون بودی...
_نه.

سرفه کرد. دست هایش به پیشخوان چنگ زدند و محکم نگهش داشتند، گویی طوفانی سهمگین پیرامونش را در خود گرفته انتظار می کشید که او پیشخوان را رها کند.
شاید هم همینطور بود.

_...خونواده ای داشتی؟

اخم کرد.
_چی داری میگی بلک؟
_مثل... یدونه خونه ی واقعی... با خونواده ی... واقعیِ داخلش.
_آره بلک. یکی داشتم.
_و اونا تورو دوست داشتن...؟
_فکر کنم آره. اونا منو دوست داشتن.

پیشخوان را که رها کرد، با سر توی کاناپه ی کنارش فرو رفت. مثل اینکه طوفانش چندان قوت نداشت. صدای خفه اش از ورای کوسن ها به گوش رسید.
_خیلی خوش شانسی تام.
_تو خوش شانس نبودی؟
_من خونواده نداشتم. من یه خاندان اصیل و باستانی داشتم. خیلی خوش شانسی تام.

طاق باز روی کاناپه دراز کشید و یک کوسن گرد و سرخ رنگ را که معلوم نبود از کجا پیدایش شده است روی صورتش فشرد. خندید.
_چقدر سرم درد میکنه. چقدر تو خوش شانسی تام.

***

_تصمیممو گرفتم. ول کن دیگه. توروخدا ول کن. ببین اگه به روت نیاری امشب بیدار بودی، قول میدم هواتو داشته باشم. قول میدم جبران کنم.
_جبران نمیخوام.
_خب دیگه باز بهتر.
_میخوام بمونی.

پسرِ مو قهوه ای که بنظر میرسید سنش از مخاطبش بیشتر باشد، مستاصل، کوله پشتی اش را از پنجره پایین انداخت و خودش دوباره درون اتاق پرید.
_دهمین باریه که توضیح میدم. نمیتونم. اینجا دیگه نمیشه موند.
_من میتونم بمونم.
_چون تو رئیسی. تو دقیقا دلیلی هستی که میگه من نمیتونم بمونم.

چشمان پسرِ کوچکتر برق زدند. انگار راهی یافته باشد.
_خب من میرم، تو رئیس باش.

چشمانش را چرخاند.
_دست من نیست که. کلا دست ما نیست. بیخیال ریگولوس. اون برادرمه.
_من برادرتم.
_درباره رگ و ریشه نیست. درباره شباهتاست.
_اینطوری تمام گریفیندوریا خوار مادرتن.
_الان دیگه فقط داری سعی میکنی احمق باشی.
_سیریوس. نرو. من اینجا-
_هیچیت نمیشه. نمیدونم چرا همه به من که میرسن مظلوم و بدبختن.

پرید.

"تو مثل پرِ یه کبوتر توی دنیای قشنگِ خودت غوطه ور بودی.
همیشه آرزو میکردم که منم خاص بودم، چون تو بدجوری متفاوتی."

پسرِ کوچک تر، صدای برخوردِ برادرش را با جایی که پیش از آن کوله پشتیِ او فرود آمده بود شنید. چشمانش را بست و روی تختِ زیر پنجره ولو شد.
_...من اینجا دلم برات تنگ میشه.

***

با نشستنِ یک نفر روی مبلی که زیرش به خواب رفته بود، هجوم سنگینی را احساس کرد و زمانی که توانست خودش را قانع کند بختک قصد کشتنش را ندارد، تازه متوجه مکالماتی شد که بالای سرش شکل می گرفتند. حتی در اعماقِ سکوتِ میان دو جمله هم تنش و اضطراب بود که غوطه می خورد.

_اورین. ما هنوز یه پسر داریم.
_ولی دوتا داشتیم. میکشمش. تیکه تیکه ش میکنم. فقط اگه دستم بهش برسه. یاغی.
_ما هنوز یه پسر داریم که سربلندمون کنه. این یکی ناامیدمون نمیکنه. ریگولوس ناامیدمون نمیکنه. هنوز کوچیکه. ولی بیشتر میفهمه.
_این یکی هم خراب از آب در بیاد، کم کم دیگه میگردم ببینم چه گناه کبیره ای مرتکب شدم.

"ولی من یه آدم عجیب غریبم. من یه دست و پا چلفتی ام.
اصلا اینجا چه غلطی میکنم؟!
حتی به اینجا هم تعلق ندارم."

تلاش کرد صدای نفس هایش تا حد ممکن به گوش نرسند. تلاش کرد پدرش تا حد ممکن لیست گناهانش را مرور نکند.

***

"اهمیتی نمیدم اگه درد داره، کنترل اوضاع باید دست من باشه چون من اینو میخوام."

_اگه اون تونست بپره، منم میتونم کریچر.

صدای برخورد کوله پشتی اش را با زمین احساس کرد.
_به پدرم بگو... خب...

"یه ظاهرِ بی نقص میخوام.
یه باطنِ بی نقص میخوام."

نفس عمیقی کشید.
_فکر کنم یه گناه کبیره مرتکب شده. هیچی بهش نگو. بگو سعی کردی جلومو بگیری.
_اما کریچر جلوی ارباب بلک رو-
_بعضی وقتا... آدما وقتی تو موقعیتِ "کاریه که شده" قرار میگیرن، ترجیح میدن اون چیزی که براشون باقی مونده رو حفظ کنن. حتی اگه تنها راهش دروغ گفتن باشه.

به چشمان رفیقِ واقعی اش خیره شد.
_حتی جنا ام بد نیست این کارو بکنن.

لبخند زد.
_یه بار یکی بهم گفت افتادن هیچ فرقی با پرواز کردن نداره. فقط بستگی داره که از کدوم جهت بهش نگاه کنی.

***

_من ناامیدشون کردم. و قبل از اینکه فرصت داشته باشم جمعش کنم، چند سال بعد بهم خبر دادن که مُردن تام.

قهقهه زد.
_خودشون. افتخارشون. تمام چیزی که براش جنگیده بودن. فرشینه ی شجره نامه. همشون تو آتیش سوخته بودن تام. فکر کنم واقعا یکی اونجا یه گناه کبیره مرتکب شده بود.

خنده اش شدید تر شد. تام پیشبینی میکرد که اگر همینطور پیش برود از روی کاناپه پایین خواهد افتاد.
_چند سال بعدش بهم خبر دادن که سیریوس هم مُرده تام. فکر کنم لحظه های آخر قبول کرد که برادرش من بودم.

صدایش بلند و بلند تر شد و رو به فریاد رفت.
_نه اون احمق بی مصرفی که حتی وقتی مرد پیششم نبود. نه اون نامرد که خودش زودتر مرد.

انگار که فنری در دلش کشیده و کشیده شده و سرانجام رها شده باشد، تن صدایش پایین افتاد.
_حتی اگر قبول نکرد هم، برادرش من بودم.
_آره بلک. فکر کنم تو بودی.
_حتی با وجود اینکه من یه آدم عجیب غریبم. یه دست و پا چلفتی ام.

خنده هایش دوباره رو به اوج رفتند.
_یه بطری بیار تام.

انگار که چیزی را ناگهان به یاد آورده باشد، اخم کرد.
_اینجا چه غلطی میکنم؟!



پ.ن


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵
#53
بنام خالق چراغ نفتی
مهد جذابان، خطه قهرمان خیز و ریگولوس پرورمون با ریونشون


سوژه: ریگولوس مسئول تهیه ی جارو برای تیم شده، ولی جارو هایی که معلوم نیست از کجا پیدا کرده بدون اینکه خودش بدونه رمزتاز هستن.
(وینکی رو مجبور کردن سوژه رو این شکلی بنویسه. خوبه بدونین این شکلی بودنِ سوژه تقصیر منه. )



سوال: یک چیز را نام ببرید که هیچکس علاقمند به انجامش نباشد.
پاسخ: ریگولوس بلک.
سوال: بدبخت، بیناموس، هیکلمند، "انجام". علاقمندِ خالی نه که.
پاسخ: هوم... راستشو بخوای جوابم تغییری نمی...
(سوال چشم غره میرود.)
پاسخ: ...بسیارخب، عوضش میکنم. آم... مثال زدن؟!

در واقع ریگولوس بلک یک فعل نیست و راستش را بخواهید، پس از اجابت مزاج در حالیکه از سقل مزاج برخوردارید و یک خاندانِ اصیل و باستانی پشت در دستشویی در سکوتی سنگین و مرگبار به یکدیگر خیره نگاه میکنند و با ریتمِ ایجاد شده توسط تان سر تکان میدهند، سخت ترین کارِ دنیا ممکن است مثال زدن باشد. اما ریگولوس بلک کسی بود که بدلیل فراوانیِ خاندان اصیل و باستانی در دور و اطرافش، به دفعات انبوه مورد اول را تجربه کرده بود. پس از پسِ این یکی هم بر می آمد. وقتی از پسِ آتش زدنِ انبار جارو های تیم اسلیترین بر آمده بود از پس هر مزخرفِ دیگری هم بر می آمد.

نفس عمیقی کشید.
_ببینید... بطور مثال یه... هوف. یه...

بدنبال کلمه ی مناسب، دور تا دورِ اتاق را برانداز کرد و چشمانش روی اعضای تیم ثابت شد.
_...تیمارستان رو داریم.

چشمانش را بست.
_اگر یکی از اون روانی ها جیره ی غذایی کل تیمارستان رو آتیش بزنه، نمیشه ازش خواست که همشو دوباره تنهایی تهیه کنه. افراد ساکن در اون تیمارستان چه بخوان چه نخوان درگیر فعالیت هایی اعم تهیه مواد اولیه و پختن غذا میشن. حتی اگه اصلا اون کار تقصیر اونا نبوده با-
_ساعت پنجه.
_آم... ممنون بابت اعلام ساعت هکتور ولی من واقعا نیازی-
_دو ساعت تا شروع مسابقه وقت داری که جارو ها رو از هر قبری که شده پیدا کنی و هفتت بشه هفت و یک دقیقه، بازی رو منحل میکنم و میدونی چیه ریگولوس؟
_آم... چیه هکتور؟
_به گزارشگر کوفتیِ مسابقه، هر خری که میخواد باشه، میگم که حتما بگه جمع آوری و هماهنگی تیم با من بوده.
_خب که چ-

لبخند زد.
_و اینکه وینکی برگ برنده مونه.
_آم...

لبخندش...
_و اینکه دراکو همیشه بهمون انگیزه میده.
_هکتور...

پررنگ تر شد.
_و اینکه بلا هر کاری که از دستش بر بیاد برای تیم و بچها میکنه.
_من نمیدونم که داری چی-

انگشتانش آهسته ضرب آهنگِ خود را از روی میز برداشته مشت شدند.
_و اینکه تو انبار جارو های ما رو آتیش زدی.
_فقط یه حادثه بود هکتور.
_من دقیقا میدونم حادثه چه جور چیزیه ریگولوس و دقیقا هم متوجهم که یه حادثه بود، ازت میخوام توی... آم...

به ساعتش نگاه کرد.
_...یک ساعت و پنجاه و شش دقیقه ی باقیمونده حادثه ای که به وقوع پیوستوندی رو درست کنی.

کسی به روی هکتور نیاورد که انتخاب ماهرانه ی افعال سخنرانی اش را به گند کشیده است.

_وگرنه باور کن یه کاری میکنم که کل ورزشگاه بفهمن کی مسابقه رو منحل کرده.

بنظر میرسید که مهارت های کلامی ریگولوس بالاخره شکست خورده باشند.
_بسیارخب. ولی هنوزم میگم. من برای اون اشتباهم دلایل خودمو دارم.
_ممنونم ریگولوس؛ بهرحال خیلی خوبه که آدم برای هر کاری یه دلیلی داشته باشه.

***

_مهم نیست، اصلا مهم نیست. آبرو حیثیت این بشرو میبرم من.

نفس عمیقی کشید و تکرار کرد.
_آبرو حیثیت این بشرو میبرم من، نابود میکنم این آدمو من. تیم منو خراب میکنه؛ عمدا. داغونش میکنم.
_هکتور... فکر میکنم چندان عمدی هم-
_توطئه میکنه واسه من.

به عقربه های ساعت خیره شد. هفت و یازده دقیقه. هفت و یازده دقیقه و سی ثانیه. تنها سه دقیقه و نیم تا شروع بازی باقی مانده بود.
_میکشمش.
_هکتور. یکم آروم-

منفجر شد.
_من بدون جستجوگر تو زمین نمیرم!
_آم... در واقع مهم تر از جستجوگر...
_جاروئه که حتی بدون اون تو زمین میرم ولی بدون جستجوگر تو زمین نمی-
_زمین؟ تو زمین؟ ینی انقد دیر رسیدم؟

ریگولوس باید خدا را شکر می کرد که جستجوگر شده است.

_اگر هر پستی بغیر از جستجوگر داشتی بلک، بجات یه ذخیره میاوردم و خودت رو همین وسط با دندون تیکه تیکه میکردم.

***

_میدونین که تیمشون از ما قوی تره.
_نه. نیست.
_تیمشون از ما قوی-
_نه. از ما قوی تر نیست.

نفس عمیقش را از میان دندان هایش بیرون داد.
_ریگولوس. وقتِ انگیزه دادن نیست الان. بیا واقع بین باشیم؛ تیمشون از ما قوی تره.
_بسیارخب.
_ولی هر اتفاقیم بیفته، ما بهرحال اسلیترینیم. ببریم، باهم میبریم. قهرمان بشیم، اون جام لعنتیو باهم بلند میکنیم. و اگرم ببازیم، من این ریگولوس احمقو تیکه تیکه میکنم.

در واقع سخنرانیِ هکتور جزو سناریو های پایانِ تلخ محسوب می شد اما اعضای تیم ترجیح دادند این یکی را هم به پای استرس پیش از مسابقه گذاشته و به یک چشم غره به سمت ریگولوس بسنده کنند.

_حالا، ازتون میخوام مثل یه عده قهرمان با شماره ی یک نه دو نه سه هم نه، با شماره ی مرلین که بود و چه کرد، بریم و مهم نیست که چه اتفاقی میفته؛ میخوام وقتی برگشتیم به این رختکن، چیزی از قهرمان بودنمون کم نشده باشه. اونوقت میتونیم با خیال راحت لت و پارش کنیم.

می شد دوربین را بالا برد و از سبزپوشان (جواد خیابانی)ـی که دستانشان را دور گردن یکدیگر حلقه کرده یک دایره تشکیل داده بودند، از بالا نما گرفت و می شد موزیک متن را به اوج رساند و می شد که اسلیترین برود ریونکلا را پانصد به هیچ ببرد و بیاید در رختکن و هکتور به ریگولوس بگوید داداش، همه ی این ها شدنی بود.
اگر ریگولوس همین یک وظیفه ای که داشت را به گند نمی کشید.

همینکه جارو های ریگولوس پز را از کنار دیوار برداشتند، خب... برداشتند که چه عرض کنم. انگشتشان به جارو ها نخورده بود که فاتحه شان خوانده شد. هفت اسلیترینی، به هفت جهت متفاوت پراکنده شدند.

***

_بخدا میدم سر تخته بشورنت اگه بولشت بگی!
_دوست عزیز، یه دور قبلا درباره این موضوع نوشته بودیم دوئل هم برنده شده بودیم. نپر وسط دوباره سوژه نشو که.
_خب بولشت میگفتن آخه! ملت میان آنکامفتبل میشن!
_نخیر عزیزم من حواسم هست آنکامفتبل نشه کسی شما آروم باش.
_نه آخه کسی اگه آنکامفتبل بشه، اگه گندشو در بیارن به سر صورت ما بزنن، من پوستم خراب میشه!
_من به تو قول بدم کسی آنکامفتبل نشه، ول میکنی؟

راستش را بخواهید هیچگونه ایده ای نداشت کجا آمده است. متوجه شده بود که جارویش سریعتر از حد ممکن حرکت می کند و سپس متوجه شده بود کنترل جارو را در دست ندارد. سپس فهمید که نمی تواند رهایش کند و به دستانش چسبیده است و سپس در فضای خالی و خلاء مانندی که انگار در آن همه درگیر مبحثِ بولشت بودند فرود آمده بود.

به سمتی که بنظر میرسید حامل منشاءِ صدا باشد خیره شد. می توانست یک سگ را ببیند که روی دو پا بلند شده و با یک... آم... جذاب؟! بحث میکرد.

_دیگه به قولای تو اعتمادی نیست! یک بار... در طول این همه سال، یک بار نتونستی منو درک کنی! یک بار نتونستی هوامو داشته باشی! حتی بخاطر زندگیمون! توئم هی بولشت میگی!
_بابا این یه چیزیشه.

سر که چرخاند، توانست مرد درشت هیکلی را ببیند که قمه اش را در هوا می چرخاند و با چشمانِ بسته، بدون اینکه حتی نفس بگیرد نعره می کشید.
_این شیر منه! شیر منو میبینین؟ میخوام اینو خورد کنم تو سرتون!

ریگولوس به لیوانِ عظیم الجثه ی حاوی شیر گاومیش خیره شد که از پشت سر به مرد نزدیک میشد و در کنارش متوقف می شد. در حالیکه با تعجب به سمت شیرِ مردی که روبرویش ایستاده بود میرفت، تلاش کرد از ضربات قمه در امان بماند.
_آم... ببخشید؟

شیر سرش را برگرداند.
_بله؟
_میشه بپرسم اینجا کجاست؟
_بله میشه.
_خب اینجا کجاست؟
_قسمت اطلاعاتِ حذف شده ی سایته.

اخم کرد.
_آها بعد الان شما شیرین...؟
_بله. دهنت.
_آها...

در حالیکه به پسر جوانی خیره شده بود که در گوشه ای شاد و خندان برای خودش نشسته بود و استیکر می فرستاد، نیم نگاهی به آقای شیر انداخت.
_اون داره چیکار میکنه...؟
_اتفاقا اونا هم شیرن. میفرستدشون برای ملت، اونا هم میخندن. بعد از دو ماه که خنده هاشون تموم شد یهو یادشون میاد که عه شیر. بعد میرن دنبال شکایت.

به جذاب نگاه کرد و نگاهِ ریگولوس هم بهمراهش چرخید.
_اونم میشینه ببینه کی بعد از دو ماه تازه یادش اومده، یه اخطار به خودِ شاکی میده که دیگه زیادی بولشت نگه.
_بولشت چیه؟
_کسی نمیدونه. کلا هرکی چیزی میگه خودشو به عنتونین واصل میکنیم دور هم میخندیم.

با ضربه ی محکمِ دست قدرتمندی به شانه اش از جا پرید و وقتی پشت سرش را نگاه کرد، صاحبِ شیر را دید.
_بوق فعالیت نداری، به شیر مردمم کار داری. نمک نشناسِ گربه صفت.

اخم کرد و چانه اش را خاراند. همینکه ریگولوس برگشت تا دنبال یک چهره ی آشنا بگردد، انگار که به یاد آورد.
_راستی. حرف دهنتم بفهمیا همیشه.

با دیدن یک چهره ی آشنا در پشت سرِ صاب شیر، نفس راحتی کشید و به سمتش دوید.
_دراکو!

برگشت.

_اینجا دیگه کدوم گوریه؟ جارو ها چشونه؟ مسخره بازیا دیگه چیه، چقدر خوب شد که اینجایی!
_ریگولوس، کاری که بعضی از کاربرا دارن انجام میدن مصداق بارز نابود کردنه، مثلا گیبن کلا الان زد تورو نابود کرد!
_دراکو چرا بولشت میگی؟
_بولشت چیه؟
_نمیدونم!

دراکو و ریگولوس برای یک ثانیه به هم خیره شده و سپس جیغ زنان هر یک به سمتی فرار کردند؛ البته راستش را بخواهید فرار کردنِ ریگولوس چندان طول نکشید چرا که با برخورد به کسی که بطرز ترسناکی بوی معجونِ عصبانیت می داد روی زمین افتاد و چشمانش را باز کرد.

صدایش را نتوانست از حدِ جیغ پایین تر بیاورد.
_هکتور! تو اینجا چیکار میکنی؟

صدای هکتور اما، کاملا خونسرد بود.
_فقط میخوام بدونم جارو هارو از کجا آوردی. و میخوام بدونم چرا سوژه هامون شبیه همه با ریونکلا، چون مطمئن اینا هم زیر اون کله ی نکبت توئه همه ش.
_در واقع از انبار ریون دزدیدمشون.
_نگفتم؟ نگفتم هر شیری تو سر و چش ما فرو میشه سرش برمیگرده سمت تو؟

ریگولوس که اصلا دلش نمیخواست در آن موقعیت به سرشیر و باقی متعلقات لبنی بیندیشد و ترجیح میداد روی زنده ماندن تمرکز کند، تلاش کرد چهار دست و پا عقب عقب برود و همزمان ناله کرد.
_مگه توئم حذف شده بودی؟

هکتور خندید. یاه یاه یاه یاه.
_نه عزیزم، دنبال تو اومدم. این همه پیگیری، چن تا لایک داره؟ چن تا لااایک؟ چن تاااا؟

در حالی که با هر "چن تا" همانند ویدیوی اورجینالِ داستان، کله ی هکتور بزرگ و بزرگ تر می شد و نزدیک تر می آمد، ریگولوس لگد هایی را احساس کرد که مکررا پاها و گردنش را هدف قرار می دادند و رد میشدند. صدای فریاد هایی را از دور و اطرافش می شنید و نور کم کم به پلک هایش هجوم می آورد. خمیازه کشید.
_چی شده...؟

محکم ترین لگد از سمت کسی که بنظر میرسید هکتور باشد فرود آمد.
_چراغ نفتی رو روشن گذاشتی!

سرش را نصفه و نیمه بلند کرد و دوباره روی زمین ولو شد.
_انبار جارو ها آتیش گرفته.

***

_...و اینکه تو انبار جارو های ما رو آتیش زدی.

نفس عمیقی کشید و خودش را جمع و جور کرد. از حق نگذریم، بهرحال همه شان هکتور را می شناختند. بالا میرفت، پایین می آمد، بهرحال باید جارو دست و پا میکرد.
_فقط یه حادثه بود هکتور.

لبخند ملیح و ترسناکش را راستش را بخواهید تابحال هیچ کدامشان اینگونه ندیده بودند.
_من دقیقا میدونم حادثه چه جور چیزیه ریگولوس و دقیقا هم متوجهم که یه حادثه بود، ازت میخوام توی... آم...

به ساعتش نگاه کرد.
_...یک ساعت و پنجاه و شیش دقیقه ی باقیمونده حادثه ای که به وقوع پیوستوندی رو درست کنی.

کسی به روی هکتور نیاورد که انتخاب ماهرانه ی افعال سخنرانی اش را به گند کشیده است.

_وگرنه باور کن یه کاری میکنم که کل ورزشگاه بفهمن کی مسابقه رو منحل کرده.

بنظر میرسید که مهارت های کلامی ریگولوس بالاخره شکست خورده باشند.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۴:۲۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵
#54
ارشد اسلیترین

1. مرلین که بود و چه کرد؟

استاد احیانا سال پیش هم این سوال رو نداده بودین؟ استاد میگم که من سالای قبل از پارسال نبودم، راسشو بگین اون موقعا ام این سوالو دادین؟ استاد خلاقیت چی میشه؟ تنوع؟ پنیر موزارلای دالیا؟

عرضم به خدمتتون که مرلین جادوگر بسیار خفنی بود بطوریکه مشهور ترین جادوگر فیلانِ تاریخ بوده است که تو زمانِ شاه آرتور بوده و اینا، آرتورم میخواسته پادشاه بشه این گرفته یدونه چاقوئه رو کرده تو صخره گفته باس درش بیاری وگرنه تف میندازم به پادشاهیت. قابل توجه اون دوستی که اون پایین گفته بود ایشون از اقیانوس در اومدن، نام پدر مرلین نیز مرلین بود. خدا این ویکیپدیا رو خیر بده تقریبا یه ربع به این جمله خندیدم، یه فامیل داشتیم اسم پسره بود مِهدی اسم باباش بود مَهدی.

مثکه پدرِ مرلین که اسمش هم مرلین بوده مرد بسیار جذاب و برنزه و سولاریوم بیستم لیزر بعدش سونا سی امی بوده، و مادر ایشون هم چش آبی بوده و بسیار با کمالات و رودولف پسند و ریگولوس چهره. نمیدونم مرلین به کی رفت. اطلاعاتی در دست نیست. البته یکم پایین تر در ویکیپدیا گفته که مرلین همانند پدرش بسیار خوشگل بود و برای همین اسم پدرش رو گذاشتن مِرلین اسم خودشو گذاشتن مَرلین و من باز هم ضایع شدم.

بعد جالبه که ویکیپدیا در کمال اعتماد بنفس گفته که مرلین موقع راه رفتن همیشه زمین رو نگاه میکرد. مثلا الان سرچ کنی جی کی رولینگ، میاد او همیشه سه شنبه ها برای خرید سبزیجات به بازار می رود و آشغال ها را بجای نُه، نه و نیم دم در میگذارد. رولینگ شهروند بیشعوری است. البته اینکه زمین را نگاه میکرد مشخصه که انسان سر به هوایی نبود و همین خودش از جذابیت های بسزای مرلین پسرِ مرلین محسوب میشه. آخ چقد من به تورین پسر ترین خندیدم

بقیشو من راستشو بخواین نمیفهمم. ولی خب ساسکن ها مردن و اتر از کربوکسیل و هیدروکسیل جدا شد و به دار فانی آویزون شد و مرلین کلا یادم رف چیکار کرد و چرا اینو گفتم.

و بعنوان مورد آخر، اون پایین نوشته بود که در ویکی انبار پرونده هایی درباره این انسان خفن موجوده.

موردِ پایینی از ویکیپدیا کپی شده راسی استاد. من چون خعلی دقیق مطالعه کردم و اینا میگم.

2. یک فضاسازی از حضور یک جادوگر با تجربه و با قدرت جادویی بالا در میدان جنگ و تاثیر وی در آن جنگ را بنویسید.

به سبیل های هیتلریِ مردِ روبرویش خیره شد و برای یک لحظه دلش خواست به این واقعیت که او کلا هیتلر نیست و سبیل هایش هم طلایی هستند بخندد، اما راستش را بخواهید چشمش به درجه ی نظامیِ روی شانه ی او افتاد.
در حالت خبردار کسی نمی خندد.

فرمانده ی درجه-ی-نظامی-دار، کتِ سبز ارتشی اش را تکاند و سبیلش را خاراند. آن روز ها همه سبیل هایشان را هیتلری میزدند تا ایستادن جلوی آینه باعث نشود پیشوا را از یاد ببرند.

اخم کرد.
_واقعا دلم میخواد بدونم منتظر چی هستی.

لهجه ی آلمانی داشت و نمیتوانست حرفِ "و" را درست تلفظ کند.
_مامان جونت اینجا نمیاد تا برات از پله ها بره بالا و اون احمقایی که فکر کردن اگه اون بالا قایم بشن پیشوا پیداشون نمیکنه رو برات بیاره پایین و تحویلشون بده به من تا توی خیکی مدال افتخار بگیری، سرباز.

قسمتی که مربوط به "اون احمقا" میشد را بلند تر فریاد کشید تا مطمئن شود احمق های مذکور حتما می شنوند، و کلمه ی "سرباز" را طوری که انگار با یک کر و لال حرف میزند.

"سرباز" برگشت و به پله هایی خیره شد که به زیر شیروانی راه پیدا می کردند. لبخند زد، با اینکه در حالت خبردار کسی لبخند نمی زند. مامان جانش مرده بود.
در خانه ی خودشان هم از این پله ها داشتند.

دیوار های خانه ی خودشان هم گلبهی رنگ بود. لبخندش پررنگ تر شد.
_باید یه عکس از پیشوا بذاریم بالای اون پنجره.

متوجه شد که بی اجازه حرف زده است. لبخندش را جمع کرد. در ذهنش اما، بی هوا ادامه داد.
"که بعدش دیگه عین خونه ی ما بشه."

_نمیتونیم. اگر نتونی بیاریشون پایین، بعد از اینکه توی لعنتی رو تیکه تیکه میکنم، خونه رو منفجر میکنم. دیوارایی که عکس پیشوا رو داشته باشن نمی ریزن.
_پس چرا رو تمام دیوارا عکس پیشوا رو نمیذاریم...؟
_داری زیادی طولش میدی سرباز.

به صدای قدم های خودش گوش کرد که به سمت زیر شیروانی پیشروی می کردند. لبخند زد. زمین خانه ی خودشان هم همیشه قیژ قیژ میکرد. از پله ی اول که بالا رفت، صدای جنبشِ جانورِ کوچکی را زیر پایش احساس کرد. تا بیاید و نگاه کند، رفته بود.

"اینا هم موش دارن."

به درِ سرخ رنگِ زیر شیروانی خیره شد.

"اینا هم درشون قرمزه."

دستگیره ی آهنی را نگاه کرد. ساعت روی دیوار را. اهمیتی نمیداد که خانه ی خودشان حتی موش نداشت و درش هم قرمز نبود، دلش میخواست تا ابد بایستد و نگاه کند و بگوید که این ها هم فلان چیز دارند. دلش میخواست یکی را داشته باشد که کنارش بایستد و نگاه کند و بگوید وای، چه جالب.

دستگیره ای که چند ثانیه پیش نگاهش کرده بود را پایین کشید و در که باز شد، هزاران چیز برای نگاه کردن وجود داشت. ده ها چشمِ براق و رنگارنگِ هراسان از درون تاریکی به او خیره شده بودند. کوچک و بزرگ. لبخند زد.

سرباز، صدای نفس کشیدنشان را می توانست بشنود. صدای شلیک های متمادی و صدای به پرواز در آمدنِ خمپاره ها را می توانست بشنود. صدای تیک تیک ساعت و صدای مادر جانش را می توانست بشنود.

به انگلیسی هایی که به خیال خودشان در زیر شیروانی "پنهان" شده بودند خیره شد و نفس عمیقی کشید.
_فرمانده، قربان. کسی اینجا نیست.

آهسته پله ها را عقب عقب پایین رفت. دستِ کودکی را دید که از میان تاریکیِ غلیظ چراغ نفتیِ کم نوری را بلند کرد و سرباز توانست صورتش را ببیند. چشمان آبی و مو های قهوه ای داشت.
کودک بی صدا دست تکان داد.

جادوگرِ بزرگ، سرباز، یا هر چه، پیش از آنکه آنقدر عقب برود که دیگر دستش نرسد، در را بست. تکرار کرد.
_هیچ کس اینجا نیست.

3. یک نمونه دیگر از جادوگرانی که در کنار پادشاهان بودند را با توضیح مختصر در مورد آنها، بنویسید.


مورگانا لی فای رو که همتون میشناسین. مثکه ایشون شوورشون جناب اورین بودن که اصن نمیدونم کیه و چیه و مثکه تو قرن شیش بوده و پسرِ سینفارچ اوئر بوده که اونم پسر میرچیون گال بوده که اونم پسر گاروست بوده که "و"ش ساکنه و ایده ای ندارم چطوری حقیقتا، که اونم پسر سنائو بوده و اونم پسر کوئل هن بوده که پادشاه کوئل هم بهش میگفتن، اولین فرمانده ی نگهبانی از دیوار هادرین بوده یا هر زهرماری، که با پادشاهای برنیسیا جنگیده و این صحبتا. چهار تا بچه ام داشتن که ظاهرا اسماشون اواین و ریوالون و رون و پسجن بوده که بزرگترینشون آخرش شکستش داد.

باورتون بشه یا نشه هیچ ایده ای ندارم اینا الان چی بودن از دهن من در اومدن.

4. آن دانش آموز که سومین سال حضورش در کلاس مرلین را میگذراند، که بود؟ چرا؟

بنده بودم، شخصا اومدم اینجا بخوابونم کل کل رو سر تصاحب جایگاه بسیار محبوب و ارزشمند این دانش آموز، اینکه چرا سه ساله اینجام رو هم جدای از اینکه مزخرفاتم در پاسخ به سوال بالا رو بخونین متوجه میشین، در متن تدریس استاد خودشون لطف کردن تعبیه کردن، از خود ایشون بپرسین، استاد مهربون باش.

5. موضوعات پیشنهادی خود را برای این دوره از کلاس های تاریخ جادوگری بنویسید.

1-چرا؟
2-مرلین که بود و چه کرد؟
3-آخه واسه چی؟
4-مرلین که بود و چه کرد؟
5-تغییرات روند استفاده از جادو از گذشته تا کنون
6-مرلین که بود و چه کرد؟
7-ریگولوس که بود و چه کرد؟
8-شورش جن های خانگی انقلابی
9-بجز مرلین بقیه که بودند و چه کردند؟
10-ینی چی آخه؟
11-تاریخچه ساخت چوبدستی های جادویی-ماهر ترین چوبدستی سازان تاریخ
12-عجقِ شاه آرتور مورگانا و باقیِ فیانسه های او
13-ساحره های با کمالات در طول تاریخ-تاپ تنِ با کمالات ترین ها
14-ناموسن که بود و چه کرد؟ خداییش

6. ( برای دانش آموزان رسمی) تریس مریگولد که بود؟
تریس مریگولد، فاتح 3 گرالت و بانوی هفت عالم است! تریس، یک ملکه تمام عیار است. آن هم نه از آن ملکه هایی که هر روز در کوچه و خیابان می بینید و باید آرامشتان را حفظ کنید، بلکه از آن ملکه هاست که الیزابت و ملیزابت را در جیبش می گذارد و با چشماش بنده را آتیش زده است، یک گرالت چی بود، اون هم نشدیم.

بلی. استاد، توروخدا مهربون باش.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
#55
ملت! چیزه! صب بلن شدم دیدم ریختن ملت تو تلگرامم، ناموسم قسم سی تا پی وی بود.
مثکه سوال دو مبهم بوده. منظور از طلسم، طلسمی هست که تو متن تدریس درس داده...آم... نشد. نه طلسم توی رول خودتون که تو سوال اول نوشتین.

دانش آموز هایی که تا اینجا پست زدن، اگر اشتباه نوشته باشن نمره شون رو با معیار همون چیزی که نوشتن میدم و لازم نیست ویرایش کنن.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۳:۲۰ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
#56
طلسم ها و ورد های جادویی-جلسه اول


_یعنی چی؟ همینطوری نمیتونن بمیرن!
_آدمن دیگه. میمیرن.
_حتی آدما هم همینطوری نمیفتن بمیرن آلبوس!
_همینطوری نمرده، میبینی که اول شیر زده تو زندگیمون بعد مرده، آلبوسم عمته.
_خب مگه تو دامبلدور نیستی؟
_نه من شیمبلدور م برادرش.
_دوستان میشه یکی تلفن بزنه حراست ایشونو به بیرون راهنمایی کنن؟!
_خیلی لوسی، من ریگولوسم داشتم روبالشی عوض میکردم متاسفانه پکید سر صورتمون شد محتویات. بم میاد؟! چسب چوب بیارم این لحظه رو ابدی کنم؟
_اممم... خب... ببین ریگولوس. یا هرچی که اسمت هست.
_نمیخوای اعتراف خاصی بکنی؟ مثلا اینکه شبیه پاچینو و آلِ پاچینو شدم؟ و تمام این مدت عاشقم بودی؟
_میخوام یه خواهشی ازت بکنم.
_نه نه نه نه خانم من قصد ازدواج ندارم... میدونی؟! جدای از اینکه هنوز سهممو از زندگی نگرفتم و قصد ادامه تحصیل دارم، و باید بیام شبانه هاگوارتز رو تموم کنم، احساس میکنم آفتاب جذابیتمم دیگه غروب کرده. :pretty:
_معلمِ... ورد های جادوییِ ما مُرده.
_خدا رحمتش کنه ولی راستشو بخوای من مردِ بزرگی ام! و رفت و آمد انسان های کوچیک نمیتاند من را بر بتاباند از مسیری که همی-
_فقط، یک روز.
_بعد میریم دنبال کارمون انگار که هیچوقت همدیگرو ندیدیم؟! لابد بعدشم باید ادای پسر قارون رو در بیارم و بعدم معلوم شه واقعا آقاجونم بوده، بعدم باهات ازدواج کنم، هن؟! الانم باید ماشینتو هل بدم؟! کریم؟! کدوم کریم؟! :pretty:
_میخوام که...
_کریم آق منگل؟! :pretty:

زنی که مو های قهوه ای اش را محکم پشت سرش جمع کرده بود و کت و شلوار سیاه رنگی هیکل کشیده اش را می پوشاند، صاف ایستاد و هوا را با حرص از میان دندان هایش بیرون داد.
_نمیدونم کی هستی و اینجا چیکار میکنی و چی داری میگی. ولی...
_...یه روز پیدام میکنی و میکشی م؟
_کلاس ورد های جادویی ده دقیقه ی دیگه شروع میشه و نمیخوام دانش آموزای من بفهمن که معلمشون مُرده. تو میری و این یک جلسه رو تدریس میکنی و حق التدریس دریافت میکنی. مهم نیست چه مزخرفی میگی، تا جلسه ی بعد معلم جدید پیدا میشه و بعد میگیم که تو اخراج شدی.

مردِ جوان و مو مشکی دست هایش را در جیب های شلوار جین سیاه رنگش فرو کرد و با چشم های همیشه نیمه باز و خونسردش به زن خیره شد. صدای تیک تاکِ ساعت را هم به کلی نادیده گرفت. نُه دقیقه. هشت دقیقه.
_اینجا چیکار میکنم که حقیقتش اومدم... آم... ریز نمرات بگیرم، واس خاطر گواهینامه.
_کلاس پونصد و پنجاه و دو.

در حالیکه دور میشد، زنِ میانسال توانست مجسمه ی طلایی کوچکی را که قبلا روی یکی از طاقچه ها دیده بود، توی دستش ببیند که پشتش پنهان کرده بود. دندان هایش را به هم فشرد.
_ریز نمرات.

***

زمانی که در کلاس باز شد و هیکل باریک و درازی که سرتاپا سیاه پوش بودنش حتی دراز تر نشانش می داد، در حالیکه سرش را خم می کرد تا به چارچوب در برخورد نکند داخل آمد، در عقب کلاس عده ای سعی داشتند یکدیگر را آتش بزنند و کمی جلوتر معلوم نبود چرا همه همدیگر را داریوش صدا می زنند. اما چیزی که بدیهی بنظر میرسید، این بود که تمامی دانش آموزان بدون اینکه به تازه وارد حتی نگاهی بیندازند انتظار داشتند روی یکی از نیمکت ها جا خوش کند.

با صدای برخورد انگشتان باریک و بلندی به تخته ی کلاس، خب... رک باشیم، هیچ کس پشم هم حساب نکرد باریک و بلند و فلان.
_دوستان... دوستان! سکوت رو رعایت کنید! تو! آره خود تو که داری سعی میکنی اون دختر بیچاره رو آتیش بزنی! اون عقب!

نیشخند زد.
_مدل موهاتو دوس دارم. جری، دماغ دوستتو گاز نگیر، بعد از کسانی که دماغ دارن بیشتر از همه از کسایی بدم میاد که دماغ دسته ی اول رو گاز میگیرن. البته نمیدونم اسمت جریه یا نه و نمیدونم واقعا چرا اینو گفتم و خب... گاز هم میگیری بگیر چیکارت کنم.

نفس عمیقی کشید. غر غر های زیر لبی اش را کسی نشنید.
_هر استاد ورد های جادویی ای حداقل دو سه روز فکر میکنه که چه وردی رو آموزش بده.

دستش آهسته توی جیبش مشت شد و نیشخندش سر جای اولش برگشت.
_یا اصلا آموزش بده یا نه.

مدتی نسبتا طولانی با نیشخند مرموز کلاس را نگاه کرد و منتظر شروع سکانس بعد ماند ولی طبق معمول کسی اهمیت خاصی نداد و نیشخندش به پوکرفیسِ همیشگی تبدیل شد.

اما سر و صدای حاکم بر کلاس، بنظر نمی رسید مدت زیادی عمر کند.
_قلم من نیست.
_به عنتونینمون!
_در واقع کیف منم نیست.
_به عنتونی-کتاب منم نیست.

در مدتی حتی کوتاه تر از چند ثانیه، تمام سر ها زیر میز ها گیر افتاد و تقریبا تمام کلاس دنبال گمشده هایشان بودند. استادِ جوان لبخند ملیحی زد و در حالیکه کوله پشتی اش-یا شاید هم "اش" نه- را روی زمین می گذاشت، قلم پرش-یا شاید هم... خب...- را در دست گرفت و با آن چند ضربه ی آرام به کتابِ توی دستش زد.
_خوشحالم که میبینم بالاخره سکوت حاکم شده.

راستش را بخواهید سکوتِ لعنتی بیشتر بدلیل آشنا بودنِ آزار دهنده ی وسایل توی دست ریگولوس بود که وقتی داخل می شد همراهش نبودند.

سخاوتمندانه لبخند زد.
_همونطور که میدونین، این کلاس کلاسِ معجون سازیه. من میخوام به شما یاد بدم چگونه شهرت رو توی بطری بریزین و چگونه افتخار دم-
_پروفسور ببخشیدا، منتها... نخیر.
_آم... ببخشید میشه بپرسم اینجا کلاسِ چیه؟
_ورد های جادویی، غلط نکنم.
_غلط میکنی. ایش. میگفتم. اینجا کلاس ورد های جادوییه. و من میخوام بهتون یاد بدم چگونه شهرت رو... آم... ول بدین و چگونه افتخار... در کنین.

دانش آموزان که پس از یک خط و نصفی گوش فرا دادن به سخنرانی های حماسی پروفسورِ ناشناس انتظار طلسم با ابهتی مثل طلسم مرگ را داشتند، منتظر جمله ی بعدی ماندند.
و البته وا رفتند.

_امروز میخوام بهتون یاد بدم که... خب... هیچ طلسمی نکنین.

در مقابل سکوت مرگبارِ کلاس، سخاوتمندانه پلک زد و سر تکان داد. قلم پرِ بچه ی مردم را روی میز انداخت، چوبدستی اش را بیرون کشید و بالا گرفت.
_به این صورته. دقت کنین. خواهش میکنم خیلی دقت کنین. حیاتیه. مهمه. تو امتحانای سمج میاد. چوبدستی تون رو بالا میگیرید... و بهش خیره میشید. تمرکز میکنید... تمام تمرکزتونو میخوام ببینم.

سی ثانیه ی آینده را، دانش آموزان صرف انتظار برای حرکت بعدیِ پروفسور کردند. اما راستش را بخواهید بطرز دردناکی بنظر می رسید که نهایتِ حرکت زدنِ پروفسور در همین حد باشد.

سرش به سمت کلاس چرخید.
_دیدین؟!

بیش از چیزی که لازم بود دیده بودند حتی.

_در مرحله ی بعد، در حالیکه تلاش میکنین چوبدستی تون رو مث من نگه دارین و هیچ کار نکنین، بطور همزمان هیچی هم نگین. که این مرحله خیلی...

چشمانش روی چوبدستی متمرکز شده و...
_خیلی...

چپ شدند.
_مهم و سخته. امتحان میکنیم.

در چند ثانیه ی آینده، بنظر می رسید پروفسور فشار زیادی را متحمل شده باشد. سرخ شده بود و لپ هایش باد کرده بودند، انگار که از درون در حال انفجار باشد. انفجاری که راستش را بخواهید همان لحظه رخ داد.

_پیاز! پیااااز‍!

چوبدستی اش را پایین آورد.
_چقدر دلم میخواست این کلمه رو بگم! دیدین؟ حتی منم ممکنه موفق نشم! من که انقدر جذابم!

به یکدیگر خیره شدند. کسی جرئت نداشت بخندد.


عاه! تکالیف!
در صورت امکان تصمیم دارم یک سوال رول نویسی در سوال های خودم طرح کنم.
شما تو یکی از حساس ترین موقعیتای زندگیتون قرار دارین. بدلیلی که دست خودتونه و درباره ش مینویسین، مرگ و زندگی تون یا یه چیزی به همین مهمی به جادو کردنتون بستگی داره. ولی وقتی شما طلسمتون رو که باز هم دست خودتون هست اجرا میکنین، هیچ اتفاقی نمی افته.
توصیف کنین. مهم هم نیست چند خط بشه. ما اینجا متری نمره نمیدیم. (کپی رایت هک) (بیست و پنج نمره)

بگردین برا این طلسم بشدت بغرنج کاربرد پیدا کنین و نام ببرین و توضیح بدین. بسیار بغرنج. بسیار خطیر. (پنج نمره)

سوال ویژه دانش آموزان رسمی:
خطرناک ترین چیزی که یه نفر میتونه باهاش مواجه بشه چیه؟ (پنج نمره)
بلی، کاملا هم ریونکلایی. استاد عاشق سوالات بی ربط بودند.
جواب نمیخوام، جوابِ خالی نمیخوام. توضیح میخوام. کوتاه یا بلند یا هرچی.
دانش آموزای مهمانم میتونن اینو جواب بدن. صرفا گفتم یاداوری کنم چون دوس دارم بخونم جوابارو.

زت زیات.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵
#57
بله... مثکه اجباریه این قانون استاد جایگزین. خلاصه خدمتتون عرض کنم که بلا جان کمک کردن سر مام بی کلاه نمونه.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۴ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵
#58
"شما قراره تبدیل به اینفری بشید."

_نه، من قرار نیست تبدیل به اینفری بشم.

صدای قرچ و قروچ کفش های ورنی و مشکی رنگی که صاحبشان مضطرب و مستاصل زمین سنگی و براقِ خانه ی گریمولد را زیر گام هایش میگرفت، باعث شد جن خانگی بلک ها برای لحظه ای چشمانش را ببندد و دندان هایش را با حرص روی هم بفشارد.

اربابش، از سمتی به سمت دیگر اتاق در نوسان بود. با حرص موهای مشکی و مجعدش را که میشد احتمال داد به دختر عموی بزرگش رفته باشد، کنار زد و بدون اینکه سرش را برگرداند تا به کریچر نگاه کند، خطاب قرارش داد.
_من قرار نیست تبدیل به اینفری بشم کریچر.

***

_چرا... انقد تشنمه...

به خاک افتاده کنارِ دریاچه، به سطح سیاه رنگِ آب خیره شد که بطرز خنده داری، منبعِ درخشش سبز رنگش را نمی شد تشخیص داد. کوچکترین موجی، جزئی ترین اوج و فرودی مشاهده نمیشد. صدای آوازخوانِ آشنایی که اصلا دوست نداشت دوباره و دوباره بشنود، حواسش را درگیر کرده بود.

"به میدان دید من قدم بذار و درون نور رو نگاه کن..."

همزمان از درون و بیرون شنیده میشد. درونِ "نور"، ژرفای سبزرنگِ درخشان، فرایش می خواند. صدا بلند تر و بلند تر شد.

"...میدونی که من پیدات میکنم."

***

با برخورد پایش به پایه ی میز، سکندری خورد و بالاخره به میز تکیه داد و برای لحظاتی یک جا ثابت ایستاد.
_غیر ممکنه. یعنی ممکن نیست. کسی نمیتونه "تبدیل" به اینفری بشه، اونم با میل و رغبت خودش، و هرگز... هرگز بتونه برگرده.

من و من کرد. چشمانش برق می زد.
_چرا. چرا میتونه. اگه... اگه... ارباب بلک یه زمان برگردان داشته باشن، میتونن تبدیل به اینفری بشن. زمانو به عقب برگردونن و تبدیل به اینفری بشن و وقتی قاب آویز رو برداشتن، برمیگردن به زمان حال.

برگشت و به جن خانگی خیره شد.
_تو کی انقد باهوش شدی؟

***

آن زمانی را می شناسید که برای یک ثانیه و حتی کمتر، احساس می کنید تمام کائنات پایش را روی پایش انداخته و منتظر ثانیه ی بعد نشسته است؟ سکوت، بلند تر و گوشخراش تر میشود و درست در لحظه ای که ایمان می آورید دیگر حتی یک لحظه هم نمی توانید تحملش کنید، ثانیه ی بعد فرا می رسد.

به سطحِ صافی که هر لحظه نورِ سبز رنگِ درخشان را تنگ تر در آغوش می کشید خیره ماند و درست در لحظه ای که احساس می کرد دیگر حتی یک لحظه هم نمی تواند تحملش کند، منتظر ماند تا "پیدایش کند". وعده داده بود، با صدای مادرش. پس پیدایش می کرد.

چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. یک قطره اشک که از گونه ی کریچرِ بدستور خودش ثابت مانده در پشت سرش چکید، دست لاغر و رنگ پریده ای سطح شفاف را شکافت و به مچ دستش چنگ زد.

برای یک لحظه ی مملو از هشیاریِ ناگهان، چشمانش باز شد.
_این که صدای مادر من نیست.

دستش را محکم کشید و رها کرد.

***

جن خانگی انگشتانش را در هم گره کرد و طوری که انگار به او پیشنهاد ازدواج داده باشند به بلکِ جوان خیره شد.
_نظر لطف ارباب بلکه.

نفس عمیقی کشید و دستانش مشت شدند.
_بهرحال، من یه بار تلاش کردم قاب آویزو وردارم و خودت دیدی با چه وضعیت اسفباری برگشتم خونه. دستمو یکم محکم تر می چسبید، الان بغل عکسم روبان بود. هرچی بشه از اون بدتر که نمی-ارباب بلک زمان برگردان نداره.

چشمانش از پایه ی میز آهسته بالا آمدند و نگاهش روی انگشتان باریک و بلندش که به میز چنگ زده بودند، متوقف شد. انگشتان کشیده ای که راستش را بخواهید، فقط یک کار را درست و حسابی بلد بودند.
_پس ارباب بلک یدونه کش میره.

لبخند زد.
_همونطور که همیشه همین کارو میکنه.

"بهرحال، من یه بار تلاش کردم و خودت دیدی با چه وضعیت اسفباری برگشتم خونه."


...به سطح سیاه رنگِ آب خیره شد که بطرز خنده داری، منبعِ درخشش سبز رنگش را نمی شد تشخیص داد. کوچکترین موجی، جزئی ترین اوج و فرودی مشاهده نمیشد. صدای موسیقیِ آشنایی که اصلا دوست نداشت دوباره و دوباره بشنود، حواسش را درگیر کرده بود.

"به میدان دید من قدم بذار و درون نور رو نگاه کن..."

همزمان از درون و بیرون شنیده میشد. درونِ "نور"، ژرفای سبزرنگِ درخشان، فرایش می خواند. صدا بلند تر و بلند تر شد.

"...میدونی که من پیدات میکنم."

آن زمانی را می شناسید که برای یک ثانیه و حتی کمتر، احساس می کنید تمام کائنات پایش را روی پایش انداخته و منتظر ثانیه ی بعد نشسته است؟ سکوت، بلند تر و گوشخراش تر میشود و درست در لحظه ای که ایمان می آورید دیگر حتی یک لحظه هم نمی توانید تحملش کنید، ثانیه ی بعد فرا می رسد.

به سطحِ صافی که هر لحظه نورِ سبز رنگِ درخشان را تنگ تر آغوش می کشید خیره ماند و درست در لحظه ای که احساس می کرد دیگر حتی یک لحظه هم نمی تواند تحملش کند، منتظر ماند تا "پیدایش کند". وعده داده بود، با صدای مادرش. پس پیدایش می کرد.

چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. یک قطره اشک که از گونه ی کریچرِ بدستور خودش ثابت مانده در پشت سرش چکید، دست لاغر و رنگ پریده ای سطح شفاف را شکافت و به مچ دستش چنگ زد.

برای یک لحظه، چشمانش باز شد.
_این که صدای مادر من نیست.

دستش را محکم کشید. هیکلِ لاغر و رنگ پریده ی صاحب دست، همراهش بالا کشیده شد و با پرت شدنِ بلک روی زمین، وزنش را روی او انداخت. دست آزاد اینفری به گلویش چنگ زد. مثل این که این بار، قرار بر رها شدن نبود.

به چشمان سیاه رنگِ جسدِ زنده ای که داشت او را هم به همراه خودش به زیر می کشید، خیره شد. سیاهیِ ژرف و درخشانشان، بطرز خنده داری آشنا بود. احساس کرد که درون یک آینه نگاه می کند.

خندید. به یاد نمی آورد، اما پی برده بود.
_پس پیدام کردی.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
#59
خانه ی ریدل-میز نهارِ بلاتریکس-حوالی ظهر

_چه روز قشنگیه ارباب، باورم نمیشه که بهار اینگونه روی اکوسیستمِ پیرامونِ خانه ی ریدل اثر مثبت خودش رو بر جا گذاشته باشه و حقیقتا که جای خوشحالیه.

لرد سرش را از روی پیام امروز بالا آورد تا مطمئن شود که صدای گوینده ی دیالوگ را درست شناخته است. چشمانش گرد شد، و برای لحظه ای انگشتانش در تلاش برای هضمِ این حقیقت که گوش هایش همین الان کلمه ی "ارباب" را بجای "اربوب" از بیخود ترین و آزار دهنده ترین مرگخوارش شنیده اند، به لبه های روزنامه بیشتر و بیشتر فشار آوردند.

نفس عمیقی کشید. اگر ریگولوس میگفت که "چه روز قشنگیه"، حتما شب بود. ولی نسیم بهاری که همان لحظه به صورتش برخورد کرد، فشار انگشتانش را دو چندان نمود. آهسته سرش را بلند کرد. واقعا روز قشنگی بود.

به ریگولوسی خیره شد که خردمندانه و وارسته طور لبخند می زد و شبیه پادشاه توی کارتون راپونزل و امثالهم ژست گرفته بود و تلاش کرد باور کند که ریگولوس برای اولین بار در زندگیش چرت و پرت نگفته است.

نفس عمیقی کشید و در تلاش برای اینکه بیش از این وقتش را هدر ندهد و با یاداوری اینکه در همین تایم بجای خیره شدن به ریختِ ریگولوس میتوانست شش یا هفت خط پیام امروز بخواند، دوباره سرش را توی روزنامه فرو کرد.
_رودولف، ریگولوس رو نزن.
_نزدم.
_مگه نشنیدی... چی گفت درباره ی اثر مثبت بهار و برجای و جای خوشحالی و این حرفا؟
_چرا، شنیدم.
_و نخواستی بزنیش؟
_نه واقعا.

به دوربین خیره شد.
_این دیگه واقعا جای تعجبه.


خانه ی گریمولد-سوپ پیاز

هیاهوی میزِ ناهار با قیام کردنِ ناگهانیِ پسر برگزیده ناگهان به پایان رسید.
_وقت خداحافظیه دوستان. :pretty:

اهالی خانه ی گریمولد برای چند ثانیه به هری خیره شدند و بعد که دیدند قصد ندارد دیالوگش را ادامه بدهد رفتند سر کار خودشان.

_همیشه میدونستم که موندن من در کنار شما جاودانه نخواهد بود، همیشه میدونستم که بالاخره باید به خونه ی ریدل ها برم و سرنوشت خودم رو رقم بزنم، همیشه که نمیشه از مرگ فرار کرد. :pretty:

خانه ی ریدل ها-وسطِ بحثِ همیشگیِ "دیگه وقتشه از شر این پاتر خلاص بشیم"


_نه فرزندانم... مشخصه که نمیکشمش!

در خانه چنان سکوتی حاکم شد که دیگر حتی میز صندلی ها هم تق تق نمیکردند.

_نمیکشینش ارباب؟ پاتر رو؟
_اون فقط یه بچه ست!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۲ ۲۰:۲۹:۰۹

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
#60
_آیا می دانستید که فیل ها خودشان هم زیاد راضی نیستند از اینکه توی هند زندگی کنند؟! آیا شما اصلا می دانستید که فیل ها برای اولین بار در لاس وگاس متولد شده و پس از انقلاب صنعتی اروپا و انقلاب کبیر فرانسه و کلی انقلاب دیگر به هندوستان منتقل شده و الان تنها منتظر فرصتی هستند که با یاری سبزتان انقلاب کرده و به آغوش گرم شما عزیزان بازگشته حال و هوای جدیدی به شطرنج شما-

باقی سخنرانی مجریِ لاغر و مو مشکیِ تلویزیون در زمزمه های آهسته و بهت زده ی مرگخواران گم شد.
_این پسره آشنا نیست؟
_یکم مونگول میزنه... حتما قبلا یه جایی دیدمش...

مجری مصممانه ادامه میداد.
_ضمنا من قرار بوده معاون وزیر سحر و جادوی امسال هم بشم، وزیر سحر و جادوی احتمالی خودش چون دیگه دوس نداشت ریخت منو ببینه انصراف داد بنابرین یکم احتمالات بالا پایین میشن. فیل بخرید! پس فیل های جذاب بخرید! فیل های رنگبندی دار و بدون سرب و انواع آلاینده ها بخرید، فیلِ زیر قیمت بخرید! برای خانه های خود فیل بخرید، در محل کار فیل بخرید!

نگاهِ پوکرفیس مرگخواران به یکدیگر معطوف شده سپس در فضا پراکنده شد.
_میگم یه مدته پیداش نیستا.

مرگخواران که پس از مدتی از فرمت پوکرفیس خسته شده بودند، زیر لب فحشی به مرگخوارِ کم پیدای کلاهبردارِ ساکنِ موقتیِ سواحل عاج داده هر یک سر کار خود برگشتند، و این در حالی بود که هکتور کاملا مصممانه تلفن همراهش را بیرون کشیده بود و تصمیم داشت به 9099071209 زنگ بزند.

هنوز یک بوق هم کامل نخورده بود که شخصی گوشی را برداشت. صدای آشنایی که "الو؟!"یش همان لحظه در خانه ی ریدل پیچید، اصلا صدایی نبود که هیچ یک از مرگخواران دلشان بخواهد بشنوند. آن هم دوباره.
_الو؟ اوا هکتور شماره ی توئه؟ چقد بزرگ شدی، کم پیدایی داداجی، فیل میخوای؟! فیل بدم؟ موش بدم؟ فوش بدم؟ اربوب چطوره؟ اربوب بدم؟ اربوب خوبه؟

حتی مرگخوارانی که صدای همکار قدیمی شان را نشناخته بودند نیز با شنیدن کلمه ی "اربوب" دلیل فحش دادن بقیه ی مرگخواران را کاملا درک کردند و خود نیز به نوبه ی خود شروع به فحش دادن به عنصر نامطلوب خانه ی ریدل کردند.

هکتور که بدبختی و فلاکتِ اعماق چشمانش را روی افقی که به آن خیره شده بود خالی کرده بود، آهسته گوشی را روی زمین انداخت و با دو قدمِ آرام، روی آن ایستاد و با لذت به صدای خرد شدنش گوش داد.
_این یکی هم ریگولوسه.

پس از چند ثانیه سکوت، موفق شد از گوشی تلفن پیاده شود.
_نپرسین چطور همزمان تو تلویزیون و تلفن دو تا زر متفاوت میزنه و دوتاشم مزخرفه چون من نمیدونم.

چند ثانیه ی دیگر از سکوتِ مرگبار، باعث شد احساس کند که دلش میخواهد دوباره سوارِ گوشی بشود و همین کار را هم کرد.
_بریم آقا جون بریم خاک تو سرمون بریزیم، از این یکی آبی گرم نمیشه.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۲ ۱۶:۰۵:۴۸
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۲ ۱۶:۰۶:۴۵

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.