بنام خالق چراغ نفتی
مهد جذابان، خطه قهرمان خیز و ریگولوس پرورمون با ریونشون
سوژه: ریگولوس مسئول تهیه ی جارو برای تیم شده، ولی جارو هایی که معلوم نیست از کجا پیدا کرده بدون اینکه خودش بدونه رمزتاز هستن.(وینکی رو مجبور کردن سوژه رو این شکلی بنویسه. خوبه بدونین این شکلی بودنِ سوژه تقصیر منه. )سوال: یک چیز را نام ببرید که هیچکس علاقمند به انجامش نباشد.
پاسخ: ریگولوس بلک.
سوال: بدبخت، بیناموس، هیکلمند، "انجام". علاقمندِ خالی نه که.
پاسخ: هوم... راستشو بخوای جوابم تغییری نمی...
(سوال چشم غره میرود.)
پاسخ: ...بسیارخب، عوضش میکنم. آم... مثال زدن؟!
در واقع ریگولوس بلک یک فعل نیست و راستش را بخواهید، پس از اجابت مزاج در حالیکه از سقل مزاج برخوردارید و یک خاندانِ اصیل و باستانی پشت در دستشویی در سکوتی سنگین و مرگبار به یکدیگر خیره نگاه میکنند و با ریتمِ ایجاد شده توسط تان سر تکان میدهند، سخت ترین کارِ دنیا ممکن است مثال زدن باشد. اما ریگولوس بلک کسی بود که بدلیل فراوانیِ خاندان اصیل و باستانی در دور و اطرافش، به دفعات انبوه مورد اول را تجربه کرده بود. پس از پسِ این یکی هم بر می آمد. وقتی از پسِ آتش زدنِ انبار جارو های تیم اسلیترین بر آمده بود از پس هر مزخرفِ دیگری هم بر می آمد.
نفس عمیقی کشید.
_ببینید... بطور مثال یه... هوف. یه...
بدنبال کلمه ی مناسب، دور تا دورِ اتاق را برانداز کرد و چشمانش روی اعضای تیم ثابت شد.
_...تیمارستان رو داریم.
چشمانش را بست.
_اگر یکی از اون روانی ها جیره ی غذایی کل تیمارستان رو آتیش بزنه، نمیشه ازش خواست که همشو دوباره تنهایی تهیه کنه. افراد ساکن در اون تیمارستان چه بخوان چه نخوان درگیر فعالیت هایی اعم تهیه مواد اولیه و پختن غذا میشن. حتی اگه اصلا اون کار تقصیر اونا نبوده با-
_ساعت پنجه.
_آم... ممنون بابت اعلام ساعت هکتور ولی من واقعا نیازی-
_دو ساعت تا شروع مسابقه وقت داری که جارو ها رو از هر قبری که شده پیدا کنی و هفتت بشه هفت و یک دقیقه، بازی رو منحل میکنم و میدونی چیه ریگولوس؟
_آم... چیه هکتور؟
_به گزارشگر کوفتیِ مسابقه، هر خری که میخواد باشه، میگم که حتما بگه جمع آوری و هماهنگی تیم با من بوده.
_خب که چ-
لبخند زد.
_و اینکه وینکی برگ برنده مونه.
_آم...
لبخندش...
_و اینکه دراکو همیشه بهمون انگیزه میده.
_هکتور...
پررنگ تر شد.
_و اینکه بلا هر کاری که از دستش بر بیاد برای تیم و بچها میکنه.
_من نمیدونم که داری چی-
انگشتانش آهسته ضرب آهنگِ خود را از روی میز برداشته مشت شدند.
_و اینکه تو انبار جارو های ما رو آتیش زدی.
_فقط یه حادثه بود هکتور.
_من دقیقا میدونم حادثه چه جور چیزیه ریگولوس و دقیقا هم متوجهم که یه حادثه بود، ازت میخوام توی... آم...
به ساعتش نگاه کرد.
_...یک ساعت و پنجاه و شش دقیقه ی باقیمونده حادثه ای که به وقوع پیوستوندی رو درست کنی.
کسی به روی هکتور نیاورد که انتخاب ماهرانه ی افعال سخنرانی اش را به گند کشیده است.
_وگرنه باور کن یه کاری میکنم که کل ورزشگاه بفهمن کی مسابقه رو منحل کرده.
بنظر میرسید که مهارت های کلامی ریگولوس بالاخره شکست خورده باشند.
_بسیارخب. ولی هنوزم میگم. من برای اون اشتباهم دلایل خودمو دارم.
_ممنونم ریگولوس؛ بهرحال خیلی خوبه که آدم برای هر کاری یه دلیلی داشته باشه.
***
_مهم نیست، اصلا مهم نیست. آبرو حیثیت این بشرو میبرم من.
نفس عمیقی کشید و تکرار کرد.
_آبرو حیثیت این بشرو میبرم من، نابود میکنم این آدمو من. تیم منو خراب میکنه؛ عمدا. داغونش میکنم.
_هکتور... فکر میکنم چندان عمدی هم-
_توطئه میکنه واسه من.
به عقربه های ساعت خیره شد. هفت و یازده دقیقه. هفت و یازده دقیقه و سی ثانیه. تنها سه دقیقه و نیم تا شروع بازی باقی مانده بود.
_میکشمش.
_هکتور. یکم آروم-
منفجر شد.
_من بدون جستجوگر تو زمین نمیرم!
_آم... در واقع مهم تر از جستجوگر...
_جاروئه که حتی بدون اون تو زمین میرم ولی بدون جستجوگر تو زمین نمی-
_زمین؟ تو زمین؟ ینی انقد دیر رسیدم؟
ریگولوس باید خدا را شکر می کرد که جستجوگر شده است.
_اگر هر پستی بغیر از جستجوگر داشتی بلک، بجات یه ذخیره میاوردم و خودت رو همین وسط با دندون تیکه تیکه میکردم.
***
_میدونین که تیمشون از ما قوی تره.
_نه. نیست.
_تیمشون از ما قوی-
_نه. از ما قوی تر نیست.
نفس عمیقش را از میان دندان هایش بیرون داد.
_ریگولوس. وقتِ انگیزه دادن نیست الان. بیا واقع بین باشیم؛ تیمشون از ما قوی تره.
_بسیارخب.
_ولی هر اتفاقیم بیفته، ما بهرحال اسلیترینیم. ببریم، باهم میبریم. قهرمان بشیم، اون جام لعنتیو باهم بلند میکنیم. و اگرم ببازیم، من این ریگولوس احمقو تیکه تیکه میکنم.
در واقع سخنرانیِ هکتور جزو سناریو های پایانِ تلخ محسوب می شد اما اعضای تیم ترجیح دادند این یکی را هم به پای استرس پیش از مسابقه گذاشته و به یک چشم غره به سمت ریگولوس بسنده کنند.
_حالا، ازتون میخوام مثل یه عده قهرمان با شماره ی یک نه دو نه سه هم نه، با شماره ی مرلین که بود و چه کرد، بریم و مهم نیست که چه اتفاقی میفته؛ میخوام وقتی برگشتیم به این رختکن، چیزی از قهرمان بودنمون کم نشده باشه. اونوقت میتونیم با خیال راحت لت و پارش کنیم.
می شد دوربین را بالا برد و از سبزپوشان (جواد خیابانی)ـی که دستانشان را دور گردن یکدیگر حلقه کرده یک دایره تشکیل داده بودند، از بالا نما گرفت و می شد موزیک متن را به اوج رساند و می شد که اسلیترین برود ریونکلا را پانصد به هیچ ببرد و بیاید در رختکن و هکتور به ریگولوس بگوید داداش، همه ی این ها شدنی بود.
اگر ریگولوس همین یک وظیفه ای که داشت را به گند نمی کشید.
همینکه جارو های ریگولوس پز را از کنار دیوار برداشتند، خب... برداشتند که چه عرض کنم. انگشتشان به جارو ها نخورده بود که فاتحه شان خوانده شد. هفت اسلیترینی، به هفت جهت متفاوت پراکنده شدند.
***
_بخدا میدم سر تخته بشورنت اگه بولشت بگی!
_دوست عزیز، یه دور قبلا درباره این موضوع نوشته بودیم دوئل هم برنده شده بودیم. نپر وسط دوباره سوژه نشو که.
_خب بولشت میگفتن آخه! ملت میان آنکامفتبل میشن!
_نخیر عزیزم من حواسم هست آنکامفتبل نشه کسی شما آروم باش.
_نه آخه کسی اگه آنکامفتبل بشه، اگه گندشو در بیارن به سر صورت ما بزنن، من پوستم خراب میشه!
_من به تو قول بدم کسی آنکامفتبل نشه، ول میکنی؟
راستش را بخواهید هیچگونه ایده ای نداشت کجا آمده است. متوجه شده بود که جارویش سریعتر از حد ممکن حرکت می کند و سپس متوجه شده بود کنترل جارو را در دست ندارد. سپس فهمید که نمی تواند رهایش کند و به دستانش چسبیده است و سپس در فضای خالی و خلاء مانندی که انگار در آن همه درگیر مبحثِ بولشت بودند فرود آمده بود.
به سمتی که بنظر میرسید حامل منشاءِ صدا باشد خیره شد. می توانست یک سگ را ببیند که روی دو پا بلند شده و با یک... آم... جذاب؟! بحث میکرد.
_دیگه به قولای تو اعتمادی نیست! یک بار... در طول این همه سال، یک بار نتونستی منو درک کنی! یک بار نتونستی هوامو داشته باشی! حتی بخاطر زندگیمون! توئم هی بولشت میگی!
_بابا این یه چیزیشه.
سر که چرخاند، توانست مرد درشت هیکلی را ببیند که قمه اش را در هوا می چرخاند و با چشمانِ بسته، بدون اینکه حتی نفس بگیرد نعره می کشید.
_این شیر منه! شیر منو میبینین؟ میخوام اینو خورد کنم تو سرتون!
ریگولوس به لیوانِ عظیم الجثه ی حاوی شیر گاومیش خیره شد که از پشت سر به مرد نزدیک میشد و در کنارش متوقف می شد. در حالیکه با تعجب به سمت شیرِ مردی که روبرویش ایستاده بود میرفت، تلاش کرد از ضربات قمه در امان بماند.
_آم... ببخشید؟
شیر سرش را برگرداند.
_بله؟
_میشه بپرسم اینجا کجاست؟
_بله میشه.
_خب اینجا کجاست؟
_قسمت اطلاعاتِ حذف شده ی سایته.
اخم کرد.
_آها بعد الان شما شیرین...؟
_بله. دهنت.
_آها...
در حالیکه به پسر جوانی خیره شده بود که در گوشه ای شاد و خندان برای خودش نشسته بود و استیکر می فرستاد، نیم نگاهی به آقای شیر انداخت.
_اون داره چیکار میکنه...؟
_اتفاقا اونا هم شیرن. میفرستدشون برای ملت، اونا هم میخندن. بعد از دو ماه که خنده هاشون تموم شد یهو یادشون میاد که عه شیر. بعد میرن دنبال شکایت.
به جذاب نگاه کرد و نگاهِ ریگولوس هم بهمراهش چرخید.
_اونم میشینه ببینه کی بعد از دو ماه تازه یادش اومده، یه اخطار به خودِ شاکی میده که دیگه زیادی بولشت نگه.
_بولشت چیه؟
_کسی نمیدونه. کلا هرکی چیزی میگه خودشو به عنتونین واصل میکنیم دور هم میخندیم.
با ضربه ی محکمِ دست قدرتمندی به شانه اش از جا پرید و وقتی پشت سرش را نگاه کرد، صاحبِ شیر را دید.
_بوق فعالیت نداری، به شیر مردمم کار داری. نمک نشناسِ گربه صفت.
اخم کرد و چانه اش را خاراند. همینکه ریگولوس برگشت تا دنبال یک چهره ی آشنا بگردد، انگار که به یاد آورد.
_راستی. حرف دهنتم بفهمیا همیشه.
با دیدن یک چهره ی آشنا در پشت سرِ صاب شیر، نفس راحتی کشید و به سمتش دوید.
_دراکو!
برگشت.
_اینجا دیگه کدوم گوریه؟ جارو ها چشونه؟ مسخره بازیا دیگه چیه، چقدر خوب شد که اینجایی!
_ریگولوس، کاری که بعضی از کاربرا دارن انجام میدن مصداق بارز نابود کردنه، مثلا گیبن کلا الان زد تورو نابود کرد!
_دراکو چرا بولشت میگی؟
_بولشت چیه؟
_نمیدونم!
دراکو و ریگولوس برای یک ثانیه به هم خیره شده و سپس جیغ زنان هر یک به سمتی فرار کردند؛ البته راستش را بخواهید فرار کردنِ ریگولوس چندان طول نکشید چرا که با برخورد به کسی که بطرز ترسناکی بوی معجونِ عصبانیت می داد روی زمین افتاد و چشمانش را باز کرد.
صدایش را نتوانست از حدِ جیغ پایین تر بیاورد.
_هکتور! تو اینجا چیکار میکنی؟
صدای هکتور اما، کاملا خونسرد بود.
_فقط میخوام بدونم جارو هارو از کجا آوردی. و میخوام بدونم چرا سوژه هامون شبیه همه با ریونکلا، چون مطمئن اینا هم زیر اون کله ی نکبت توئه همه ش.
_در واقع از انبار ریون دزدیدمشون.
_نگفتم؟ نگفتم هر شیری تو سر و چش ما فرو میشه سرش برمیگرده سمت تو؟
ریگولوس که اصلا دلش نمیخواست در آن موقعیت به سرشیر و باقی متعلقات لبنی بیندیشد و ترجیح میداد روی زنده ماندن تمرکز کند، تلاش کرد چهار دست و پا عقب عقب برود و همزمان ناله کرد.
_مگه توئم حذف شده بودی؟
هکتور خندید. یاه یاه یاه یاه.
_نه عزیزم، دنبال تو اومدم. این همه پیگیری، چن تا لایک داره؟ چن تا لااایک؟ چن تاااا؟
در حالی که با هر "چن تا" همانند ویدیوی اورجینالِ داستان، کله ی هکتور بزرگ و بزرگ تر می شد و نزدیک تر می آمد، ریگولوس لگد هایی را احساس کرد که مکررا پاها و گردنش را هدف قرار می دادند و رد میشدند. صدای فریاد هایی را از دور و اطرافش می شنید و نور کم کم به پلک هایش هجوم می آورد. خمیازه کشید.
_چی شده...؟
محکم ترین لگد از سمت کسی که بنظر میرسید هکتور باشد فرود آمد.
_چراغ نفتی رو روشن گذاشتی!
سرش را نصفه و نیمه بلند کرد و دوباره روی زمین ولو شد.
_انبار جارو ها آتیش گرفته.
***
_...و اینکه تو انبار جارو های ما رو آتیش زدی.
نفس عمیقی کشید و خودش را جمع و جور کرد. از حق نگذریم، بهرحال همه شان هکتور را می شناختند. بالا میرفت، پایین می آمد، بهرحال باید جارو دست و پا میکرد.
_فقط یه حادثه بود هکتور.
لبخند ملیح و ترسناکش را راستش را بخواهید تابحال هیچ کدامشان اینگونه ندیده بودند.
_من دقیقا میدونم حادثه چه جور چیزیه ریگولوس و دقیقا هم متوجهم که یه حادثه بود، ازت میخوام توی... آم...
به ساعتش نگاه کرد.
_...یک ساعت و پنجاه و شیش دقیقه ی باقیمونده حادثه ای که به وقوع پیوستوندی رو درست کنی.
کسی به روی هکتور نیاورد که انتخاب ماهرانه ی افعال سخنرانی اش را به گند کشیده است.
_وگرنه باور کن یه کاری میکنم که کل ورزشگاه بفهمن کی مسابقه رو منحل کرده.
بنظر میرسید که مهارت های کلامی ریگولوس بالاخره شکست خورده باشند.