هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶
#51
نارسیسا با استرس به لرد که با صورت پخش بر زمین بود نزدیک شد. صورتش را به صورت لرد نزدیک تر کرد و با دقت به چهره لرد نگاه کرد و به حالت زمزمه واری در گوش لرد گفت:
_ زنده اس؟... دراکو زنده اس؟
_

سوال نامربوطی بود! گویا استرس باعش شده بود نارسیسا زمان و مکان را فراموش کند و به سال های دور و جنگ هاگوارتز بازگردد. اصولاً از ابتدا نارسیسا انتخاب مناسبی برای اینکار نبود! مرگخواران طبق تجربه باید می دانستند هیچ گاه نباید تشخیص زنده و مرده بودن کسی را به دستان او بسپارند. اما خب؛ نمیدانستند!

پس از چند ثانیه ای که نارسیسا منتظر جوابی از لرد بود و جوابی دریافت نکرد از روی زمین برخواست و به مرگخواران منتظری که به لبهای وی چشم دوخته بودند، رو کرد.
_ مرده...

با شنیدن این حرف، فریاد مرگخواران به هوا برخواست.

_ ارباااااااااب!
_ دیگه ارباب نداریم؟
_ من غر دارم! غردونیم پر شده! واسه کی غر بزنم حالا؟
_ نمیخوام. با همتون قهرم!
_ غر دارم... غر! واستا ببینم... ولی شاید زیادم بد نشد! یعنی الان دیگه میتونم تجدید فراش کنم؟

بلاتریکس لنگه کفشی را در حلقوم رودولف فرو کرد.
_ ساکت شو رودولـــف!!! اربابم... ارباب محبوبم... امیدوارم روحت در عذاب باشه! همیشه دوست داشت روحش در عذاب باشه...
_ همگی دقت کنید که الان من بالاترین مقام دنیای جادوگریم! شاهم. احترام بگذارید!

چندین طلسم از اقصا نقاط اتاق به آرسینوس برخورد نمود و او را تا ابد به خاموشی فرو برد!

مرگخواران همچنان در حال گریه و شیون بودند. آراگوگ که روی تار تنیده شده اش بر روی سقف در خواب بود و صدای مرگخواران چرت ظهر گاهی اش را برهم زده بود، غرولندکنان گفت :
_ باز چه خبره؟ ما نباید تو این خونه یه دقیقه آسایش داشته باشیم؟ خونه رو گذاشتین رو سرتون.

مرگخواران ساکت شدند و به آراگوگ چشم دوختند. در همان هنگام پیکر لرد که نقش بر زمین شده بود، نظر آراگوگ را به خود جلب کرد و لبخندی شیطانی بر لبانش نقش بست.
_ هممم... خوبه... خیلی خوبه... پس بلاخره کاری که گفتم رو کردید!



ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۵ ۲۱:۲۵:۰۹
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۵ ۲۲:۵۸:۳۴

?Why so serious


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
#52
_ می تونی بری رز. ما به تو کمی افتخار می کنیم.
_

رز که با آینده درخشانش لرد را سرافراز کرده بود با غرور از جایش بلند شد و به آنسوی میز رفت. لرد که سعی میکرد خوشحالیش از به ثمر نشستن زحماتش برای رز را زیاد بروز ندهد، به سمت بلاتریکس برگشت.
_ خب بلای ما ! بعد از لبخندی که رز به لبان ما نشاند، مایلیم آینده ی سیاه، سیاهترین مرگخوارمون رو ببینیم. بیا... مارو سرافراز کن... ببینم چه میکنی.

بلاتریکس با شوق و علاقه به سمت گوی حرکت کرد. دستانش را که از شدت هیجان کمی عرق نموده بودند با گوشه ردایش خشک کرد و روی گوی گذاشت.

گوی شروع به درخشش کرد. پس از چندین بار روشن و خاموش شدن، بلاخره آینده بلاتریکس به نمایش در آمد.


تصویر کوچک شده


صحنه ای که در حال پخش بود را کسی باور نمی کرد. مرگخواران با وحشت نفس در سینه حبس کرده بودند. لرد با نفرت به آنچه می دید نگاه می کرد و بلاتریکس، با خشمی همراه با ترس به شدت در حال لرزیدن بود.

بهت همگان را فرا گرفته بود و حتی صدای نفس کشیدن کسی نیز به گوش نمی رسید. تا آنکه رودولف که گویی تنها کسی بود که از دیدن این صحنه کیفور شده بود، صندلیش را به بلاتریکس نزدیک تر نمود.
_ چه خوشگلم شدی شیطون!

ناگهان صدای فریاد لرد همه را از جا پراند.
_ این چیــــه؟ به ما بگو این چیـه بلا؟ این چه سر و ریختیه؟! رفتی به جناح روشنایی ها پیوستی؟ پری قصه ها شدی؟! آخـــه ایـــن چیـــــه ؟!
_ نــ... نـــــــه!!!! این آینده من نیست... توطئه است... دروغه.. دروووووغ! کروشیو... آواداکداورا... کروشیو ماکسیما... آآآآآآآآآآآآ

بلاتریکس عقل از سرش پریده بود . فریادش حتی لرد را نیز از جا پرانده بود. مثل مرغی بال و پر کنده در حال جست و خیز بود و فریادکشان طلسم های مختلفی را به زبان می آورد. در این میان دو، سه مرگخوار بر اثر اصابت طلسم های او جانشان را از دست داده بودند ولی کسی قادر به کنترل او نبود...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۳۰ ۲۱:۰۱:۰۶

?Why so serious


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
#53
با فرمان لرد، مرگخواران هرکدام به یک طرف خانه شیرجه زدند تا قیچی کوچکتری بیابند.

_ بردار پاتو ببینم...

اسنیپ درحالیکه پای چپش را بلند میکرد به لیسا چشم غره ای رفت.
_ زیر پای من قیچیه آخه؟ سوروسِ پا قیچی ام من؟!
_ این با من بد حرف زد! نمیخوام. قهرم من اصن...

در این میان هکتور در کنار اتاق پاتیلش را بر روی اجاق بار گذاشته بود تا معجونی درخور موقعیت موجود بسازد.

نهایتاً پس مدتها تلاش، مرگخواران ِ جوینده دست خالی نزد لرد بازگشتند.
_ گشتیم ارباب...
_ نبود ارباب...
_ نگردید ارباب...
_ نیست ارباب...

لرد سری به نشانه افسوس تکان داد.
_ میگن عقل نباشه جون در عذابه ها!

و سپس با چوب دستی خود با یک اشاره قیچی های ادوارد را به سایز کوچکتری تغییر داد.

_ اربابااا
_ خارق العاده بود ارباب !

لرد توجهی به ابراز علاقه های مرگخوارانش نداشت و با اشاره ای به ادوارد فهماند که کارش را شروع کند.

ادوارد که به دستور لرد سعی در ایجاد تصویر جانورنمایِ بانز بر روی دو تار موی شویدی لینی داشت، پس از چند دقیقه تلاش از زوایای مختلف، بدون اینکه کاری از پیش ببرد با بعض به سمت لرد برگشت.
_ نمیشه ارباب... به مرلین نمیشه... این حشره مو نداره اصن... خودتون بیاین مشاهده کنین آخه

لرد با عصبانیت فریاد زد.
_ بــــلا !

بلاتریکس با عجله به جلو پرید و چوب دستی اش را به سمت ادوارد گرفت.
_ بله ارباب؟ بکشمش ارباب؟ الساعه... آوادا...

لرد با بالا بردن دستش به نشانه ایست، بلاتریکس را متوقف نمود.
_ نه ! صبر کن ببینم... چیو بکشیش؟ خواستیم بگیم موهای تو برای اینکار بسیار مناسبه... هیچ بهونه ای هم نمیخوایم بشنویم. بنشین.


?Why so serious


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶
#54
با سلام و درود؛

درخواست نقد این پست رو داشتم لطفاً.

پیشاپیش هم نهایت تشکر رو دارم.


?Why so serious


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶
#55
آراگوگ با طبلش بندری می زد ، رودولف و آرسینوس نیز می رقصیدند. پس از چند دقیقه رودولف علاوه بر رقص، بندری خواندن را نیز آغاز کرد.

_ سی دخت هاجرو ، خودمه تو گل میپلکونم

و آرسینوس نیز پشت سرش تکرار می کرد :
_ خودمه تو گل میپلکونم

_ محض رضای دخترون، خودمه تو گل میپلکونم
_ خودمه تو گل میپلکونم

در همین حین چندین مرگخوار بلاتریکس را نگه داشته بودند تا نتواند خود را به رودولف برساند.
_ ولم کنین ببینم ... هاجر کیـــــه؟

سایر مرگخواران هم ، که ابتدا سعی کرده بودند جدیت خود را حفظ کنند ، در این لحظه دیگر عنان از کف داده و شروع به انجام حرکات موزون و همخوانی با رودولف کردند.

_ امشو شوشه لیپک لیلی لونه ، امشوشوشه یارم برازجونه
_ امشو شوشه ...
_ هان جونوم...
_ دختر بندری تو مال منی... میمیرُم به کسی لبخند بزنی

و این مضحکه تا مدت ها ادامه داشت... تا اینکه بلاخره آراگوگ از ساز زدن دست کشید.


?Why so serious


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۰:۲۳ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶
#56
مادر دامبلدور که درون تابلوی مقابل مرگخواران جا خوش کرده بود، هر از چند گاهی رو به یکی از مرگخواران مینمود و او را به راه راست فرا میخواند. و این بار نوبت رودولف بود.
_ من پاکی و خلوص رو در تو میبینم... تو را به رهایی از تاریکی ها فرا میخوانم فرزندم... به آغوش ما بیا!

برای رودولف تنها جنسیت اهمیت داشت. سن و سال ، شکل و قیافه و حتی واقعی بودن یا تابلو بودن هیچ کدام اهمیتی نداشتند. بنابراین با رویی گشاده به سمت تابلوی مادر دامبلدور شتافت.
_ اِی به چشـــــم! دارم میام!

رودولف در حال شتافتن بود که بر اثر اصابت طلسم بلاتریکس، سر جای خود خشک گردید.
_ تو خجالت نمیکشی رودولف؟ آخه به تو هم میگن مرد؟

متاسفانه رودولف خشک شده بود و قادر به ابراز خجالت خود نبود.
_

مادر دامبلدور برای اولین بار بعد از ورود لرد به خانه، بلاخره متوجه وی گردید.
_ به به! چه مرد جوان با صلابتی... به مسکن مهر خوش آمدی فرزند!

لرد در حالیکه با نفرت به تابلوی رو به رویش نگاه می کرد، گفت :
_ از مسکن مهر ِ ما... نه... یعنی ... از خونه زندگی ما برو بیرون پیرزنِ زشتِ بدترکیب!

مادر دامبلدور توجهی به توهین های لرد نداشت و با علاقه خاصی به لرد خیره شده بود.
_ مرد جوان من هاله نوری رو دور سر تو می بینم... بله... بله به وضوح دارم می بینم... تو از سفیدترین جادوگران تاریخ خواهی شد... عشق خواهی ورزید و عشق ورزی را به همگان نشان خواهی داد... و من راه روشنایی را به تو نشان خواهم داد فرزند!

لرد با عصبانیت چوب دستی اش را به سمت تابلو گرفت.
_ پیرزن گستاخ! الان واضحا کچلی مارو مسخره کردی؟ این بازتاب نور روی سر ماست عجوزه! نه هاله نور!

مرگخواران با ترس و وحشت منتظر عکس العمل بعدی لرد بودند.


?Why so serious


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
#57
آرسینوس هرچه سعی کرد نتوانست از دست نگاه های خوفناک ولدمورت فرار کند.
_ برو کنار... برو کنار الان صاحبت میخورتم... برو کنار... میخوام برم تو افق محو شم ...

نگاه خوفناک ولدمورت، خـوفـنــاک تـر شد، قد کشید و به کل راه آرسینوس را سد کرد.
_ عمراً بذارم بری!

آرسینوس از ترس چندین بار آب دهانش را قورت داد و نالان به سمت اربابش بازگشت.
_ ارباب... ارباب... نگاه خوفناکتون نمیذاره برم ارباب... بش بگین بره... من خودم میرم خودمو گم و گور می کنم... تا ریختمو دیگه نبینین اصن...

لرد سیاه، به نگاه خوفناکش فرمان داد تا محو شود. نگاه خوفناک چند نگاه خوفناک دیگر به آرسینوس انداخته و سپس با اکراه محو شد.
_ این نگاه خوفناکمونم وقت نمیشناسه... همینجوری ظاهر میشه... اهم... ما داشتیم کجا می رفتیم؟

لرد کمی به اطرافش نگاه کرد تا موقعیت خود را تشخیص دهد.
_ آهان. بله... تشنه بودیم. گفتیم به کسی زحمت ندیم برامون آب بیاره. چنین ارباب فروتن و با فکری هستیم.

_ ارباب ... ببخشین... میبخشین؟

لرد با تعجب به اطرافش نگاه کرد و به دنبال گوینده دیالوگ قبل گشت.
_ رودولف!؟ رودولف هم اینجاس؟ نمی بینمیش...
_ نه ارباب... من بودم ارباب... میبخشین ارباب؟

لرد به آرسینوس نگاهی انداخت و تازه متوجه تام مارولو جونیور شد.
_ میبخشیم... ما همه رو میبخشیم... ارباب بخشنده ای هستیم. با اینکه حتی نمیدونیم چی رو باید ببخشیم. چی شده سینوس؟ تام جونیور مارو کجا میبری این موقع شب؟ میدونی وقت خوابه بچه خیلی وقته که گذشته ؟

آرسینوس که فهمیده بود لرد متوجه اتفاقاتی که چند لحظه قبل در حال رخ دادن بود، نشده است ، نفس آسوده ای کشید.
_ بله ارباب... راستش تام... آهان... آره... تام هم تشنه اش بود اتفاقا... آبشو خورد. میبرم بخوابونمش...

سپس با یک حرکت کودک را به بغل زد و از مهلکه گریخت.


?Why so serious


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۶
#58
نارسیسا با اکراه خاصی سعی کرد شنلش را از آمیخته شدن بیشتر با آب بینی لرد نجات دهد. ملاقه ای را از پاتیل آب قند خود پر نمود و آنرا به سمت لرد گرفت.
_ گریه نکنین ارباب. این فقط فیلمه. آب قند میخورین ارباب؟

لرد ملاقه آب قند را پس زد و شنل نارسیسا را بیشتر به سمت خود کشید.
_ چی میگی؟ کشتن! پسر مردمو کشتن. تو هم پسر داری نارسیسا... بیا... بیا کنار ما بنشین نارسیسا... بیا با هم گریه کنیم!

چشم غره های از روی حسادت بلاتریکس، نارسیسا را در بد مضیقه ای قرار داده بود. نارسیسا با اشاره ای به نجینی از او کمک خواست. نجینی در حالیکه سیگارش را در گوشه لبش نگه داشته بود به سمت ولدمورت خزید و به نشانه دلداری دادن دور پاهای وی چنبره زد.

در همین حین لرد متوجه سیگاری که روی لب های نجینی بود، شد.
_ این چیه نجینی؟! ای وااااای... دیدین چی شد ؟! دخترمون معتاد شده! دختر دست گلمون از دستمون رفت... ای مرلین این چه سرنوشت شومی بود... ای دنیای بی رحم. ما دیگه تحمل نداریم.

به نظر می رسید گریه های لرد تمامی ندارد. مرگخواران با نهایت تاسف به صحنه ی رو به رویشان می نگریستند. گویی گریه های اربابشان تمامی شکوه و جلال و جبروتی که روزگاری داشتند را با خود می شست و محو می کرد! از نگاه هایی که بین آنان رد و بدل شد، می شد فهمید که تا وضع از آن بدتر نشده بود باید کار را تمام می کردند.

_ آواداکداورا!

طلسم سبزرنگی از یکی از چوب دستی های مرگخواران رها شد و به پاتیل آب قند نارسیسا برخورد نمود. پاتیل دار فانی را وداع گفت و از دستان نارسیسا بر روی سر لرد سقوط نمود. ثانیه ای بعد لرد نیز با صورت به زمین سقوط کرد.

_ اربـاااااااب!

هکتور با عجله به سمت پاتیل دوید و آنرا در آغوش گرفت.
_ وااای... اشتباه زدم. نمیر. تورو مرلین نمیر... پاتیلو کشتم!


?Why so serious


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶
#59
بلاخره بعد از تلاش های فراوان، به هر سختی و مشقتی که بود مرگخواران بندانگشتی هر یک به گونه ای چالش عبور از در اتاق را پشت سر می گذارند و از در عبور می کنند!

_ آخیش! رد شدیما.
_ یه لحظه فکر کردم تا آخر عمر همونجا می مونم!

بعد از رفع خستگی چالش عظیم عبور از در، همگی مرگخواران پشت در اتاق لرد تجمع نمودند تا با چالش مهمتری که اجرای فرمان اربابشان و اخراج آراگوگ بود، رو به رو شوند.

_ خب بریم آراگوگ رو بیرون کنیم.

آرسینوس یقه لباس گویل را گرفته و مانع رفتنش می گردد.
_ واستا ببینم! بریم بیرون کنیم؟ به همین راحتی؟!
_ آره بابا! یه ریزه عنکبوته! میگیریم میندازیمش بیرون دیگه. سخت نیست که!

بلاتریکس ابرویی بالا انداخت و رو به آرسینوس نمود.
_ چیه سینوس؟ شاه شدی شاخ شدی واسه ما؟ فکر کردی میتونی رو حرف ارباب حرف بزنی؟

آرسینوس ژست متفکرانه ای به خود گرفت و گفت :
_ خیلی خب برین... برین آراگوگ رو بیرونش کنین. تنها راه حلی که باهاش بتونیم مثه روز اولمون شیم رو از بین ببرین. بعد تا ابد همین قدی بمونین! برین دیگه...

مرگخواران نگاهی به قد و بالای رعنای خود انداختند و متوجه درستی حرفهای آرسینوس شدند.

_ چی کار کنیم پس؟
_ باید یه نقشه حساب شده بکشیم... یه کاری کنیم آراگوگ خودش بخواد از این خونه بره! بدونه اینکه ما بیرونش کنیم!

آرسینوس با لذت به چهره های متعجب مرگخواران که برای شنیدن نقشه ی او سر تا پا گوش شده بودند، نگاهی انداخت و احساس خفنیتی بیش از پیش نمود.
_ وقتی آراگوگُ راضی کردیم که تارشو بهمون بده و شکل اولمون شدیم اونی رو میاریم تو این خونه که عنکبوتا بیشتر از هرچیزی ازش می ترسن!
_ یعنی کی؟
_ کی نه ! چی ! باسیلیسک!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۲ ۲۳:۰۰:۵۳

?Why so serious


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۶
#60
لردسیاه یکایک مرگخوارانش را از نظر گذراند. فرد مناسب تری را در میان آنان نمی دید.
_ چرا بین شماها یک فرد مناسب "تـر" نیست؟ این میزان از نامناسب بودن بی سابقه است! ما چرا انقدر مفت خور نامناسب دور خودمون جمع کردیم؟

مرگخواران دلشکسته شده بودند. با اینکه آرزوی قلبی تمام آنان کسب رضایت اربابشان بود،ارباب شان آنها را نامناسب خوانده بود. هریک بغض کنان قدمی به جلو برداشتند و سعی در نشان دادن مناسبیت خود داشتند.
_ ارباب من که ویز ویز میکنم برات. نامناسبم؟
_ ارباب من که معجون می سازم برات. نامناسبم؟
_ ارباب من که شاه شدم برات. نامناسبم؟
_ ارباب من که کروشیو میزنم برات. نامناسبم؟
_ ارباب من که چهره و هویتم رو دادم برات. نامناسبم؟
_ ارباب من که...

با صدای فریاد «ساکـــت!» لردسیاه، مرگخواران سکوت نمودند.
_ ای بابا. سرمونو خوردین! یه زخم خواستیم ازتون. این چه وضعشه؟

سپس به رز که گلدان غم بغل نموده بود، نگاهی انداخت.
_ مرگخوار ویزلی! بیا اینجا... کلی خرج تحصیلاتت کردیم برای چنین روزی. با تیغات عین اون زخم رو روی پیشونی ما ایجاد کن. زیاد عمیق نباشه. رنک رو که گرفتیم دیگه نیازی بهش نداریم، میخوایم جاش نمونه.

رز گلدانش را در دست گرفت و با ساقه هایی لرزان به سمت لرد رفت.


?Why so serious






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.