هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
#61
- اى کاش بال داشتم...
- جارو که دارى!
- مسخره مى کنى؟
- آخ يادم رفته بود فشفشه ها تو جادو مشکل دارن.
- اگه يه سازمان بود براى حمايت از فشفشه ها، الان يکى مى زدم تو گوشت تا ديگه يادت نره!
- خشن! نکه قبلا نزدى!
-

فلاش بک

آريانا دامبلدور با وجود فشفشه بودنش و با وجود روحيات ضعيفش، در کل بچه ى قلدرى محسوب مى شد. يعني به هر حال آدم كه ضعف بزرگى مانند فشفشه بودن دارد خب کمى بايد خجالت بکشد. کمى سر به زير باشد. کمى از مردم دورى کند. ولى اين دختره از آن دسته نبود لامصب.

فشفشه بود ولى خب هيچ وقت قبول نکرد که نمى تواند. که نمى تواند جادو کند يا نمى تواند پرواز کند. از سر همين لج و لجبازى هم بود که به تيم کوييديچ پيوست.

آريانا مدام براى کوييديچ تمرين مى کرد. براى بازى با گريفيندور، تمام شب را بيدار مانده بود. اما تمام شب را بيدار ماندن از فشفشه بودنش کم نکرد.

درحالى که با جارو و چماق مدافعى اش در گير بود، هم زمان به صداى گزارشگر هم گوش مى داد.
- بله آريانا دامبلدور رو مشاهده مى کنيم که داره روى جارو مى لنگه. نمى دونه جارو بگيره يا بلاجرو بزنه. يکى نيست بهش بگه آخه مجبورى کوييديچ بازى کنى مگه فشفشه ها هم... آ... آآآخ... با بلاجر دماغم رو شکوندى لعنتى!

بعدش آريانا به خاطر حمله ى عمدى به لى جردن، شش ماه محروم شد. اما آخر سر باز هم کوييديچ را رها نکرد.

از سر لج و لجبازى بود که در خانه ننشست و با کمک برادرش آلبوس به هاگوارتز رفت. از سر لج و لجبازى بود که به هاگوارتز اکتفا نکرد و عضو گروه مرگخواران شد.

- ياران ما، امروز يه عضو ديگه به گروه پر ابهت ما پيوسته. خواهر دامبله ولى فراموش کنيد اين موضوع رو! اون از اين به بعد ديگه فقط يار سياه ما هستش!

در کل آريانا شايد هميشه در دلش ضعفش را قبول داشت اما هيچ وقت اجازه نمى داد کسى از آن سوءاستفاده کند.

- اين جوجه فشفشه رو نگاه کنيد بچه ها!
- سال چندمى عمو جون؟

آريانا چوبدستى اش را در دست گرفت.

- واى خدا مردم از ترس مى خواد ما رو جادو کنه.
- تو رو مرلين به ما رحم كن!
- به هيچ کدومتون رحم نمى کنم! اکسپليارمووس!

سكوت.
سكوووت.
سكووووت.

و انفجار خنده ي دانش آموزان.
هيچ اتفاقى نيافتاد.

آريانا دوباره فرياد زد:
- اکسپليارموس!
- واي الان دنيا خراب مي شه!

- هي شماها... بزنيد به چاک!

صداي يك غريبه.

دانش آموزان به سمت غريبه بازگشتند و مثل اينکه روح ديده باشند فرار کردند. غريبه به سمت آريانا رفت و چوبدستى دخترک را که هنوز با خشم بالا نگه داشته بود پايين آورد.
- اونا رفتن!...

به سمت غريبه بازگشت. او را مى شناخت. يک سال آخرى از گروه هافلپاف. از دانش آموزان موردعلاقه ى برادرش آلبوس بود و همه ازش حساب مى بردند.

- با اينکه خواهر مديرى ولى بازم به خودشون جرئت ميدن فشفشه بودنت رو مسخره کنن؟

آريانا دستش را مشت کرد. هنوز عصبانى بود.
- درسته من خواهر مديرم ولى...

و مشتش را محکم توى صورت غريبه کوبيد.

- آآآخ...

غريبه خم شد. از بينى اش خون مى آمد.
- چى کار مى کنى ديوونه؟
- اول اينکه منو با برادرم نمى سنجن که به خاطر اون منو اذيت نکنن! دوم اينکه من-فشفشه- نيستم!

راه افتاد و از غريبه دور شد.
- سوم هم اينکه ازت کمک نخواسته بودم که کمک کردى!

پايان فلاش بک

- دماغت اون موقع شکست؟
- نه! چيه راضى نيستى؟ بيا بشکن!
- عصباني نشو حالا... دست من ولي خرد شد اون موقع!


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۹ ۲۲:۲۹:۳۷

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲:۱۹ شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵
#62
اعضاي محفل به همراه نه صد و نود و نه ويزلي[ اون آخري كه باهاش مي شدن هزارتا رز ويزلي بود كه رفت و مرگخوار شد. ] آماده شدن تا يه سفر تفريحى-ماموريتى-تاريخى برن به موزه ى هاگزميد. و مالى ويزلى يه عالمه پياز همراه برداشت تا براى ناهار پياز کبابى توى موزه بزنن به رگ.

اعضاى محفل به همراه نه صد و نود و نه ويزلى دست هم رو گرفتن و به مقصد موزه ى هاگزميد آپارات کردند.

در اون سمت ماجرا، گروه مرگخوارا ها به همراه يه رز ويزلى آماده شدن تا برن به موزه. همچنين وينکى گوشت اردک، مرغ، گاو و گوسفند برداشت تا توي موزه اردک کبابى، جوجه کباب، استيک و يه عالمه خوراکى ديگه بزنن به رگ.

مرگخوارا به همراه ويزلى و اربابشون، به مقصد موزه آپارات کردن.

موزه ى هاگزميد-شعبه ى 1

محفلى ها با صداى پاقى داخل تالار موزه ظاهر شدن. نه صد و نود و نه ويزلى و اعضاى ديگه ى محفل محو تماشاى اشياى داخل موزه بودن.

دامبلدور دستى به ريشش کشيد.
- گويا هنوز مرگخوارا نرسيدن. تا اومدن اونا مى تونين به بازديد موزه بپردازين فرزندان روشنايى.

اعضاي محفل رفتن تا به بازديد موزه بپردازن، بى خبر از اينکه مرگخوارها هرگز نخواهند اومد.

موزه ي هاگزميد- شعبه ى2

مرگخوارها به همراه يه ويزلى توى يه موزه ى ديگه, کيلومترها دورتر از محفلى ها، ظاهر شدن. درحالى که محفلى ها اون سمت منتظر مرگخوارا بودن، ولدمورت نگاهى به اطراف انداخت.
- ما اومديم اينجا رو غارت کنيم، اما مايليم مجسمه اى از خودمون هم اينجا به جا بذاريم. مجسمه اى از ما بسازيد.

مرگخوارا به تکاپو افتادند تا مجسمه اى از اربابشون بسازن.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۶ ۲:۲۵:۵۷

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۰:۴۴ شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵
#63
با گذشتن از مرحله ى" با اين بچه و مادرش چى کار مى کرديد" داى با ناراحتى از اينکه چرا سوال به او نرسيده، لگدى به ديوار زد. با توجه به قانون سوم نيوتن، ديوار هم لگدى به داى زد.

داى: پاااااام!
ديوار:

داى ناراحتي مرحله ي اول را فراموش كرد و پايش را چسبيد. داى از روى ناراحتى خون جلوى چشمانش را گرفت و خواست تا خون ديوار را بمکد. اما خب ديوار خون نداشت. ديوار فوقش موش داشت و موش هم گوش داشت.

اما خب عصبانيت داى فروکش نکرد. داى بايد از ديوار انتقام مى گرفت. داى بايد عقده ى درونش را خالى مى کرد. به همين علت چکش بزرگى را برداشت و شروع به خراب کردن ديوار کرد.

ديوار در عرض چند ثانيه فرو ريخت و به چند بچه ديوار تبديل شد. داى نفس نفس زنان چکش را زمين انداخت، لاله را روى شانه اش صاف کرد.
- لاله ديدى حسابش رو رسيدم؟ ببين اينم يه لگد به بچه ش.

داى پايش را بالا برد و محکم به يک بچه ديوار کوبيد. طبق قانون سوم نيوتن بچه ديوار هم يکى به پاى داى کوبيد.

داى: پااااام. تو هم؟
بچه ديوار:

داى با چکش روى بچه ى ديوار کوبيد و نابودش کرد. چند بار هم محکم رويش پريد و يه ليوان آب هم روش. سپس درحالى که يک دستش به پايش بود به سمت اربابش رفت.
- ارباب!
- داى ديوار کلاس مبارک ما رو خراب کردى؟ بزنيم لاله ت رو خراب کنيم؟
- ارباب اين ديواره ديوار عادى نبود. با ما کل انداخته بود.
- ديوار کلاس ارباب بزرگى مثل مائه داى! عادى خودتى!
- ارباب ما نمى دونيم اينجا چه فضاسازى اى انجام بديم. واسه اينكه پر از ديالوگ نشه حرف اصلي مون رو مى زنيم زودتر.

داى نگاهى به ديوار خراب مى اندازد تا کمى فضاسازى بيافريند. سپس به سمت اربابش باز مى گردد. ولدمورت هم نگاهى به سمت ديوار خراب مى اندازد و به فضاسازى مى افزايد و بعد به سمت داى برمى گردد. بعد هر دو به سمت ديوار خراب نگاهى مى اندازند و بعد به سمت هم برمى گردند.

- ارباب ما ديوار رو خراب کرديم چون تو سوال قبلى به ما فرصت نرسيد. مى شه مرگخوارا صف ببندن تا ايندفعه به همه نوبت برسه؟
- داي ما با تو ابدا موافق نيستيم. نظر ما اينه که مرگخوارانمون صف ببندن تا به همه نوبت برسه.
-
- اونجورى به ما زل نزن. همه وايسن تو صف و به اين بچه يه حرکت سياهانه ياد بدن.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
#64
لرد بی اعتنا به نعره گوش خراش رودولف گفت:
- ما حوصلمه مان سر رفته است. نشانمان بدهید چه در این فروشگاه دارید.

- ارباب من بهتون نشون ميدم.
- نخير من خودم الان مى گردم و يه وسيله ى خوب نشون ميدم.
- الان كدومتون رز بود؟ كدوم هكتور بود؟ چطور جرئت مى کنيد ذهن مبارک ما رو درگير کنيد؟

دو فرد ويبره زن که معلوم نبود کدام هکتور است و کدام رز به ويبره زدن ادامه دادن.
- ارباب حدس بزنيد.


ولدمورت كه حوصله اش سر رفته بود و حوصله نداشت آن دو را شكنجه كند، با خود قسم خورد وقتي حوصله اش سر جايش آمد حسابشان را برسد. فعلا بايد سريع تر حوصله اش را با يکى از وسايل فروشگاه زونکو سر جايش مى آورد و اگر حوصله اش را سر جايش نمى آورد پس جاى حوصله اش خالى مى ماند.

ولدمورت با خود فکر کرد که هيچ اربابى جاى حوصله اش خالى نيست پس بايد حوصله اش را سر جايش مى آورد. ولدمورت ارباب بود و نبايد هيچ نقصى مى داشت. ولدمورت بايد حوصله اش را برمى گرداند.

مگر مى شد ولدمورت براى هميشه بى حوصله مى ماند. ولدمورت بايد حوصله اش را...

خوانند هاى پست:

پس ولدمورت تصميم گرفت زودتر به سوال هاى دو ويبره زن جواب دهد تا بروند برايش وسايل شوخى پيدا کنند و حوصله اش را سر جايش بياورند. ولدمورت حوصله اش را مى خواست.

- كدومتون معجون دوست داريد؟
- من ارباب! من! من! من!
- خيلي خب تو هكي اون يكي هم رزه. حالا بريد واس ما وسيله پيدا کنيد!

رز و هکتور که در حال ستايش هوش سرشار اربابشان بودند، ويبره زنان بين قفسه هاى فروشگاه شروع به گشتن کردند. بقيه ى مرگخوارا هم در بخش هاى ديگر پخش شدند تا زودتر از همه وسيله ى موردعلاقه اربابشان را پيدا کنند.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵
#65
نتیجه دوئل وندلین شگفت انگیز و رودولف لسترنج:

امتیاز های داور اول:
وندلین شگفت انگیز: 27.5 امتیاز – رودولف لسترنج: 26.5 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
وندلین شگفت انگیز: 27.5 امتیاز – رودولف لسترنج: 25.5 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
وندلین شگفت انگیز: 27.5 امتیاز – رودولف لسترنج: 26 امتیاز

امتیاز های نهایی:
وندلین شگفت انگیز:27.5 امتیاز – رودولف لسترنج: 26 امتیاز


برنده دوئل: وندلین شگفت انگیز!



وندلين چوبدستى به دست وارد تالار عمومى شد.
- هى فندک! زود باش خودت رو نشون بده! کجا قايم شدى؟

از صبح فندکش را گم کرده بود. و از صبح هزار بار به دنياى جادويى که در آن فندک ها اجازه ى قايم شدن داشتند لعنت فرستاده بود.

- خودت رو نشون بده!

در گوشه ى سالن دخترها کنار شومينه جمع شده و گرم صحبت بودند. با داد و بيداد هاي وندلين هر از گاهى سکوت کرده و صدايشان را پايين مى آوردند.

با کمى فاصله از آن ها، يک مبل تکى درست رو به شومينه و رو به دخترها قرار داشت. وندلين حاضر بود قسم بخورد قبل تر چنين مبلى را آنجا نديده است. آن هم مبلى که رويش طرح قمه باشد!

- اى فندک وروجک! خودت رو شکل مبل درآوردى و نشستى کنار شومينه از آتيش لذت مى برى؟

و بعد متوجه دخترها شد.
- ولى خب... ساحره ها رو واس چى ديد مى زدى؟ انگار خودت رو مبل کردى که دخترا رو نگاه کنى نه آتيش رو! فندک؟

وندلين چوبدستى اش را به سمت مبل نشانه گرفت.
- خيلى منو اذيت کردى! از صبح دنبالتم... حالا هم که دختر ديد مى زنى! ديگه به دردم نمى خورى! متأسفم. آواداکداورا!

طلسم سبز رنگى به مبل برخورد کرده و آن را متلاشى کرد. سپس مبل به جاى تبديل شدن به جسد يک فندک، تبديل به رودولفى شد که حالا بى جان روى زمين افتاده بود.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵
#66

تصویر کوچک شده



هافلپاف_ اسليترين

سوژه: گوى زرين و هزار و يک دردسر




مى گويند هيچ اتفاقى در اين دنيا واقعا يک " اتفاق" نيست. يا يک مسئله ى يکهويى. بدون هيچ تلاش و يا دست هاى پشت پرده.

فکر کرديد آن روباه، ميگ ميگ لعنتى را که سال ها آرزو داشت بخوردش، اتفاقى گرفت؟
خير!
پسر ديويد بکهام يک روز خواب بيدار شد و چون از دنده ى راست بلند شده بود خيلى مهربان و طفلکى و باحال بود و وقتى داشت صبحانه اى را که ما با حقوق يک ماه مان هم نمى توانيم بخوريم را مى خورد، دلش خواست که روباه آن ميگ ميگ را بگيرد و روباه، ميگ ميگ را گرفت.
آن وقت من سر اينکه روباه آن ميگ ميگ ذلیل شده را بگيرد موهايم سفيد شد.

يا فکر کرديد رئيس شرکت از کار شما خوشش نيامد که اخراجتان کرد؟
خير!
پسر رئيس شرکت يک روز درحالى که داشت از اينترنت يک کت شونصد هزار گاليونى را مى خريد، دلش خواست که وارد شرکت بابايش شده و آن کت را در آن مکان بپوشد... و وارد شرکت بابايش شد و شما به عنوان کارمندى که جاى پسر رئيس را گرفته ايد اخراج شديد.

خلاصه اينکه اگر يک روز با عشق زندگيتان رو به رو شده و در يک نگاه عاشق هم شديد اين يک اتفاق نبوده است... قطعا پسر قبلا شما را ديده و تورتان کرده. مواظب باشيد تسترال نشويد! 
و اگر يک روز در زمين کوييديچ به جاى يک گوى، هزاران گوى زرين ديديد...
ابدا يک اتفاق ناگهانى نبوده!

دفتر ستاد کوییدیچ هاگوارتز-نیمه شب

همه جا تاريک بود و چشم چشم را نمیدید. پچ پچ چند نفر سکوت شبانه را به هم میزد.
- ريگولوس درسته که تاريکه و دستت رو نمى بينم، ولى حس لامسه م کار میکنه! دستت رو از جيبم بکش بيرون!
- آخ شرمنده فکر کردم جيب خودمه. بيا دستم رو کشيدم بيرون.
- اون ساعتى که برداشتى رو هم پس بده!
- عع اين ساعت تو بود؟
-
- بسه! ساكت باشين اينجا كه جاي دعوا نيست. ناسلامتي داريم كار قايمكي انجام ميديم. يکى يه لوموس بزنه.
- بذار الان من مى زنم... چوبدستيم کو؟... ريگولوس!
- اى بابا! خودم زدم... لوموس!

با روشن شدن نور چوبدستى، صورت بازيکنان اسليترين نمايان شد که دور چوب نورانی هکتور حلقه زده بودند. عین یک دسته پشه دور لامپ!
- بچه ها از نزديک خيلى بى ريختيد.

هکتور چوبدستى را پايين آورد و روی صندوقی گرفت که دورش حلقه زده بودند. در صندوق باز بود و با تابیدن نور، شکل و شمايل توپ هاى کوييديچ را به نمايش گذاشت.
بلاجر هاى خشمگين، کوافل سريع و...

هکتور چوبش را به طرف آخرین توپ گرفت
گوى زرين!

کاپیتان تیم اسلیترین شيشه اى را ازجيبش بيرون آورد و تکان تکان داد.
- اين معجون باعث ميشه كه گوى زرين به سمت جستجوگر ما جذب شه.

اما اعضاي اسليترين مانند هكتور مطمئن و خوشحال نبودند. واقعا ممكن بود معجون هاي هكتور اين بار درست كار كند؟
فندک حاضر بود بالهای گوی را بسوزاند تا اسنیچ طلایی مجبور شود کل زمان بازی قل بخورد. دراکو ترجیح میداد به ددی نامه بنویسد تا یک گوی زرین برایشان بخرد. حتي ريگولوس حاضر بود گوى زرين را بدزد اما نگذارد هکتور آن معجون را روى گوى بريزد.

هکتور شیشه معجون را به سمت گوى برد و سرش را کج کرد
اعضا توى دلشان: هکتور اين کارو نکن. اين كارو نكن. نكن!
هكتور معجون را روي گوى ريخت.
اعضا توى دلشان: بازگشت همه به سوى مرلين است.

روز مسابقه

- با سلام خدمت تماشگران عزيز. يه روز آفتابى فوق العاده براى يه بازى کوييديچى که اميدواريم فوق العاده باشه. اعضاى تيم ها رو مى بينيم که منتظر سوت داورهاى مسابقه هستند.

در وسط زمين به جز اعضاى تيم هافلپاف که از هيچ چيز خبر نداشتند، تنها فرد خوشحال تيم اسليترين گويا فقط هکتور بود که حتى يک لحظه هم به عملکرد معجونش شک نمى کرد. بقیه اعضای تیم به یک دسته جاسوس آلمانی وسط ارتش فرانسه می مانستند، در صف اعدام!

روونا ريونکلاو سوت شروع بازى را زد و به دنبالش مرلين کبير به عنوان داور دوم بازى، توپ ها را آزاد کرد.

- بازينکان توى زمين پخش مى شن. همين ابتدا تيم هافل را مى بينيم که داره با کوافل جلو ميره و بله... گللللل... فرتی گل اول رو هم به ثمر مى رسونههه. رز زلر که زننده ى گله با خوشحالى يه چرخ قشنگ هم دور زمين مى زنه. معلوم نیس حواس دروازه بان اسلیترین کجاس! حالا دراکو توپ رو واسه وینکی میندازه و وینکی به بلا پاس میده. بلا چوبدستیشو بیرون کشیده و وینکی رو به جرم اهانت شکنجه می کنه! توپ دوباره دست هافله...

بى توجه به اعضاى هافل که مشغول بازى بودند، نه تنها جستجوگر اسليترين بلکه کل اعضا چشمشان به دنبال گوى زرين بود. طبق گفته هاى هکتور بايد گوى زرين به سمت ریگول جذب مى شد اما خب از گوى خبرى نبود.
بازیکنان هافلپاف هم که از چیزی خبر نداشتند از موقعیت ناجور اسلیترینی ها نهایت سو استفاده را میبردند!

- بازى صد به صفر به نفع هافلپافه اون هم در دقايق ابتدايى بازى... چرا بازيکنان اسليترين هيچ کارى نمى کنن؟ و با توجه به اعتراض تماشاگراى سبز پوش... گويا اين فقط سوال من نيست!

آريانا هيچ حرکتى از مهاجمان اسليترين نمى دید. پشتکار هافلپافيش اما کم نمى آورد. براى بازى آمده بود نه تماشا کردن. کمى روغن به کف ماهيتابه اش مالید و سلاح چرب و چیلی اش را آماده بالا نگه داشت.
- وندل!

در آن سمت وندلين با فرياد آريانا، یک فوت آتشین وندلینی بیرون داد. سپس چماقش را بالا برد و بلاجر را ازبین شعله ها براى آريانا فرستاد.
- بگييير که اوووممممد!

آريانا ماهيتابه را بالا برد که با تمام قدرت ضربه بزند که.... ناگهان گوى زرين را دقيقا در همان مکانى که مى خواست ضربه بزند ديد. بلاجر با سرعت داشت به سمت گوى زرين مى آمد و قطعا باعث میشد گوی دوباره از دیدرس خارج شود. آريانا سريع به سمت بلاجر شيرجه زد و با تمام قدرت آن را به سمت وندلين برگرداند.
- شرمنده وندل.
-اوه! لعنتي!

وندل نفس عمیقی کشید و یک فوت آتشین بزرگتر به طرف بلاجر فرستاد.

جيييييييز!

بلاجر کباب شد و روى زمين افتاد. وندلين دور دهانش را پاک کرد.
- دختر چى کار مى کنى؟

آريانا كه چشم از گوى برنمى داشت، با انگشتش آن را به وندلين نشان داد.
- گوى! گوى زرين! بايد به ليلي لونا بگيم.

قبل از اینکه دو مدافع به ليلى لونا خبر بدهند گوی را پیدا کرده اند، جستجوگر اسليترين با خوشحالى جيغ زد.
- گرفتتتتتتم... گوى زرين رو گرفتم!
- آريانا اين گوى اى که من و تو مى بينيم پس چيه؟

در همين حين ليلي لونا هم از سه کیلومتر آن طرف تر فرياد زد:
- گوى زرين رو گرفتتتتتتم!

يکى از تماشاگران از جايش بلند شد.
- گوى زرين رو گرفتم:

مک گونگال کلاهش را تکاند و جسم طلایی رنگی را بیرون انداخت:
-گوی زرین رو گرفتم!

دامبلدور دستی به ریشش کشید:
-گوی زرین رو گرفتم!

اسنیپ:
-گوی زرین رو گرفتم.

هاگرید:
-گوی زرین رو گرفتم.

سوباسا و اعضای تیم شاهین:
-گوی زرین رو گرفتیم.

مهران رجبي:
-گوى زرين رو گرفتم.

آريانا و وندلين:
تماشاگران:
سيامك انصاري:
اعضاي اسليترين:
هكتور:

- نمى تونم به اون چيزى که چشمام دارن مى بينن اعتماد کنم... تماشاگران عزيز، زمين کوييديچ پر شده از گوى زرين. دست کنى تو گوشت ازش گوى زرين بيرون مياد.

گويا معجون هکتور اشتباه عمل کرده- که ابدا مايه ى تعجب نيست- و گوى زرين را چند برابر کرده بود.  ريگولوس با توجه با حرفاى گزارشگر دست کرد توى این گوشش، حتى دست کرد توى آن يکى گوشش اما گوى اى بيرون نيامد. به همين علت زير لب فحشى به گزارشگر داد، سپس بدون هدر دادن وقت شروع کرد به جمع کردن گوى هاى زرين تا بعدا با فروش آنها پولی به جیب بزند.

- اوه يه گوى زرين هم اينجاست... چه مسابقه اى شده! حالا داورا مى خوان چه تصميمى بگيرن واقعا!

مرلين و روونا زدند بغل و شروع به مشورت کردند.
- مرلين چه نظرى دارى؟
- بانو اول شما نظر بديد. شما بزرگ تريد!
- غلط کردى بوقى! من فقط هيجده سالمه و از هيجده هم بالا نميرم!
- صحيح!
- نظر من اينه که بايد توپ اصلى رو پيدا کنن!
- صحيح.

- خب گويا بايد بازيکنان توپ اصلى رو پيدا کنن! کارشون خيلى سخته! باید امیدوار باشیم گوی زرین اصلی دست تماشاگرا و اساتید و بقیه حضار نیفتاده باشه!

اعضا بدون هيچ مکثى شروع به جمع آورى گوی های معلق در هوا کردند. تمام بازیکنان پست هایشان را رها کردند و به کمک جستجوگرها آمدند. بلاتریکس پاتیل را زده بود زیر بغلش و گوی هایی که با موهای وزوزی اش گیر می انداخت توی پاتیل جمع می کرد. آریانا هم به تبعیت از او ماهیتابه اش را استفاده می کرد. وینکی با جادوی اجنه تلاش می کرد اسنیچ ها را مهار کند و مکسین شال گردن درازش را دور گوی ها می پیچید. ريگولوس که حالا جيب هايش پر شده بود، با گونى اى شروع به کار کرده بود.
در سمتى ديگر از زمين وندلين يکى يکى توپ ها را مى گرفت و بعد از بررسى در صورت تقلبى بودن، با فوتى آتششان مى زد. رز زلر به سمت وندلين رفت و چيزى را در گوشش زمزمه کرد. وندلين لبخندى زد و سر تکان داد.

چند دقيقه بعد

- بازيکنان اسليترين دارن با دست و پا و دهن و پیرهن، هر طورى که مى تونن گوى ها رو مى گيرن و اصلى و تقلبى بودنشون رو بررسى مى کنن. جالبه که اعضاى هافل کارى انجام نميدن... صبر کنيد! اونجا رو ببينيد! اون جاروبرقى مشنگيه که دست کاپيتان هافلپافه؟

وندلين که يک جاروبرقى در دستش بود وارد زمين شد و آن را روشن کرد. مثل وان حمامی که درپوشش را برداشته باشی،اسنیج ها دور خودشان میچرخیدند و وارد شکم پلاستیکی جارو میشدند. در عرض چند دقيقه ديگر گوى زرينى وسط زمين باقى نماند.

ليلي لونا به طرف کاپیتانش شیرجه زد تا توپ هاى درون جاروبرقى را بررسى کند. در حالی که نفس تمام حضار در سینه حبس شده بود...بعد از چند دقیقه طولانی و عذاب آور بالاخره لیلی فریاد زد:
- گرفتممممششش!

اعضاى اسليترين:
هكتور:

بعد از بازي

- هكتور!
- بچه ها؟
- هكتور مي دونى که همه ى اينا تقصير توئه؟
- اين فقط يه اتفاق بود بچه ها.
- مي كشيمت هكتور!
-

پايان


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱:۳۹ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
#67
سوژه ى جديد

توى کتاب هاي هري پاتر مدام به خوردمان دادند که راهروهاى هاگوارتز خلوت است و هرى براى فرت و فرت دردسر درست کردن فقط با فليچ مواجه مى شده است. خب طبيعتا يک مدرسه با چهار گروه و هر گروه با پنج رده ى سنى و چندين استاد و جن ها، روح ها، سگ هاى سه سر، مارهاى عظيم الجسه و هزاران جانور ديگر، نمى تواند آنقدر خلوت باشد که هرى براى دردسرهايش راحت بگردد. ولى چون پسر برگزيده بود، مى گشت خب. پسر برگزيده هم نشديم.

هى روزگار...

بگذريم...

سوژه ى ما اما در روزى اتفاق مى افتد که راهرو ها اصلا خلوت نيستند. جاى سوزن انداختن نيست. دانش آموزان دسته دسته مقابل تابلوى اعلانات مى ايستند و بعد به سمت نامعلومى مى دوند.

از دور داى لوولين جمعيت دانش آموزان را مى بيند و دوان دوان به سمت تابلو مى آيد. اما صف طولانى اى مقابلش است. داى به فکر فرو مى رود و ذهن ريونى اش يارى مى کند. سدى براى داى وجود ندارد. داى خون چند دانش آموز را مى مکد و راه را براى خودش باز مى کند. به همين راحتى. دهان خونى اش را پاک مى کند و اطلاعيه را مى خواند:

نقل قول:
بسم المرلين

با سلام خدمت دانش آموزان مدرسه ى علوم و فنون جادوگرى هاگوارتز

تئاتر هاگزميد از علاقه مندان به هنر بازيگرى دعوت مى کند.
بشتابيد-------- بشتابيد

دوستداران بازيگرى مى توانند بعد از نام نويسى و شرکت در تست، در صورت قبولى يکى از بازيگران نمايش بزرگ هاگزميد باشند.

بشتابيد----- بشتابيد


داى که علاقه ى زيادى به بازيگرى داشت...

داى:

خب يا حداقل بعدا مي توانست علاقه مند شود.

به همين علت داى به اجبار دست روزگار که در حال تايپ بود به سمت تئاتر هاگزميد دويد.

محل نام نويسى علاقه مندان



داى برگه ى ثبت نام را امضا کرد و عقب ايستاد. ده ها دانش آموز در کنارش بودند.


ربکا جريکو به عنوان مسئول نام نويسى، ليست بازيگرانى که ثبت نام کرده بودند را تا کرد و در جيبش گذاشت. رو کرد به سمت داوطلبان.
- حالا وقت گرفتن تسته. بريم رو صحنه.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۲۲ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵
#68
توضیح: متاسفانه در مورد هماهنگی بین رون و جیمز مشکلاتی پیش اومده بود که ربطی به داورا نداشت. ولی باعث شد رون مجبور بشه پستش رو در مدت کمی بنویسه و ارسال کنه.


امتیاز های داور اول:
رون ویزلی:22.5 امتیاز – جیمز پاتر: 25 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
رون ویزلی: 22 امتیاز – جیمز پاتر: 25 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
رون ویزلی:23 امتیاز – جیمزپاتر: 25.5 امتیاز

امتیاز های نهایی:
رون ویزلی:22.5 امتیاز – جیمز پاتر:25 امتیاز



برنده دوئل: جیمز پاتر!




- هى رون، گفتى تو دوست صميمى پسرم هستى؟
- اوهوم... هرماينى نفهمه اينو بهتون گفتم... ولى هرى منو بيشتر دوست داره.

و بعد نخودى خنديد.

- ولى هرى مى گفت هرماينى بيشتر درکش مى کرد!

رگ گردن رون بيرون زد. از عصبانيت دستش را به سمت چوبدستى اش برد و بيرونش آورد.
- هرى اينو گفت؟ زن من واس چى هرى رو بيشتر درک مى کنه؟
- اتفاقا هري مى گفت تو هميشه حسودى مى کردى بهشون!
- آقاى پاتر بهتره حواسمون به شکار کردن باشه. اونجا انگار يه گوزن هست.


چوبدستى اش را نشانه رفت. هنوز عصبانى بود. جيمز پاتر دست بردار نبود.
- قبول كن هرمايني به هري نزديك تر بود.

رون طلسمى شليک کرد. طلسم به سمت خودش برگشت و شروع کرد به حلزون بالا آوردن.

- رون تو حسودى مى کنى؟
- نه آقاى پاتر. من... درحال حاضر... دارم با... حلزون... خفه... مى شم!
- چرا! تو حسودى مى کنى!

رون روى زمين افتاد.
- آقاى... پاتر...
- هرى مى گفت هرماينى عاشق پسراى شجاعه ولى تو هيچوقت نمى تونستى خواسته ى هرماينى رو برآورده کنى.

ديگر نفسش بالا نمى آمد.
- ك...مك..
- بهتره يه كم روشن فكر باشي رون!


رون اگه مى توانست گريه مى کرد اما خفگى و بعد مرگ امانش نداد. فقط چشمانش را بست.

- هرى مى گفتا! هميشه خودت رو به موش مردگى مى زدى.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۰:۲۸ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵
#69
بلاتريكس مي خواست براي انتقام از رودولف هم كه شده است به جبهه اي به اسم محفل ققنوس، که هنوز دنبال عضو بود، بپيوندد. بلاتريکس بعد ها به خاطر حتى خطور اين فکر به ذهنش، چندين بار موهاى فرفرى اش را محکم کشيد.

بلاتريکس داشت مى رفت که با دامبلدور دست دوستى بدهد، بلاتريكس داشت آينده اش را نابود مي كرد، بلاتريكس داشت خاله ي معنوي ويزلي ها مي شد، بلاتريکس داشت فرزند دامبلدور مى شد که ناگهان فرد بلند بالا و چشم و ابرو مشکى اى را از دور ديد. قلب بلاتريکس مثل گنجشک داخل ساعت، از قفسه ى سينه اش آمد بيرون، شکلک قلب را نشان داد و بازگشت. موهاى فرفرى اش به شکل قلب درآمدند. لپ هايش گل انداختند.

بلا يک نگاه به قيافه ى دامبلدور با بينى شکسته، عينک هلالى، ريش داع.شى انداخت و بعد يک نگاه به فردى که از دورتر ديده بودش. قد بلند، موهاى مشکى و حالت داده شده، بينى خوش فرم.

بلاتريکس دست دوستى اش را از مقابل دامبلدور عقب کشيد. دامبلدور نااميدانه اسم بلاتريکس را از ليستش خط زد.

چند قدم جلوتر، در واقع آن تام ريدل جوان بود که بلاتريکس عاشقش شده بود. تام مدام ليستش را بالا و پايين مى کرد اما جز مار کوچکش که توى جيبش وول مى خورد و نشان گروهى که نقاشى کرده بود، هيچ کس عضو گروهش نبود.

- سلام. دستتون كاغذ هست؟ دنبال آدرس مى گرديد؟ من بلاتريکسم. کمکتون کنم؟

تام اولين عضو را بايد وارد گروهش مى کرد.
- اوه بله گم شدم.
-


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
#70
آريانا دامبلدور

تاريخ عضويت:
با اولين شناسه؟ دقيقش يادم نيست ولى مرداد ماه بود. سال 93. الان اگه 95 باشه سال پيش هم که بودم... آره 93بود.

تعداد هاگ: دوتا شرکت کردم قبلا.

شناسه قبلى: فلورانسو


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.