هوا روشن بود و آفتاب میدرخشید. برتی باتز ها کنار هم چیده شده بودند. آری درست حدس زده اید، شیرینی فروشی بود!
-پروفـــــــــــــــــــــــ!
-صد دفه گفتم نه فرزندم!
-آخه چرا؟
-آقا جان بهت میگم نمیتونی دیگه برتی باتز بخوری!
-چرا؟
-چاق میشی فرزندم!
فرد اخمی کرد، دلش میخواست یه آواداکداورای باحال به پروف بزند اما حیف که پروف، پروف بود. به هر حال دیگر نمیتوانست برتی باتز بردارد! رویای او به فنا رفت، پدرش در آمده بود تا 100 گالیون گیر بیاورد تا 300 برتی باتز بخرد. ناگهان روی پاشنه ی پا چرخید و با بدنی غوز کرده از شیرینی فروشی خارج شد... پروفسور دامبلدور از فرصت استفاده کرد و تمام برتی باتز ها را در کیسه ی بزرگ خودش انداخت. البته، زیاد هم از این دانه های با طعم همه چیز خوشش نمیامد. کیسه را برداشت و به راه افتاد...
از میان مردم رد شد و به طرف خانه ی ویزلی ها رفت. مطمئن شد که فرد آنجا نیست. به آرتور سلام کرد و سریعا به اتاق رون ویزلی و هری پاتر رفت! آن ها هم آنجا نبودند. پس تنهایی کیسه را باز کرد و شروع به خوردن دانه های برتی باتز با طعم یه چیز کرد...
فرد زنگ در را زد و وارد شد!
-سلام بابا!
-سلام پسرم! کجا؟
-میرم بخوسبم...
-باشه اما تونستی برتی باتز بخری؟
-نه بابا مگه پروف میذاره؟
-امممم! نمیدونم!
-بله! میدونستم.
سپس به طبقه ی بالا رفت تا اول به هری و رون سر بزند.در را باز کرد و ناگهان...
-چی؟ پروفسور؟ تو...تو...
-ببخشید!
-وایسا که اومدمـــــــــم!
ناگهان این دو نفر بدو بدو کردند، آلبوس بدو، فرد بدو،آلبوس بدو فرد بدو، حالا برعکس، فرد بدو ، آلبوس بدو ، فرد بدو، آلبوس بدو. و به هم رسیدند، گاز گیری در چه حدی؟ آقا کشتی بدبختو! فردو چیکار داری؟ دیگه بی مغازه میشیما...
بعد از چند لحظه، هردو باهم شروع به خوردن برتی باتز با طعم یه چیز کردند.