هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۳
بعد از دقایقی سکوت سنگین؛ هکتور ،که سکوتش تا آن زمان هم باعث تعجب جامعه جادوگری بود، خودش را جلو انداخت:
-من یه فکری دارم.
مرگخواران ،که از ظاهرشان بر می آمد ترسشان از فکر های هکتور حتی بیشتر از ترسشان از هفت خان پیش رو بود، سعی میکردند به عناوین مختلف حرفش را نشنیده بگیرند. رودولف دنباله موی وزوزی بلا را ارام پایین میکشید و رها میکرد تا مثل فنر بالا و پایین برود. مورگانا روی صندلی از رز های سیاه نشسته بود.حتی ساتین هم خودش را با یک موش نامرئی مشغول کرده بود.

هکتور، که از شدت هیجان انگار متوجه هیچ کدام از این بی توجهی ها نشده بود، در حالی که هر سه ثانیه یک بار ویبره ریزی میرفت و ثابت میشد(که از قرار معلوم در اثر تلاشش برای ویبره نزدن از شدت هیجان بود) تکرار کرد:
-من یه فکر خوبی دارم. از آخرین معجون من استفاده کنیم.
ملت مرگخوار:

هکتور بی توجه به آن ها ادامه داد:
-من یه معجون درست کردم که میتونه باعث بشه دو نفر زوج بشن. بعد از اینکه اثر معجون رفت اون دو نفر هم دیگه زوج نیستن. میتونم اون رو به یک غیر زوج مناسب داوطلب بدم تا موقتا زوج بشن و بتونن وارد یتیم خونه بشن و آشا رو به فرزندی بگیرن. به غیر از اون من معجون پرواز رو هم مدت ها پیش اختراع کردم. میتونید اونو بخورید بعد پرواز میکنید...
مورفین ذوق زده گفت:
-توش چیژم داره؟ پرواژ خیلی خوبه. حتما چیژش اعلاش. به منم بده.
هکتور اخمی کرد:
-خیر دایی محترم ارباب. توی معجون های من از این جور مواد پیدا نمیشه من که معتاد نیستم.
مورفین دماغش را بالا کشید:
-منم معتاد نیشتم. تفریحی میژنم.

هکتور بی توجه به جمله آخر او ادامه داد:
-خب داشتم میگفتم. پرواز میکنید و میتونید از مانع اول که این دیوار ها هستن رد بشید. اگه خوش شانس باشید و اثر معجون مدت بیشتری بمونه ممکنه از یکی دو تا مانع دیگه هم ردمون کنه. حالا کدوم رو بدم بهتون؟

ملت مرگخوار با ترس و لرز مشغول محاسبه شدند تا کدام معجون احتمال زنده ماندنشان را بیشتر تضمین میکند. جادوگران مرگخوار پرواز را ترجیح میدادند و ساحره ها معجون تشکیل زوج. لودو که همزمان با دو چرتکه و منوی مدیریت مشغول محاسبه بود تا احتمالات را بررسی کند زیر لب زمزمه کرد:
-دو نفر که زوج میشن و از بین میرن. ممکنه 4-5 نفر هم در اثر پرواز و فرود اومدن تو نقاط تله ها از بین برن. اینطوری خیلی از رقیب هامو از بین بردم. مرلین هم که از آخرین عروجش هنوز برنگشته. اینطوری میتونم نقشه توطئه رو زودتر عملی کنم و جای ارباب رو بگیرم. هوممم آره اینطوری بهتره. به نظرم بهتره دو گروه بشیم و از هر دو معجون استفاده کنیم.

لودو جمله آخر را با صدای بلند به زبان آورده بود تا همه مرگخواران بتوانند بشنوند. اولین نفری که از شوک بیرون آمد و اعتراض کرد سوروس بود:
-لودو چرا ما باید همچین حماقتی بکنیم و جون تعداد بیشتری از مرگخوارها رو به خطر بندازیم؟
لودو چهره ای حق به جانب به خودش گرفت و گفت:
-اینطوری شانس موفقیت و اجرای هر چه سریعتر دستور ارباب بیشتر میشه. شما که نمیخواید دستور ارباب رو زمین بمونه، میخواید؟


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: ستاد انتخاباتی سیوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۳
هکتور در حال ریختن معجون پوستر سازی روی کاغذ های مختلف بود تا بلاخره بتواند پوستر مناسبی در شان و شخصیت سوروس بیابد. بلاخره بعد از اینکه ملاقه اش به ته پاتیل خورد و آخرین کاغذ پوستی اش _ که معلوم نبود از پوست کدام جانور بخت برگشته ای ساخته بود_ هم به معجون آغشته شد؛ مشغول بررسی پوستر ها شد:

-نه این خوب نیست. این جا سرش چرب افتاده. این یکی هم که تصویرش از سه رخه. یادم باشه بهش بگم دیگه از این زاویه عکس نگیره. اینجا هم خوب نیست. داره امتیاز کم میکنه. برای تبلیغاتش خوب نیست...

بلاخره بعد از گذشت بیش از یک ساعت و تشکیل کوه کاغذی در پشت سر هکتور، چند تکه کاغذ در دستش قرار گرفت و نگاه پیروز مندانه اش به پوستر ها بود.

سیم ثانیه بعد-ستاد سوروس اسنیپ

بــــــــــوم(افکت ترکیدن در و ورود هکتور )

هکتور ویبره زنان وارد شد:
-اوه سوروس بلاخره آماده شدن!

سکوت عجیبی که پس از ورود شکوهمند! هکتور به وجود آمده بود، هکتور را وادار کرد دست از ویبره زدن بردارد و با حواس جمع اطراف را بررسی کند و بلاخره عامل سکوت را کشف کند:
-اوه ببخشید، ریپارو!
در درست به شکل اولیه اش در آمده بود که این بار ملت حاضر در ستاد که مشغول امضا گرفتن و عکس گرفتن از سوروس بودند با فکی چسبیده به زمین به هکتور خیره بودند.

-چیه؟ چون هکتورم همیشه باید معجون درست کنم؟! نکنه انتظار دارید واسه درست کردن یه در هم بشینم معجون براتون درست کنم؟!

هکتور که به ملت متعجب بی توجه بود جلو رفت و یک کاغذ پوستی را روی دیوار مقابل چسباند:

تصویر کوچک شده



هکتور با گفتن جمله نهایی ستاد را بدرود گفت:
سوروس اسنیپ کاندیدای حامی ساحره ها!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: ستاد انتخاباتی سیوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳
سلام همکار عزیز

من رای خودم رو انتخاب کردم. رای من سوروس اسنیپ. یه پوستر برات زدم خواستی بزن سر در اینجا.
تصویر کوچک شده


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۳
همان موقع- درون کوچه دیاگون

هکتور تلاش میکرد ذوقش را از اینکه سوروس او را برای گشت زنی در کوچه انتخاب کرده بود پنهان کند. دستش را پشتش گذاشته بود و قدم میزد. سر راه به هر چیزی گیر میداد و مغازه دار ها را جریمه میکرد:
-چرا سردر مغازه ات کجه؟ میذارمت تو نوبت. یک جلسه باید معجون هام رو روت امتحان کنم.
-وسایلت یه سر چوبدستی زیادی تو کوچه است. تو هم یک جلسه میای.
-تو... هوممم... از چی ایراد بگیرم؟! آها... از اسم مغازه ات خوشم نیومد. تو دو جلسه میای.

هکتور با همین روش پیش رفت تا بلاخره جلو در مغازه ویزلی ها متوقف شد:
-برم یه سر هم به سوروس بزنم. قرار بود بیاد اینجا رو سر و سامون بده ولی خبری ازش نشده.
هکتور که کلا اعتقادی به در نداشت، در را منفجر کرد و داخل شد. ولی با وجود چیزی که دید سر جایش متوقف شد. سوروس دست و پا بسته گوشه مغازه افتاده بود و فرد و جرج بالای سرش در حال خنده شیطانی بودند و از قرار معلوم متوجه ورود هکتور نشده بودند که....
-اینجا چه خبره؟
فرد که گویا هنوز متوجه وخامت اوضاعشان نبود با همان خنده شیطانی گفت:
-زدیم ناظرو ترکوندیم. دیگه هیچکس جلودارمون نیست.
هکتور که هر لحظه بیشتر داغ میکرد با خشم مشغول داد و بیداد شد:
-کی به شما اجازه داده این کارو بکنید؟ مگه اینجا صاحب نداره؟ مگه نمیدونید من کارآموز جدیدم و به سوروس کمک میکنم؟ فکر کردید اینجا بی در و پیکره؟

فرد و جرج که گویا تازه متوجه شده بودند چه کسی وارد شده و اوضاع از چه قرار است کمی خودشان را جمع و جور کردند و جرج با لحنی نامطمئن گفت:
-اممم... چیزه... یه بار دیگه میگی کی بودی؟
-من نماینده ارباب بزرگم احترام بگذارید... اممم... نه این نبود... من ناظر کوچه دیاگونم.
-چی؟
-کوچه دیاگون.
-کجا؟
-کوچه دیاگون. تلفو.... شماها منو به مسخره گرفتید؟ خجالت نمیکشید؟
فرد و جرج:
-
هکتور:
-فهمیدم!

هکتور شیشه ای حاوی مایعی سبز رنگ از جیب ردایش بیرون کشید و با لحنی که به طرز خطرناکی مهربان شده بود گفت:
-میخوام به صرف دو لیوان نوشیدنی مخصوص مهمونتون کنم. میل که دارید؟
فرد و جرج از لحن هکتور به این نتیجه رسیدند که چاره ای جز نوشیدن ندارند، بنابراین تسلیم شدند و معجون را از دست هکتور گرفتند و مشغول نوشیدن شدند. لحظاتی بعد از نوشیدن چهره فرد و جرج مثل رنگین کمانی از رنگ های سبز مختلف شده بود و صحنه با سرعت سرسام آوری به عقب برگشت.

دقایقی بعد-مغازه ویزلی ها

سوروس، که تازه از شر طناب ها خلاص شده بود و به لطف معجون هکتور حالش خوب بود، گفت:
-کارت خوب بود هکتور.
-قابلتو نداشت همکار عزیز. اتفاقا فرصت خوبی شد تا معجون جدیدم رو امتحان کنم.
-معجون جدید؟ کدوم معجون؟
-همونی که به خورد فرد و جرج دادم. معجون زمان برگردان بود.
-راستی گفتی فرد و جرج، نمیدونی کجان؟ ندیدمشون.
-همونطوری که گفتم این معجون جدید بود و من هنوز امتحانش نکرده بودم. آخرین باری که دیدمشون فکر میکردن داکسی هستن. رفتن بالای ساختمون بلنده ته کوچه بعدشم...
سوروس، که چهره اش نشان میداد چندان هم از این موضوع ناراحت نیست، گفت:
-خب در عوضش سوژه رو از شهادت نجات دادیم.



پاسخ به: رازهـــــــــــای "پنـــــــــهان" من
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳
نقل قول:
خیلی باحالی


تشکر میکنم بابت نظرت.

نقل قول:
با سلامی مجدد هر چند من تا به حال اینجا پست نذاشتم و نمی دونم چرا گفتم سلام مجدد!


به به سلام سوروس عزیز. اینجا و اونجا نداره همه جای ایران سرای من است... امم نه چیزه این ربطی نداشت. یعنی فرق نمیکنه کجا سلام کنی و چجوری سلام کنی.


نقل قول:
داستان جالبی داره میشه و من از توصیفاتش خوشم میاد. می دونی که من چقدر توصیف کردنو دوست دارم! هرچند نسبت به سری قبلی یکم کم شده بود.منتظرم ادامه شو بخونم.


من دارم هر سری تلاش میکنم توصیفاتو از دفعات قبل بیشتر کنم و جزئیات بیشتری رو توصیف کنم. ایشالا که مورد پسند همگان واقع بشه.

نقل قول:
فقط یه چیزی...این قسمت شبیه اون قسمتی نشده بود که هاگرید هری رو برده بود خرید یکمی؟


میدونستم بلاخره یکی مچمو میگیره. آره خودم هم بعد نوشتنش این حس رو کردم ولی از اینجا به بعدشو نمیذارم شباهتی ببینید.

یه توضیح کلی هم درباره زمان گذاشتن فصل ها و کوتاه بودنشون بدم. من یه کم مشغله ام زیاده متاسفانه واسه همین گاهی گذاشتن فصل ها بینشون فاصله میوفته و از اونجاییم که میخوام خوب کار رو بنویسم هول هولکی کار نمیکنم واسه همین شرمنده اخلاق ورزشی خواننده محترمم واقعا بابت این تاخیر ها. در مورد فصل ها هم همونطوری که دوست عزیزم آناستازیا اشاره کردن داستان تو اوجش خداحافظی میکنه.

پ.ن: الان دستم به اون تعدادی که دانلود کردن و نظر نداشتن برسه معجون جدیدم رو روشون امتحان میکنم. 11 تا دانلود و سه تا نظر؟!
-------------------------------

دیگه اینکه هیچی دیگه اینم فصل چهارم. روش معجون ریختم هر کی بخونه نظر نده روز بعدش به مجسمه تبدیل میشه.




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۴۱ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۳
ما هم بدون خروج از زیر سایه ارباب درخواست نقد اینو داریم اگر ممکنه.



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۳۷ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۳
شب تاریکی بود. حتی از سیاه ترین رنگ های مشکی دنیا هم تاریک تر بود. یادش نبود که چه مدت گذشته. یک ساعت؟! شاید هم تنها چند دقیقه... حس میکرد در زندان زمان متوقف شده. برایش مهم نبود که تقریبا تمام بدنش در اثر گیر کردن به درختان و بوته های خار زخمی و خونین بود. بوی خون که به مشامش رسید، خاطراتش زنده شد.
در خانه ای فرسوده در یکی از محله های فقیر نشین بود. سایه مرگ چنان سریع گسترده میشد، که در یک هفته اخیر سه خانه دیگر هم در خاموشی مطلق فرو رفته بود. مدت ها پیش خانواده اش را از دست داده بود و فراموششان کرده بود. چند شیشه را که حاوی مایعی سیاه رنگ بود در جیبش گذاشت و روانه خانه ای شد که به شدت از انجا و افراد ساکن در آن متنفر بود. در خیابان های تاریک و کثیف پیش میرفت. هر چه جلوتر میرفت چهره خیابان ها تغییر میکرد. ساختمان ها نو تر، خیابان ها تمیز تر و مغازه ها لوکس تر به نظر میرسیدند. جلو در بزرگترین مجلل ترین خانه آن محل توقف کرد و زنگ در را به صدا در آورد. کمتر از یک دقیقه بعد مردی در را گشود دهانش را باز کرده بود تا خوش آمد بگوید ولی با دیدن سر و وضع مرد پشت در نگاه تحقیر آمیزی به او کرد:
-باز هم که تو پیدات شد. مگه ارباب بهت نگفتن اینجا پیدات نشه؟!
هکتور که بلاخره کلاه شنلش را از سرش برداشته بود با لحنی سرد و تحقیر آمیز گفت:
-اون احمق ارباب من نیست. من به شخص دیگه ای خدمت میکنم. البته اگه منو بپذیره. حالا برو و به اون بگو من کارش دارم.
خدمتکار دهانش را باز کرد تا اعتراض کند اما هکتور با بی حوصلگی چیزی نجوا کرد، نور سبزی به سینه مرد اصابت کرد و مرد بی حرکت، با چشمانی باز روی زمین افتاد. هکتور بدون اعتنا به او از کنارش رد شد و داخل خانه شد. چنان روی هدفش متمرکز بود که حتی به داخل خانه نگاه نکرد. مستقیم از پله ها بالا رفت. اولین در، دومین راهرو. انقدر به این اتاق رفت و آمد کرده بود که با چشم بسته هم میتوانست به آنجا برود. وقتش را برای در زدن تلف نکرد و داخل شد.
-پاتریک. چند بار بهت تذکر بدم بدون در زدن...
مرد چاق و نفرت انگیزی که پشت میز نشسته بود ظاهرا هکتور را با خدمتکارش اشتباه گرفته بود، ولی با دیدن او اخمی کرد از جایش برخاست:
-بازم که تویی! بهت که گفتم دیگه نمیخوام اینجا بیای.
هکتور مغرورانه روی مبلی نشست:
-این بار نه برای درخواست کار اومدم و نه برای درخواست پول. اومدم بدهیتو بدم.
-بدهی منو؟
-بله من به تو خیلی بدهکارم.
مرد با تعجب به او نگاه کرد باورش نمیشد این حرف را از هکتور شنیده باشد:
-تو این همه پول رو از کجا آوردی؟
-پول؟ کدوم پول؟
-تو خودت گفتی اومدی بدهیتو بدی.
-اوه اره ولی پولی در کار نیست.
-یعنی چی؟ پس چی میخوای بدی؟
هکتور ارام از جایش برخاست چوبش را بیرون کشید و به سمت مرد نشانه رفت:
-اواداکداورا!
وقتی جنازه مرد به زمین خورد هکتور پوزخندی زد و گفت:
-اینو!
بعد شیشه ای از معجون سیاه را روی میز گذاشت. اولین فرد را به دستور ارباب سیاهی کشته بود. شیشه معجون هم همچون امضایی درخشان پای اولین قتلش بود. خنده سرد و شیطانی سر داد:
-امشب وفادارترین خادم لرد سیاه متولد شد. هکتور دگورث گرنجر!



پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۳
خلاصه: لرد سیاه و جمعی از مرگخواران و محفلیون در اثر معجونی که ظاهرا طرح آزمایشی محفل ققنوس بوده به دوران کودکی برگشتن و توسط خانواده هاشون به مهدکودک سپرده شدن. بعد از اینکه متوجه میشه لرد هم اونجاست به استخدام مهدکودک در میاد و تلاش میکنه لرد و بقیه رو از اونجا فراری بده، ولی در کوچه دیاگون به جرم دزدی دستگیرش میکنن. در اثر درگیری پیش اومده لرد و بقیه هر کدوم به گوشه ای از کوچه پرت میشن و به سختی هم دیگه رو پیدا میکنن و همونطور که در حال بحث هستن مورگانا اونا رو پیدا میکنه و به مهد برمیگردونه تا خودش بتونه طلسمی برای رفع این مشکل پیدا کنه که....
=============================================
چهره آشنای هکتور وارد صحنه شد و مستقیم به طرف لرد رفت:
-ارباب من خودم حلش میکنم. معجونش رو درست میکنم و شما رو به حالت اولتون برمیگردونم.
مورگانا جیغ و ویغ کرد:
-تو بیجا میکنی. من طلسمو پیدا میکنم و ارباب رو به حالت قبلیشون برمیگردونم.
-اصلا کی تو رو دعوت کرده اینجا؟ کی گفته بیای اینجا تو کار من دخالت کنی؟
-این تویی که یهویی پریدی وسط. من خیلی وقته اینجام.
-نخیر من اول اینجا بودم.

لرد داد زد:
-ساکت!
هکتور و مورگانا:
لرد داد زد:
-گفتم ساکت!
هکتور و مورگانا:
به دقیقه نرسیده هکتور و مورگانا سوزش وحشتنناکی را در ناحیه پاهایشان حس کردند و....
-
-
هکتور از درد دور تا دور حلقه مرگخواران را لی لی کرد، اما وقتی ایستاد متوجه شد قطاری از بچه ها پشتش به لی لی مشغولند.

لرد با تاسف سری تکان داد:
-هیکلتون بچه شده، مغزتون که نشده.
در همین گیر و دار پسر بچه ای که نیم متر و یک وجب بود از نا کجا آباد ظاهر شد و مثل کرم فلوبر مشغول بالا رفتن از پاهای هکتور شد:
-عمو...عمـــــــــــــو. اون گولاخه میخواد منو بزنه.
هکتور که پلکش میپرید به بچه خیره شد:
-من؟ عمو؟
و بلافاصله چوبش را در آورد تا خدمت بچه آویزان برسد که فکری در ذهنش درخشید. فورا جلو رفت و جلو مردی که احتمالا دنبال بچه میگشت ایستاد:
-آقا، این چه وضع نگهداری از نوگلان باغ جادوگرانه؟ مربی کم دارید مگه؟
مرد که با دیدن بچه خیالش جمع شده بود و در سکوت برای او خط و نشان میکشید گفت:
-کم چنین چیزی پیش میاد قربان. ولی راستش بله مربی مهد کم داریم. نمیتونیم به همه بچه ها برسیم.
هکتور سینه اش را صاف کرد و به شکلی که به اعتقاد خودش خفن و با کلاس بود گفت:
-من حاضرم اینجا به عنوان مربی استخدام بشم.



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳
درودارباب. از اونجایی که من هم عضو ثابت اینجام. گفتم خیلی وقته درخواست ندادم انگار. برای همین اگه ممکنه اینو نقد کنید برام. سایه ارباب جاودانه باد.



پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳
ملت مرگخوار که به دنبال منبع صدا بودند، بلاخره در آستانه در هیکل قد بلند، کشیده و زیبای مرد جوانی را دیدند که در اثر ضد نور بودن قابل تشخیص نبود. مرد خوشتیپ و جذاب که بلاخره بعد از چندین سوژه متوالی فکر میکرد ورود شکوهمندانه ای دارد هنوز قدم جلو نگذاشته بود که...
-کروشیو
هکتور که ورود با شکوهش با کروشیوی لرد به بوق رفته بود. نفس زنان گفت:
-ارباب... آخه به چه جرمی؟ چرا تو همه سوژه ها هر مدلی وارد میشم کروشیو میزنید؟

لرد که همچنان از فاز غمگین خودش کوتاه نمی آمد گفت:
-از ورود های تکراریت خسته شدیم. هر کجا که میریم تو رو میبینیم.
هکتور هم آهی کشید و برخاست و گرد و خاک لباسش را تکان داد کمی مکث کرد و انگار تازه فهمیده باشد چرا بی مقدمه و بدون ردا پریده بود وسط سوژه رو به مورگانا داد و بیداد کرد:
-کار تو نبود. من به اون جغده معجون دادم. کلی رو اون معجون کار کرده بودم تا وقتی به خورد جغده دادمش، تونست بره و گلرتو بیاره.
مورگانا که خون طلسم سازش به قُل قُل افتاده بود، جیغش به هوا بلند شد:
-من اون همه زحمت کشیدم، جغده رو طلسم کردم که وزن گلرت رو تحمل کنه. اونوقت تو تسترال داری به من میگی که کار خودت بوده؟

گلرت به میان حرف آن ها پرید و با حالتی متعجب گفت:
-مگه وزن من چقدره نوگلان من؟
هکتور و مورگانا همزمان دو طلسم راهی گلرت کردند تا پس از جا خالی دادن او و کمانه کردن طلسم ها با مسیرِ چیز مورفین، منوی مدیریت لودو، کله چرب سوروس و تعدادی از نقاط دیوار اتاق لرد مستقیم به لینی برخورد کند و باعث ریختن همه پرهایش شود.
ملت مرگخوار:
هکتور و مورگانا:

گلرت با دیدن آن وضعیت دستی به سر و رویش کشید و گفت:
-غنچه های گرامی، دعوا نکنید لطفا. الان منو به مهمونی آوردید اینجا یه آبی، آب میوه ای، کافه گلاسه ای چیزی بدید من بخورم.
و بعد از اتمام جمله اش روی تخت شخصی لرد ولو شد و دستش را دور گردن لرد انداخت.

دقایقی بعد- جلو در اتاق لرد

هکتور با عصبانیت گفت:
-ولم کنید من برم این مردک رو بکشم. دِ میگم ولم کنید بذارید برم.
مورگانا سرفه ای کرد:
-اهم، هکتور کسی تو رو نگرفته. برو خب...
-اصلا به تو چه ربطی داره که تو کار من دخالت میکنی؟

ملت مرگخوار آهی کشیدند و بی توجه به هکتور و مورگانا که دوباره بر سر یک موضوع جدید مشغول گیس و مو کشی (چیه؟ نکنه انتظار دارید هکتور هم گیس داشته باشه؟ نخیر، نداره. هکتور مو داره، نه گیس. ) بودند، مشغول صحبت با یکدیگر شدند.
مورفین گفت:
-اگه کاری ندارید، من برم به چیژم برشم.
سوروس بی توجه به او گفت:
-حالا باید چی کار کنیم؟ دردسر غمگینی ارباب کم بود، حالا این مردک نوگل دوست هم اومده و ولمون نمیکنه. روی ارباب هم که تاثیر نذاشت. پیشنهادتون چیه؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.